تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

آن لحظه بنیادی

رضا دانشور
daneshvar@radiozamaneh.com

آن لحظه بنیادی، لحظه‌ای‌ست که آدمیزاد از یک مرحله مهم زندگی‌اش عبور می کند. به یک معنی، لحظه مرگ و زندگی است. لحظه‌ای است که یا گذشته را به آینده‌ای که دارد شکل می‌گیرد وصل می‌‌کند و یا به کلی منهدمش می‌کند. عزیمت‌گاهی است که بعد از آن یا مسیری که پیش رو داریم ادامه می‌‌یابد یا داستان زندگی‌مان به کلی عوض می‌شود و معلوم نیست چه داستان دیگری جایش را بگیرد.

گاه در این گونه لحظه‌ها انسان بالغ می‌شود و از رهگذر این بلوغ به پیروزی‌هایی دست پیدا می‌یابد و گاه برای تمام عمر، سهم او از تجربه‌هایش تنها طعم شکست خواهد بود.

هرچقدر کوچک و به ظاهر بی‌اهمیت، این لحظه‌های بنیادی چیزی را در درون ما و به همراهش در سرنوشت‌مان زیر و رو می‌کند. گرچه اغلب همراه سن و سال، آن لحظه را فراموش می‌کنیم: به خودمان می‌گوییم واقعا چقدر با زمان عوض شده‌ایم! اما کم‌تر به یاد می‌آوریم که این عوض شدن، از یک لحظه، از یک لحظه بنیادی آغاز شده است. لحظه‌ای که به قول نویسنده این خاطره، «شمس توکلی» مثل ماهی از دست‌مان لیز می‌خورد و در عمق آب‌های تلخ و شور زندگی روزمره ناپدید می‌شود.

خاطره این هفته یکی از این ماهی‌ها است که صیاد آن توانسته به قلاب کلمات طنزآمیز، صیدش کند و نمونه‌ای زیبا و ظریف از خاطره‌نویسی را با دقت در جزییات به ما هدیه کند.

Download it Here!

آن لحظه بنیادی

آغاز سال تحصیلی 2007 بود. تازه قرارداد یک ساله‌ی تدریس برای بیست ساعت در هفته، در دبیرستانی بزرگ واقع در شهرکی نزدیک آمستردام را امضاء کرده بودم. تا آن روز تجربه من محدود بود به هشت ساعت تدریس در هفته و در مدرسه کوچک در یک دهکده.
حس می‌کردم مثل بچه نگهداری هستم که نگهداری گاه به گاه بچه‌ها عرقش را درمی‌‌‌آورد و حالا، ناگهان به او خبرمی‌دادند که شده پدر مسئول 210 پسر و دختر نوجوان، برای مدت زمان پایان‌ناپذیر یک سال تحصیلی.

با قورت دادن آب دهانم شجاعانه تن به تقدیر سپردم و قدم در اولین کلاسم در دبیرستان گذاشتم. شروع؛ روزی بود با هفت ساعت متوالی تدریس و دو زنگ تفریح بیست دقیقه‌ای، تقریبا چیزی معادل یک هفته کار قبلی‌ام.

به خودم گفتم:
- به پیش! حالا شدی یک آقا معلم واقعی! بچه‌بازی تموم! درس درست و حسابی می‌دی و نونت رو درمی‌آری، مثل یک آدم بزرگ!

دلم نمی‌خواست در شروع کار، تصویر آدمی ضعیف و زیادی انعطاف‌پذیر از خودم ارائه بدهم. شنیده بودم معلم، برای این که تا آخر سال آسوده و محترم باشد باید در اول کار با محصلین، جدی و محکم رفتار کند. بنابراین تمام ساعات اولیه را به توضیح قوانین و روش‌ها و اصولم در سر کلاس، اختصاص دادم.

در شروع ساعت پنجم حسابی خسته و از پا درآمده بودم، جسما و روحا خالی از انرژی. دلم می‌خواست برگردم خانه. معهذا ظاهر را حفظ می‌کردم و با قیافه جدی و آرام در کلاس قدم می‌زدم و قوانین مقدس رفتار در کلاس را توضیح می‌دادم:

- باید همیشه وسایل‌تون همراه‌تون باشه! وقتی حرف می‌زنم با دقت گوش کنین! و الی آخر...

نهایتا به قدر کافی رضایت خاطر داشتم. به نظر می‌رسید همه چیز خوب پیش می‌رفت. این را در نگاه مطیع شاگردان جدیدم می‌دیدم. وادارشان کردم قوانین طلایی‌ام را در دفترهای‌شان یادداشت کنند تا بهتر خلع سلاح‌شان کنم و به تسلیم بی‌چون و چرا در برابر سلطه‌ی مطلق و بی‌مرزم وادارم شان.

اگر دانش‌آموزی در حرفم می‌دوید، به شیوه‌ای کاملا حرفه‌ای حرفم را قطع می‌کردم و در سکوت مطلق آن‌قدر مستقیم در چشمانش خیره می‌شدم تا وزن سنگین خطایش را حس کند. کلاس در سکوت غرق می‌شد و شرم، روح محصل مربوطه را هم‌زمان با خوشبختی و افتخار اینجانب تسخیر می‌نمود و من بر این روال ادامه می‌دادم.

در عین حال باید اعتراف کنم علی‌رغم پیروزی اوج گیرنده‌ام خودم را چون شارلاتان یا هنرپیشه‌ای احساس می‌کردم که دیر یا زود نقابش برداشته خواهد شد. چیزی مثل یک گره در امعاء و احشایم حس می‌کردم. من آن کسی که وانمود می‌کردم، نبودم. هنوز خودم را در آن لحظه می‌بینم؛ نشسته پشت میز تدریس، در حال دیکته کردن قوانین طلایی یک معلم احمق!

در عین حال، علی‌رغم این خود شلاق‌زنی روانی، حرف‌های خودم را هم داشتم باور می‌کردم. حس می‌کردم خوب جولان می‌دهم. به خودم می‌گفتم: فعلا باید برنده شد!

بعد از ساعت ششم، کله‌ام شده بود یک کدوی میان‌تهی. نا نداشتم. به علاوه، تمام این مدت به یک زبان هلندی مزخرف، حرف زده بودم. خودم به خودم می‌گفتم:
- به هر حال چه دل و جراتی. تعجب می‌کنم چطور این بچه‌ها یکهو نمی‌زنن زیر خنده، از این طرز جمله‌سازی‌های من که در حد خواهر و برادرای شیش هفت ساله‌شونه؟!

باز خودم به خودم می‌گفتم:
- بابا ای‌والله! حواست هست داری چکار می‌کنی؟ داری سر صدتا بچه رو که اومدن اینجا از تو مثلا چیزی یاد بگیرن کلاه می‌گذاری! به علاوه‌ی یک پنجاه ‌تایی بزرگ‌سال‌ها که همکارات باشن. حالا والدین بچه‌ها هیچ چی... وزارت فرهنگ و... دولت هلند و... همه‌ی سیستم!؟ اونم توی مملکت خودشون...

فضای کلاس سنگین بود. 150 تا محصل از صبح تا حالا آمده بودند به این کلاس و رفته بودند. وقتی ششمین کلاس با هیاهو رفتند و سر و کله اشغال‌گران بعدی با سر و صدا و انرژی نیرومندشان از پشت در پیدا شد؛ تنها آرزویم پرت کردن تخته پاک‌کن بود و بودن در هرجای دیگری جز آنجا.


هلندی‌ها خیلی ُگنده‌اند. در دوازده سالگی هم قد من می‌شوند. مثل زنبورهای غول‌آسایی با نیش‌های قتال، در کلاس پخش شدند. خوشبختانه به من نگاه هم نمی‌کردند. انگار وجود نداشتم.

- خدایا می‌شه تموم این ساعت آخر رو نامریی بمونم؟

ولی افسوس که شمارش معکوس آغاز می‌شد و نوبتم فرا می‌رسید. وقتی در صندلی‌های‌شان ولو شدند، کم‌کم نگاه‌های بی‌تفاوت و تمسخرآمیزشان متوجه‌ام شد. مطمئنا منتظر بودند کلمه‌ای از دهانم درآید تا بتوانند برچسبی روی من بزنند برای تمام سال: دست و پا چلفتی... مشنگ... ناقص مغز... یا... نمی‌دانم دیگر چه و چه‌ها... به نظرم رسید حتی فکر دیکته کردن اصول طلایی‌ام به این کلاس خودکشی محض است:
- خوب به موقع فهمیدم!

اما مساله این بود که در آن لحظه هیچ ایده‌ای نداشتم چه چیز دیگری بگویم، یا چه کار باید بکنم. در سرم، انواع عکس‌العمل‌های ممکن را برای شروع کردن وارسیدم؛ همه بی‌فایده.

چند لحظه‌ای در سکوت نگاه‌شان کردم به امید این که با این زبان بی‌کلمه به آنها برتری یابم و بالاخره ساکت شوند. اما در حقیقت از همان نخستین لحظه نشان دادند که بیدی نیستند به این بادها بلرزند و من می‌توانم تا هر وقت دلم بخواهد به این سکوت ادامه دهم و آنها کک‌شان هم از قیافه من نخواهد گزید. نشانم دادند که وجود ندارم و این بدترین آزمون و بدترین توهینی است که می‌شود فکر آن را کرد.

شروع کردم دست و پایم را گم کردن. با غریزه و تجربه مختصری که داشتم، فهمیدم هیچ یک از روضه‌خوانی‌های کلاسیک کمک نمی‌کنند و می‌توانند برای باقی ایام، مرا اسباب دست مسخرگی آنها کند. سرانجام انگشتم را به‌ طرف کسی که به نظر می‌رسید سرکرده و رهبر بقیه است، دراز کردم. ته کلاس نشسته بود، چهارشانه و قوی و بولدوزر مانند.

- هی، تو! اسمت چیه؟
- کی؟ من؟

- آره تو!

- جیمز

- جیمز، صندلی‌ات را راست کن!

ناگهان کلاس غرق سکوت شد. در واقع این جناب جیمز ملکه زنبورها بود. همه، مشتاق نبرد گلادیاتورها - جیمز و «آقای معلوم نیست کیه»- شدند. جیمز آهسته صندلی‌اش را راست کرد و بعد زد زیر خنده و با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن با چند تا دختر و پسرهای آن طرف کلاس و وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده. کلاس دوباره در ولوله‌ای تحمل‌ناپذیر شیرجه رفت و عرق از پیشانی‌ام جاری شد.

چنین چیزی قبلا برایم پیش نیامده بود، و در دوره کارآموزی حرفه‌ای‌ام هم چیزی از این بابت به ما نگفته بودند. چگونه باقی سال را با این کلاس سر کنم؟ جیمز همان‌طور که وراجی می‌کرد و غش و ریسه می‌رفت دوباره شروع کرد روی صندلی‌اش الاکلنگ کردن.

- هی جیمز! بهت گفتم صندلی‌ات...!
دوباره سکوت شد. جیمز مثل گاوی که بالاخره پی به وجود گاوباز برده باشد، نگاهم کرد. صندلی‌اش را راست کرد و گفت:

- پس شما دبیر قطعی امسال‌مون هستی؟

- آره قطعی

- می‌خواهی اینجا بمونی؟

- بدیهیه!

- خب خواهیم دید!

پس از چند ثانیه، همه‌ی درگیری‌‌های بین معلم‌ها و شاگردها که در فیلم‌ها دیده بودم، از پیش چشمم رژه رفتند. مخصوصا آنهایی که معلم را در حال برگشت به خانه‌اش نشان می‌دادند با چاقویی در شکمش.

تهدید از این واضح‌تر نمی‌شد. هیچ عکس‌العمل فوری نشان ندادم. چون مطلقا نمی‌دانستم چه عکس‌العملی می‌توانم نشان بدهم. کلاس در قیل و قال غوطه می‌خورد و من به معنی واقعی کلمه کلاهم افتاده بود پس معرکه. دلم می‌خواست عذرخواه این مختصر سوء تفاهمی که پیش آمده، از کلاس خارج شوم، استعفایم را بگذارم روی میز مدیر... و بروم پی کارم... پی کار و باری دیگر.

حس می‌کردم جیمز ماسکم را از صورتم برداشته. او تجربه‌اش از «معلم» بیشتر از تجربه من از «شاگرد» بود و پی برده بود من یک معلم حقیقی نیستم. اما چنین چیزی ممکن نبود! انتخابی نداشتم. مساله ناگهان برایم مساله مرگ و زندگی شد. یا باید عکس‌العمل درست را پیدا می‌کردم یا می‌مردم! و در آن لحظه انگار در حال جان کندن بودم. فکر کردم به هر حال بهتر است آدم یک بار برای همیشه بمیرد تا همه‌ی روزهای یک سال را جان بکند. درست نفهمیدم چه اتفاقی در کله‌ام افتاد که ظرف ثانیه‌ای دریافتم نه تنها ترسی از مردن ندارم، بلکه خیلی هم مایلم بکشم!

- هی جیمز! وسایلت را جمع کن و بزن به چاک!
با خشونت جوابم را داد:

- چی؟ واسه چی من کاری نکردم؟

- وراجی می‌کنی و صندلی‌ات را تکون می‌دی، بی‌معطلی می‌ری بیرون! جیمز تکان نخورد. رنگ به رنگ شد و مثل گربه‌ای که دمش را لگد کرده باشند به خودش پیچ و تاب داد.

همه نیرو و توجهم را متمرکز کردم رویش. آهسته و عصبی بلند شد، ساکش را به نشانه اعتراض پرت کرد و مثل حیوانی مجروح و هار غرید. سلانه سلانه بین ردیف‌ها پیش می‌آمد... نمی‌دانستم دارد به طرف در می‌رود یا می‌خواهد بپیچد به طرف من. هیچ عکس‌العملی نشان ندادم. حضار، البته طرفدار گاو بودند، نه گاو باز.

در همان لحظه یک شعر گارسیا لورکا به خاطرم آمد: ساعت پنج بعد از ظهر، که ایگناسیو با شاخ گاو سوراخ شد. اما خوشبختانه هنوز ساعت پنج نشده بود. چیزی حیوانی و پرخاشگر در چهره و تن تو پر و نحوه رفتار جیمز بود که او را قادر به هر کاری نشان می‌داد: به کتک زدن هم کلاسی‌ها و حتی شاید یک بزرگ‌سال!

نمی‌دانستم اگر به من حمله کند چه رفتاری نشان دهم. همه چیز در یک لحظه ممکن بود و حالا بستگی داشت به بازی نگاه‌ها. چندان انتخابی نداشتم. دیگر مجال خود را به کوچه علی چپ زدن، و پرهیز از درگیری نبود. بنابراین برای روبه‌رو شدن با سرنوشت، من هم راه افتادم به طرف او که داشت همچنان از میان ردیف‌ها جلو می‌آمد و غرش‌هایش بیش از پیش نزدیک می‌شد.

بدنم از ترس پیشامد بد، شل شده بود. همه‌ی نیروهایم را در چشمم متمرکز کردم و مثل نقاشی که رنگ‌هایش را برمی‌گزیند، مخلوطی از قطعیت، قدرت و آرامش به نگاهم افزودم و دوختمش به چشم‌های جیمز... و ناگهان... گمان کردم جرقه‌ای در چشمانش درخشید... و حالتی از تسلیم در آنها ظاهر شد.

می‌خواهد عذرخواهی کند؟ یا بزند زیر خنده و دلقک‌بازی درآورد؟... آیا بالاخره به او سلطه یافته‌ام؟... اما هیچ خبری از این حرف‌ها نبود. سلانه سلانه و داش مشتیانه جلو می‌آمد و حالت تبهکاری را داشت که هر لحظه می‌خواست هفت تیرش را درآورد و کار معلم را بسازد. اما پیچید سمت در و از چارچوب گذر کرد.

هم‌زمان با لحظه‌ای که در را می‌بستم، پایش را گذاشت لای در و به نشانه واپسین تلاش برای از رو بردنم، به چشمانم خیره شد. دوباره موجی از گرما تمام تنم را فرا گرفت و غرشی غریب از عمق حنجره‌ام باعث شد به فوریت پایش را پس کشد. برای آخرین بار به چشمانم خیره شد. اما دیگر نبرد را باخته بود و این را در چشمان معلمش می‌خواند. اکنون نگاهش نگاه دانش‌آموزی تنها و شرمگین بود در راهرویی خالی. گفتم:

- بعد از کلاس بیا ببینمت!

وقتی در را پشت سر او بستم، کلاس آرام و آماده درس بود.

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

سلام آقای دانشور
ممنون از این مطلب.
آیا ممکن است قسمتی دیگر از کتاب نان برهنه را برای ما نقل کنید؟
با سپاس و احترام

-- محمد ، Jun 28, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)