خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > «این جیگر منه» | |||
«این جیگر منه»رضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.com
«آقای ناصر غیاثی، بیچاره زبانش مو درآورد از بس گفت، تاکسی نوشتها خاطره نیست، داستان است». این اظهار نظر بعد از اشارهای که دوهفتهی پیش به کتاب «تاکسی نوشتها»ی آقای ناصر غیاثی کرده بودم در سایت رادیو زمانه زیر متن خاطرهی آن هفته آمد. و در این فاصله که من بیخبر از چند و چون ماجرا بودم، با خواندن مصاحبههای جناب غیاثی، متوجه شدم که اولا، بر سر این موضوع، سابقهی بحثی هست و ثانیا کتاب ایشان در واقع مجموع داستان است. چند روز بعد هم یادداشتی از آقای اصغر رضایی آمد که تاکید کرده بود «ناصر غیاثی خودش اون تاکسیران مقیم برلینه و خاطرات خودشو نوشته. مصاحبههایی هم که با این نویسنده شده بود؛ پر بود از سوالاتی نظیر اینکه آقا این طرح است یا قصه؟ آقا خاطره است یا داستان؟ باور کنید، سی، چهل سالی است که هر چه مصاحبه با نویسندههای مختلف، از گوشه و کنار دنیا دستم افتاده، خواندهام. حتی در یکی از آنها ندیدم یقهی نویسنده را بگیرند؛ که اینکه تو نوشتی، خاطره است یا طرح یا داستان؟ گفت ما زقرآن مغز را برداشتیم و پوست را ... بله گمانم این پوست خربزهی هفت دست آفتابه لگن ِتعیین موضع، بدجوری زیر پایمان افتاده، بدون اینکه فکر شام و ناهارش باشیم. و بدتر از همه، اینکه تلویحا به نظر میرسید، خاطرهنویسی کار نازلی است، دور از شان ادبیات. یا خاطره بودن «خانهی اموات» داستایوفسکی، از ارزش ادبی آن میکاهد. بگذریم از اکثریت قریب به اتفاق کارهای نویسندگانی نظیر هانری میلر یا بوکوفسکی که مستقیما خاطرهاند، یا خاطرههای رسمی نویسندگانی که از بهترین کارهای ادبیشان بشمار میآید مثلا خاطرات ادبی ناباکف. خاطره، جایی پایینتر از ادبیات تخیلی، نایستاده است؛ فقط نوشتن خاطرهای که بتواند از مرزهای کلیشه شدهی نوع سنگوارهای آن، فراتر برود، آسان نیست. متوجه شدهاید، نویسندگانی که جرات کردهاند خاطره بنویسند، این کار را اغلب در سنین پختگی و با چکیدهی مهارتهای خلاقهشان، به انجام رساندهاند و مایلم اضافه کنم، با استمداد از همهی شجاعتشان. برای اینکه نوشتن ِخاطره، مثل لخت شدن در جمع، کاری است بس مخاطرهآمیز و محتاج شجاعت بسیار. در آغازهای این برنامه، در باب چیستی و ارزش خاطره، حرفهایی زده بودم. گفتگوی هفتهی پیش باعث شد سری بزنم به «گوگل فارسی» و جستجویی بکنم در باب این موضوع، در حوزهی فارسی زبانان. قریب 80 عنوان، منبع ِخبر و موضوع آمده بود که بعضی از آنها حاوی دهها مطلب بودند، حول و حوش مبحث ِخاطره یا خود ِخاطره. متوجه شدم چقدر برداشتهای متضاد از معنا و ارزش خاطره وجود دارد و چقدر کارکردهای متضاد از این مقوله، دستاندرکار کنش. متوجه شدم استفاده از خاطره، به خصوص در نهادهای رسمی و نیمه رسمی دولتی، چقدر سیاسی است و با چه نیت فکر شدهای. و چه کارکردهای روانی و روان درمانی دارد در وبلاگها و جاهای دیگر. و گمان میکنم باید در این موارد حرف بزنیم و با هم فکر بکنیم و این کار را خواهیم کرد و امیدوارم، علاقمندانی هم در این امر مشارکت کنند. اما حالا نتیجهی کوچکی از حرفهایی که زدم بگیرم. گفتیم ارزش ادبی خاطره به ساخت و پرداخت آن است. حرفی است بسیار کلی و گسترش آن مجال میخواهد اما به یک نکته از آن، که خاطرهی امروز ما به آن نزدیک است، اشاره میکنم. بعضی منتقدین به بخشی از ادبیات معاصر ایران در خارج از کشور، به حق، خرده میگیرند که ادبیاتی نوستالژیک و احساساتی است که تنها رو به گذشته دارد. جدای اینکه این نوع ادبیات متعلق به سالهای اول تبعید بود و اکنون کمتر تولید میشود، این خردهگیری باعث شده کسانی نیندیشیده، هر چه را که از گذشته سخن بگوید، تحت عنوان ادبیات خاطرهای، ناپسند بشمارند و فاقد ارزش ادبی. در حالی که نفس ِخاطره بودن نیست که این ادبیات را فاقد کیفیت ادبی میکند؛ بلکه فقدان معاصر بودن، فاصله نداشتن با موضوع، وجود احساس دلسوزی به خود و گیر کردن در حسرت گذشته است که مانع رسیدن این نوشتهها به قلمرو ادبیت میشود. بگذریم که در هر حال، چیده شدن اجزاء و عناصر زندگی شخصی در روایت ِخاطره و موسیقی و زیبایی و دقت در کلمات و نهایتا تعادل میان این عناصر در بافت روایت، همیشه شرط اصلی ادبیت کار هستند. بنابراین روایت گذشته اگر در مواجهه با حال انجام بگیرد، اولین قدمی است که خاطره را به طرف ارزشهای ادبی میبرد و این نکتهای که در خاطرهی امروز ما «این جیگر من است» نوشته خانم مژده، اتفاق افتاده است. خاطرهای روایت میشود مربوط به دیروز، اما روایتی که امروز میشنویم؛ آن دیروز را با چشم امروزی نگاه میکند که تجربهی سالها میانشان فاصله انداخته است. به این ترتیب، زبان، تن شده و گذشته رو به آینده دارد. به این خاطره گوش میکنیم: این جیگرِ منه سال اول دبیرستان بودم. معمولا بعد از زنگ خونه، که حدودا ساعت یک ربع به سه بعدازظهر میخورد؛ تعداد خیلی زیادی از دخترای دبیرستان به سمت جنوب خیابون وصال، راه میافتادند. به سمت کانون زبان ایران که بعد از سینما عصر جدید و اغذیهی چشمک، قرار داشت. من هم یکی از اون دخترا بودم. خیلی از هم شاگردیهای دبیرستان، همکلاسهای کانون هم بودند. اما خب، دخترهای دیگه هم از سایر نقاط شهر میاومدند. یک روز قبل از کلاس ترم یک، یکی از این دخترایی که نمیشناختمش و از همکلاسیهای دبیرستان نبود، یه عکس دستش بود و به همه نشون میداد. عکس یه آقای جوون با تیشرت آبی، به من هم نشون داد، شبیه اون دختر نبود، پس برادرش نبود. پرسیدم:
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
فوق العاده بود. به خصوص مقدمه اش.
-- بدون نام ، Feb 16, 2008مقدمه ی خیلی خوبی بود. دست شما درد نکند.
-- شهلا شرف ، Feb 18, 2008ba dorud
-- vahid hosseini ، Feb 18, 2008jenab e daneshvare aziz
barayetan email zadam.
check befarmayid
mahnamehonar.blogfa.ir
خیلی جالب بود و می خواستم بپرسم این داستان برای چند ساله پیش است
-- روزبه ، Mar 7, 2008روزبه جان داستان مال ِ اواخر دهه شصته
-- مژده ، Mar 12, 2008