خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > ما خرد و درهم شکسته بودیم | |||
ما خرد و درهم شکسته بودیمچهره دوست داشتنی فرزانه تائیدی، بازیگر تئاتر و سینمای ایران، برای من فراموش نشدنی است. فرزانه تائیدی طی شانزده سال کار در سینما، تلویزیون و تئاتر که پنج سالش را به تحصیل تئاتر در امریکا گذرانده بود، بیش و کم در پنجاه نمایش تلویزیونی، بیست نمایش صحنهای، و دوازده فیلم سینمایی، با قدرتی کم نظیر ظاهر شد.
نامدارترین بازیگران تئاتر و سینمای ایران و بیش از همه همراه و همسر و جفت هنرمندش، بهروز بهنژاد، با او کار کردند. جدای از پرکاری و قدرت بازیگری، دور بودن از جنجالهای بازاری و تن ندادن به مصالحه و تحقیر، به او تشخصی احترام برانگیز داده است. سلطه قوانین شرعی، روزهای پس از انقلاب را برای هنرمندان تئاتر و سینما اضطراب آور کرد، و به تنگ نظری، سوءنیت و فرصتطلبی مجال داد به آسانی و به سرعت قربانیانشان را از بین این گروه - که به سبب ویژگیهای حرفهای، در یک جامعه غیردمکراتیک، در برابر بازخواستهای متشرعانه شکننده بودند - به چنگ آورند. گروهی راه تسلیم و سازش پیش گرفتند، گروهی تا حد خوشخدمتیهای ارزان پیش رفتند، کسانی به سرعت مکتبی شدند و کسانی مطرود و خانه نشین. دیگرانی هم کوشیدند چند صباحی در حاشیههای محدودِ قدرت به کارشان ادامه دهند و ناگزیر فشارها و توهینها و زخمهائی را تحمل کنند. فرزانه تائیدی از این کسان بود که سرانجام ناگزیر چون بسیار ناگزیرانی دیگر مجبورشد به گریزاز وطنی که دیگر برایش نامألوف شده بود، تن دردهد. شرح این دوران و گریزها را میتوانید در مجموعهای که به زودی در دسترس علاقهمندان قرار خواهد گرفت، بخوانید. «گریز ناگزیر» شرح فرار سی تبعیدی ایرانی است با ذکر علت آن فرارها، که به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناصر مهاجر تهیه و گردآوری شده است. این خاطرهها علاوه بر شهادتی که به یک دوران تاریخی می دهد، هم چون داستانهایی پرکشش و خواندنی هستند. متاسفانه محدودیت وقت به ما اجازه نقل تمام خاطرات خانم تائیدی را نمیدهد. بنابراین از ذکر علل این گریز که – صرفنظر از جنبههای مشترک و عمومیاش با حکایتهای همه فراریان از ایران - مهمترینشان زن بودن و هنرپیشه زن بودن و تعلق به پدری بهائی است، صرفنظر می کنیم و تنها به شرح کوتاه شده خاطره گریز این هنرمند ارزنده از مرز پاکستان بسنده میکنیم.
دیگر زندگی ما زیاد تفاوتی با زندگی مخفی یک چریک یا یک فعال سیاسی آن روزها نداشت. یکی از دوستان قدیمی ما که به نام رضا از او یاد می کنم، به ما یک اتاق داد. مدت دوماه در اتاقی در خانه او زندگی کردیم. طی این مدت بهروز با قاچاقچی پاکستانی که قبلا دو تا از خواهرزادههایش را که سیاسی بودند، به سوئد رسانده بود، تماس گرفت. شروع کردیم به صحبت کردن با او که از کجا برویم؟ از ترکیه؟ از شرق یا از خلیج فارس؟ بالاخره به توافق رسیدیم. گفت دو هفته دیگر حاضر شوید. بعد گفت وضع درست نیست، سه هفته دیگر حاضر شوید. و با چندبار عقب و جلو شدن بالاخره موعدش رسید. خانوادههایی بودند که برای این که بچههایشان به جبهههای جنگ ایران و عراق نروند، آنها را به خارج میفرستادند. به این ترتیب بود که سیزده پسر با من همراه شدند. من تنها زن بودم. یک جوان بیست ساله که پسرخاله بهروز بود هم با ما همراه بود. تنها دلگرمی من این پسر بود. خرداد ۱۳۶۵ بود و آغاز شروع گرما. من و بهروز و رضا به چاه بهار رسیدیم و بعد به کنارک رفتیم. با این که در سفر از تهران تا چاه بهار با نام خودم سفر می کردم، حجاب را هم به شدت رعایت میکردم. میدانستم که از چاه بهار به بعد باید هویت خودم را پنهان کنم. چون دنبالمان بودند. دنبال همه ما. از تهران تا آنجا هنوز هنرپیشه بودیم. دوربین و وسائل داشتیم و چند نامه جعلی از طرف تلویزیون، که از موسسات دولتی خواسته شده بود با ما همکاری کنند. وقتی به چاه بهار رسیدیم، داستان عوض شد. قیافهام را تغییر دادم، موهایم را رنگ مشکی کردم و ابروهایم را پررنگ. برای رفتن به بندر کنارک سوار مینی بوس شدیم. چهارپنج ساعتی را در آنجا به میهمانخانه بسیار عجیب و غریب و کثیفی رفتیم.
بهروز با صاحب آنجا آشنا بود. چون قبلا برای ساختن فیلمی آنجا اقامت کرده بود. مهمانخانهچی با ما همکاری کامل کرد. رئیس ژاندارمری هم خیلی لطف داشت. چون پاسدارها مرتب به میهمانخانه سر میزدند و آن را کنترل میکردند، هیچ سروصدا نمیکردیم تا متوجه حضور ما نشوند. دوشب در آنجا ماندیم. دوباره سوار مینی بوسی شدیم که ما را تا وسط بیابان میبرد. در یکی از قهوهخانههای سرراه پیاده شدیم. چند دقیقه مانده به ظهر به محل قرارمان با قاچاقچی یعنی کنار جاده رفتیم و تظاهربه قدم زدن کردیم. پیکان که رسید، ما یعنی من و کامبیز پسرخاله بهروز سوار شدیم. حتی فرصت خداحافظی از بهروز و رضا هم دست نداد.ماشین به سرعت راه افتاد. مدتی رفتیم و بعد در جائی توقف کردیم. ما را پیاده کردند و پیاده به راه افتادیم. گرمای وحشتناکی بود. آنقدر که دستها و صورتم تاول زد. در مسیر، جوانهای دیگر به مرورآفتابی شدند. جمعمان جمع شد. زیر آفتاب سوزناک پیش میرفتیم. بی هیچ سایبانی. حتی یک تخته سنگ هم نبود که در سایه آن لحظهای بیاسائیم. مدتی راه رفتیم تا به قاچاقچیها رسیدیم، که چهارپنج شتر را قطار کرده بودند. در حالی که بنا بود تمام راه را با ماشین برویم. چون من زن بودم، تنهائی سوار یک شتر شدم. نامش کهربا بود. همیشه او را به یاد خواهم داشت. بقیه چندتائی سوار شدند. تا سحر شترسواری کردیم. روز را خوابیدیم. به خاطر گرما فقط شب میتوانستیم حرکت کنیم. به دلیل حضور پاسدارها در راه باید خیلی آرام حرکت میکردیم تا به مرز برسیم. البته ما مرزی ندیدیم. خط مرزی مشخصی وجود نداشت. اگر هم داشت، فقط قاچاقچیها میتوانستند تشخیص بدهند. می گویند «شترسواری دولادولا نمی شود»، اما وقتی از مرز رد میشدیم، بلوچها که طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب میگفتند: «دولا شو، دولا شو، حرف نزن». من دولا شده بودم و حرف نمیزدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دوردست سوسو میزد. گفتند که پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم «تمام شد؟» گفتند «نه، نه. دولا شو! دولا شو!». دولا شدم. دیدم دارم گریه می کنم.
سه شب و دو روز طول کشید که از کنارک به کراچی رسیدیم. هرچه به شما بگویم که این چند قاچاقچی پاکستانی که اختیار ما به دستشان افتاده بود، چقدر ما را زجرکش کردند، نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم. غذا به ما نمیدادند. فقط اگر آب میخواستیم، میدادند. خودمان اگر چیزی گیرمان میآمد، میخوردیم. همه مریض شدیم. از شدت گرما، گرسنگی و خستگی. به شهر کراچی که رسیدیم، ما را بردند به یک مسافرخانه کثیف و آنجا که رسیدیم تازه فهمیدیم که چقدر خستهایم. فکر می کنم دو روز را در خواب بودم. بعد ماجرای پاکستان آغاز شد. نمیدانستیم در پاکستان چه چیز در انتظارماست. به ما چیزی نگفته بودند. شاید خود قاچاقچیها هم درست نمیدانستند ادامه ماجرا چه خواهد بود. در پاکستان کسی که پاسپورت نداشت، یا اگر هم داشت، اگر کمتر از سه ماه اقامت می کرد، مسئلهای نبود. اما وقتی اقامتش از سه ماه بیشتر میشد، هنگام خروج مشکل پیدا میکرد. معمولا پاسپورت میخریدند، از بلوچها یا از کسان دیگر. برای من این طور اتفاق افتاد که وقتی در هتل بودم، هرازگاهی یک کسی در اتاق را میزد و میگفت: «خانم جان یکی از بلوچهای ایرانی است که میخواهد سلام عرض کند». اینها میخواستند پاسپورت بفروشند. پاسپورتهای قلابی یا دزدی را که گیرشان میافتاد، میفروختند. اغلب آدمها همین پاسپورتها را میخریدند و به کشورهای دیگر میرفتند. از سیزده جوان همراه من خیلیها با همین نوع پاسپورتها از پاکستان خارج شدند. اما کار من از این طریق درست نمیشد. چون هم پدرم و هم پسرم در انگلستان بودند، می دانستم که اگر به کنسولگری بروم، میتوانند کارم را راه بیاندازند. با مدارکی که داشتم، میتوانستم ویزا بگیرم و به انگلستان بروم. اما وقتی به کنسولگری انگلستان در کراچی رفتم که تقاضای ویزا کنم، آنها به من گفتند که باید از دولت پاکستان اجازه خروج بگیرم. در نتیجه مجبور شدم به دادگاه بروم. دادگاه هم حکم صادر کرد که باید به زندان بروم. چون زن بودم، پلیسها به خودشان اجازه میدادند هرچه در سرشان میگذشت، از من بپرسند. «چند خواهر و برادرداری؟»، «کجا زندگی می کنند؟» مشخصات بدنم را میپرسیدند: «چندتا خال داری؟»، «چندتا خال روی پایت داری؟»، «چندتا روی شکمت داری؟» من نمیدانستم چرا این سئوالها را میپرسند. خب عصبانی میشدم و با همه دعوا میکردم. در کمال صداقت بگویم، اگر من کاراکتری قوی نداشتم، اگر یک هنرپیشه قوی تئاتر نبودم، اگر انگلیسی بلد نبودم، نمیدانم چه برسرم میآمد. چه چیزها که ندیدم. میدیدم چه بلائی سر زنها میآورند. برای آنها من شکار خوبی بودم. میخواستند بدانند تا کجا میتوانند پیشروی کنند؟ ولی هیچ کس جرأت نکرد سراغ من بیاید. در دادگاه، از رئیس دادگاه گرفته تا دربان، همه پول میخواستند. بالاخره مرا روانه زندانی کردند که اسمش دارالامان بود. زنانی را که گناه بزرگی نکرده بودند و آدم نکشته بودند، به آنجا میفرستادند. مرا هم به آنجا فرستادند. خوب شد که به زندان بدتری نفرستادند. چون فهمیده بودم قاضی دادگاه و دیگران پول می خواهند، به بهروز تلفن زدم که پول بفرستد. وقتی که بهروز برایم پول فرستاد و رشوه دادیم، بیرون آمدم. ولی در مدتی که در انتظار پول بودم، مرا در زندان نگاه داشتند. با یک مشت قاچاقچی، دزد، فاحشه، دخترهای فراری. یک دختربچه ایرانی شهرستانی چهارده پانزده ساله هم به جرم فحشا در اتاق ما بود. بعد مریض شدم. یک ماه اسهال گرفتم. مرا به بیمارستان بردند. دکتر به من گفت: «می دانی چه مرضی گرفتهای؟» پرسیدم چه مرضی؟ گفت: «یک نوع آمیب گرفتهای، آمیبی که درمملکت شما به غیر از دهکدههای کوچکی که هنوز آب لولهکشی ندارند، از بین رفته. به همین دلیل سیستم دفاعی بدن تو نمیتواند با این نوع بیماری مقابله کند. اگر ۲۴ ساعت دیرتر آمده بودی، میمردی.» چهار روز مرا در بیمارستان نگاه داشتند و سرم به من وصل کردند. البته مرا در بیمارستان نگاه داشتند، چون پول میدادم. هر روز به ایران تلفن میزدم و میگفتم بهروز جان پول. بهروز با هزار مشکل برایم پول تهیه میکرد و میفرستاد. تکان میخوردی پول میخواستند. در کراچی با آقایی آشنا شدم. با یک جوان لر بختیاری، به اسم سیاوش. سیاوش شماروند، که همیشه یادش میکنم. واقعا جوانمرد بود. الان در دانمارک زندگی میکند. او بادیگارد من شده بود. متاسفانه دیر با او آشنا شدم. یک ماه و نیم یا دو ماه پس از ورودم به پاکستان. در خیابانهای پاکستان که راه میرفتم، وقتی او با من بود کمی احساس امنیت میکردم. یک شب که با هم در خیابان راه میرفتیم، یک مرتبه ساعتش را درآورد و گفت: «خانم فرزانه ساعت مرا نگه دار.» پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «ساعت مرا نگاه دار، الان میذارمشان تو مزار.» این تکیه کلامش بود وقتی از دست کسی عصبانی می شد. «بعدا بهت میگم چرا». بعد ناگهان پرید به سوی دو نفر که از جلوی ما میآمدند، کتک مفصلی به آنها زد، طوری که هردو پا به فرار گذاشتند. من نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. سیاوش اردو میفهمید و شنیده بود که آن دو مرد میگویند: «این زنه امریکائی است. برویم از جلوی او دربیائیم و بهش تنه بزنیم.» (در کراچی موهایم را دوباره رنگ کرده بودم به رنگ اصلیشان که بور بود.) تازه آن شب بود که فهمیدم چرا اغلب اوقات وقتی به هتل برمیگردم، شانههایم درد میکند. در خیابان که راه میرفتم، حتی وقتی خلوت بود، هر مردی که از کنارم رد میشد چنان خودش را به من میزد که ممکن بود تعادلم را از دست بدهم و پخش زمین شوم. وقتی به هتل برمی گشتم، می دیدم شانه هایم کبود است. اما نمی فهمیدم چرا؟ پریشان بودم. از مملکتم فرار کرده بودم، وضع روحی و جسمی درستی نداشتم. متوجه خیلی چیزها نمیشدم. مرتب از خودم میپرسیدم این کابوس کی تمام میشود. دارالامان، بیمارستان، بلاتکلیفی و بعد تیپهای ایرانی که آدم آنجا میدید. چپهای بد و کمونیستهای بد؛ نمیدانید چه تیب جوانهایی آنجا بودند. من اصلا تمایلات راست یا چپ ندارم. اما اینهایی را که میدیدم همه چپ بودند. چرا؟ چون راستها و سلطنتطلبها پول داشتند و زود کارشان راه میافتاد و هرجا که میخواستند، میرفتند. یکی دیگر از چیزهای ناراحتکنندهای که دیدم، دخترها و زنهای جوان ایرانی بودند. روزهای آخر وقتی حالم کمی بهترشده بود، برای خرید بیرون میرفتم، آنها را در بازار میدیدم. آرایشهای غلیظ میکردند و خیلیهاشان در کار فحشا بودند. قصه ایرانیها در اینجا خیلی غم انگیز است. بالاخره به کنسولگری انگلستان رفتم و به خانمی که آنجا بود، گفتم: خانم دیگراز من چه میخواهید؟ من فامیل در انگلستان دارم. پسرم آنجاست، پدرم در آنجا به خاک سپرده شده. آن روز در کنسولگری به من کنیاک تعارف کردند. در کنسولگری کسی به آدم کنیاک تعارف نمیکند. ببینید چقدر وضع من بد بود. کنسولگری انگلستان بود که بالاخره مرا از پاکستان نجات داد و پولهایی که بهروز بیچاره با کمک مادرش برای من تهیه میکرد و از ایران میفرستاد. در کنسولگری ورقهای به من دادند که هنوز هم آن را دارم. هویتنامه است. یک ورق کاغذ بود که بتوانم با آن سوار هواپیما شوم. با هزار زحمت بلیط هواپیما تهیه کردم و سوار هواپیمای ایرپاکستان شدم. سرراه در ترکیه و هلند توقف داشت. من حتی اجازه نداشتم از هواپیما بیرون بیایم. سه ماه بعد بهروز هم خودش را در انگلستان به من رساند. حالا دیگر ما خرد و درهم شکسته بودیم. امیدوار بودیم بتوانیم در میان دوستان و آشنایان خرده تکههای وجودمان را از زمین جمع کنیم و دوباره به هم بچسبانیم. اما دیدیم اینجا هم زندگی آسان نیست. اینجا هم روابط دوستانه و سالمی در میان ایرانیان برقرار نیست. این یکی با آن یکی دعوا دارد، آن یکی برای این یکی میزند. خلاصه به اینجا رسیدهام که در خانه بنشینم و گلدانهایم را آب بدهم. بهروز هم در کارهای هنری آفریقاست. اشیائی مثل مجسمه و ماسک و غیره میفروشد. ما به این نتیجه رسیدهایم که باید وضعیتمان را قبول کنیم و این مرا میسوزاند.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
vaghaan neveshtane in dastanhaye vagheyee dar vaghe sabte gooshyee az tarikh ast ke che be sare ma oomad.vaghaan in dastanha tekan dahandeh ast
-- بدون نام ، Jul 26, 2008هنوز هم فریاد زیر آب........
-- raha ، Jul 26, 2008دوستی به من خبر داد که به این متن توجه کنم، متن را خواندم و فایل صوتی را هم گوش دادم.آقای دانشور خسته نباشید و کسانی که کتاب را همت کرده اند.
-- آویده ، Jul 26, 2008غمگین شدم ولی خوشحال هم هستم که حقایقی را شاهد هستیم که چه بر یکی از بهترین هنرمندان ما گذشته ! امیدوارم خانم تاییدی در سایت خودش هم بنویسد.