خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی | |
خاطرهخوانیتولد دیگر «خاطرهخوانی»بر خلاف تردیدهای ما برنامهی خاطرهخوانی شنونده دارد و این شنوندهها حرفهای زیادی برای گفتن دارند. اول از همه سعی میکنم فشردهای از این گفتهها را فهرست کنم. هدف عمدهی ارایهی برنامه «خاطرهخوانی» در مرحلهی اول دو چیز بود: یکی گشودن باب مکالمه با شنوندگان بر سر نکات فکری، سیاسی، اجتماعی و ادبی. هدف دیگر بر این باور استوار بود که یکی از مهمترین قابلیتهای رشد یک ملت، قدرت آن ملت در انتقال تجربه است. بدرود با خاطرهخوانیعباس عاملی در خاطره خود میگوید: «رفته رفته یقینش به اینکه زنهای غربی فاسد، خراب و آسان هستند، چیزی که در ایران گفته میشد، تبدیل به شک شده بود. معهذا متعجب بود که پس چرا آنها که این همه خوشاخلاق هستند و جواب سلام آدم را میدهند، به رختخواب نمیآیند؟! یا به قول خودش پس چرا راه نمیدهند؟!» ما اخراج شدهایمح ـ تقیزاده در نقل خاطرهای از جلسه پاکسازی خود میگوید: «دادگاه اداری پشت یکی از درهای یک شکل دالانی دراز بود. مخصوصا دو سه دقیقهای دیر رسیده بودم. حالم از نشستن در اتاقهای انتظار گرفته میشد. دقالباب کردم. صدایی گفت بفرمایید. صدا داد میزد از حلقوم آخوند میآید. در را که باز کردم شکام بیشتر شد. اگرچه دیگر داشتن ته ریش همگانی شده بود و مشاهدهی آن در صورت کسی که هم رییس، هم دادستان و هم قاضی دادگاه باشد جزو هیچ کدام از عجایب هفتگانه دنیا محسوب نمیشد.» آنجای دیگرحالا، پس از سالهای دراز، با توجه به تعداد روزافزون جستجوکنندگان طلای جای دیگر، که آن را در تصویری که از سرزمینهای غربی داشتند، جستجو میکردند، میتوانیم این خاطره را مثل آینهای بدانیم از ذهنیت نسل کودکانی که قرار بود یا از راه شهادت در جبههها یا از جادههای شنریزی شدهای که جهاد سازندگی میساخت به یکی از این بهشتهای آسمانی یا زمینی برسند. هر کسی نگاه خودش را به زندگی داردخاطرهای از مهدی: خاطرهی من مربوط به خیلی سال قبل در پاکستان است. برای پریدن و پناهنده شدن به کشوری غربی به پاکستان رفته بودم. اتفاقی در بازار با یک ایرانی آشنا شدم. توسط او به خانهای رفتم که ایرانیها از چندین سال پیش آن را در اجاره خود داشتند. چون هر کسی از چند ماه تا نهایتاً یکی دو سال بیشتر در پاکستان نمیماند، این خانه که تعداد سکنهی آن بین ۳ تا ۷ نفر متغیر بود، همینطور بین بچهها دست به دست میشد. خاطرات گریز فرزانه تائیدی از ایران ما خرد و درهم شکسته بودیمبخشی از خاطرات فرار فرزانه تائیدی، برگرفته از کتاب «گریزناگزیر»، که شرح فرار سی تبعیدی ایرانی است: می گویند «شترسواری دولادولا نمی شود»، اما وقتی از مرز رد میشدیم، بلوچها که طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب میگفتند: «دولا شو، دولا شو، حرف نزن». من دولا شده بودم و حرف نمیزدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دوردست سوسو میزد. گفتند که پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم «تمام شد؟» گفتند «نه، نه. دولا شو! دولا شو!». دولا شدم. دیدم دارم گریه می کنم. دایره معجزاتمحسن مرودشتی، در روایت خاطرهای از همسر خواهر خود بهنقل از او میگوید: «معجزه تو حرم امام رضا چیز تازهای نبود. از قدیم الایام شنیده بودیم گاهی معجزهای میشد. اما این اواخر معجزهها زیاد شده بود و هر وقت خبرش به گوشم میرسید عشق زیارت، دوباره به سرم میزد. تا اینکه بالاخره بعد از ماجرای شفای کور، دیگه بیقرار شدم. کار و بار را ول کردم به امان خدا. و راه افتادم.» خاطرههایی که اندوه در آن موج میزندخاطره-نوشتههایی از حمیدرضا سلیمانی: مادرم گفت: «جنگ خانمانسوزه.» و من خانههای بزرگ و باغهای سرسبز شرکت نفتی را میدیدم که در آتش جنگ میسوختند. نخلهایی که از میان به دو نیم میشدند. و کودکی خودم را میدیدم با یک اسباب بازی سوخته در دست، پشت یک خاکریز متوقف شده بود. مثل یک رود که دارد راه خودش را میرود و یک جایی به خاکریزی سدی سیمانی میرسد و مجبور است همانجا بماند یا راه خود را عوض کند. زندگی بهشتی بود که یکباره به جهنم تبدیل شده بود. قبایی که در حد و اندازه من نبود. جایی نبود که سرم را بگذارم آرام بخوابم و خروسخوان از خواب ناز بیدار شوم. عکسی میان گلهای مصنوعیدر خاطرات خانم نینا چنین میخوانیم: «آن روز، در ته آن چالهی تنگ، تکهای از جان من نیز زیر خروارها خاک با تو مدفون شد. تکهای که جای خالیاش را هیچ چیز پر نکرد. چیزی نیست که از یادم برود، یا گماش کنم. مثل گل هنوز هم ته گلویم چسبیده، مثل حسرت هنوز هم به جانم ریخته. گریز از آن بیهوده است، هنوز هم همینطور است.» آن لحظه بنیادیدر خاطره شمس توکلی چنین میخوانیم: «به خودم گفتم: به پیش! حالا شدی یک آقا معلم واقعی! بچهبازی تموم! درس درست و حسابی میدی و نونت رو درمیآری، مثل یک آدم بزرگ!... اگر دانشآموزی در حرفم میدوید، به شیوهای کاملا حرفهای حرفم را قطع میکردم و در سکوت مطلق آنقدر مستقیم در چشمانش خیره میشدم تا وزن سنگین خطایش را حس کند. کلاس در سکوت غرق میشد و شرم، روح محصل مربوطه را همزمان با خوشبختی و افتخار اینجانب تسخیر مینمود و من بر این روال ادامه میدادم.» هیولاشما هرچه از دندان درد بگویید، برای کسی که هیچوقت دندانش درد نگرفته، حرفتان اثری بیشتر از دادن یک خبر گنگ و بدون حس نخواهد داشت. «محمد شکری» با انتخاب یک زبانِ خشک، امساک در به کار بردن صفت و قید، با ارائه تصاویرِ کاملاً عینی و با فاصله گرفتنِ هر چه بیشتر از بیانِ حسی، موفق شده است تجربههای زندگی دردناکش را به گوش جهان برساند، و با گزارشِ سرراست و بیپیرایهی زندگی در اعماقِ جامعه مراکش، خود را در مقام یکی از بزرگترین نویسندههای معاصر عرب تثبیت کند. خاطرهی سوزاندر جنبشهای اجتماعی، بازندهترین بازندهها آن ها هستند که در آرمانشان شکست خوردهاند. ایدهها غلط از آب درآمده، یا خودشان در عمل اشتباه کردهاند، یا حقانیتشان ناشنیده گرفته شده است. اما در فرانسه بعد از می ۶۸ عده زیادی «قهر» کردند و از پاریس و شهرهای بزرگ رفتند به دهات دورافتاده و کوشیدند جامعهی ایدهآلشان را در واحدهای کوچک بسازند. خاطرهی سوزان مربوط به یکی از همینهاست. دردسرهای ثروتِ بادآوردهمسلماً دوستی همسایگان را از دست میدادیم، چرا که آنها انتظار نداشتند یک همسایهی بیخطر و بیسروصدای خارجی ناگهان بدون هیچ مقدمهای خود را به فراتر از سطح عمومی محله برساند. ناچار میبایست به محله ثروتمندان نقل مکان میکردیم و آنجا در خانه رویایی نیلو با آتلیه بزرگش اسکان مییافتیم. اما مشکل باز باقی میماند: از چشم همسایگان ثروتمند ما «یه خارجی اومده مثه اینکه خر پولن» یا «از این ترکای زمیندارن که خودشونو قاطی آدما کردن» خواهیم بود. دانشجویی که عاشق من شداین خاطره ماجرای سادهایست و سادگی آن این پرسش را به ذهن میآورد که، پس چه چیز ساده نیست؟ اگر مفاهیمی مثل عشق و جوانی و مرگ و سرسپردگی به ازدسترفتهها، مفاهیمی چنین سادهاند، پس آنان که از پیچیدگیها حرف میزنند، از چه دارند سخن میگویند؟ شنونده و خواننده هوشیار پاسخ خواهد داد که چیزی پیچیدهتر از امور ساده نیست. گناههای آدم هیچوقت پیر نمیشناین هفته دو روایت کوتاه داریم. یکی شاعری از ونکوور کانادا به نام نیلوفر شیدمهر که شعرش تصویرگر زنی است که ایستاده مقابل کمد لباسش و خاطرهای جسمانی را دارد به یاد میآورد از زمان کودکی. و دیگری خانم مژده عابدی که برای ما خاطرهای از چیدن هفت سین در آمریکا فرستاده است: «به مغازهدار که شباهت عجیبی به ویگن داره میگی، ببخشید سماک دارید؟ مغازهدار با تعجب نگاهت میکنه و تو میفهمی که احتمالاً هندیها سماک ندارند و یا اگر دارند، اسم دیگهای براش دارند.» خاطره سفر ارمنستان از کبرا صاحبیه«سوار تاکسی شدیم و چند بار اینجا و آنجا توقف کردیم و پرس و جو تا بالاخره من را به مجموعه آپارتمانی هولناکی بردند که بیشتر حس متروک بودن میداد تا مکانی مسکونی. با آسانسوری که صداهای عجیب میداد، چندین طبقه بالا رفتیم و در راهرویی دراز و تاریک و دنگال، مقابل در کهنه آپارتمانی ایستادیم و دقالباب کردیم. بانوی پیری که صد ساله به نظر میآمد و بعداً فهمیدم که سالهای هشتاد را از سر میگذراند، در را گشود. و به ما خوشآمد گفت. . .» وقتی سوم دبیرستان بودمخاطرهای از ایام مدرسه از زبان وحید: اون کلاس رو به یکی از وحشتناکترین کلاسهای دبیرستان تبدیل کرده بودیم. دوران بلوغمون بود و همه انرژیهای تخلیه نشده فراوانی داشتیم. وقتی زنگ تفریح تمام میشد، زودتر وارد کلاس میشدیم و کافی بود یک نفر یک ضربه ناقابل به یکی از میزها وارد کنه تا جنجال شروع بشه. کافه شوکاخاطرات ارکیده بهروزان: «نسل ما کافه نادری خودمونو ساخت؛ نوبت ما که شد، پاتوق حرف زدن و خوندن شد کافه شوکا. کمتر سیاسی و بیشتر هنری، اعتراض از جنسی که اهالی کافه نادری به خوابشون هم نمیدیدن. خبر اعدام و زندان و تبعید و «از عموهایت سخن میگویم» و «وارطان سخن نگفت» ِ شاملو جاش رو داد به سیال ذهن، به «سال بلوا»ی معروفی و بحث داغ تئاترهای ناب میرباقری روی صحنه تئاتر شهر، به اعتراض از راه پوشش و حجاب و سیگار؛ ترکیبی از پیشرفت دانستهها، و پسرفت آرمانها.» امامزاده کمپرسوری، نا طورِلولههاما ایرانیها ملت بینظیری هستیم. خاطرهی آقای بهرام شفیعی، ما را به یاد یکی از این نوادرِ خاصی میاندازد که در هیچ کجای دنیا نظیر ندارد و جاهای دیگر هم، اگر از ما تقلید کرده اند به گردِ پای ما نرسیدند. و این ویژگی طرفه، وجود امامزادههایی ست که در بیشترِ آبادیهای حتی دورافتاده، موثرتر از نهادهای مدرنی نظیر پاسگاه و درمانگاه به مدد کرامت و معجزه به حل مشکلات روزافزون مردم، مشغولند. «این جیگر منه»خاطره، جایی پایینتر از ادبیات تخیلی، نایستاده است؛ فقط نوشتن خاطرهای که بتواند از مرزهای کلیشه شدهی نوع سنگوارهای آن، فراتر برود، آسان نیست. متوجه شدهاید، نویسندگانی که جرات کردهاند خاطره بنویسند، این کار را اغلب در سنین پختگی و با چکیدهی مهارتهای خلاقهشان، به انجام رساندهاند و مایلم اضافه کنم، با استمداد از همهی شجاعتشان. برای اینکه نوشتن ِخاطره، مثل لخت شدن در جمع، کاری است بس مخاطرهآمیز و محتاج شجاعت بسیار. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|