خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > وقتی سوم دبیرستان بودم | |||
وقتی سوم دبیرستان بودم
مردمان قدیم برای فهمیدن دنیا به بازی آیینهها اعتقاد داشتند. وقتی از هستی حرف میزدند، آن را همیشه در دو آیینه میدیدند. دو آیینه روبرو که درهم بازتاب داشتند. یکی از این دو آیینه، تصاویر جهان را با نماهای درشت منعکس میکرد و دیگری با نماهای ریز. در یکی دنیای بزرگ بود که از کهکشانها فراتر میرفت و دامنههای ظلمانی هستی را از چهارچوب نگاه ما دورتر میبرد و در دیگری، تصویر، چکیده و تقطیرشده و فشرده آن دنیای بزرگ بود در خردترین واحدش. در یکی اقیانوس بود، در دیگری قطره آب. در یکی زمین و همه اجرام سماوی بود و در دیگری ذره خاک. در یکی صورتبندی افلاک بود و در دیگری پیکر آدمی. یکی جهان اکبر بود و یکی جهان اصغر. حتی میشود این گفته را که خدا انسان را شبیه خودش ساخته است، تعبیری کلامی از این باور دانست. با آنکه قرنها از زمانی که این نوع عقیدهها رایج بود میگذرد، اما به نظر میرسد نه تنها چندان از این اندیشهی ساده بازی آیینهها دور نشدهایم، بلکه دستاوردهای روزافزون دانش و فن، با پیچیدهتر و به کاملتر کردن صورت مساله، جنبه اثباتی آن را غنیتر کردهاند؛ چه در دانستههایمان و چه در نادانی بیکرانهای که رنج آن، عقوبت آن دانستههاست. هرچه بیشتر دانستهایم به محدودیت دید چشمهایمان بیشتر پی بردهایم. تنها در هنرهاست و امکاناتشان - و اینجا از ادبیات حرف میزنم - که به مدد زبان توانستهایم بر این محدودیت چشم غلبه کنیم و با تبدیل تخیل به نشانههای زبانی، بازی آیینهها را تا دوردستهای تاریک دو قطب جهان، امتداد دهیم و هرچه دورتر برویم. خاطره نزدیکترین ساخت زبانی به واقعیتی عینی است که در یکی از آیینهها معلومی را منعکس میکند تا در آیینه دوم، مجهولش را پیدا کنیم. این همان کارکردی است که خاطره را ادبیات میکند و نشانههای زبانی را به معنا ربط میدهد و از تصویرهای عینی کوچک، دلالتهایی بر جهانی بزرگ - یا بگوییم دیگر - میسازد. شاید این اصطلاح ساییده شده «آیینه خاطرات» از اشاره به همین کارکرد بهوجود آمده باشد که در این صورت، دوباره جلایش میدهیم، جوانش میکنیم و به کارش میبریم. در آیینه خاطره بینام وحید، خاطره این هفتهیمان، تصویر یک مدرسه را داریم، عناصر این خاطره: رابطه معلمها و شاگردها، اقتدار مشکوک ناظم مدرسه، زبان رایج بین بچهها، دوگانگی حال و هوای کلاس در حضور معلم و در غیاب او، ریاکاریهای رقیق و عادی شده روزمره، بروز دائم تمایل به تنبک و رقص و سرکوب دائم آن، ماجرای اعتصاب، ترقههایی که به قول راوی «دستساز و قدرتمند» در آن اعتصاب بودند؛ همه عناصری واقعی هستند که در دنیای کوچک این خاطره بهطور عینی روی داده است. بدون بازی آیینهها، دید ما از این دنیا، ناقص، بیمعنا و مایوسکننده است. پس از شنیدن خاطره ممکن است شانه بالا انداخته بگوییم، خب که چی؟ یا به قوا ادبای انگلیسی مآبمان «so what?». اما دانش آیینهها که نباید آن را با این کلیگویی عامیانه که «مشت نمونه خروار است» عوضی بگیریم، ما را دعوت میکند تک تک این عناصر و ترتیب نظم گرفتن آنها را، در آیینه مقابلش جستجو کنیم و تکرار آنها را در ابعاد بزرگش ببینیم. از جهان اصغرِ خاطره به کشف جهان اکبرِ آن عازم شویم. جایی که شاید عناصر آن، ابعادی در سطح یک شهر، یک جامعه، یک کشور به خود بگیرد یا در دوردستترها، اگر نگاه ما توان رفتن داشته باشد، پارهای ویژگیهای سرشت بشری را در آن ببینیم. این سفری خواهد بود، دلکش. پیش از آنکه به خاطره وحید گوش کنیم، به کسانی که اینگونه سفرها را دوست دارند توصیه میکنم چند عبارت آغاز خاطره را خوب به خاطر بسپارند. زیرا در این چند عبارت است که وحید، آیینه سومی را مقابل شنونده و خواننده میگذارد که در آن تصویر خودِ امروزی او را میبینیم و این شاید معنای دیگری به متن این خاطره بدهد. خاطرهای از وحید اون کلاس رو به یکی از وحشتناکترین کلاسهای دبیرستان تبدیل کرده بودیم. دوران بلوغمون بود و همه انرژیهای تخلیه نشده فراوانی داشتیم. وقتی زنگ تفریح تمام میشد، زودتر وارد کلاس میشدیم و کافی بود یک نفر یک ضربه ناقابل به یکی از میزها وارد کنه تا جنجال شروع بشه. نام یا بهتر بگم شهرت بچههای کلاس، مخففی از اسمهای مختلفِ اسم و فامیلشون بود. اوایل سال با اولین ضربهای که به میز وارد شد، یکی از بچهها که قد و قواره درشتی داشت و بهش میگفتیم «رمه» چندتا ضربه محکمتر به میزش وارد کرد و با ضربه سوم معلوم شد که این سه ضربه، پیش درآمد یک ریتم عربی است که قراره مدتها سرگرممون کنه. رمه با دستهای قویش روی میز ضرب گرفت. ریتم عربی بود و من که گوشم به ریتمها خیلی حساس بود، احساس میکردم قسمتی از اجراش رو داره خارج میزنه. اما چون کلاسِ خسته از درس حسابمون با ریتم عربی رمه به وجد آمده بود، منم همراه با کلاس براش کف میزدم تا به کارش ادامه بده. دستاش از برخورد با پوسته چوبی میز سرخ شده بود اما کف زدنهای بچهها که هر لحظه هیجان بیشتری به خود میگرفت، باعث فراموشی درد دستای رمه میشد. یکی از بچهها که بهش میگفتیم «کنه» و جثه خیلی ریزی داشت، مثل یک گوله کاموا پرید وسط کلاس و چنان قری داد که همه نگاهها را به خود جذب کرد. به قول یکی از بچهها، عربی کارِ درستی میرقصید. مراسممون با ورود آقای معلم قطع شد. روز بعد همان مراسم سه مرتبه تکرار شد که پیش از شروع هر زنگ به تشویق بچهها و هنرنمایی رمه و کنه. روزهای بعدتر، بچهها از این ریتم خسته شده بودند و از رمه تقاضا میکردند که ریتم را عوض کنه تا کنه هم که رقاص قابلی بود، هنرش را بیشتر به نمایش بگذاره. رمه سرش را تکون میداد و میگفت، شرمنده. من فقط همین یک ریتم رو بلدم و به چیز دیگهای مسلط نیستم. بچهها اصرار داشتند که تلاشت را بکن، شاید موفق شدی ریتمهای بهتری رو اجرا کنی. اما رمه، اعتماد به نفس کافی برای این کار نداشت. نهایتا بچهها به همان ریتم تکراری رضایت دادند و رمه به کارش ادامه داد. من هیچ وقت نتونستم با تغییراتی که رمه در ریتمش بوجود آورده بود، کنار بیام. و اکنون که میدیدم قراره تا آخر سال این ریتم کذایی رو تحمل کنم، پیشنهاد دادم رمه جان خسته شده، بگذارید من کمکش کنم. رمه که دستاش مثل لبو شده بود، از پیشنهادم استقبال کرد و بچهها هم مطیع او بودند. پرسیدم چی دوست دارید بزنم؟ چند نفر گفتند بندری باحال. اگه بلدی بزن. منهم آستینهای پیراهنم را بالا زدم و درحالی که همه نگاهها به طرفم بود، سعی کردم تمرکز کنم و اسیر نگاه التماس آمیز کنه که اینبار بدنش را برای رقص بندری آماده میکرد، نشم. با چند ضربه شروع کردم و پس از چند ثانیه گرم شدم. صدای بچهها که فریاد میزدند، دمت گرم، انرژی بیشتری بهم میداد و سعی میکردم برای جلوگیری از تکراری شدن، گاه تغییراتی در ریتم بوجود بیارم. کار با باز شدن در کلاس خاتمه یافت. معلم وارد شد و من به خوبی حیرت را که از تغییر ناگهانی جو کلاس؛ از مطرب خونه به کلاسِ درس، در چشماش نقش بسته بود میدیدم. بچههایی که تا ثانیهای قبل مشغول رقصیدن و دست زدن بودند، حالا قیافههای موش مرده به خودشون گرفته بودند و خیلی سنگین و متین، مشغول باز کردن دفتر کتابها بودند. از فردای آن روز، مسئولیت رمه به من واگذار شد و منم سعی میکردم به بهترین نحو ممکن نقشم را بازی کنم. بچهها خسته نمیشدند، چون من همیشه ریتمهای متنوعی در آستین داشتم تا برای رقاصهای جدید کلاس، اجرا کنم. رقاص اصلی و پیشکسوت، همچنان کنه بود. اما بچههای دیگه هم گاهی سعی خودشون رو میکردند. اسم من را گذاشته بودند «سید». من سید نبودم، اما چون کنه به من میگفت سید، دیگران نیز همین اسم را شایسته تنبک نواز کلاس دونسته بودند و از آن برای همه اوقات استفاده میکردند. حتی در حضور معلم به من میگفتند: سید. سر کلاسِ معارف اسلامی همیشه با معلم معارف بحث میکردم. یا به قول بچهها کل کل میکردم. یکبار که بحث بالا گرفته بود، وسط بحث من و معلم، یکی از بچهها سوال نه چندان بیربط پرسید و در قسمتی از سوال که میخواست نقل قول حرف من را بکنه، طبق عادت من رو سید خطاب کرد. معلم با حیرت گفت: به به، شما سید بودید من نمیدانستم! پس چرا داخل دفتر نمره ننوشتند سید؟. منم گفتم: برای جلوگیری از ریا، خودم اینطور خواستم. معلم گفت: تبارکالله. پسرم من درمورد شما خیلی بد فکر میکردم، خدا ما را ببخشه. ما همیشه یک بپا برای مراسممون داشتیم. یکی از بچهها بیرون کلاس کشیک میداد که اگه معلم یا ناظم به سمت کلاس نزدیک شدند، به ما خبر بده تا چهرههای بشاشمون رو به موش مردگی بزنیم تا ناظم یا معلم متوجه نشند چه کسی تنبک میزد و چه کسی میرقصید. ناظم خشنی داشتیم که بهش میگفتیم «مهندس». مهندس بارها و بارها سعی کرده بود عامل این سروصداها را که از نظر او تنبک نواز بود، پیدا کنه. اما موفق نشده بود. یکی از روزهایی که گرم کار همیشگیمون بودیم، مهندس با یک حرکت بسیار سریع وارد کلاس شد و کسی را که مدتها دنبالش میگشت پیدا کرد. گویا بپامون یک لحظه رفته بوده طبقه بالا تا دفتر یکی از بچهها را بگیره. مهندس چهره خشنی داشت. زمانی که عصبانی میشد، چشماش قرمز میشد. درِ کلاس را بست و درست وسط کلاس ایستاد و به من نگاه کرد. گفت: خب، پس رییس این مطرب خونه تویی! چیزی نگفتم. گفت: بیا گمشو بیرون ببینم. من نمیدونستم باید چیکار کنم. صدای رمه از آخر کلاس بلند شد که گفت: مهندس گذشت کنید شما!. دیگه تکرار نمیشه. مهندس گفت: خفه شو خروس بیمحل. میآی بیرون یا بیارمت؟ چند نفر دیگه هم گفتند مهندس دیگه تکرار نمیشه. صداها زیاد میشد تا زمانی که همه کلاس از مهندس طلب بخشش میکردند. کنه که خودش را یکجورهایی مسئول میدونست، دو دستش را برد بالا و گفت: همه از مهندس معذرت خواهی کنید بچهها! و همه بچهها یک صدا تکرار کردند: ببخشید مهندس! ببخشید مهندس! منم خودم را بیش از پیش به مظلومیت زدم و گفتم: دیگه تکرار نمیشه مهندس، مطمئن باشید. این بار را شما ببخشید. مهندس لپهاش گل انداخت، اما از ترس اینکه چهره مهربونش را بچهها ببینند، فوری از کلاس خارج شد و همه از خوشحالی هورا کشیدیم. سال سوم دبیرستان ما با اعتصاب معلمها برای حقوقشون مصادف بود. اولین روز اعتصاب، کسی از بچهها درست نمیدونست چه اتفاقی افتاده. هیچ معلمی سرکلاس نرفت. مهندس یک نفره سعی در ساکت نگه داشتن کلاسها داشت تا بلکه معلمها راضی به برگزاری کلاسها بشند. نیم ساعتی از شروع کلاسها گذشته بود و اکثر کلاسها سر و صدا میکردند. کلاس ما هم که دست و پاش بسته بود، چون به مهندس قول داده بودیم که بزن و بکوب نکنیم. مهندس وارد کلاس ما شد و درحالی که به دلیل بالا و پایین رفتن از سه طبقه مدرسه نفسنفس میزد، گفت بچهها کلاس تعطیله، بیسر و صدا برید خونههاتون. فردای آن روز اعتصاب ادامه داشت و بچهها که تازه فهمیده بودند چه خبره و چرا معلمها سرکلاس حاضر نمیشوند، برای همکاری با اعتصاب سنگ تموم گذاشتند. کار با انفجار چند ترقه شروع شد. نزدیک چهارشنبه سوری بود و بچهها از یک ماه قبل، جیبهاشون پر تجهیزات مخصوص چهارشنبه سوری بود. با صدای سومین ترقه که داخل راه پله دبیرستان منفجر شد، همه از کلاسها ریختند بیرون و هرچه میز و صندلی بود از طبقه سوم به طبقات پایینتر انداخته میشد. مهندس از ترس رودر رویی با بچهها و ترقههاشون به دفتر دبیرستان پناه برده بود و سعی داشت معلمها را قانع به حضور در کلاسها کنه. صدای شکستن شیشهها و ترقههای دستسازی که خیلی قدرتمند بودند، باعث تجدید نظر معلمها در اعتصابشون شد و اولین معلمی که اعتصابش را شکست، همان معلم معارف ما بود. به محض خروج از دفتر، چندتا فحش از طرف بچهها و چند انفجار ترقه میان پاهاش، او را به داخل دفتر برگردوند. پس از چند دقیقه همراه با دوتا معلم دیگر از دفتر خارج شد و سه تا معلم با سرعت از وسط انبوه بچهها به سمت کلاسهای خالی رفتند. در مسیری که معلمها طی میکردند، شاهد یک مکالمه جالب میان یکی از بچههای پیشدانشگاهی با یک از معلمها بودم. معلم گفت: احمق آن میزی را که داری میشکنی مال بیتالماله. پسر گفت: بله؟ نفهمیدم چی گفتی با من بودی؟ معلم گفت: پسرم این میز مال بیتالماله نشکنش. پسر گفت : تو که معلم من نیستی که به من دستور میدی، برو ببینم بابا! داخل ساختمان دبیرستان، پر از دود ترقههای دست ساز شده بود. همه با هم به سمت حیاط مدرسه رفتیم. اونجا کنه یک سطل آشغال بسیار بزرگ را که بچهها سعی میکردند به نحوی بشکنندش، اما خیلی جون سخت بود، به من نشون داد و گفت: میدونی این را برا چی ساختند؟ گفتم: برای اینکه تو را بندازند توش، مطمئنم داخلش جا میشی. کنه درحالی که چشماش برق میزد گفت: نه دیگه نشد، الان بهت میگم کاربردش چیه. دو تا از سطلها را خالی کرد و هر دو را وارونه گذاشت کنار هم و گفت: یکیاش صندلی استاد تنبکه و آن یکی هم تنبک سید، خیلی وقته نرقصیدم، ببینم چه میکنی. کنه بچهها را صدا زد و همگی دور من حلقه زدند و من شروع کردم به نواختن. بچههای کلاسهای دیگه هم هیجان زده دست از شکستنِ به قول آن معلم، بیتالمال ،برداشتند و دور ما حلقه زدند. کنه با چند نفر از بچههای کلاسهای دیگه شروع به رقصیدن کردن و بچههایی که دور ما حلقه زده بودند، ترانههای بندری را میخوندند و منم سعی میکردم ریتم را با ترانه آنها هماهنگ کنم. روز بعد درِ دبیرستان بسته بود و روی در نوشته بودند به دلیل فرا رسیدن تعطیلات نوروز، دبیرستان تعطیل است. هنوز تا نوروز خیلی وقت بود. در راه برگشت از مدرسه ناگهان یاد روزی که مهندس من را به عنوان نوازنده شناسایی کرده بود افتادم و حسابی هول کردم و با خودم گفتم، نکنه مهندس فهمیده باشه من بازهم تنبک زدم. تعطیلات نوروز هم با استرسِ حاضر شدن در روزهای اول بعد از تعطیلات و چشم تو چشم شدن با مهندس گذشت. روز اول بعد از تعطیلات جرات نکردم برم به مدرسه. اما روزهای آینده به اصرار پدرم و اینکه بهانهای برای غیبت نداشتم به مدرسه رفتم. همه چیز عادی به نظر میرسید. اما من منتظر بودم که مهندس بیاد و حسابم را برسه. چند روزی گذشت و من سعی میکردم جلوی چشم مهندس ظاهر نشم. اما یک روز صبح که اتوبوس خیلی دیر آمد و من دیر به مدرسه رسیدم، مهندس توی حیاط جلوم ظاهر شد و گفت: چرا دیر اومدی؟ به قدری ترسیده بودم که زبونم خشک شده بود و به سختی گفتم: اتوبوس... مهندس گفت: اینو که همه بچهها میگن، تو یک چیز جدید بگو! گفتم: به خدا اتوبوس... گفت: چون اولین باره میبینم دیر میآی مدرسه، اشکالی نداره، برو بشین سر کلاس، ضمنا مراقب باش دست از پا خطا نکنی که من میدونم و تو. با خوشحالی و بدون اینکه چیزی بگم، دویدم به سمت کلاس.» دیگر خاطرههای منتشر شده را بخوانید.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|