تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

آنجای دیگر

رضا دانشور
daneshvar@radiozamaneh.com

آن‌جای دیگر جایی است که همیشه آدم‌ها را افسون کرده است. از کودکی بشریت تا بزرگسالی بزرگسالان امروز.

جای دیگرِ هر آدم، هر نسل، هر سرزمین، «ضدِ آیینه» این‌جای آن‌هاست. عکسِ آنچه این‌جا واکنونشان دارند. جای دیگر، جای آرزومندی است. جای چیزهایی که فقدان‌شان رنج آورند.

همیشه بانگ جرسی از «جای دیگر» می‌آید و به هوای این صداست که آدمی به سوی سرزمین دیگری می‌رود؛ در زمان یا در جغرافیا. و به این ترتیب ناپایداری، تحول، و حرکتی را پدید می‌آورد که خط سلوک بنی‌بشر را روی این کره‌ی خاک ترسیم می‌کند.

یک سرِ این خط به نیروی درونی زندگی، میلِ به بقا و تکاپوی برای آن وصل است؛ و سر دیگر آن، به آن جای دیگر که باید جایی باشد بهتر از این‌جا که هستیم.

گمان می‌کنم سابقه‌ پردیس، بهشت، فردوس، جنت، به همین «جای دیگر»ی برسد که گروهی در انتظار آن دو روزه‌ی حیات را به این نیز بگذردی با درجاتِ گوناگونِ بی‌خیالی یا تحمل رنج، از سر می‌گذرانند و گروهی می‌کوشند سهمی از آن را برای همین خانه، همین زمان، و همین زمین‌شان، به چنگ آرند.

به این گونه، ماهیت آدمی با این انتخاب شکل می‌گیرد و تاریخ ملت‌ها ساخته می‌شود.

خاطره‌ی این هفته ما از «جای دیگرِ» یک کودک ایرانی، سیروس سپهر در سال‌های ۶۰ سخن می‌گوید و در انبوه خاطرات و ماجراهای این سال‌ها، از نادر روایت‌هایی است که نه از چشم یک بزرگسال بلکه از زبان یک یازده ساله حرف می‌زند.

حالا، پس از سال‌های دراز، با توجه به تعداد روزافزون جستجوکنندگان طلای جای دیگر، که آن را در تصویری که از سرزمین‌های غربی داشتند، جستجو می‌کردند، می‌توانیم این خاطره را مثل آینه‌ای بدانیم از ذهنیت نسل کودکانی که قرار بود یا از راه شهادت در جبهه‌ها یا از جاده‌های شن‌ریزی شده‌ای که جهاد سازندگی می‌ساخت به یکی از این بهشت‌های آسمانی یا زمینی برسند.

به این خاطره گوش می‌کنیم:

Download it Here!

«جای دیگر» از سیروس سپهر

آن جای دیگر از دور دیده می‌شد. از خلال پنجره‌های خانه‌ام. یازده ساله بودم و خواب رفتن به جایی هر چه دورتر می‌دیدم و دیدن کوه‌های آبی پشتِ آن جای دیگر. از عطش ناشناخته‌ها، میل به ماجرا و کشش‌های غریزی دیدنِ غرائبِ تازه‌ی آن جای دیگر، به شور می‌آمدم.

مثل فیلم‌هایی که عاشق‌شان بودم. کلمه‌ی «خارجه» در ذهنم سرزمینی یگانه و دست‌نیافتنی بود. جایی که قهرمانان فیلم‌هایی که می‌دیدم و افسانه‌هایی که می‌خواندم، در آن بسر می‌بردند.

وآنگهی، همه خواب خارجه می‌دیدند. در مدرسه بعضی‌ها پز می‌دادند پسر خاله یا دختر عمه‌ای در خارجه دارند که گاه - گاهی هدیه‌ای جادویی برا‌شان می‌آورد.

بچه‌هایی هم بودند که به دروغ لاف می‌زدند و ژست می‌گرفتند و دیگران را سرکار می‌گذاشتند.

یک روز یکی، حیوانِ پلاستیکی بزرگی را آورده بود و به عنوان یک نوع آب نباتی که از آلمان رسیده، آن را مک می‌زد. باور کردنش سخت بود اما به جان مادرش قسم می‌خورد و چنان آن را می‌مکید که آب دهان همه راه افتاده بود.

در آن زمان می‌شنیدیم خانواده‌های زیادی، ایران را بسوی آمریکا، اروپا یا استرالیا ترک کرده بودند. مادرم نگران برادرم بود که داشت قدم به چهارده سالگی می‌گذاشت؛ چون یک‌سال بعد پانزده ساله که می‌شد خروج از کشور برایش ممنوع بود.

در شانزده سالگی خدمت سربازی یعنی رفتن به جنگ و شهید شدن؛ چیزی که فکرش هم برای مادرم ناممکن بود.

بالاخره یک روز چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد؛ مادرم دور از چشم ما، با پدرم که در سوئد زندگی می‌کرد تماس گرفته بود. آن‌ها تصمیم گرفته بودند برادرم را بفرستند پیش او، چون دامنه‌ی جنگ گسترش می‌یافت.

والدینم طلاق گرفته بودند، اما روابط خوبی با هم داشتند. زندگی در خارجه برای من معنای فرار به آن جای دیگر داشت و رویایی که همه چیز را امکان‌پذیر می‌ساخت؛ رقصیدن در خیابان‌ها، دخترهای بی‌حجاب، شیرینی‌ها و آب نبات‌های خوشمزه؛ خلاصه آزادی.

آن‌ها تصمیم گرفتند برادرم را با یکی از عموهایم که یک دوره زندان سیاسی را پشت سر گذاشته بود بفرستند. او شانسی و به خاطر کمبود دلیل آزاد شده بود اما خطر دستگیری دوباره مدام بالای سرش وجود داشت.

از فکر ترک کشور و زندگی‌کردنِ ماجرای خودم خوشبخت بودم، مخصوصا که داشتیم مخفیانه فرار می‌کردیم. اما مادرم می‌خواست من با او بمانم و با توجه به سن یازده ساله‌ام در یک موقعیت مناسب به طریق قانونی خارج شوم. بدترین بی‌عدالتی بود که می‌شد در حقم انجام دهند.

از عصبانیت دیوانه شده بودم که برادرم به خاطر سنش از این امتیاز برخوردار باشد در حالی که این من بودم که در اشتیاق رفتن می‌سوختم! اما به هر صورت یک چیز برایم روشن بود، که کسی نمی‌توانست جلوی رفتن من را بگیرد!

مطمئن بودم قهرمان اصلی این سفر من خواهم بود. اما موقتاً خاموش ماندم و جلوی دهانم را گرفتم. چیزی که این وسط به طور وحشتناکی تهییج‌کننده بود، این بود که، به ما گفته بودند یک کلمه به هیچکس نگوییم و فکر اینکه این راز بزرگ را برای خودم نگه می‌داشتم کیف‌آور بود.

حتی نمی‌بایست به پدر و مادر بزرگم که عاشق‌شان بودم بگویم. حتی این روسای واقعی خانواده نباید می‌دانستند! و بعد پسر عمویم که در تهران زندگی می‌کرد، در پایتخت بزرگ! می‌توانست حالا حالاها بدود تا یک چنین امتیازی داشته باشد.

نه! خارجه منحصر به من، مال من و احتمالا برادرم بود! گرچه من این روشنفکرِ عینکیِ از خود راضی را خیلی دوست نداشتم!

ترتیبات امر چند هفته‌ای طول کشید که طی آن عموهایم می‌رفتند و می‌آمدند و کلمه‌های جادویی مثل پاسپورت، ویزا، مرز یا سوئد را به زبان می‌آوردند. گوش می‌کشیدم به دقت، برای بهتر مزه مزه کردن طعم این کلمات مرموز، که آغاز یک رویا را اعلام می‌کردند.

ماه‌ها پیش، برای چندمین بار با یکی از دوستانم نقشه‌ی یک فرار را ریخته بودیم. به خاطر عدم مبادرت به اقدام از سوی بزرگترها تصمیم گرفته بودیم پشت آن کوه‌ها را خودمان ببینیم!

یک لیست مواد لازم برای زنده‌بودن در بدترین شرایط، فراهم کرده بودیم. همه چیز آماده شده بود. اما مثل هر بار یک روز پیش از تاریخ پیش‌بینی شده، یا رفیقم بیمار می‌شد، یا عمو و بچه‌هایش به دیدارشان می‌آمدند و برنامه‌ریزی‌های‌مان به باد می‌رفت.

ته دلم خیلی هم ناراضی نبودم. زیرا همیشه حس بدی از آغاز کردن یک کار خطرناک داشتم که خودمان به نتایج مصیبت‌بارش مشکوک بودیم. اما حالا که این برنامه‌ی خیالی ناگهان داشت شکل واقعی می‌گرفت؛ بازیگرانش کسان دیگری بودند و من در آن یک نقش کوچک داشتم.

مع‌هذا فراز سر دوستان و فامیل پرواز می‌کردم. ماجرا به قدری واقعی بود که احساس نیاز به پزدادن و با دیگران صحبت‌کردن نداشتم. اولین مقصد تهران بود. یک روز قبل از عزیمت به تهران برای تدارکات سفر، همراه عمویم به خانه‌ی خانواده‌ی همسرش رفتیم. و این نخستین بار بود.

آن جا یک دختر کوچولوی شش‌ساله را دیدم که خواهرِ زن عمویم بود و فورا عاشقش شدم! تمام سیر شبانه‌ی سفرِ تهران را نشسته در ته اتوبوس به او فکر می‌کردم و قلبم فشرده می‌شد.

در مخلوطی از اندوه و شادی به تهران رسیدیم. ایده‌ی ترک‌کردن تنها چیزی که دوست داشتم، و داشتم پشت سر می‌گذاشتم، قاطی می‌شد با شادی و شور ماجرایی که در انتظارم بود.

هجده سال بعد در سوئد با او ازدواج کردم.


دنباله‌ی حوادث کاملا مثل فیلمی بود که من سیاهی‌لشگرِ آن بودم. عموهایم و مادربزرگ مادری‌ام در تهران به ما پیوستند. در خانه‌ی خاله‌ام - که اصلا در جریان نبود - مستقر شدیم.

یک هفته‌ای که در خانه‌اش بودیم، عموهایم مخفیانه با قاچاقچیان تماس گرفتند، با پدرم در سوئد و مقدار زیادی هم مکالمه‌ی تلفنی بین پدرم که پنج سال بود ندیده بودمش، و ما ، رد و بدل شد.

متاسفانه در این میان تمام آنچه من توانستم انجام بدهم منحصر به این بود که با بقیه هم دست باشم و دهانم را ببندم. البته همین خودش افتخاری بود. بعد... بسوی مرزهای غربی راه افتادیم. در تبریز به خانه‌ی یک فامیل دور که قبلا هرگز ندیده‌ بودمش وارد شدیم.

به زحمت می‌توانستم حرف‌های این جفت میزبان مهربان ۶۰ ساله را که به زبان دیگری حرف می‌زدند بفهمیم. در انتظار آماده‌شدن موقعیت برای عزیمت‌مان حدود دو هفته پیش آن‌ها ماندیم.

یک همدستی و تعاون قوی بین خانواده شکل گرفته بود. مثل این‌که هر کسی قدری از احساساتش را، افکارش را و عشق و انرژی‌اش را برای گریزمان در طبق اخلاص گذاشته بود.

برای آنکه توجه پاسداران را جلب نکنیم، روزها مثل توریست‌های عبوری در پارک‌ها و مکان‌های عمومی شهری که نمی‌شناختیم سلانه سلانه گردش می‌کردیم. بعد از بی‌شمار تماس تلفنی با قاچاقچیان و قرار ملاقات‌های مخفی و مرموزی در باغ ملی‌ها بالاخره تاریخ قطعی عزیمت‌مان را دانستیم. قلبم گرومب گرومب می‌زد. ماجرا به زودی آغاز می‌شد.

در انتهای یک بعدازظهر خودمان را به نقطه‌ی قرار رساندیم. خیابان خلوت بود و هوا خنک. هفت‌نفری چپیده بودیم در ماشین عمویم. زن عمو و مادربزرگ پدری‌ام حالت بسیار نگرانی داشتند. من هم نگران بودم.

به خودم می‌گفتم، بفرما! حالا عمویم و برادرم خواهند رفت و در آخرین لحظه بقیه نگاهم می‌کنند و با گفتنِ دهنت را ببند! وقتش نیست! سرم کلاه خواهد رفت. عادلانه نیست. به هیچوجه عادلانه نیست.

قاچاقچی سیبیلو در یک وانت آبی قراضه منتظرمان بود. به نظر خیلی عصبی می‌آمد و بی‌قرار بود که تخت گاز راه بیفتد. ماشین ما کنار وانت او نگهداشت. قاچاقچی با همان حالتِ عصبی اشاره می‌کرد بپریم توی وانت.

عمویم، در حالی که با عجله خداحافظی می‌کرد، دست برادرم را گرفت. فلج شده بودم. تکان نمی‌خوردم. آن‌ها از ماشین خارج شدند و رفتند به طرف وانت. در این لحظه مادرم برگشت طرف من و در چشم‌هایم نگاه کرد. چشم‌هایش نرم و عاشقانه بود.

به من گفت دوست داری بروی؟ باورم نمی‌شد. همه‌ی طول سفر خودم را آماده کرده بودم برای اعتراض. در حالی که با خود می‌گفتم نه هیچکس! نه هیچ‌چیز نمی‌تواند جلویم را بگیرد! در عمق دلم می‌دانستم که در نهایت اوست که تصمیم می‌گیرد. و حالا که مرا در انتخاب آزاد گذاشته بود ناگهان نمی‌دانستم چه بگویم و چه بکنم؟

به او گفتم، اما تو؟ تو تنها می‌مانی! اگر بخواهی من پیش تو می‌مانم. صبورانه نگاهم کرد و گفت برو! بدو حالا!


دیگر فکر نمی‌کردم. پریدم از ماشین بیرون. پیوستم به عمویم در وانت. قاچاقچی، وحشیانه، آسفالت کنان راه افتاد.

در آخرین لحظه فقط وقت کردم برگردم و چشم‌های نرم و متعجب مادرم را ببینم که در ابری از غبار دور می‌شد. نگاهش غایب بود. جای دیگری بود. چشمانش... آن‌ها را شش سال بعد در استکهلم بازیافتم.

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

هوا تقریبا رو به تاریکیست..
نور زرد و کم رنگی که به سینک ظرفشویی آشپز خانه تابیده آشپز خانه را به طرزمحوی روشن کرده.. از پنجره یخ بسته به بیرون نگاه می کنم.. برف مانند پتوی سپیدی همه جای کمپ را فراگرفته..
. . . . .
زمانه ـ خاطره خود را به آدرس ایمیلی که از آقای رضا دانشور در بالای این مطلب آمده بفرستید. موفق باشید.
. . . .

-- بدون نام ، Aug 3, 2008

آقای دانشور دست شما درد نکند! برنامه های شما واقعا آموزنده و همیشه خواندنی است.

موفق باشید

-- بدون نام ، Aug 22, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)