خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > خاطرهی سوزان | |||
خاطرهی سوزانرضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.comجنبشهای مردم مثل توفان است. نسبت به عظمتاش و نسبت به میزان موفقیت یا شکستاش عواقبی همانند دارند. کسانی همه چیزشان را میبازند، دستهای شروع میکنند به ترمیم خانه خرابیها و کسانی هم مثل لاشخور شروع میکنند به برخورداری از موقعیت و از جسد افتادهها تغذیه کردن. در جنبشهای اجتماعی، بازندهترین بازندهها آن ها هستند که در آرمان شان شکست خوردهاند. ایدهها غلط از آب درآمده، یا خودشان در عمل اشتباه کردهاند، یا حقانیتشان ناشنیده گرفته شده است. عدهای با سرسختی ادامه میدهند و اغلب سرنوشتشان زندان یا مرگ است، تراژیک یا «دنکیشوتی». عدهای تن به قضا میدهند، عدهای کتشان را پشترو میکنند، عدهای با زهرخند و کلبی مسلکی به زندگی معمولی برمیگردند، عدهای هم «قهر» میکنند. نمونهی این قهر را در مورد یکی از هموطنان خودمان در نمایشنامهای به اسم «مسافرهیچ کجا» نوشتهام. داستان ایرانیای است که هجده سال در فرودگاه «شارل دوگل» ماند. ملیت، خانواده، زبان و هستی گذشتهی خود را انکار کرد. اما در فرانسه بعد از می ۶۸ عده زیادی «قهر» کردند و از پاریس و شهرهای بزرگ رفتند به دهات دورافتاده و کوشیدند جامعهی ایدهآلشان را در واحدهای کوچک بسازند. خاطرهی سوزان مربوط به یکی از همینهاست که امروز فشردهای از آن را میشنوید:
سوزان: اکتبر ۶۷ رسیدم به پاریس و رفتم دانشگاه (ژوسیو) که فیزیک بخوانم. تا آن موقع در شهرستان معلم بودم. تا قبل از می ۶۸ یک دختر دانشجوی معمولی بودم مثل همه. داشتم فوقلیسانسام را آماده میکردم. با پسری به اسم ژان پل زندگی میکردم. کمی روحیهی مذهبی داشتم؛ اما وقتی در سن ۱۸ سالگی با ژان پل همخوابه شدم، اول کمی حس گناه داشتم، رفتم پیش کشیش به او اعتراف کنم، بلکه یک کمی حس گناهم سبک بشود، کشیش به من گفت: «فرزندم، اگه همدیگه رو دوست دارید، هیچ اشکال نداره»، حرف معرکهای بود، بنابراین به خودم گفتم پس این بندوبساط کلیسا به هیچ درد نمیخورد، همدیگر را دوست داریم و به هیچ پادرمیانی دیگری هم احتیاج نیست؛ این بود که پاک زدم زیر کاسه کوزهی کلیسا و اعتقاداتش. معهذا روحیهام مذهبی بود. یک دامن پلیسهی سادهی بلند میپوشیدم و موهایم هم ساده و بیآرایش بود، خیلی هم چشم و گوش بسته بودم. خلاصه، یک دختر فرانسوی معمولی طبقهی متوسط. ماه می اینطوری رسید که داشتیم در آمفی تاتر به درس استاد گوش میدادیم که یک مشت دانشجو وارد شدند و گفتند اعتصاب است. استاد گفت، به درسش ادامه میدهد. اما نصف بیشتر بچهها رفتند بیرون. من از خجالت نتوانستم تکان بخورم. توی کلاس ماندم. آدمی اینجوری بودم. توی پوستم معذب بودم. نمیتوانستم آزادنه هرکاری را بکنم، و نمیتوانستم سریعاً فکر کنم. اما تمام مدت از نگاه بقیه که از بیرون تماشامان میکردند، عذاب میکشیدم. احساس گناه میکردم. بازهم احساس گناه، و اینقدر این احساس گناه شدید بود که به محض تمام شدن کلاس برای جبرانش پریدم وسط اعتصابیون و گفتم: «چه کار میتونم برای اعتصاب بکنم؟». تمام روز تراکت پخش کردم، بدون این که بدانم قضیه مربوط به چی هست و معنی این چیزهایی که توی تراکت است چی هست. فقط یک چیزهایی به گوشم خورده بود، راجع به بچههای «انتر» که شلوغ کرده بودند. اما خیلی هیجانانگیز بود. شب خسته و کوفته برگشتم خانه. به ژان پل گفتم: «امشب تظاهراته، عالیه، بیا بریم!»، گفت این چیزها برایش جالب نیست و جمعیت حالش را بههم میزند. در را بهم کوبیدم و خودم تنهایی رفتم. و این شد شروع جداییمان. تمام روزها دنبال تظاهراتها میدویدم و گاز اشکآور نوش جان میکردم و گریهکنان- در حقیقت پشت سر پلیسها،گاهی وقتها هم جرات میکردم داخل تظاهرات - ادامه میدادم. اما همیشه خودم را یکجور آلت دست میدیدم. نمیفهمیدم کی دستور این تظاهرات را میدهد؟ کدام تشکیلات سیاسی دارد چهکار میکند؟ منظورشان چه هست؟ تا اینکه «کمیتههای عمل» درست شد. شنیده بودم آنجا همه چیز را برای آدم توضیح میدهند. رفتم تو حزب کمونیست. گفتم :«میخواهم بروم تو کمیتهی عمل». اسمم را پرسیدند و گفتند: «برو خبرت میکنیم!»، حتا از من نپرسیدند برای چه میخواهم بیایم؟ انگیزهام چی هست؟ اما در محلهمان برخوردم به چند تا از بچههای محل که مائوییست و آنارشیست بودند و خیلی آزاد و راحت با آدم حرف میزدند. با رفتم توی کمیتهی عمل محله. هر روز غروب تا بوق سگ باهم حرف میزدیم و هر چی از حرفهایشان که به مذاقم جوردرمیآمد، میرفت توی سرم و فوراً هم عملش میکردم. بهزودی در نوشتن تراکت و شعارها شریک شدم و کمکم، یواش یواش، فکرهایم شروع کرد به عوض شدن.همینطور که داشت زندگی خیلیهای دیگر هم با این فکرها عوض میشد. با بودن و با بحث کردن با دیگران. این ایدهی زندگی جمعی خیلی سریع در ذهن من جدی شد. از لحاظ شکل ظاهری هم عوض شدنم شروع شده بود. بهجای آن دامن پلیسهی بلند، یک مینیژوپ قرمز خریدم و پوشیدم، با جورابهای سفید زیر زانو. روی مینیژوپام با ماژیک نوشتم: «بیحیایی در لباس نیست، در نگاه است». این از اولین شعارهایی بود که در ماه می درآمد. نه این که فکر کنید میخواستم مردم را تحریک کنم، نه، واقعاً در آن لباس راحت بودم و از آن گذشته زانوهایم هم زشت نبودند، پس چرا نشانشان ندهم؟ وقتی اینطوری با تن خودم راحت بودم، فهمیدم چقدر در آن دامن، در آن دامن بلند پلیسه با عذاب زندگی کرده بودم. انگار برای خودم یک بدن پیدا کرده بودم که تا آنموقع نداشتم. خلاصه کمیتهی عمل درهایی را رو به دنیا برایم باز کرد که از وجودشان بیخبر بودم. موهایم را هم کوتاه کردم. بعدهم پیوستم به جنبشهای کاملاً فمینیستی. برای این که بازهم روشهایی پیدا کنم برای اثبات خودم بعنوان یک زن. و نه تنها ظاهرم و توی کلهام شروع شد به عوض شدن، بلکه واقعاً احساس میکردم جسمم هم دارد عوض میشود. احساس میکردم دارم با آزادترشدن زیباتر میشوم. برای من ماه می ۶۸ عوض شدن همه چیز بود و مالک شدن همه چیزهایی که داشتم و ازش بیخبر بودم. میرفتیم به محلات عمومی تراکت پخش میکردیم، بحث میکردیم با مردم. روز- بازارها، یک روزنامهی دیواری درست کرده بودیم و سر هر چهارراه گذاشته بودیم. خودمان توش چیز مینوشتیم فیالبداهه و هر کس هر چه دلش میخواست میآمد و مینوشت. همه چیز در لحظه اتفاق میافتاد: آزاد، متکی به خود و خلاق. البته پاسبانها هم بودند و کلانتری و گاهی هم کتک. آش کشک خاله بود، لرز هندوانهای بود که وقتی خوردی، باید پاش بایستی و این ایستادنِ پاش میارزید. اصل، در کمیتههای عمل بر پایهی کشف یک روش جدید بود برای فهمیدن زندگی و جامعه، مورد سوال قراردادن روابط آدمها و نحوهی زندگیشان،و همینطور سلسله مراتب قدرت، نه فقط در حوزهی قدرتِ حکومتی، که باید عوض میشد، بلکه نحوهی زندگیمان با همدیگر. برای همین هم بود که بعداً دیگر آن زندگی قبلی ناممکن بود. باید زندگیام را یکجور دیگری بنا میکردم. این شد که بعد از شکست ماه می راه افتادیم برویم جامعهی خودمان را برای خودمان بسازیم. رفتیم به جایی در جنوب، کنار یک دهکده، با چندتا از بچههای کمیتهی عمل و فمینیستها یک خانهی بزرگ پیدا کردیم و یک کمون، یک جامعهی مشترک کوچک، تشکیل دادیم، مرکب از سهتا زوج و سهتا رفیق مجرد. یکی از زوجها هم خودم بودم. با «هانری». وقتی میگویم زوج، مقصودم آنجور زوجی که قبلاً با ژان پل بودم و بیشتر عادت بود و تقلید و احتیاج، نیست. توی گروه زوج بودن، فقط از روی عشق بود. تو با یک کسی هستی، برای اینکه ترجیح میدهی با او باشی. هنوز خیلیها خیال میکنند در آن زندگیهای دستهجمعی هر کسی با هر کسی میخوابید. برعکس. وقتی انتخابت را کرده بودی، دیگر کرده بودی، دیگر همان است. آنجا من با هانری بچه هم درست کردیم. حالا برای خودش یک خانمی شده. بعد هم رفت دانشگاه. آنموقع ما ایدهی «تحصیل موازی» داشتیم. یعنی خودمان به بچههایمان درس میدادیم، یعنی به موازات درسهای رسمی که در جامعه وجود داشت، ما فکر میکردیم که بهتر است خودمان این کار را بکنیم. البته تا زمانی که متوجه شدیم، دیگر نمیشود ادامه داد. بچههای دیگران هم بودند توی گروه. همهی بچهها مال گروه بودند. بدون این که از رابطهی مخصوص پدر و مادرشان هم محروم باشند. این بچهها حالا آدمهای خیلی بازتر و اجتماعیتریاند و خیلی بیشتر از بقیه در امور زندگی و سیاست و فکر، سوال طرح میکنند. به نظرم بچههای خوشحالتری هم بودند و آدمهای خوشحالتری هم حالا هستند. ما با مردم دهکده هم خیلی مراودههای خوبی داشتیم. میآمدند پیش ما میهمانی یا دعوتمان میکردند. خیلی بحث داشتیم با آنها و اگر یک کار جمعی بود تو دهکده، ما هم شرکت میکردیم. مثلاً انگورچینی، پولی هم درمیآوردیم. پولهایی را که درمیآوردیم، همه را میریختیم توی یک جعبه. هرکی هرچی لازم داشت برمیداشت. زندگی جمعوجور و خوشحالی داشتیم. فقیر بودیم، اما دائماً مشغول جشن گرفتن. مثل ما تو سرتاسر فرانسه خیلی بود. خب این گروهها همه از دل «کمیتههای عمل» درآمده بودند. بعد از «می» اغلب بروبچهها احساس بیهودگی و بیکاری میکردند تو پاریس. ایدهی عوض کردن دنیا لااقل فعلاً پیش نرفته بود. اما راهحلی پیدا شده بود که آن ایده را تبدیلش کنیم به عوض کردن خودمان و یک دنیای متفاوت برای خودمان درست کنیم. پول اهمیتی نداشت. مثلاً من نداشتم، هیچی پول نداشتم. اما در عوض یک سیتروئن دو اسب داشتم که گذاشتمش در اختیار جمع. سر همه چیز باهم مشورت و بحث میکردیم، حتا سر بچهدارشدن. خندهدار است، نه؟ اما جالب بود نظر دیگران را بدانیم. خب همه هم موافق بودند. امروز همه این چیزها آنقدر به نظرم غیرواقعی میآید که انگار خواب بود. واسه همین هم دوام نیاوردیم. واقعیت جامعه چیز دیگری بود. بهزودی بچهها بزرگ میشدند و ما حق نداشتیم برای سرنوشت و آیندهی آنها تصمیم بگیریم. باید برای خودشان، خودشان تصمیم میگرفتند. این بود که مجبور بودیم آنها را بفرستیم دبیرستان، بعدهم مخارجشان زیاد شد. خلاصه، چندسال بعد سیلیِ واقعیت باعث شد همهمان برگردیم سر زندگی معمولی. برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
سلام جناب دانشور
-- سهراب ، Jun 7, 2008خسته نباشيد
ضمن تشكر از برنامه هاي خوب تان درباره مي 68 خواستم خدمت تان عرض كنم كه چنانچه امكان دارد برنامه هايي را به همين سبك و سياق درباره انقلاب خودمان(57) هم براي اشنايي بيشتر نسل جوان با آن روزها تهيه كنيد.
به هر حال ممنون و متشكر از برنامه هاي شما