خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > خاطرههایی که اندوه در آن موج میزند | |||
خاطرههایی که اندوه در آن موج میزندرضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.com
بارانهای بیپایان خاطره، از شعر بلند سنگ آفتاب حمیدرضا سلیمانی، همراه با خاطرهی «او هنوز برنگشته است» نشانی دالانهای خاطرهاش را که از «کورهراههای ناپیدای روی آینهها» میگذرند، داد تا امروز ما مسافر این آینهها باشیم. نوشتههایی کوتاه، تصویرهایی با بنمایهی یاد و «درهایی که هرکدام به اتاقی باز میشوند» که زمان در آن ماسیده و چهرههای قاب شده بر دیوارها از محو شدن امتناع میکنند. این تصویرها، یا تصویر مخاطبی آرزو شده و یافت نشده است یا تصویرهای رفتگان. خواندن خاطره - نوشتههای سلیمانی با اندوهی که در آنها موج میزند، شخص را به یاد نوشته زندهیاد هوشنگ گلشیری «بر ما چه رفته است، باربد» میاندازد. روزنامهها، کتابهای تاریخ و تحلیلهای سیاسی فراهم آمدهاند تا تاریخ معاصر ما را از راههای عقلانی و با شیوههای منطقی توضیح بدهند. حال آنکه خاطرات این نسل که سلیمانی آن را نسلی طلسمشده و محکوم به انتظار مینامد، سطح دیگری از واقعیت را در بازتابهای زندگی شدهاش نشان میدهد. اگرچه این نوشتهها، مستقیم، نه از تاریخ حرف میزنند، نه از سیاست؛ اما مدارک مستندی هستند که به موضوعیت این تاریخ، شهادت بیغرض میدهند. این گونه یاد - نوشتهها، بنابراین، صرفنظر از ارزشهای زیباییشناسانه و ادبیشان، میتوانند دستمایه ژرفبینی پژوهندهای باشند برای تشخیص آنچه بر ما گذشته، با هر تخصصی که این پژوهنده داشته باشد: جامعهشناسی، تاریخ، روانشناسی و... با هر تفسیری. نخست یک خاطره غیرمعمول ازحمیدرضا سلیمانی را میخوانیم. این خاطره فقط به این دلیل خاطره است که انشایی است «از توی یک چمدان قدیمی» درآمده و بیان کننده و بازگوی حال و حرفهای نویسنده و شاید بخش عمدهای از هم نسلانش. بعد به «بهشت گمشده»شان برویم که خاطرهی آن، زخم دل تاریخ معاصر ماست وآنگاه به خاطرهی کسی که «هنوز برنگشته است» بر میگردیم: یک انشا از توی چمدان قدیمی آقای معلم، خواستهای انشا بنویسم و خالی شوم از خلایی که سرتاسر وجودم را به خود گرفته است. از چه بگویم، از چه بنویسم آقا؟ از دل خونینم بنویسم؟ افسوس دلم حتی گل سرخی نیست تا درآورم و در مقابل چشمان مهربانت بگیرم. دلم نغمه نیست تا از حنجرهام آوازش کنم. دلم شیشه نیست تا بشکنم و خردهخرده در مقابلت بریزم. دلم دل است آقا. خواستهای انشا بنویسم، موضوعش را خودم انتخاب کنم، یعنی «هر چه عشقم کشید»، بنویسم. چه عشقی، چه شوقی؟ همهاش خون دل است آقا، خونی که دلمه بسته و بالا نمیآید، پیراهن نیست تا به درآید. هدیه نیست تا سفارشی کادو بگیرم و پیشکش کنم. خواستهای که بنویسم و من ساعتهاست، سالهاست که مینویسم و دردم را قاطیِ چشمهای قهوهایم کردهام. کجا است آنکه مرا درک کند، دست مرا بگیرد، آنکه بدانم فریادم میکند، آنکه اسمم را زیر لب زمزمه کند؟ کاش من میماندم و او، کاش حداقل نگاهش، حرفش مسکن بود. کاش لبخندش مصنوعی نبود. کاش یک بار فقط یک بار گوشهی مقنعهاش با قطره اشکی برای من تر میشد. برای من، منی که از تهی لبریزم. من بیلبخند ماندهام آقا، لبخندی که در کودکی جایش گذاشتهام. من بیدل ماندهام. یادت هست یک بار بیدل را برای ما معنی کردی؟ «بیقرار، شیدا، دلداده، دلباخته، دلتنگ، افسرده...» و من بی آنکه تو معنایش کرده باشی معنایش را دریافته بودم: «مجنون، حلاج، فایز، داش آکل، حسین پناهی...» آقا آیا کویر را میشناسی. کویر را خواندهای؟ تو درد علی را فهمیدهای؟ تو زنده ماندهای وقتی دیگران مردهات را خواسته باشند؟ خواستهای انشا بنویسم، معنای انشا چیست؟ یعنی: «یک نمره خوب بگیر برای معدلت خوب است؟» انشا خیلی وقت پیش مرد. انشا هم مثل پرویز فنیزاده کزاز گرفت و مرد! من هم از دوره راهنمایی که یاد گرفتم بر روی تخته سیاه طرح دلی را بکشم، از همان وقت که فهمیدم دیگر کودک نیستم، مردم. ای کاش شکل زندگی بشر برعکس بود. از پیری به کودکی! آقا حتما با خودت میگویی تو که از تهی لبریزی چرا این همه حرف میزنی؟ به خدا فریاد زیر آب میکشم! آقا شخصیت چیست؟ بیشخصیت کیست؟ آیا فکر میکنید اگر موی سر من بلند باشد، بیشخصیتام؟ و اگر پیراهن رنگی بپوشم باز هم بیشخصیتام؟ و یا وقتی از فرط فقر و نداری به سلمانی نروم... یا کفشهای پلاسیده پشت انداخته میپوشم لاتام؟ البته من اینطور نیستم، اما محمد که هر روز با یک دنیا غم به دبیرستان میآید، اینطور است. محمدی که تو هنوز شناختی از او نداری و وقتی برای تحت تاثیر قرار دادن شما، حافظ را بلند میخواند و یا شاملو را ورق میزند، نگران این است که نکند از کلاس بیرونش کنی. آقا، انشای ما حکایت نسلی سوخته است، آقا سوت بزن برای ما، برای نسلی که هنوز باکره است، اما دوره یائسگیاش را طی میکند! و فراموش نکن نسل ما هنوز میترسد شما، از کلاس درس بیرونش کنی، آقا؟ بهشت گمشده جنگ مثل ابری سیاه آسمان را پوشانده بود. و از روزی که یک تکه ترکش مذاب به دیوار حیاط خورد و شیشه آشپزخانه شکست، منتظر بودیم هر لحظه از آسمان باران آتش ببارد. انگار سربازان ابرهه بودیم و خدا ما را غضب کرده بود و میبایست در آتش گناهی که مرتکب نشده بودیم، میافتادیم و میسوختیم. با دو بال آتشین در باد میوزیدیم و هرچه به پیش می رفتیم بیشتر گر میگرفتیم. از هفت سالگی به هرچه نگاه میکردم، شبیه جادهای بود که میبایست تا آخرش میرفتم. یک افق امن و روشن در پیش چشمم مجسم میشد، یک رنگین کمان هفت رنگ در پوششی از آفتاب و باران. اما از روزی که انقلاب شد و بلافاصله جنگ، انتهای هر جاده یک خاکریز بود با چند گونی شن و ماسه که روی هم چیده شده بود و باید پشت آن پنهان میشدم و برای آنکه دچار حادثه نشوم، سر بالا نمیگرفتم. یک ماشین پلاستیکی داشتم که با تیغ درهایش را باز کرده بودم. برایش صندوق عقب درست کرده بودم و کاپوتش را جدا کرده بودم و بهجای موتور یک فنر گذاشته بودم با باطری و یک آرمیچر و میل لنگی که چرخهایش را به حرکت میانداخت. عروسکهای کوچک افسانه را سوارش میکردم تا بروند پیک نیک. جنگ که شد به کمک رضا یک لولهی آنتن روی آن نصب کردیم که لوله تانک بود. لوله را پر از گوگرد میکردیم و انتهای لوله یک سوراخ تعبیه شده بود که وقتی کبریت میکشیدیم محتوای لوله با انفجار به بیرون پرت میشد. گاهی برادر رضا که پاسدار بود از جبهههای جنوب میآمد مرخصی و همراه خودش پوکه و فشنگ میآورد. من و رضا باروت پوکهها را خالی میکردیم توی لوله آنتن و بهجای گوگرد استفاده میکردیم که برد بیشتری داشت. گاهی هم از خرج استفاده میکردیم و یک روز هم بر اثر بیاحتیاطی ماشین پلاستیکی من در آتش سوخت. و من خانههای بزرگ و باغهای سرسبز شرکت نفتی را میدیدم که در آتش جنگ میسوختند. نخلهایی که از میان به دو نیم میشدند. و کودکی خودم را میدیدم با یک اسباب بازی سوخته در دست، پشت یک خاکریز متوقف شده بود. مثل یک رود که دارد راه خودش را میرود و یک جایی به خاکریزی سدی سیمانی میرسد و مجبور است همانجا بماند یا راه خود را عوض کند. همیشه فکر میکنم که مسیر زندگیام عوض شد و این سرنوشتی نبود که فرشته مهربان و حامی برایم نوشته بود. زندگی بهشتی بود که یکباره به جهنم تبدیل شده بود. قبایی که در حد و اندازه من نبود. جایی نبود که سرم را بگذارم آرام بخوابم و خروسخوان از خواب ناز بیدار شوم. یک تشویش مضاعف بود. یک روانپریشی محض که از بیرون خودش را به من تحمیل میکرد. یک القای شرورانه که تمامی من را حرام خودش میکرد. زهری بود که از بیرون وارد تنم شده بود و روزگار شیرینام را این چنین تلخ کرده بود. شاید هم مسیر زندگیام در تصادم با آن سد عوض نشد و آن رود متوقف شده حالا به دریایی بدل شده بود که میخواست بالا بیاورد. بالا آمده بود و هر لحظه ممکن بود همهی آنچه را که پیش رو داشت، ویران کند. او هنوز برنگشته است موهایم بلند شده بود. موهایی که نذر شده بود روی شانههام ریخته بود و مادر هر وقت به آنها شانه میکشید، میگفت: «یا امام هشتم.» آن روزها به کودکستان لاله میرفتم؛ بازی، رقص، شادی و شعرهایی که اکنون از یاد بردهام و خانم مربی قد کوتاهی که دامن بلندی میپوشید و عینک تهاستکانی میزد و همیشه کتاب و اسباب بازی دستش بود. بیشتر خانهها آن روزها قدیمی بود و روی دیوارها علف سبز میشد. کوچههایی تنگ، آنقدر تاریک که من برای آنکه بترسم هر افسانهای را از افسانه، خواهرم باور میکردم: «یه سر دو گوش»... و چقدر طول کشید تا فهمیدم این یک سر دو گوش خود آدمیزاد است. آن روزها مثل سلیمان نبی با مورچهها حرف میزدم و هرجا کفشدوزکی میدیدم بهاش میگفتم برود داییام را بیاورد و به مرغهای همسایه التماس میکردم، تخم دو زرده کنند. روزهایی که از توی حیاط به لبه دیوار پشت بام چشم میدوختم و خیال میکردم آسمانِ آبی پایین آمده و به بام خانه ما چسبیده است. آن روزها، مادر همیشه غذایش روی اجاق گاز بود، یک استکان آب روی فرش کف حیاط میریخت و میگفت: «حمیدرضا، مامان بدو برو از مغازه سید جلال یه بسته سیگار بگیر و قبل از آنکه این آب خشک بشه، برگرد.» و من پلهها را یکی در میان میپریدم تا قبل از آنکه آب خشک شود، بازگشته باشم و همیشه سریعتر از آفتاب خودم را میرساندم. من در خانهای بزرگ میشدم که آسمان خود را به بام آن رسانده بود، خانهای که امروز دیگر نیست و هیچ پرندهای روی دیوارهایش تخم نخواهد کرد. سالها است که مادرم رفته، انگار رفته برای من سیگار بخرد، یک لیوان آب ریختم روی مزارش، خشک شده و او هنوز برنگشته است. برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|