خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > کافه شوکا | |||
کافه شوکا
ترکیب کافه، قهوهخانه و رستوران با پاتوقهای هنری، اتفاق زیبایی است که تقریبا از اوایل این قرن در دنیا رایج شد و نوع جدیدی از ارتباط خلاق بین آدمهای اهل اندیشه و هنر بوجود آورد. پیش از آن در اروپای بعد از رنسانس، محافل دانشی و هنری در سالنهای بانوان توانگری برگزار میشد که میکوشیدند در جامعهی یکسره مردانهی زمانشان، جایی برای حضور ارزشهای زنانه باز کنند. از همین محافل بود که دانشی زنانی چون «مادام دو شاتله» دوشادوش مردانی مثل «ولتر»، یا زنان و مردانِ اصحاب دایرةالمعارف، راه عصر روشنگری را گشودند. از اواسط قرن نوزدهم با گسترش عام دانش و فن و هنر در تعلیم و تربیت جدید و رشد دموکراسی مدرن، این محافل به کافهها منتقل گردید و پاتوقهای متعددی بوجود آمد که مقر ستادهای تبادل فکر و هماهنگیِ جنبشهای سیاسی و ادبی بودند. بیشک اهل مطالعه چیزهایی در بابِ کافههای محلهِی سن ژرمنِ پاریس شنیدهاند که با خاطرههای جنبش اگزیستانسیالیسم وسیمون دوبوآر و سارتر و مرلوپونتی گره خوردهاند. یا کافههایی که درپاریسِ میانهی قرن بیستم محل تجمع نسل نویسندگان تبعیدی آمریکایی، معروف به نسل گمشده بود. (میتوانیم اینها را در خاطرات کسانی نظیرهمینگوی، فیتزجرالد،میلر، دوس پاسوس و غیره ببینیم.) کافه صلح (کافه دو لا په) کافه بزرگی که همین الان هم کنار اپرای مشهور پاریس دایر است؛ یکی از همین کافه - پاتوقهای پاریسیست که همراه با سرگذشتِ نخستین تبعیدیانِ دوران معاصر، وارد تاریخ مشروطیت ایران شد. در آنجا بود که دهخدا، تقیزاده، سردار اسعد، محمد قزوینی و دیگران دور هم جمع میشدند و برای مبارزه با استبداد نقشه میکشیدند. بنیاد مجله صوراسرافیل در تبعید و طرح فتح تهران در آنجا گفتگو شده است. ردِ پاتوقهای هنری را در ایران از قهوهخانههای زمانِ صفویه داریم که علاوه بر نقالی و شاهنامهخوانی، شعرا و ظرفا گرد میآمدند و تبادلِ شعر و نقل وخبر میکردند. در تهران سالهای چهل، تعداد این پاتوقها، رستورانها و بارهای هتل و کافهها بسیار بود که معروفترین و قدیمیترین آنها، «کافه نادری» است که آشنایان به ادبیات معاصر ایران حتما با اسم این کافه آشنا هستند. اما یکی از جالبترین این پاتوقها در تهرانِ آن زمان - که نسل بعد از انقلاب قطعا خاطرهای از آن ندارد- کلوپِ رشت بود که در نمره 21 خیابان رشت قرار داشت. این کلوپ توسط پرویز تناولی مجسمه ساز، خانم رکسانا صبا، کامران دیبا معمار، بنیاد نهاده شد که بعدتر حسین زندهرودی نقاش هم به این جمع پیوست. جنبهی فرهنگی این محل و حالت خودمانی صاحبان هنرمندِ آن با مشتریان، ترکیب مدرن و سنتی معماری محل، ابتکارات نمایشی و هنری که در آنجا انجام میشد، بیشتر از هرجای دیگری آن را پدربزرگ کافههای امروزی نظیر «کافه شوکا» میکند که خاطره امروز ما به آن مربوط است. نویسنده این خاطره خانم ارکیده بهروزان است. کسانی که «تهرانیه»های ایشان را شنیده یا خوانده باشند؛ ویژگی لحن و سبک و روال گزارش ایشان را به خاطر دارند. « کافه شوکا» ما را با نویسندهای روبرو میکند که نثری دارد به دور از کلیشه، در عین شاعرانگی دقیق و مواج از فراز و فرودِ حس. کافه شوکا، کافهای است در تهران که نویسندهای آن را اداره میکند و طبعا حال و هوایی دارد جدای از حال و هوای کافههای معمولی. نمیدانم هنوز دایر است یا مثل خیلی روزنههای دیگر، آن را هم بسته اند؟ از خلال خاطرات خانم بهروزان، تصویرهای مقطع و برداشتهای سریع عینی-ذهنیِ او، شما را به تماشای یک تابلوی امپرسیونیستی از یک کافهای جذاب دعوت میکنم.
اینکه میشه تو اروپا و حتی تو همین برکلی معروف و توی همین کافه آندلای کمبریج ماساچوست نشست و بحث کرد با غریبهها، این «میستیک» شهرهای رویایی و تاریخدار و کافههاشون، شقالقمر نیست. هیچوقت نبود. اما برای ما شد، که رویای کافه نادری شد همه زندگیمون، بی آنکه دیده باشیمش، اما با خیالش زندگی کردیم، اونقدر که من حتی نوشتم - چهار سال پیش و برای بی بی سی - که وبلاگستان یه کافهست، که وبلاگهایی که ما مینویسیم، هرکدوم یه صندلی دور میزی عظیماند که هر سرش توی یک دیاری بود، و این «کافه نادری مجازی وبلاگستان» - تشبیهی که حال اینقدر دستمالی شده- فقط و فقط به عشق خیال کافه نادری بود که درست شد. هر انگشتی که روی این کلیدها میدوید، مشتی بود که روی میزهای کهنه کافه نادری میکوبیدیم، یعنی ما که نه، کوبیده بودند پیش از ما، کسرایی و چه میدونم، مسکوب نازنین. نوبت ما که شد، کافه نادری رفتن شد نقطه روشن روزهای بیمارستان روزبه و فارابی و سینا، چیتان و پیتان توی جمهوری گز کردن، وسط هرم روز، بوق و دود و کثافت، به عشق مکث کردن جلوی اون دکه روزنامهفروشی جلوی هتل نادری، ولع مجله - آدینه هنوز بود اون روزا - یا به عشق یه قهوه تلخ و اون سیگار باریک بلندای «ووگ» الف. که آدم دوست داشت توی دستهای لاغرش تماشا کنه. مشت بیمشت - «این مباد آن باد»ی درکار نبود، مثل خانوما میرفتیم «فرید» استیک میخوردیم، کنار بازماندگان نسل اعتراض و خرده بورژوازی که حالا پر بودند از آرتروز و کلسترول و آب مروارید، اما هنوز کراوات زده و مانیکور کرده و شق و رق، بعدش هم که قهوه، اما اوجش یعنی روز آخر انترنی، و اون جادوی دهه چهلی «فرید» و «کافه نادری» که ازش فقط همین تصویرهای مبهم مونده بود و گارسونهای پیر ارمنی. ت! تو همیشه نقطه روشن دیدار بودی از همون روزای مدرسه. ت. یعنی زندگی همیشه پر بود از حادثه و اتفاق و حسهای نایاب. الان دلم تنگ شده که باز تو هی تعریف کنی، هی قهوه بگیریم و هی توی کافههای «کاونت گاردن» یاد کافه نادری کنیم و بگیم عجب! چقدر زندگی پشت سر ماست.... کافه نادری برای ما این بود: نوستالژیای تهرون قدیم، آرمانهای قدیم، جوونیهای قدیم،`از جنسی متفاوت، جوری که فرق کنه با قرتی بازیهای امثال کافه کلاسیک فرشته. بعد ما - ما که نه، یعنی نسل ما - کافه نادری خودمونو ساختیم؛ نوبت ما که شد، پاتوق حرف زدن و خوندن شد کافه شوکا. کمتر سیاسی و بیشتر - مثلا - هنری، اعتراض از جنسی که اهالی کافه نادری به خوابشون هم نمیدیدن. خبر اعدام و زندان و تبعید و «از عموهایت سخن میگویم» و «وارطان سخن نگفت» ِ شاملو جاش رو داد به سیال ذهن، به «سال بلوا»ی معروفی و بحث داغ تئاترهای ناب میرباقری روی صحنه تئاتر شهر، به اعتراض از راه پوشش و حجاب و سیگار؛ ترکیبی از پیشرفت دانستهها، و پسرفت آرمانها. زمان تکلیف همه چیز رو روشن کرده بود. اینکه از نادری چی بیرون اومد و از شوکا چی، حکایت دیگهایه. حرف من اما سر اون تصویره، اون فضا، که حالا به لطف یوتیوب ، باید باور کنم که هنوز هست . حالا همین بنده که این افاضات رو میکنم، از گوشهی صندلی شکسته و زیرسیگاریهای کوچیک و آشغال روی میز کافههای پاریس با ولع عکس میگیرم، آخر هم ناراحت میمونم که چرا وقت بیشتر نبود تا یه آلبوم از کافههای پاریس درست کنم. اما نمیگم اون موقع که روزهای بین بزرگ شدن و «رفتن» رو توی کافه کلاسیک و شوکا و فرید و یاس و موفتار ونادری میکُشتیم و آههای بلند میکشیدیم از دست روزگار و هجران و هجرت، دوربینم کجا بود؟ نقل این حرفها نیست، قضیه نگاهی بود که باید زیر بارون میشستیم، که دیر شستیم، خیلی دیر، خودم رو میگم. که همین شوکا مگه کم از کافههای پاریسی بود؟ میز و صندلی لهستانی زپرتی و لنگه به لنگه و جاسیگاری نداشت که داشت. یارعلی و کلاه بره کجکی نداشت که داشت. تازه کتاب داشت، با مجلههای آویزون به طنابی که از بالای سر پیشخوان میگذشت. «عصر پنجشنبه» داشت و «گردون»، خدا رحمت کنه گردون رو، و ادبستان آقای سام رو، که تعطیل شدنشون شروع راهی بود که سیزده چهارده سال بعد، هنوز ادامه داره. ادبستان از جنس بقیه نبود، رسمی بود و ثقیل، اصلا حال و هوای اونهای دیگه رو نداشت، اما من دوستش داشتم، برای سخنرانی تودیع آقای خاتمی و مهاجرانی و آدمهای فرهنگستان واون فضاها و هواهای احترام برانگیز فرهنگستانی، بخاطر نثرهای فاخر و قدیمی، بخاطر تک و توک داستانهای معرکه. یادمه شونزده سالم بود که شیدای داستان کوتاه «عطر یاس» حسن بنیعامری شدم توی ادبستان، نابغهای بود به چشم من، بعدها معروف شد و صاحب کتاب. اون روزا من فکر میکردم دستی از غیب باید در کار بوده باشه که فضای این قصه - و لعنتی، لحنش- اونقدر نزدیک بود به فضای یک قصه فسقلی که خودم اون روزا نوشته بودم، فکر کرده بودم باید برم پیداش کنم این آدمو و بهش بگم که ما تله پاتی داریم. لابد آقای سام همین چیزها رو شنیدن که برام نوشتن بعدها «با آن شیدایی و کم حوصلگی - که البته لازمه امثال شماست- بمانید». یاد همه اینها به خیر، لندن و درس مثنوی و آقای سام که البته از جنسی بود متفاوت، مومن و عارف مسلک، و محترم و مهربان و درویش. اینطوریه، توی کلهم هر قصهای ختم میشه یا به یک مجله یا به آدمهای «قلمی». حتی کافهها. شوکا درسته که جای قرتی بازی هم بود، اما جادوش مال اون مجلهها بود، مال اون کتابا، مال اون بحثهای بینتیجه و اسپرسو با طعم یاس فلسفی و حیرانی عارفانه. شوکا گیرم که زیادی هنری و آرتزی بود برای ذائقه من که بلانسبت موجود مخصوصی بودم در آن روزگاران، آراسته به اکمل کمالات و شئونات و وجنات بیشمار اخلاقی، در غایت بلاهت. اما شوکا تنها کافهای بود توی تهرون، که میشد «تنهایی» رفت توش نشست و چیزکی نوشت، بی آنکه کسی مزاحمت بشه. دلم از این میسوزه که از یه روزی، به دلیلی که خودم میدونم، دیگه نرفتم شوکا، اصلا نرفتم گاندی. دیگه نرفتم تاچند سال بعد، سال ۲۰۰۵، آخرین باری که به ایران برگشتم، این بار به قامت مسافری که اومده بود از شوکا عکس بگیره و حاجی کرگدن روزنومهچی رو ببینه بعد از دوسال، و بعد بدو بدو بره تا ماشین جریمه نشده، تند و باعجله و بیآداب ِ دیدار. حالا اینا روگفتم که بگم شوکا هنوز هست. آی اونایی که ایرانین! ب!عزیز! هنوزم اون خبرا هست؟ جانَ عزیزت یه یادی بکن از نوجوانی ِ کج و کوله این رفیقت که ناگهان در مکاشفهای شهودی، بعد از سه سال امروز - یکهو- کشف کرد که چرا عاشق کافه نیوز بود در بریتانیای کبیر؛ چون شوکایی بود برای خودش، با آن روزنامهها و مجلهها و زیر سیگاریها. چرا قبلا نفهمیده بودم؟ یکبار هم با پ. توی بالکن شوکا بودیم، عکاس فیگارو اومده بود بر ِدل ما. چقدر ترسیدیم که نکنه صورتمون بیفته تو عکساش، و هی روسری مونو کشیدیم جلوتر. اون روزا هنوز کافه بارون نشده بود شهر، هنوز «کافه عکس» حتی نیومده بود، یه سر هم با استاد و دوست ِ یگانهای رفتیم اون کافه رستوران قدیمیه که خدا بود، به ماشین زمان میمونست که آدمو ببره پرت کنه توی دهه چهل، اسمش چی بود راستی؟ کافه ریویر؟ «کلبه»، «جزایری» و بقیه هم بودن، با اون سنت کافه رفتنهای درد دلی با دوستها که توی تصویرش همیشه یه جعبه سفید «ووگ» نشسته کنار انگشتر دونگینه معروف الف. عزیزم. و از همه اینها که بگذریم، من توی شوکا بود که فهمیدم یکی از نویسندههای کلافه و محبوبم - با آن نثر بیش از حد آشنا - یک کار دیگه هم کرده که آرزوی اول و آخر زندگی بنده حقیر بود، داشتن یک مجله. و توی شوکا بود که بنده شدم مشتری «عصر پنجشنبه» ای که شنیدم همین چند هفته پیش تعطیل شد. یه حرفی داره آوینی که من عاشقشم، میگه: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت.» من هربار حرف این مجلهها شده، یاد این حرف آوینی افتادم. اینهم از بهانه این هذیان ناتمام، فیلم شوکا روی یوتیوب و نطق یارعلی خان که همچی یه هوا هم حس برش داشته و منتقد هم شده و دستهاشو تو هوا میچرخونه و میگه: «رضا قاسمی؟، ای، بَ----د نیست ...» اوکی، یارعلی مقدمه دیگه. نصف استیلش به همین فیگورهاش بود. صندلیهای بیرونو جمع کردن، اما مردم روی لبه بالکن نشستن و میپلکن. یارعلی در حال هم زدن شکر توی قهوه مشتری میاد بیرون، و من یادم میافته که اینجوری قهوه سرو میکرد. عالمی بود عالم شوکا، دنیایی بود خودمونی و قهوه خونهای و لاتی و پاریسی و گنده گوزی و روشنفکری -به عبارتی شاید، تمام قصه روشنفکری روزگار ما.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
از دیروز تنها یک یادش بخیر می ماند و آن حس تلخ اما شیرین دلتنگی برای آن روزها ...
-- امین کیا ، Mar 8, 2008این هم لینک فیلم مربوطه در یوتیوب:
-- بدون نام ، Mar 8, 2008http://www.youtube.com/watch?
v=qY3jBYjNxLg&feature=related
چرا برای این برنامه پیوند صوتی نگذاشته اید؟
-- بی نام ، Mar 9, 2008--
زمانه:ممنون برای یادآوری. تصحیح شد.
آخ که چقدر به دلم نشست. من دیدار مرد زندگی ام رو مدیون شوکام. از همین جا درود به آقای مقدم و کیا تا چند وقت دیگه که دیدار تازه کنیم.
-- بهاره ، Mar 10, 2008in cafe shooka kojas
-- nima ، Apr 10, 2009salam
-- azadehgolparian ، May 9, 2009mer30 az mataleb
ma 5 nafar az bachhaie hamed hastim moshtaghim baraye didane aghaye mahmod dolat abadi
dar sorate moafeghat ishan
be ma etela dahid
mer30