بدرود با خاطرهخوانی
فرستنده خاطره: عباس عاملی
نزدیک یک سال و نیم پیش برنامهی خاطرهخوانی را به مدیر رادیو زمانه پیشنهاد کردم و ایشان از آن استقبال کرد.
مبنای این پیشنهاد، یکی اهمیتی بود که برای حافظه و یادآوری تجربه در رشد و شعور جامعه قائل بودم و دیگر، ایجاد امکانِ تجربهی نوشتن برای همه، و لذت بردن از نقل و شنیدن ماجرای خود و دیگری، و سرانجام به دست دادن زمینههایی برای فکر کردن، و شناخت.
این تجربه، همانطور که یکبار هم در اوایل امر به آن اشاره کردم در رادیوی کشورهای دیگر انجام شده و نتایج درخشانی به بار آورده بود.
بهعنوان مثال در رادیوی ملی آمریکا توسط نویسندهی آمریکایی «پل استر» که نهایتاً به چاپ موفقِ مجموعهی خاطرات، در چندین زبان، منجر شده بود. یا در رادیوی فرهنگی فرانسه به شکلهای دیگر که هنوز ادامه دارد یا در رادیوی مصر توسط نویسندهی مصری، «نبیل ناعوم».
در ابتدا استقبال مخاطبان رادیو زمانه از این برنامه بسیار دلگرمکننده بود. اما به تدریج ارسال خاطرات کاستی گرفت و سرانجام تقریباً به صفر رسید.
بحث در باب علل جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی این عدم موفقیت، کار اهل فن و متخصصین است. اما تا آنجا که مربوط به کار رادیویی ما میشود من از علل این ناکامی بیخبرم.
امیدوارم شنوندگان و خوانندگان علاقهمند، کاستیها و کمبودهای کار را گوشزد کنند تا لااقل این وجه قضیه روشن شود و دستمایهای باشد برای بهتر شدن کارهای بعدی و دیگران...
بنابراین برنامهی این هفتهی ما برنامهی بدرود است. بدرود با برنامهی خاطرهخوانی حداقل به این شکل و شیوهای که تاکنون بوده است.
اما مضمونِ خاطرهی امروز تحول و موفقیت است. خاطرهای از یک جوان ایرانی که به هلند، آمستردام، مهاجرت میکند و ذهنیت ِ محدود و نارسِ او در محیط جدید شکل میگیرد و زندگی خوبی برای خودش دست و پا میکند.
خاطره، صمیمانه و طنزآمیز نوشته شده و ذیل خاطرهی اصلی به زندگی راوی هم در جریان زمان اشاراتی دارد که در ذهن شنونده داستان دومی را میتواند شکل بدهد.
این خاطره را که نویسندهی آن «عباس عاملی»، نامِ «جواد» داده است، میخوانیم.
«جواد»
مدتها بود که از جواد خبری نداشتم با وجودی که میدانستم در همین شهر زندگی میکند. این بیخبری مانع از آن نمیشد که بخواهم بدانم او اکنون چه میکند.
میدانستم برادر کوچکترش چند سال قبل با ویزای دانشجویی به اینجا آمده، ماندگارشده، و نزد جواد و همسر خارجیاش زندگی میکند.
حالا ،هم او بود که پس از یک فاصلهی چند ساله تلفن میزد. گوشی را که برداشتم از وقاری که در صدایش بود کمی تعجب کردم. صمیمانه من و همسرم را به جشن فارغالتحصیلی برادرش دعوت میکرد.
آدرس را یادداشت کردم و روز مقرر با همسر و دخترم سوار ماشین شدیم و به سمت خانهاش راه افتادیم.
همانطور که در خیابانهای فرعی از برابر خانههای لوکس و درختان پرشکوفه میگذشتیم؛ به یاد زمانی افتادم که دانشجو بودم و در یک آپارتمان کوچک دو اتاقه زندگی میکردم.
از ایران خبر داده بودند که جواد قصد دارد بیاید اینجا و بماند و از من میخواستند بهعنوان فامیل هوایش را داشته باشم. رابطهی فامیلی ما دور بود، درحقیقت جواد برادرِ زنِ برادرم بود.
خود او را در تمام زندگیام فقط دوبار دیده بودم. بار اول تازه از سربازی آمده بود. جوانکی بود با سری تراشیده که لکههای کچلی قدیمی در آن سفید میزد. کاپشن، شلوار لی و کفش کتانی پوشیده بود.
بار دوم، در خیابانی شلوغ، با یکی از رفقایش پشت سرِ یک دسته دختر دبیرستانی راه افتاده و متلک میگفتند. آنجا هم لباس او همرنگ و جفتِ لباس رفیقش، کاپشن، شلوار لی و کفش کتانی بود.
قرار بود جواد با اتوبوس وارد آمستردام شود. به ایستگاه اتوبوسهای مسافربری رفتم و منتظر شدم تا اتوبوسی از راه رسید و جواد اولین مسافری بود که از آن پایین پرید.
همچنان کاپشن و شلوار لی به تن و کفش کتانی سفیدی به پا داشت و ساک کوچکی هم به شانهاش آویخته بود. تا چشمش به من افتاد با صدای بلندی که توجه سایرین را جلب کرد گفت:
- سلام.
درشتتر از زمانی شده بود که او را دیده بودم. موهای فری و خاکستری شدهی سرش، لکههای بازمانده از کچلی را پوشانده بودند.
رنگ خاکستری موهایاش ارثی و زودرس بود و هیچ تاثیری در ظاهر جوانش نداشت. ضمن چند ماچ آبدار با همان صدای رسا احوالپرسی کرد. پرسیدم:
- سفرت راحت بود؟
دستش را به علامت «نه» بلند کرد و با صدایی که دیگر به فریاد شبیه بود گفت:
- نه بابا، دهن ما را سرویس کردند... مادر فلانها... با پاس و ویزای قانونی ۴۸ ساعت ما را در گمرک سینجیم کردند و چیزی نمانده بود که ما را برگردانند... مثل اینکه بو برده بودند که ما نمیخواهیم برگردیم.
صدای جواد باعث شده بود چندتا از مسافرین دور ما حلقه بزنند و به تصور اینکه ممکن است به من حمله کند، ما را میپاییدند.
ناچار شدم با طرح سوالی آرام به میان صحبتش بیایم تا بلکه با عوض کردن موضوع هیجانش بخوابد. پرسیدم:
- از خانوادهی من در ایران چه خبر؟
چهرهاش باز شد و اینبار حرکات دست و سر هم به فریادهایش اضافه کرد.
- نه نه نه! الحمدالله مادرجانتان حالش خوب است... بعد از آن سکته دیگر هیچ خطری پیش نیامده! هیچ نگران نباشید...
نمیدانستم که مادرم سکته کرده بود. بین راه بدون وقفه راجع به تکتک فامیلها، چه آنها که میشناختم و چه آنها که نمیشناختم شرح مبسوطی از اوضاعشان میداد.
پرسیدم:
- چرا تصمیم گرفتی ایران را ترک کنی؟
ابتدا چینی به پیشانی انداخت و پس از لحظهای گفت:
- خب انجا ثروت، صیغه، مشروب درجه یک مال آخوند و پاسدار است شلاقش هم مال ما جوانها.
پرسیدم:
- راستش را بگو تا حالا شلاق هم خوردی؟
جواد به جایی خیره شد و آهسته گفت:
- شلاق؟
چهرهاش درهم شد و آهسته به من گفت:
- دهنتان قرص است؟
گفتم:
- معلومه. ببین اگر میخواهی نگویی نگو...
گفت:
- چرا بابا ما به شما اطمینان داریم... تازه حالا دیگر کی هست که شلاق نخورده باشد؟!
گفتم:
- من هم در زندان شلاق خوردهام، چیزی نیست که از آن خجالت بکشم.
گفت:
- آخر ما را برای دختربازی زدند... رفته بودیم زیارت مشهد... پشت ضریح یک دختری بود که خیلی حال میداد... ما هم رفته بودیم چسبیده بودیم به او.
یک مرتیکه یقهی ما را از پشت گرفت بردند کمیته... جلوی ملاء عام... به آن میگویند ملا عام... یعنی همهی مردم... شلاقم زدند... یک آخ هم نگفتم که کونشان بسوزد.
معمولاً وقتی مسافری از راه میرسد خسته و بیرمق است و میخواهد استراحت کند. جواد اما سرشار از انرژی بود و میتوانست ساعتها با صدای بلند حرف بزند و آدم را وادارد به او گوش بدهد.
پرسیدم:
- حالا اینجا چکار میخواهی بکنی؟
- خب درس میخوانیم... الحمدالله اینجا کنکور منکور لازم ندارد... شاید انشاءالله ما هم توانستیم مهندسی، چیزی، بشویم.
به خانه رسیدیم و از دو اتاقم یکی را در اختیار او گذاشتم و از او خواستم که مرا هم دیگر شما خطاب نکند.
خیلی زود به صدای بلند و شنیدن ماجراهایش عادت کردم.
بیشتر خاطراتش مربوط بود به دخترهایی که شناخته و ناشناخته عاشقشان شده بود و با هیچ یک هم به جایی نرسیده بود. حتی از یکی هم کشیدهای خورده بود.
اما هنوز از لمس آن دست بر صورتش حسی عاشقانه داشت. شبها تا دیروقت در رختخوابش دراز میکشید و با صدای بلندی که میتوانست تا خیابان برسد، راجع به موضوعی صحبت میکرد که برایش جالب بود.
شور و انرژی او در شیوه بیانش موضوع را شنیدنی میکرد. وقتی هم که حرفش تمام میشد به سرعت عجیبی به خواب ناگهانی عمیقی فرو میرفت و من را که سُبک خواب بودم بیدار بهجا میگذاشت.
در ایران از طریق تماشای دیویدیها، دختران غربی را دیده بود که با چشمان آبی، موهای بلوند در کلوپهای رقص مست میشدند و گاه با مردی که دلشان میخواست میرقصیدند یا دوست میشدند.
حالا جواد خودش در غرب بود. در خیابان با دیدن دختری زیبا آهی عمیق میکشید و از ته قلب فریاد میزد
- آی خدا؟ ما هم میخواهیم!!
بهجز ساعتی که به کلاس زبان میرفت همیشه مثل سایه دنبالم بود. به کتابخانه که میرفتم کنارم مینشست و از روی کتاب لغت رونویسی میکرد و از گوشهی چشم سالن را زیر نظر داشت.
به محض اینکه دختری را تنها میدید کتاب لغتش را برمیداشت و به سراغ او میرفت. از دور میدیدم چند کلمهای رد و بدل میشد و جواد با قیافهای دماغسوخته برمیگشت سرجایش و میگفت:
- این هم پرید!! یا: - بالاخره یکی هم به تور ما میافتد!!
رفته رفته یقینش به اینکه زنهای غربی فاسد، خراب و آسان هستند، چیزی که در ایران گفته میشد، تبدیل به شک شده بود.
معهذا متعجب بود که پس چرا آنها که این همه خوشاخلاق هستند و جواب سلام آدم را میدهند، به رختخواب نمیآیند؟! یا به قول خودش پس چرا راه نمیدهند؟!
چیزی زنها را از او میرماند فقط سر و وضعش نبود بلکه وقاحت معصومانهی نگاه سمجش بود که شاید زنها خود را در آن برهنه میدیدند.
در چشمانش تمنای وصال دیده میشد. موهای طلایی، چشمهای آبی و پوست سفید بیتابش میکرد. دختران دانشجو در کتابخانه از زیر نگاهش میگریختند و دعوتش را به نوشیدن قهوه یا یک قولِ قرار، رد میکردند.
اما جواد بیدی نبود که با این بادها بلرزد. علیرغم ناکامیها در نامههایی که به دوستانش مینوشت آنها را در ستایش زیبارویان خوشخو و لذت معاشرت با آنها سهیم میکرد و عکسهایی را که با دختران همکلاسش گرفته بود برایشان میفرستاد.
تقریباً هر روز از رفقایش در ایران نامه دریافت میکرد و به آنها نامه مینوشت. یکی از این عکسها که من شاهد گرفته شدنش بودم؛ جواد را کنار آگهی تبلیغاتی بزرگی نشان میداد: تصویرِ شش زن برهنه که برای نشان دادن شورتهای ساخت کارخانهی مربوطه، پشتشان را به دوربین کرده بودند.
از به یاد آوردن این خاطرات داشتم به صدای بلند میخندیدم که همسرم گفت به چه داری میخندی؟ ما داریم در این محله گم میشویم و تو در عالم خودت داری میخندی؟! بالاخره آدرس را پیدا کردیم.
خانهای زیبا، سر نبش یک خیابان سرسبز در محلهای مرفهنشین. زنگ زدم، مردی نسبتاً چهار شانه با سری گرد و براق، تراشیده با تیغ و لباسی شیک در را به روی ما باز کرد.
روبوسی و احوالپرسی کردیم، با صدای آرام که شباهتی به فریادهای جوادِ آن روزها نداشت ما را به سالن پذیرایی دعوت کرد.
همسرش «اریکا» با موهای بلوند، چشمان آبی و پوستی سفید به استقبالمان آمد و با فارسی شکسته بستهای خوش آمد گفت.
برادر جواد که در گوشهای با رفقایش مشغول صحبت بود با دیدن ما دستی تکان داد. پسر چهار سالهاش از دور با چشمانی کنجکاو نگاهمان میکرد. جواد صدایش زد:
- گاسپر! گاسپر! کام هیر مین زون!.. بعد به فارسی ادامه داد:
- پسرم بیا پیش عمو!
روی مبل نشسته بودیم. میهمانان دیگری هم آمدند. طبق معمول سخن از اوضاع ایران رفت. جواد گوش میداد و گاه اگر لازم میشد با صدایی آرام و شمرده نظرش را بیان میکرد. پیدا بود در جریان وقایع ایران هم هست و اخبار را دنبال میکند.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
ای آقای دانشور عزیز
-- محمود ، Aug 24, 2008این دیگه چه مدلیه؟
خب هر چند هفته یکبار هم آپدیت کنید باز میارزه.
تعطیل کردن در صورتی خوبه که کار بهتری بخواید انجام بدید.
این کار ِ بهتر چیه؟
نکنه میخواید مشتریهای رادیو زمانه رو بپرونید؟
در هر صورت من هنوز نوشتههای خود ِ شما رو نخوندم. امیدوارم تا اونارو بخونم، دوباره این صفحه رو برقرار کنید.
در نهایت، مرسی به خاطر ِ همهی چیزهایی که در این صفحه نقل کردید.
آقای دانشور عزیز،
خیلی متاسفم که برنامه ی شما به پایان رسیده. در این مدت من یکی از پاتوقی های پر و پاقرص برنامه ی شما بودم و لحظات به یاد ماندنی ای را با این برنامه و صدای گرم شما گذرانده ام. اگر می دانستم یا به عبارت بهتر اگر زودتر گفته بودید که تعداد خاطره های رسیده کم شده، هر هفته برایتان خاطره ای می نوشتم تا این راه را ادامه دهید. افسوس که دیر شده است.
اما این خاطره ی پایانی هم واقعن انتخاب جالبی بود و از منظر جامعه شناسی ایرانی های خارج از کشور بسیار با ارزش. من که با حسرت تمام جمله های این نوشته را گوش می دادم و از آن لذت می بردم و البته درس می گرفتم.
خاطره هایی را که بسیار دوست می داشته ام یکی نوشته ای بود درباره ی مجسمه ی کامران دیبا و بعد پاسخ کامران دیبا به این نوشته؛ خاطره ی کافه شوکا که مرا با خاطره های خودم از این کافه پیوند زد؛ خاطره ی جوانی که درباره ی جبهه نوشته بود و یا خاطره یک ایرانی راننده ی تاکسی در آمریکا.
سپاس ژرف مرا بپذیرید.
-- سیامک ، Aug 25, 2008یعنی دیگه برنامه ای برای خاطره ها نداریم؟ خوب این عدم استقبال شاید به خاطر کمرنگ بودن لینک ها بود . منظورم اینه که کمتر کسی از این قسمت خبر داشته. و الا چرا اول استقبال بوده؟ چقدر غمگین بود بستن این قسمت
-- مژده ، Aug 25, 2008نظری دادم و رفتم اما همش توی این فکر بودم که چرا ؟ جرا باید خاطره خوانی تعطیل بشه؟ چون کسی خاطره نمی فرسته؟ حرف خوبیه. اما چرا بسته شه؟ اگه انقدر امید به نویسنده کردن و خواننده کردن ایرانیها دارید که باید رادیو زمانه رو بست. هیچ چیزی از هیچ به همه چیز تبدیل نمیشه . این راه یه پروسه است. برای من خاطره خوانی جرقه فکر کردن به نوشتن بود. سه تا از خاطره هامو خوندید ، سالهاست که می نویسم اما راستشو بخواید حتی خجالت می کشیدم به کسی نشون بدم. خاطره هام که خونده شد همونایی که سالها بود وبلاگم رو می خوندند بهم گفتند خوب مینویسی. تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. حتی کتابی درباره خاطره نویس گرفتم و خوندم. من یکی از خوانندهای نه چندان پرو پا قرص زمانه احساس کردم که می تونم بنویسم. ولی الان می خونم که خاطره خونی تعطیل. من نمی دونم چیکار کنید که مردم رو به نوشتن تشویق کنید ، شاید نقد بهتر نوشته ها ، شاید تشویق مالی یا معنوی ، شاید تبلیغ در کنار سایت یا جاهای دیگه ، شاید فرستادن لینک ها به وبلاگهای دیگه . نمی دونم. اما می دونم که بستنش هیچ کمکی به ادبیات نوشتاری ما نمی کنه. خواهش می کنم که خاطره خوانی رو نبندید ، بگذارید ماهی یک بار. از دوستانتون بخواید که براتون خاطره بفرستند. نمی دونم فقط نبندید.
-- مژده ، Aug 25, 2008لطفا تعطیلش نکنید. این بخش از بهترین قسمتهای زمانه بوده و هست. من تازه می خواستم براتون خاطره بفرستم. لطفا تعطیل نکنید!!!
-- ایمان ، Aug 25, 2008شاید آقای راوی این خاطره هم پروسه خودجواد را طی کرده باشند و این چیز عجیبی نیست خیلی از پسرها و جوانانی که از ایران و میدل ایست به کشورهای غربی می روند کم و بیش همین پروسه را طی میکنند و به قول شما متحول میشوند من در مدتی که در یکی از کشورهای اروپایی بودم چندین مورد از جوانان ایرانی مشابه جواد را دیدم کسانی که با ذهنیتی خاص وارد کشورهای غربی می شوند و به تدریج باورها و ذهنیتشان تغییر می کندفرهاد پسری بود که از یکی از محلات جنوبی تهران به آنجا آمده بود
-- بدون نام ، Aug 25, 2008و کاملا حس می کردم در مرحله بهت/ سکوت و ارزیابی جامعه جدید است /ولی راستش در انتهای خاطره به جای این که از به اصطلاح غربی و متمدن شدن جواد خوشحال بشوم کمی دلم گرفت/آقای دانشور خواهش می کنم نروید.
salam Aghaye Daneshvar,be gomane zehne narese man kam esteghbali az in barname,moarrefiye bade ann nesbat be baghiyeye barnameha mibashad va in khataye doostan dar zamaneh ast va digari shayad digari shayad bayane khaterati ke be mozouate khasi rabt peyda mikonan,negah konid be khaterate mai68,khanandegane kami dashtid
-- fariborz ، Aug 25, 2008....
آقای دانشورعزیز
-- ایرج ، Aug 25, 2008باسلام. متاسفم که گشوی دکه «خاطره خوانی» را پائین کشیدید. طبیعی بود که خوانندگان زیاد استقبال نمیکنند. شما شاید علتش را بهترازمن میدانید. ما بزرگ شده درجامعه استبدادی، یاد نگرفته ایم که درمسائل احتماعی، درحوزه مطبوعات، دردیالوگ های خصوصی ووو نظربدهیم . بقول ایرج پزشگ زاد؛ بچه که بودیم وقتی میهمان می آمد ومی پرسید اسم آقا کوچولو چیه؟ تا میخواستم بگم « ایرج» بابام مهلت نمیداندو میگفت «بنده زاده اسمش ایرجه »
تا سئوالی می کردم بابام می گفت خفه شو فضولی نکن ..................
درهرحال متاسفم ازاستعفای شما !
من حدود 15 سال پیش کتاب کوچکی برای دوستی به تهران فرسادم . درپستخانه مبارکه پاکت را بازمیکنند و ملاحظه میکنند که کتاب « بی خطری» است ، بموازات آن نامه دیگری هم ازیکی ازکشورهای اروپائی که بسیا سنگین بوده باز میکنند، نامه ای بسیارمفصل ازیک مردایرانی خطاب به خواهرش درتهران و ناله وشکایت ودرددل اززندگی اش، شکایت ازبی مهری زن ایرانی اش وووو
بعد سانسورچی گویا کارش زیاد بوده یا شاش داشته وباید به توالت میرفته،! کتاب من درپاکت جوان ونامه آن جوان به خواهرشدرپاکت من می گذارد !!
دوستم که این نامه را دریافت کرد فکر کرده بود من نامه را اشتباهی برای اوفرستاده ام و نامه رابرای من فرستاد!!!!
من چند صفحه ازاین نامه را خواندم
شرح حال تراژدی یک خانواده جوان در غرب وترسیم شکست زندگی زناشوئی آنها است
فکرمی کنم سوژه خوبی است برای شما
و بدرد شما بخورد. شما میتوانید با آدرس ای میل من بامن تماس بگیرید
باسلام مجدد وارادت . ایرج
Aghayeh Daneshvareh aziz,
Ba inkeh Farsi yeh man khely khoob neest. Man hamisheh be barnameyeh shoma ghoosh midaham ba alagheye besyar ziad. Man Vocabulaire Farseem ra ham be een wasileh behbood midaham. Khaterekhani jayeh makhsooseh khodash ra dar zendegheeyeh roozmareh ye man gherefte bood. Har rooz ba eshteyagh neghah mikonam aya khatereye jadidy amadeh hast ya na. Man khely moteasef hastam keh in barnameh be payan khahad amad. Aghar lazem hast be Amsterdam miayeem ta nazarehmoon ra roshan konim.
Let us know!
Tarafdareh ziadeh shoma,
Pedram
-- pedram ، Aug 25, 2008آقای دانشور عزیز لطفا این کار را نکنید!
-- آشتیانی ، Aug 25, 2008با کمال تأسف، بدرود شما را خواندم. رادیوزمانه با این کار یکی از بهترین برنامه هایش را از دست میدهد.
شما بهتر از من میدانید که ما ملتی هستیم شفاهی، و عادت به نوشتن نداریم. در کشورهای پیشرفته بچه ها را از همان سنین کودکی با نوشتن و اظهار نظر به صورت کتبی آشنا میکنند و این تأثیر بسیار در منظم فکر کردن و رشد ذهنی آنان دارد. این ها حتا یاد میگیرند که خواب هایشان را هم بنویسند! اما متأسفانه ما ایرانی ها همچنان در بند فرهنگ شفاهی اسیر مانده ایم. برنامه خاطره نویسی شما علاوه بر اینکه برای خوانندگان لذت آفرین است، به ویژه با توضیحات شما در ابتدای هر خاطره، از نظر آموزشی و آشنا کردن آنان با فوت و فن نوشتن، بسیار مفید است.
شاید اگر این برنامه ها جای مناسبی در صفحه نخست سایت داشته باشد، اشخاص بیشتری را به نوشت خاطراتشان تشویق کند. تازه به نظر من، برنامههای با کیفیت را نباید با شمار مخاطب، یا کمیت خاطره ها اندازه گرفت. در همه جای جهان تعداد کسانی که به مسائل ادبی جدی و آموزشی توجه دارند، از طرفداران سرگرمی و خبری و ... بسیار کمتر است.
اگر این خاطره نویسی ها با آرایش تازه، همچنان ادامه پیدا کند، مجموعه جالبی از یک برهه از تاریخ این دوره فراهم خواهد شد که به صورت یک منبع غنی برای تحقیقات و مطالعات مربوط به این دوره، مورد استفاده قرار خواهد گرفت.
در پایان امیدوارم که گردانندگان رادیو زمانه نیز، گز نکرده پاره نکنند!
موفق و مستدام باشید
Aghaye daneshvare aziz,
-- assadian ، Aug 25, 2008Man az ruze shorue khaterehkhani ,yeki az shenewandehaye paro pa ghorse shoma budam.in barnameh tarafdarane ziadi darad .engar in rasm ast ke ma ba har idee wa barnameye khubi ke samt o suyi be fekr midahat mokhlefat konim!.omidwaram harche zudtar khabare shorue barnameye khaterhkhani ra beshnawam.mazda az alman
آقای دانشور، خیلی حیفه که این برنامه را تعطیل کنید. من همیشه به اون گوش میدادم و لذت می بردم. خیلی هم دلم میخواست چند تا خاطره براتون بفرستم ولی راستش فکر می کردم که دیگران حتما زیاد براتون می فرستن و ممکنه اصلا فرصت نکنید همه را بخوانید. به همین خاطر ننوشتم. حالا اگه شما تصمیم تون را عوض کنید قول میدهم که دست کم چهار تا خاطره براتون بفرستم.
-- کتایون ، Aug 25, 2008برای من که از اول سایت زمانه خواننده مطالب خواندنی آن بوده ام و بارها مطالب آن را به سایت های دیگر مانند بالاترین و دنباله لینک داده ام، توقف خاطره خوانی یک شوک بزرگ محسوب می شود.
-- فرنگی ، Aug 25, 2008دلیل این کار را نمی دانم ولی می دانم که خاطره خوانی یکی از با کلاس ترین کار هایی بود که بی سر و صدا و بدون ادعا کارش را انجام می داد و تاثیرش را می گذاشت.
بعضی از کارهای زیربنایی فرهنگی اثر خود را در دراز مدت نشان خواهند داد، ولی تاثیری زیربنایی از خود به جا خواهند گذاشت.
بر این باورم که از دست دادن خاطره خوانی(و همینطور خیلی برنامه های دیگر) به سود رادیو زمانه نخواهد بود و امیدوارم که هم رادیو زمانه و هم آقای دانشور در تصمیم خود صرف نظر کنند.
Vaghann jaye taasof ast ke radio Zamaneh tasmim be motevaghef kardan yeki az behtarin barnamehayash begirad, be jaye anke an ra tahavol dahad. Har kare taze va arzeshmandi fekr va tavajoh mikhahad ke kamel shavad. Ideye khatereh khaniye aghaye Daneshvar jadid va besiar arzeshmand ast, kheili az khanandegan va javanan ra be fekr kardan va neveshtan tashvigh kardeh va in besiar mohem ast.
Katereh khani, arzesh dadan be fardiyat va sedahaye daroone afrad ast.
Katereh khani, fazaist ke worood be an shojaat mikhad ta fard mahramiat khod dar omoom matrah konad, va ba in kar az fazaye basteye khod faseleh begirad.
Man omidvaram ke in barnameh edameh peyda koneh, va motmaenam ke kheiliha doost darand khaterateshan dar radio khandeh shavad.
Be omide khatereye dar pish..
آقای دانشور گرامی
اميدوارم شوخی باشد و صفحه شما تعطيل نشود. چرا پيش از تصميم برای بستن صفحه هشداری در مورد کم شدن خاطره ها نداديد ؟ . اين کار با سياست راديو زمانه که می خواهد در گفت و گو با شنوندگان تصميم بگيرد بيشتر خوانائی می داشت . آيا واقعا می خواهيد ما را تنبيه کنيد ؟ ! اميدوارم چنين نباشد.
شنونده پرو پا قرص شما
-- بدون نام ، Aug 25, 2008مريم
ye deghe sab konin baratoon 5 ta khatere mifrestam :)
-- N ، Aug 26, 2008آقای دانشور گرامی!
-- بابک ، Aug 26, 2008شایسته است که تا همینجای کار، من به نوبۀ خود از شما برای "خاطره خوانی" سپاسگزاری کنم و این امید را داشته باشم که شخصیت فرهنگیِ چون شما به این کار، همچنان ادامه دهد! آقای دانشور، شما بهتر می دانید که خاطره های ما بر خلاف خاطره های شهروندان دیگر کشورها، از جمله کشورهایی که نام برده اید و در زمینۀ خاطره خوانی تجربه های موفق داشته اند، از جنس خاطره نیستند، بلکه، کم و بیش و بیشتر به کابوس شباهت دارند و روشن است که بازگویی کابوس این سی ساله، کار چندان آسان و در دسترسی نیست. تجربه کنندگان، بیشتر می خواهند؛ با فراموشی از جهان آن تجربه ها فاصله بگیرند تا شاید بتوانند آینده ای بهتر بسازند. اما، همینجا بزرگترین اشتباه و سوء تفاهم بوجود می آید. تجربه های تلخ شخصی بخشی از تجربۀ همگانی است که با بازگویی آن، باید جامعه از کرختی و تنبلی و فراموشی بدرآید و تکرار فاجعه، هر چه بیشتر ناممکن شود.
آقای دانشور عزیز!
به گمان من باید به ابعاد کار و بازدهی آن اندیشید که از اهمیت حیاتی برخوردار است. اگر خاطره ها فرستاده نمی شوند- که قابل فهم است - شما به سراغ خاطره ها بروید. رادیو زمانه، بی تردید دارای امکانات
کافی هست که زمینۀ ارتباط شما را با صاحبان خاطره فراهم آورد! از سوی دیگر، فرهنگ شفاهی ما مردم، جا را برای مکتوب همیشه تنگ کرده است و ننوشتن به صورت عادتی ملی درآمده است.
من، به نوبۀ خود به کار شما ارج می نهم و از اهمیت این کار آگاهم. امیدوارم که با برنامه ریزی ای از نوع دیگر، خاطره خوانی در این رادیو، سالهای سال تداوم یابد. چنین باد!
افا تعطیلش نکنید
-- بدون نام ، Aug 26, 2008آقای دانشور، سلام.
شاید ندانید که عدم ارسال خاطره به معنی طرفدار نداشتن برنامه تان نیست. هر وقت برنامه ی جدیدی می گذاشتید، صدا را دانلود می کردم شباهنگام وقت خواب، در زیر لحاف گرم پس از شنیدن خاطره ها با آن صدای گرم و گیرای شما به خواب می رفتم. به نظر من تعطیل کردن برنامه کار درستی نیست. می توان تعداد کارها را کمتر کرد. مطمئن باشید اگر اعلامیه ای بزنند مردم خاطره های زیادی خواهند فرستاد.
یکی از دلایلی که بسیاری از طرفداران برنامه اقدام به ارسال خاطره نمی کنند، ترس از مقبول نبودن شیوه ی نوشتاریشان است. اگر شما در این زمینه اطلاع رسانی کنید، مطمئن باشید بازهم سیل خاطرات به سویتان ارسال می شود.
-- طاها بذری ، Aug 26, 2008آقای دانشور عزیز
با شنیدن بدرود شما و پایان برنامه خاطره نویسی، بسیار متأسف شدم. وقتی آدم می بیند که برنامه هایی چون داستان نویسی (حالا دیگر همه ایرانیان داستان نویس شده اند!!) و یا هذیان های مشاهیر، شنوندگان بیشتری دارد و برنامه های جالب و آموزنده ای چون برنامه شما کم رونق است، به این فکر می افتد که بی خود نیست مشتی ... در ایران حکومت می کنند. امان از این زمانه!
ممنون از همه کارهایی که کردید، به ویژه روزشمار مه 68 که کار درخشانی بود!
دوستدار شما،
-- شاهین ، Aug 26, 2008شاهین
آقاي دانشور گرامي هرگز اين کار رانکنيد. فراموش نکنيد سهم بيشتر اهميت اين برنامه نحوه اجراي آن،بيان فوق العاده و استادانه وصداي دلنشين شماست.خاطره ها چندان مهم نيست وشما مي توانيد از داستان هاي کوتاه ايراني که اکثرأ خاطره هاي نويسندگانش هستند استفاده کنيد ارادتمند مستوفي
-- هوشنگ ، Aug 26, 2008افسوس و صد افسوس که این آخرین خاطره ای بود که با صدای گرم شما از رادیو زمانه شنیدم برنامه ای که عاشقانه آنرا دوست داشتم و برای شنیدن آن روز شماری میکردم صدای گرم شما به داستان جان میداد و من و دوستانم از آن جان میگرفتیم بامید اینکه شاهد برنامه دیگری از شما باشیم بدرود
-- بدون نام ، Aug 26, 2008علی - هلند
Ja-jeh ta-asof ast keh in barnameh edame peyda nemikonad baraye man yek alamate so-ale bozorg baghi mimanad Chera? Aya mass-oelane radio Zamaneh baraye shenavandeganash javabi darad?
-- Niloofar ، Aug 27, 2008. . . . . .
زمانه ـ با تشکر از حسن نظر شما شنونده گرامی
آقای دانشور خود در مقدمه این مطلب، دلیل و چرایی به پایان رساندن این دوره از برنامه ها را توضیح داده اند.
. . .
آقای دانشور محترم، بعنوان شنونده ی دائمی رادیو زمانه برنامه شما را همواره چه بصورت خاطره خوانی و چه مصاحبه و بخصوص تحقیقی آموزنده و پربار یافته ام. بسیار حیف خواهد بود که رادیو زمانه شخصیتی چون شما را از دست بدهد. امیدوارم هنوز به نوعی برنامه داشته باشید.
-- مخاطب دائمی ، Aug 27, 2008با سپاس
اقای دانشور عزیز
-- بهروز ، Aug 27, 2008ظاهرا این تابستان پر از خبرهای بد است. با تاسف بسیار اخرین خاطره را خواندم. بدین وسیله از شما و مسولین رادیو زمانه خواهش می کنم در ادامه این کار کوشا باشید و به شنودهایتان هم این فرست را بدهید که مطالب جدید خود را برایتان بفرستند.
برای من، برنامه شما بهترین رادیو زمانه بود، ترسم از ان است که با بسته شدن این برنامه ، رادیو بسیاری از شنوندگان خود را از دست بدهد. به امید اینکه بزودی با خاطرههای خوب برنامه ای دیگر از شما بشنوم.
با سپاس
چی شد تصمیم گرفتید که خاطره خوانی رو نگه دارید؟
-- مژده ، Aug 29, 2008آقای دانشور
-- مهران ، Aug 29, 2008چرا بدرود ؟ چرا نه به اميد ديدار؟ . من و دوستانم مشتاقانانه در انتظار شنيدن صدای گرم و کلام موثرشما هستيم.
حيف و صد خيف جناب دانشور. ملت ما بی خاطره است و هزينه سنگينش را هم پرداخته . اميدوارم کار سخت و گاه دردناک خاطره را رها نکنيد.
شنونده علاقه مند شما. مهدی
-- مهدی ، Aug 29, 2008رضا دانشورارجمند ،
حرف هائی را که می خواستم بزنم پيغام ها گفته اند. پس فقط در يک جمله می گويم اميدوارم برنامه خاطره خوانی
ادامه پيدا کند.
منتظر پاسخ
-- شهرام ، Aug 30, 2008شهرام
سلام
-- هادی ، Sep 3, 2008اشک آدم رو در میاریدا. چرا میخواید تعطیلش کنید. از نظر من یه سری خاطره که در مورد نمیدونم چندم می بود و بی ربط به سایر خاطرات، ملت را شاکی کرد اما باقیش که عالی بود. یه مدتم که خاطرات به صفحه دیگه ای منتقل شده بود که باز اذیتمون کرد. ولی خواهش می کنم ادامه بدید.
در عین حال هرجا هستید سالم و خوشحال و سربلند باشید.
با درود
-- ياسين ، Sep 3, 2008حتما" شوخي مي كنين؟
كجا مي خواين برين؟
حالا كه گرفته خاموشش نكنين كه آيين چراغ خاموشي نيست.
از لطف و توجهتان بسیار سپاسگزارم .
-- امیرحسین ، Sep 3, 2008منتظرم هر چه زود تر دوباره صدای گرمتان را بشنوم .
ٍرضا دانشور یکی از بزرگترین و با ارزش ترین نویسندگان مطرح ادبیات معاصر ایران
-- srb2003srb@aol.com ، Sep 4, 2008است. کتاب قصه بلند او خسرو خوبان یکی از بهترین کار های۳۰ سال گذشته در قصه نویسی در زبان فارسی است.کار های او در داستان های کوتاهش و نمایشنامه هایش نمونه اعلی این گونه کار در ادبیات معا صر ایران است. با سپاس از برنامه بسیار زیبا و اموزنده و دلپذیر خواطره خوانی امید است ایشان علاقه هزاران نفر طرفداران این برنامه را در چاره جوینند و همه ما را شاد نماینند.ممنون اقای دانشور عزیز.
جا دارد مدیران محترم رادیو زمانه نیز با عطف توجه و راه یابی از سنت نامیمون تعطیل برنامه های محبوب و مفید که این روزگاران در ایران مرسوم است پیروی نه فرماینند.موفق باشید.
اقای دانشور عزیز
-- سعید ، Sep 5, 2008چند روز پیش چند خطی در مورد شما و برنامه بسیار ارزشمند خاطره خوانی در اینجا نوشتم که تا این زمان انرا منتشر نکرده اند که نمیدانم چرا؟ امیدوارم در هر صورت ما و رادیو زمانه شما را از دست ندهیم.ممنون از کوشش های بسیارتان برای کمک به نویسندگان غیر حرفه ای وهمگان.
خسته نباشید.
salam.ma hameh cheshm omideman beh shomast.magar mishavad hamintori hameh chiz ra tatil konid.
-- mordad ، Sep 8, 2008ببخشید ما اخرش خاطراتمون رو بفرستیم یا نه ؟
-- مژده ، Sep 9, 2008Thsi was one of the most interesting parts of Zamaneh. Please please continue! Ihad so many of memories to send you!
Good luck and hope to hear your warm warm warm voice reading th memories
-- Hatef ، Sep 19, 2008