تاریخ انتشار: ۵ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

امامزاده کمپرسوری، نا طورِلوله‌ها

Download it Here!


می‌دانید که ما ایرانی‌ها ملت بی‌نظیری هستیم. در بسیاری از زمینه‌ها می‌توانیم این بی‌نظیر بودن را جستجو کنیم و به بی‌خبران و تازه به دوران رسیده‌ها نشان بدهیم. خاطره‌ی آقای بهرام شفیعی، ما را به یاد یکی از این نوادرِ خاصی می‌اندازد که در هیچ کجای دنیا نظیر ندارد و جاهای دیگر هم، اگر از ما تقلید کرده اند به گردِ پای ما نرسیدند. و این ویژگی طرفه، وجود امامزاده‌هایی ست که در بیشترِ آبادی‌های حتی دورافتاده، موثرتر از نهادهای مدرنی نظیر پاسگاه و درمانگاه به مدد کرامت و معجزه به حل مشکلات روزافزون مردم، مشغولند. از یکی دو تا استثنا، آن هم در بعضی از جوامع کاتولیک که بگذریم، دنیای مدرن، نه تنها قادر و قابل نبوده است قبرهای مقدسینش را مثل ما مرتب به روز کند و در خدمت امت ِهمیشه در صحنه قراردهد، بلکه با بایگانی آنها در حد شمایل‌ها و کنده‌کاری‌های قدیمی درکلیساها، کوشیده اند آنها را برای همیشه از صحنه‌ی معنویت جامعه خارج کنند و ملت را از کراماتشان، محروم.

یکی از اولین بهانه‌هایی که خدا نشناسانِ ماده‌پرست برای حذف مرقدهای مقدس‌، عنوان می‌کردند، عدم اصالت تاریخی بعضی از آنها بود. غافل از اینکه امور ُقدسی، تاریخ بردار نیست و شرط اصالت فقط اعتقاد است. زمانی که ما خدمت نظام وظیفه می‌کردیم، سرگروه‌بان همیشه می‌گفت، حتی اگر یک چوب را در زمین فرو کنند و سردوشی و پاگون و درجه‌ی افسری روی آن بگذارند؛ شما باید وقتی از جلوی آن می‌گذرید، ادای احترام کنید! یعنی آن آدمِ توی لباس اصلا مهم نبود، مقام و شان معنوی درجه‌ی افسری بود که باید به آن احترام می‌گذاشتیم.

در مورد قبرهای مقدسین هم، این خارجی‌ها نمی‌فهمیدند که راست و دروغ بودن شخصیت مدفون و اصلا اینکه چه کسی در آن قبر خوابیده و چه کارهایی کرده و چه محسناتی داشته یا نداشته، جای چون و چرا ندارد؛ چون با اعتقاد مردم، آن قبر به هر حال کار خودش را که عبارت است از شفای روحی و جسمی و حل مشکلات زندگی درماندگان ، انجام می‌دهد. حتی اگر هیچ کسی هم در آن قبرها نباشد، اعتقاد کار خودش را می‌کند و اصل آن است که مردم به اعتقاد احتیاج دارند.

خوشبختانه ما در مملکت‌مان از اینجور مشکلات نداشته و نداریم و مردم آنقدر هوشیار بوده و هستند که اگر در آبادی علیا، امامزاده‌ای باشد، مردم آبادی سفلی هم برای اینکه از آنها عقب نمانند، هرطور شده یک امامزاده‌ای برای خودشان دست و پا می‌کنند. به یادم هست همان زمان طاغوت در جایی خواندم، مردمِ یک آبادی که در رقابت با آبادی همسایه، احساس کمبود امامزاده می‌کردند، یک شخص سید خوش‌رفتار و خوش‌سیما و مظلومی را که هر سال برای گرفتن حق سادات به ده‌شان می‌آمد، گرفتند و کشتند تا از مزار او امامزاده‌ای برای خود بسازند و از برکاتش بهره‌مند شوند.

نیما یوشیج شاعر هم داستانی دارد در همین باب به اسم مرقد آقا، که گمان نمی‌کنم بعد از انقلاب امکانِ تجدید چاپ یافته باشد. داستان درباره‌ی امامزاده‌ای است، که در یکی از دهات طبرستان به همت چند تن افراد غیور که ضمن درک نیاز مردم، گوشه‌ی چشمی هم به منافع مشروع دنیوی خودشان داشتند، برپا می‌شود و اگر حافظه‌ام خطا نکند برای ساختن این بنا، از نعش یک چوب خیزران استفاده می‌کنند که البته ضررش هم کمتر از کشتن آن سید بود.

داستان دیگری هم در این باب، نویسنده‌‌ی سکته کردانده و میرانده‌ی معاصر، سعیدی سیرجانی دارد که چون خواندن آثار او ممکن است برای شنوندگان ما در ایران، اشکالات قانونی بوجود آورد از ذکر آن خودداری می‌کنیم و به خاطره‌ی آقای بهرام شفیعی بسنده می‌کنیم که بی‌جهت و نمی دانم چرامناسب دانستم اسم آن را «ناطورخطِ لوله‌ها» بگذارم. البته بدون اجازه‌ی ایشان. امیدوارم که عفو کنند.

روایتِ این خاطره، به نحوی است که گویی ایشان از مراحل مختلفِ بوجود آمدن یک امامزاده در دنیای معاصر، بی‌خبر از اینکه طرف قرار است امامزاده بشود، عکس برداری کرده باشند و ما حالا به این عکس‌های هفت‌گانه نگاه می‌کنیم.

عکس اول:
یک روز بهاری در سال ۱۳۵۳ . ساعت ۵/۵ صبح. خورشید هنوز درنیامده اما هوا روشن است. کنار ردیفِ قطورِ لوله‌های نفت، در فاصله‌ی بیست متری چپِ جاده، شبح چند تا آدم دیده می‌شود. و در شانه‌ی جاده، جایی که ریگ‌ها آماده‌اند چرخ‌های ماشین را به بیراهه بکشند،سه- چهارتا ماشینی ایستاده است. سمت راست جاده هم، در فاصله‌ی دویست متری، چند‌تایی خانه‌ی گلی روستایی و اشباحی که دور و بر آنها وول می‌خورند. ظاهرا همه چیز عادی است.

توضیح: دیدن کسانی که در این ساعت از دهات اطراف می‌آمدند تا در انتظار ماشین‌هایی که آنها را مجانی به مقصدشان برسانند، در این منطقه برای من، امری عادی بود. معمولا می‌نشستند کنار جاده و با دیدن ماشین‌های عبوری، دستشان را بلند می‌کردند. منطقه کجاست؟ محورِ اهواز به خلف آباد. دقیقا وقتی از اهواز به طرف شرق می‌رفتید، آتش‌ها وفاحشه‌خانه ولولی ‌ها را که پشت سر می‌گذاشتید، می‌رسیدید به یک دو راهی که جاده‌ی شمالی آن می‌رفت به رامهرمز و راه دیگرش، همان امتدادِ جاده‌ی شرقی بود که می‌رسید به رودخانه‌ی رامشیر در خلف‌آباد و این راه مسیر هر روزه‌ی من بود. آن زمان به عنوان تکنیسین و رئیس کارگاه در شرکت‌های کوچک محلی که برای اداره تعاون روستا، جاده، پل‌های آب‌رو و غیره در دهات می‌ساختند، کار می‌کردم. کارگران این کارگاه‌ها، اغلب افراد محلی بودند. همان‌هایی که صبح‌های زود کنار جاده می‌نشستند.

عکس دوم:
چند ثانیه‌ی بعد. یک کمپرسور با چرخ‌های رو به هوا و یک لندرور، خوابیده روی شانه. چهارمرد کنار آنها ایستاده‌اند و چند تا بشکه‌ی گازوییل و روغن موتور در اطراف ولو است. آن طرف جاده دو سه نفری در فاصله‌ی بین جاده و خانه‌ها، در حال رفت و آمد دیده می‌شوند. دوتا زن هم در لباس سیاه عربی کنار یک جنازه نشسته‌اند. روی جنازه را با پارچه‌ی سبزی پوشانده‌اند. مردی دارد حیرت زده به کمپرسور واژگون شده نگاه می‌کند و نزدیک او مرد دیگری، او هم مبهوت نشسته و به لندرور یکوری خیره مانده است. به نظر مجروح می‌رسد. حادثه باید تازه‌ی تازه، اتفاق افتاده باشد.

توضیح: اول نمی‌خواستم نگه دارم. باید ساعت هفت به کارگاه اولم که آن طرف خلف‌آباد بود، سر می‌زدم و همینطور کارگاه به کارگاه می‌رفتم تا بندر و بعد همین مسیر را برمی‌گشتم تا نه شب اهواز باشم در بنده منزل. اما کمپرسور چپ شده، وادارم کرد نگه دارم، چرا؟ برای اینکه بیشتر کمپرسوری‌ها را می‌شناختم. آنها کی بودند؟ به شما می‌گویم. مخصوصا که قهرمان این داستان یک «کمپرسوری »است. کمپرسور، پمپ بادی بود که به وسیله‌ی یک موتور گازوییلی کار می‌کرد و با تولید باد فشار قوی، چکش‌های مخوفی را که برای شکستن سنگ و کندن زمینِ سخت بود، به کار می‌انداخت. مجموعه‌ی این پمپ و موتور و دیگر دنگ و فنگ‌های آن، روی یک شاسی بود و شاسی روی دوتا تایر ماشین و یک چرخ کوچکتر در جلو. این فرهاد کوه‌کن برای این طرف و آن طرف رفتن، با یک قلاب به وانتی که معمولا وانت لندرور قراضه‌ای بود، وصل می‌شد.مثل همین ها که الان چپ شده بودند. حالا چرا وانت؟ برای اینکه بتوانند بشکه‌ی 220 لیتری گازوییل سوخت موتور، بشکه‌ی کوچکتر روغن موتور، چادر و نفت و پریموس و خرت و خورت‌های کارگر کمپرسور را که باید مواظب لق لق خوردن کمپرسور در جاده هم می بود ونیز خودِ او را حمل کند. به این بنده خدا می‌گفتند ناطور کمپرس یا کمپرسوری. او نگهبان و مسئول خاموش کردن دستگاه و خلاصه دایه و میراخورِ آن بود و معمولا هم از بستگان درجه دوم و سوم صاحب کمپرسور. خب، حالا متوجه شدید که در شغلی که من آن روزها داشتم، قاعدتا باید آنها را می‌شناختم؟

عکس سوم:
تصویر درشت، بعد از پیاده شدن. لندرور شماره‌ی رامهرمز را دارد. دو نفر دارند پشت خاکریزهای جاده با هم حرف می‌زنند که درست دیده نمی‌شوند. مجروحِ مبهوت که درعکس قبلی نشسته بود، حالا به لندرور تکیه داده و دستش را از روی صورتش برداشته است. در صورتش جای چند زخم کوچک در حال خشکیدن است. مردِ مبهوتِ ایستاده هم، هنوز به همان حالت ایستاده است. مردی حدودا چهل ساله، پارچه‌ی سبز را از روی صورت میت کنار زده است. صورت میت بی‌نقص است. اما خون از زیر پارچه‌ی سبز، کمی به طرف جاده سرازیر و بعد منعقد شده. زنان عربِ دور جنازه، به نظر می‌رسد دارند شیون و زاری می‌کنند.

توضیح: متوجه حرف‌های آن دو نفر نشدم. داشتند به عربی حرف می‌زدند. مبهوتِ نشسته، سرتا پا روغن و گِل بود و پاهایش را بی‌خیالِ بزرگتر و کوچکتر، دراز کرده بود. دستش را من از روی صورتش برداشتم. غیر از همان بهت و چند تکه خون خشک شده چیزی نبود. حرفی به هم نزدیم. رفتم به طرف جنازه. خیلی آهسته جواب سلامم را به لهجه‌ی عربی دادند. مردی که بالای سر جنازه بود، پارچه‌ی سبز را پس زد که من صورت میت را ببینم. همین که این کار را کرد، گریه زن‌ها به شیون تبدیل شد. او را نشناختم، بیست سالی از من بزرگتر بود. فاتحه‌ای زیر لب خواندم و طبق رسم جاری، صدقه‌ای کنار پارچه‌ی سبز گذاشتم و رفتم به طرف کمپرسورهای دیگر، مخصوصا کمپرسور عبوری دیگری که حالا آن طرف‌تر نگه داشته بود وداشت با دیگران حرف می زد. پارچه‌ی سبز، شالِ کمر خودِ میت بوده است. هیچکس فارسی حرف نمی‌زد به جز همان راننده‌ی کمپرسور عبوری. اینطور فهمیدم که مردِ مبهوتِ ایستاده، صاحب کمپرسور است. مرد مبهوتِ نشسته، فامیل او و راننده‌اش. مردِ مرده، ناطور کمپرسور بوده و همه اهل همین آبادی. این که حادثه چطور پیش آمده، همه منتظر بودند تا مبهوتِ نشسته به حرف بیاید که آخر نیامد و ما رفتیم. اما به هر حال من اغلب ناطورها را می‌شناختم.

عکس چهارم:
روز بعد همان ساعت، همان روز. یک برآمدگی خاکی کنار جاده است. یک پارچه‌ی سبز رویش کشیده‌اند. دو سه نفر مرد ناشناس ایستاده‌اند و یک زن نشسته که مثل توده‌ای پارچه‌ی سیاه است.

توضیح: شبِ حادثه در تاریکی کامل از آنجا عبور کردم. چهره‌ی میت در خاطرم بود. روز بعد متحیر بودم چطور جنازه را در شانه‌ی جاده دفن کرده‌اند. قاعدتا در حریم راه باید قدغن باشد. پارچه‌ی سبز همان بود. اما مردها، همان‌ها نبودند.

عکس پنجم:
نسبت به عکس قبلی می‌بینیم که قبر رفته است دورتر از جاده. جایی حدفاصل لوله‌های نفت و جاده. از سطح زمین، کمی بالاتر است. پارچه‌ی سبز همچنان روی قبر است اما دور تا دور آن را سنگ چیده‌اند. پرچم سبز کوچکی را هم بالای قبر زده اند که در هوای گرم و شرجی بی‌حرکت است. یک نفر با یک آفتابه‌ی آب دارد می‌رود به طرف قبر.

توضیح: عادتم شده بود هر روز به آنجا که می‌رسیدم، سرعتم را کم کنم. متحیر بودم چرا او را به قبرستان نبرده‌اند. به هر حال آنجا، هم حریم جاده بود و هم حریم نفت.

عکس ششم:
بارانی است. اولین روز زمستان. قبر آنجا نیست اما در گوشه‌ی چپ عکس، جایی که دویست - سیصد متری پایین‌تر از آن را نشان می‌دهد، درست جلوی ورودی پلی که برای عبور از روی لوله‌های نفت وجود دارد؛ نوک بلند‌ترین پشته‌ای که در آن حدود دیده می‌شود، پرچم سبز از باران خیس، خودش را سرپا نگاه داشته است. شال سبز نوک پشته پهن است و سنگ‌هایی که دور آن گذاشته‌اند، بزرگتر و اساسی‌تر به نظر می‌آیند.

توضیح: فاصله‌ی عبور و مرورم با تعطیل شدنِ بعضی کارگاه‌های آنجا بیشتر و بیشتر شده بود. وقتی دیدم ناطورِ سابق کمپرسی، شال و پرچمش را به جای امن‌تری، دور از حریمِ ممنوع لوله‌های شرکت نفت برده، خیالم برایش راحت‌تر شد. به نظرم آمد حالا ناطور آن دشت پر از زنان سیاه‌پوش شده و سقفی نامریی را روی قبرش تصور کردم که چراغی بر آن آویخته بود و موتوری نامریی را که به جای پت پتِ سوختن گازوییل، کلمه به کلمه ورد می‌خواند.

عکس هفتم:
یک سال بعد. یک روز گرم تابستان. بادی در ارتفاع پرچم سبز بزرگی را تکان می‌دهد. بقایای پارچه‌‌ی بی‌رنگ و تکه تکه شده به زحمت زیر سنگ چین دورادور قبر دیده می‌شود. جای پاها راهی به نوک تپه کشیده است.

توضیح: این بار راننده، شخص دیگری بود. راننده‌ی اداره‌ی تعاون و من بغل دست او نشسته بودم. به آنجا که رسیدیم، ماشین را کشید کنار جاده و لحظه‌ای توقف کرد تا برای آن سیدِ بزرگوار، صاحب آن مرقد، فاتحه‌ای بخواند. پرسیدم او را می‌شناختید؟ گفت نه، اما می‌گویند کراماتی دارد. حالا نمی‌دانم پس از این همه سال، آیا این سید بزرگوار به جز کرامات، دیوارها و سقفی هم پیدا کرده است یا نه.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

ته، جای تشرا در کنار همدیگر پیدا بکنیم۰ با تشکر

-- بدون نام ، Feb 25, 2008

Faghat va Faghat yebaar, oonam faghat yekbaar to zendegit Gheyrat bekharj bedeh, mard baash
boro kolle archive in weblog ro bekhoon(hatta age khoshet nayomad)bad ghezavat kon
...Dooste Khoob KHODA Ast , na man,
Say kon az in Weblog Nahayate Estefade ro bokoni
ki midooneh
shayad hafteye digeh tooye in doonya nabashim

http://KHODA19.blogfa.com http://www.KHODA19.BLOGFA.COM

Boro tamame Archive in weblog ro toye blogfa bekhoon
Hade Aghal Yekbar to omret (20 Daghighe Vaght Bezar Tamame Archivesho Bekhhon)
bad ghezavat kon.
Agar ham nazari dashti ya komaki mikhasti ya to weblog benevis

-- مینو فردوسی ، May 25, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)