خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > عکسی میان گلهای مصنوعی | |||
عکسی میان گلهای مصنوعیرضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.comعکسی میان گلهای مصنوعی از خانمِ نینا، لایه به لایه، خاطرههایی است نشسته برهم. خاطرهی سفری است به مقصدی که درآن مقصد، خاطره مرگی، یاد سفر را در پی و در پس داشته است. سفری که مقصدش دیرتر و دورتر، خود، مبدا بوده. بدینگونه، تکههای قیچی شدهی زمان، سفر را با مرگ موازات میدهند، و مبدا و مقصد را در لحظههای نادرِ یک چشم بستن «در موسیقی آرام و زیبایی» خلاصه میكنند. اگر خلاصهی مرگ، غیاب است؛ در نوشتهی نینا، عکسِ میان گلهای مصنوعی با حضورِ غیاب، تناقضِ بزرگِ مرگ را بر واقعیتِ فقدان مینشاند و تصویرهای غیب و حضور در آیینهی دوگانهی ذهنِ متن، مکرر میشوند. ما هم به پیشانی این آیینه، سنگ نوشتهای از «هفتاد سنگ قبر» رویایی را قیچی میکنیم و میگذاریم. و به تماشای این ترکیب مینشینیم: آنجا که با تو بودم عکسی میان گلهای مصنوعی
صدای کفترهای پشت پنجرهی اتاق، زاریست. زاری خفه. زاریشان دلم را آشوب میکند. به صدای مرثیهخوان زردنبوی محلهمان میماند. میان چمدانهای بسته اتاق گم شدهام. اما خیالم راحت نیست. میدانم، جانش را ندارم اینهمه بار را به تنهایی با خود ببرم. میدانم بازهم چیزی را جا میگذارم. در هول و ولای رفتنها همیشه چیزهایی گم میشوند که بعدها حسرتشان به جانم میریزد. بغض میشوند و روزها مثل گل ته گلویم میچسبند. تا بگردم و پیدایشان کنم... بیهوده است. همیشه چیزی جا میماند. همیشه اینطور است. در نیمه باز بود. برخاستم در را ببندم، دیدم تو در قاب در ایستادهای. دلم باز شد. هوای اتاق بوی تو را گرفت. قاب در زیبا شد. «آقاجان، چه خوب کردی که خودت آمدی. نگاه کن! چمدانها را هم بستهام» سرم را بر سینهات گذاشتم. بوسیدمش. دستت را گرفتم. گفتم: گفتی: «بابا، وقت زیادی نمانده...» زاری دلآزار کفترها نگذاشت آخرین نجواهایت را بشنوم. اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و با کف دست دیگرم کوبیدم به پنجره. برگشتم بگویم: «آقاجان...» در بسته بود. تو در قاب نبودی. هوای اتاق سنگین شد. خفه شد. پنجره را باز کردم. گفتم: «سیگاری میکشم، همه را برمیدارم و میروم» هوای هواپیما سنگین بود. خفهام میکرد. دلم میخواست کنج خودم را داشتم. هرجا که باشد، اما نه این وسط. صندلی وسط که مینشینی، مجبوری همهاش روبه رویت را نگاه کنی. سرت را کمی کج کنی، یا هر طرف بخواهی لم بدهی، بغل دستیات طوری خود را کنار میکشد که انگار وارد حریم او شدهای. «آقا ممکنه جایتان را با من عوض کنید؟» نتوانستم تاب بیاورم. تا چشمم به میهماندار افتاد گفتم: «اینجا جای نشستن نیست، حداقل من...» میهماندار مهربان شد و گفت: «صبر کنید. خبرتان میکنم» نمیدانستم چه باید بگویم. باز پرسید: «برمیگردین؟» یکشنبه بود، ساعت سه صبح. همه توی فرودگاه بودند. همهشان سیاهپوش. در آغوششان گرفتم. لبهایشان را بوسیدم. گفتم: «حرفها بماند برای بعد». حمید مثل همیشه از کنارم گذشت و غبار خاطرهیی گم از پیوندی گسسته چشمهایم را بار دگر تار کرد. کوتاه گفت: «دیشب پدر مُرد» فقط نگاهش کردم. «مادر هم حالش خوب نیست» به خواهرم نیز چیزی نگفتم. گهوارهای بودم در دستان پدر. تاب میخوردم، تا مرا تنگ در آغوش فشرد و در گوشم خواند: «فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان/ بیار جام شرابی و به خاک آدم ریز» به خانه که رسیدم مادرم میگریست. میگریست و مدام میگفت: «دیر آمدی! دیر!» میگفت: «اسم تو را زبان گرفته بود. میگفت زهرهی مهربانم چرا نامهربان شدی!» پدر شب پیش به تنهایی از بستر بلند شده بود. اصلاح کرده بود. میخواست انگار خود را برای ضیافت آماده کند. روی میز را چیده بودند. نقل، خرما و عکس پدر در میان گلهای مصنوعی. دیوارهای اتاق پدر هنوز پر بود از دستخط زیبایش و اشعاری که مثل او مهربان بودند. تختخواب پدر خالی بود، و من مثل همیشه در غیاب او زیر تختخوابش بودم. مثل کودکیهایم. ترسهای کودکیم راهمیشه زیر همین تختخواب به او میگفتم. ساعت هفت صبح، با حمید و خواهرهایم در بیمارستان بودیم. سردخانه بسته بود. همان جا نشستم و در بستهاش را چسبیدم. دو ساعت بعد مسئول سردخانه آمد. قفل را باز کرد و تخت روانی را از محفظهای بیرون کشید. پارچه سفید را از روی صورتش کنار زدم. چهرهاش مثل همیشه زیبا بود. مهربان بود. با خط لبخندی برکنارهی لبهایش خود را به خواب زده بود و مرا میپایید. تشنهام شد و گریهام گرفت. درست مثل پنج سالگیام، در آن روز تابستانی که از نگاه خیره گاو وحشی، آنقدر عقب عقب رفتم تا به پاهای پدر رسیدم و پشت پاهای کشیدهاش پنهان شدم و آهسته به گاو گفتم: «سلام!» حمید دستهایم را گرفت: «زهره، بس کن!» ساعت دوازده ظهر پدر را به خانه آوردند. پدر برای همیشه از خانه میرفت. آقاجان من. با چادر سیاهی که نمیتوانستم جمع و جورش کنم، مثل مجسمه دم در خانه ایستادم و خیره ماندم به تن پدر که در ملافهی سپید پیچیده بودند و آرام بر تخت روان آمبولانس آرمیده بود. کسی با شتاب از خانه بیرون شد. بوی گلاب آمد. چند قدم رفت و برگشت. صورتم را در میان دستانش گرفت و ناباورانه گفت: «سلام، زهره تویی؟» صداها توی گوشم میپیچید: «دیر میشه، دیر!» در خانه نیمه باز مانده بود. مثل در شیشهای هال خانه که همیشه بعدازظهرهای تابستان، حوالی ساعت دو، نیمه باز میماند. بعد از آن قیل و قال سر سفرهی ظهر، هال خانه جان میداد برای استراحت. پدر وسط هال دراز میکشید و روشنایی خفیفی که تنها بازماندهی بعدازظهرهای داغ بود، از پس در قطور و تمام قد شیشهای راهرو روی پدر میتابید، که دستی زیر سر میگذاشت و دستی روی پای چپ اش. باقی خانه سایه بود. سکوت و تنها صدا، صدای سایش برگهای درخت کهن مو بر پنجرهی تمام قد اتاق. زمان هم انگار در خواب بود، مثل اهل خانه. اما من همیشه، حتا توی آن گرمای اتاق کوچک پشت بام، خیره به ساعت پایه شکستهام بیدار میماندم و انتظار میکشیدم که آرام و پاورچین پاورچین پیش تو بیایم و تن تبزدهام را به دیوارهای خنک هال بچسبانم و پیش از آنکه زمان و آدمها بیدار شوند، باز پاورچین پاورچین پله های پشت بام را بگیرم و بخزم توی آن اتاق جهنم. یادت هست پدر! یادت هست، ساعت دو که میشد کفشهایم را زیر بغل میزدم و پا برهنه تن استخوانی کوچکم را از لای در شیشهای راهرو به داخل میسراندم. نگاهی به تنگ نیمه خالی آب خنکی که بالای سر تو بود میانداختم و نوک پا به سوی آن میرفتم. شیشهی سرد عرقکردهی آن را به پیشانی میچسباندم و کمی که خنک میشدم، جرعه جرعه از آن مینوشیدم. از لای پلکهایم میدیدمت که با خط لبخندی برکنارهی لبهایت، خود را به خواب زدهای و مرا میپایی و من آنقدر مینوشیدیم تا تنگ خالی را همان جایی که بود بگذارم و حظ تو را کامل کنم. چقدر دلشوره برم میداشت وقتی دوباره به خواب میرفتی، مثل دلشورهای که همیشه در پی سفرهای پیاپی تو داشتم. اول دلشوره بود، بعد حس خفگی. خواب که میرفتی، برمیگشتم به اتاق کوچک پشت بام و شتابزده پک میزدم به سیگاری که از مادر دزدیده بودم. قرار نمیگرفتم، و باز پلهها را میگرفتم و پایین میآمدم. تو آرمیده بودی، حسی که همواره تنها در خیال من ماند. با دودلیهایم همانجا گوشهای در کنار تو مینشستم و میماندم تا دوباره چشم بگشایی و از من آب بخواهی. مادر آمد. چادرش روی شانههایش بود و چشمش به کاسهی آب که در دست داشت. از پلهها آرام پایین میآمد، انگار دلواپس بود مبادا قطرهای از آب بر زمین بریزد. آب در کاسه لب پر میزد. مادر با گامهای کوچکش درون آمبولانس رفت. کاسهی آب را بالای سر تو گذاشت و پارچهی ترمه را که زیر بغل پنهان کرده بود، آرام بر روی تو کشید. لبهایش کـُند و بیرمق بهم میخورد. قرآن میخواند؟ یا آخرین وعدههای خود را با تو در میان میگذاشت؟ کسی به او نزدیک شد و گفت: «خانم غروب میشود!» شانههایش تکان میخورد. مادرم میگریست. نمیدانم چقدر در کنارت ماند. اما برای وداع با تو هیچ عجلهای نداشت. از ماشین که پیاده شد، با نگاه به راننده گفت که حرکت کند. درها بسته شد و قطرات شفاف آب با هوای پرغبار درهم آمیخت. مادر میخواست تو در کنار پدر بزرگ خودش در قم به خواب روی. از قم بدم میآمد. هرچه گفتم، نپذیرفت. به قم که رسیدیم، حول و حوش ۵ بعدازظهر بود. وقتی مادر شانهاش را از زیر سرم کشید، تازه چشمهایم را باز کردم. در گیج و ویج خواب و بیداری، از لای پلکهای نیمه بازم حرکت تند پاهای مادر را میپاییدم که از راه باریکهی میان گورها بسوی تو میشتافت. تا به تو برسد، دوبار بر زمین نشست و هربار با چه جانکندنی دست را ستون تن کرد و بیدرنگ سوی تو دوان شد. جز زاغها که تک و توک بر گوری نشسته بودند، و چند قاری قوزی و تکیده که سایهشان از دور گم و پیدا بود، در آن گورستان عبوس چیزی به چشم نمیآمد. و مادر، شاید تنها شقایق سیاه آن زمین سوخته، انگار در باد میپیچید تا بر مزارت بیفتد.
آنروز، در ته آن چالهی تنگ، تکهای از جان من نیز زیر خروارها خاک با تو مدفون شد. تکهای که جای خالیاش را هیچ چیز پر نکرد. چیزی نیست که از یادم برود، یا گماش کنم. مثل گل هنوزهم ته گلویم چسبیده، مثل حسرت هنوزهم به جانم ریخته. گریز ازآن بیهوده است، هنوزهم همینطور است. برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|