تاریخ انتشار: ۲۹ تیر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

دایره معجزات

فرستنده خاطره:
محسن مرودشتی
daneshvar@radiozamaneh.com

خاطره‌ای که امروز می‌شنوید اولین بار با حضور عده‌ای از دوستان منجمله سه نفر از نویسندگان صاحب نام ایرانی توسط خود راویِ خاطره نقل شد؛ با مشخصات و تاریخ دقیق و ذکرِ اسم و آدرس همه‌ی آدم‌هایی که در خاطره به آنها اشاره شده بود. از او خواهش کردم این خاطره را برای قرائت در برنامه خاطره‌خوانی رادیو زمانه در اختیار من بگذارد و ایشان پذیرفتند.

زمانی که متن را برای قرائت رادیویی آماده می‌کردم یادم آمد آدم‌های این خاطره در ایران زندگی می‌کنند و دادن نشانی‌ها و اسم و رسم اشخاص ممکن است دردسرهایی برای آن‌ها ایجاد کند.

مثلا ممکن است حاجی‌آقای ما را به جرم صرف مشروبات الکلی پیدا کنند و شلاق بزنند! این بود که توسط دوست مشترکی از راوی خاطره اجازه گرفتم اسم‌ها را حذف و رد نشانی‌ها را پاک کنم.

تنها اسمی که در این خاطره دچار حذف و تعدیل نشد همان اسم «دایره معجزات» است که آن‌هم محتمل است حالا اسم اداری دیگری برای آن گذاشته باشند یا هنوز هم همان باشد. به هرحال علاقمندان می‌توانند خود تحقیق کنند.

Download it Here!

نمی‌دانم چطور شد خواهرم به ازدواج حاجی‌آقا درآمد. آن موقع من در انگلیس مشغول تحصیل بودم و زیاد کاری به کار خانواده نداشتم. حالا هم کاری ندارم. هر دو سه سال یک بار سفری به ایران می‌کنم برای دیدار. چند هفته‌ای می‌مانم و برمی‌گردم.

الان بیش از ٣٥ سال است که اینجا در انگلستان هستم. شغل مناسبی دارم و زندگی آرامی. هر بار به ایران می‌رفتم سری هم به خانه آن خواهرم می‌زدم که به خاطر ازدواج با حاجی‌آقا رابطه‌اش با خانواده تقریبا بریده بود.

علت این قطع رابطه تعصب زیاده از حدِ حاجی‌آقا بود که فامیل ما را از نظر رعایت موازین شرعی، زیاد صالح نمی‌دانست. خانواده ما هم به‌نوبه خود، تمایلی به معاشرت با حاجی‌آقا نداشت.

خواهرم این میان گیر کرده بود و چاره‌ای نداشت جز این‌که هر بار فرصتی می‌یافت در خفا، سری به خانه پدری بزند.

با وجودی که از نظر حاجی‌آقا بین همه افراد خانواده، من، به‌خاطر عدم پرهیز از مصرف نوشابه‌های الکلی ناصالح‌ترین آنها بودم؛ حاجی‌آقا چاره‌ای نداشت جز آن‌که با شعار موسی به دین خود عیسی به کیش خویش؛ بازدیدهای دو سه سال یک بار من را تحمل کند و از آن‌جا که زمان این دیدارها کوتاه بود و به‌اصطلاح، من، یک روزه میهمان بودم و صد ساله دعاگو و همیشه هم کنجکاوی‌هایش را درمورد اروپا و غرب پاسخ‌های مفصل می‌دادم، کم و بیش از دیدنم خوشحال هم می‌شد.

ضمنا رابطه ما با هم خیلی هم صریح و بی‌رودربایستی بود. من او را «خر مقدس» و او هم من را «سگ عرق‌خور» می‌نامید. و حتی همین مطلب، رابطه‌مان را، می‌شود گفت، دوستانه هم کرده بود.

در آخرین سفرم به ایران که طبق معمول به دیدن خواهرم رفتم، ابتدا متوجه نشدم حاجی‌آقا بیشتر از همیشه به دیدنم ابراز شادمانی می‌کند؛ اما وقتی اصرار کرد برای شام بمانم از چشمان متعجب و پرسان خواهرم به صرافتِ بی‌سابقه بودن این دعوت و دوستانه‌تر شدن برخوردش افتادم.
گفتم: قربون شما حاجی‌آقا، ما امشب یک جای دیگر دعوتیم.

گفت: حتما با اراذل و اوباش وعده کرده‌اید عرق خوری بکنید.

گفتم: دو اشتباه در فرمایشات‌تون هست. اولا من هیچ وقت با دوست و آشناهای شما معاشرت نمی‌کنم و فرمایش ناصحیح دوم‌تون هم اینه که ما دیگه سال‌هاست عرق رو گذاشتیم کنار، یا ویسکی می‌خوریم یا شراب.

حاجی‌آقا راست توی چشم‌های من نگاه کرد و گفت: ممکنه مرحمت کنید اگه زیاد زحمت‌تون نیست یک ـ دو بطری از اون شراب برای ما هم بخرید؟ ضمنا امشب هم در مجلس‌تون نایب الزیاره ما باشید؟

با وجودی که شوخی خیلی غیر منتظره‌ای بود توانستم فورا جوابش را سرهم کنم و گفتم: خاطر جمع باشید حاج آقا. استکان اول رو به سلامتی شما می‌خوریم و از بارگاه الهی تقاضا می‌کنیم ثوابش رو هم پای شما بنویسد.

گفت: خدا خیرتون بده! پس، فردا تشریف بیارین اینجا، کله پاچه صبحگاهی‌تون رو در خدمت‌تون باشیم!

شنیدن این کلمات حتی به شوخی از دهان مرد تلخی مثل حاجی مایه تعجب بود. گذشته از این‌که هیچ وقت نشنیده بودم شوخی بکند؛ از آن‌هایی بود که اگر کسی در مقابل او اسم شراب و عرق می‌برد می‌بایست می‌رفت و دهانش را آب می‌کشید.

حالا قصدش چه بود از این شوخی‌ها و این کلمات؟ سر در نمی‌آوردم. به هرحال برای این‌که رویش را کم کنم فردا صبح علی‌الطلوع با دو بطری پیچیده در پارچه و به‌خوبی مخفی‌کاری شده در یک ساک پلاستیک، به خانه‌اش رفتم.

لباس پوشیده و آماده نشسته بود روی صندلیِ توی هال و بوی کله‌پاچه تمام خانه را پر کرده بود.

گفت: می‌ترسیدم شما تشریف بیارین، پشت در بمونید. خواهرتون خوابه، بفرمایین بنشینید، میرم یک تک پا تا این سنگکی و برمی‌گردم.

گفتم: من هم با شما می‌آم.

بسته را پشت در گذاشتم و راه افتادم. خیابان‌ها هنوز خلوت، اما دم دکان سنگکی مردم صف کشیده بودند. توی راه حاجی فقط یک جمله، پرسید: دیشب خوش گذشت؟

گفتم:
- جای شما خالی. گفت: دوستان به‌جای ما. و سکوت کرد.

نانوا، تا چشمش به حاجی‌آقا افتاد دست به سینه گذاشت و به احترام سرخم کرد و حاجی به‌جای جواب انگشت اشاره و میانی‌اش را به نشانی عددِ دو به او نشان داد.

نانوا فورا دو عدد نان برشته‌ی تازه از تنور درآمده را برداشت و پیشخوان را دور زد و آمد بیرون و ضمن دادن نان‌ها به‌دست حاجی گفت: حاجی‌آقا خدا خیرت بده! خدا از بزرگی کمت نکنه!

حاجی گفت: درست شد؟
ـ بله حاج آقا، دیروز مرخص شد، بچه‌هاش می‌خوان بیان دست بوس‌تون.

حاجی گفت: احتیاجی نیست!
مکثی کرد و گفت: حالا چیکار می‌خواد بکنه؟

انوا گفت: خدا بزرگِست، آدم زحمتکشیِ‌ِست، بالاخره یک کاری دِس و پا می‌کنِد. غرغر خفیف و مردد مردمی که در صف انتظار بودند بفهمی‌نفهمی به گوش می‌رسید. حاجی گفت: خبرش رو به من بده!

و راه افتادیم.

با وجودی که کنجکاو شده بودم سوالی نکردم و حاجی هم لب از لب باز نکرد. با همه بدگویی‌های فامیل شنیده بودم که می‌گفتند حاجی به هرحال مرد خیری است و اگر دستش برسد کاری برای مردم می‌کند. و حالا هم لابد گیرِ کار کسی را رفع کرده بود.

همه حواسم پی ماجرای دو بطر شرابی بود که آورده بودم و گوشه هال گذاشته بودم. احتمال داشت کار به بیرون کردنم از خانه بکشد. به‌هرحال شوخی‌ای کرده بود، ما هم دنبالش را گرفته بودیم و باید تا ته‌ش می‌رفتیم.

به خانه که رسیدیم صبحانه چیده شده بود. وقتی خواهرم دیگ کله پاچه را گذاشت وسط میز برخاستم و شیشه‌ها را از پشت در ورودی آوردم، بسته بندی را باز کردم و گذاشتم روی میز.

خواهرم مثل برق گرفته‌ها خشکش زده بود. حاجی گفت خانم بی‌زحمت سه تا از آن استکان‌های لب طلایی بیار.

از این پس همه چیز در سکوت سنگین و پرانتظاری زیر نگاه آمرانه حاجی گذشت.

خواهرم مثل خوابزده‌ها رفت و استکان‌ها را آورد و گذاشت روی میز. نگاه حاجی برگشت روی من. انگار به من می‌گفت خب بفرما شروع کن.

من در بطری را باز کردم و آن وقت بود که عدد سه ـ سه تا استکان ـ در سرم شروع کرد به چراغ زدن. خب این هم جزو بازی است.

هر سه را پر کردم و استکانم را برداشتم. حاجی یکی را گذاشت جلوی خواهرم و گفت: ـ شمام میل می‌فرمایید!

باز همان نگاه، همان سکوت و انتظار و انگشت‌های لرزان خواهرم که به کمر استکان حلقه شده و نگاهش که در هوا معلق مانده.

گفتم به سلامتی و چشمانم را بستم و جرعه‌ای بزرگ فرو دادم. وقتی چشمانم را باز کردم به زحمت می‌توانستم از بیشتر و بیشتر باز شدنش جلوگیری کنم.

معجزه‌ای اتفاق افتاده بود. حاجی داشت آخرین قطره استکانِ شراب را سر می‌کشید. و انگشت‌های خواهرم همچنان دورکمرِباریکِ استکان پری که به شدت می‌لرزید حلقه مانده بود.

حاجی گفت: پس چرا معطلید خانم؟

اواسط بطر دوم بود که مجلس گرم شد و حاجی به حرف افتاد.
«می‌دونید که من خونه‌ای خریده بودم در مشهد، که هروقت به زیارت می‌رم راحت باشم. مخصوصا که عده‌ی زیادی آدمای سرشناسِ محلی به دید و بازدیدم می‌اومدن وخب، توی خونه خودم بهتر می‌تونستم پذیرایی کنم. آبرومندتر از هتل بود، راحت‌ترم بود.

وقتای دیگه‌م دوست و رفقا از خونه‌هه استفاده می‌کردن. یک موقع ‌سروصدایی بلند شد که معجزه تازه‌ای در صحن حرم اتفاق افتاده و کوری که خودش رو به پنجره فولاد بسته بوده، بینا شده.

خب معجزه تو حرم امام رضا چیز تازه‌ای نبود. از قدیم الایام شنیده بودیم گاهی معجزه‌ای می‌شد. اما این اواخر معجزه‌ها زیاد شده بود و هر وقت خبرش به گوشم می‌رسید عشق زیارت، دوباره به سرم می‌زد. اما کار و گرفتاری دنیا که روز به روز بیشتر خِر آدم رو می‌گیره نمی‌ذاشت از جامون تکون بخوریم.

تا اینکه بالاخره بعد از ماجرای شفای کور، دیگه بی‌قرار شدم. کار و بار را ول کردم به امان خدا. و راه افتادم.

قبلا هم طبق معمول به دوستان تلفن کردم که دارم می‌آم. کلید خونه رو داده بودم به یکی از رفقا که جزو خدام حَرَمِه، و همیشه پیش از اومدنم کسی رو می‌فرستاد خونه رو تمیز و مرتب می‌کردن.

برای مدتی هم که اونجا بودم، بنده خدایی رو معرفی کرده بود که آدم درست‌کارِ خوبی بود و دست پخت خوبی هم داشت، و امورات خرید و پخت و پز و نظافت رو روبه راه می‌کرد. روز اول، زیارت مفصل و با حضور ذهنی کردم...»

حاجی‌آقا که حالا لپ‌هایش گل انداخته بود حرفش را قطع کرد و گفت: جای شما خالی!

گفتم: دوستان به‌جای ما!

«... از روز دوم، دید و بازدید شروع شد. عصرا می‌رفتم زیارت و صبح‌ها اینور و آنور سر می‌زدم واسه‌ی بعضی امورات اجتماعی، و سر مبارکتون رو درد نیارم، شبهاش‌م یا دید بود یا بازدید.

تا اینکه یک شب عده‌ای از کارکنون عالی‌رتبه اداری آستان قدس و خُدامِ حضرتی رو، دعوت کرده بودم. اغلب پیش ‌آمد می کرد که رفقا، یکی دو نفر از اشخاصی که نمی‌شناختم، یا باید به دلیلی باهاشون آشنا می‌شدم، با خودشون می‌آوردن.

اون شب هم یک غریبه همراه آقایون بود که رفتار و حرکات نوکر مآبی داشت. فکر کردم شاید به قول شما فرنگی‌ها «بادی‌گارد» یا منشی و کارمند یکیشونِ‌ست و توجهی نکردم.

طبعا صحبت بیشتر حول و حوش مسائل مربوط به آستان قدس دور می‌زد، و نذورات، و خیرات و مبراتِ مردم و، تااااا رسیییییید به معجزات! اینجا بود که من گفتم: «واقعا چقدر معجزات زیاد شده‌ست»

یکی از خدام که از بازاری‌های قدیمی مشهد و دوست قدیمم بود و جد اندر جد خادم حرم بودند، همچین با یک لحن نیشدار و ناراضی‌ای، گفت: «معجزات؟ خب این معجزات، معجزه‌ی دایره‌ی محترمِ معجزاته، که واقعا معجزه کرده.»

آقا ما اصلا سر درنیاوردیم. می‌دانستیم دایره یعنی یک بخش اداری، اما دایره معجزات چه می‌تونه باشه؟ نمی‌فهمیدیم. بعد هم لحن کلام طرف ما رو مشغول کرده بود. یک حالت دلخوری و دل‌پری توی حرفش بود.

طرف که متوجه بی‌خبری ما شد، دنبالِ حرفشو اومد که: «خود معجزه هم که شخصا، حضور با سعادتش رو آورده خدمت‌تون!» و به اون غریبه‌ای که حضورتون عرض کردم، اشاره کرد.

مردک، نیم‌خیزی شد و گفت: «چاکر شماییم.»

حاجیِ خادم ، رفیق ما، گفت: «برای حاجی تعریف کن چطوری چشمای کورت بینا شد.»

مردک گفت: «همیشه در خدمتیم!» و بقیه آقایون زدند زیر خنده.

حاجی رفیقم گفت: «حاج آقا معلوم می‌شود شما خیلی از مرحله پرتید.»

جان شما داشتم از کوره در می‌رفتم. یک چیزهایی بو برده بودم، اما باورم نمی‌شد. به هرحال حفظ ظاهر کردم و خندیدم و از یکی دیگر پرسیدم: «مشکلی پیش آمده؟»

گفت: «به عونِ قوه الهی کلیهِ مشکلات حل شدنیه!»

اما چشمم همچنون به حاجیِ خادم بود که دستش رو بالا آورده بود و داشت انگشت سبابه‌اش رو کفِ انگشت شصتش می‌مالید. این جوری! معنیش که معرفِ حضور هست؟...»

حاجی حرفش را قطع کرد و استکانی را که پر کرده بودم، با دست چپش برداشت وناشیانه و لا جرعه سر کشید. یاد ترانه معروفِ مانی مانی مانیِ فیلم «کاباره» افتادم که داستان کمدی تراژیکِ کارکنانِ یک کاباره است در آلمانِ هیتلری و در این سال‌های اخیر چندین بار در تلویزون دیده بودم.

دست راست حاجی هنوز مشغول مالیدن شصت و سبابه به یکدیگر بود. به خواهرم گفت:
- عقبید خانم!

وروبه من ادامه داد:

«...آقائی که شما باشید... خون به سرم زده بود. گفتم: امام رضا الحمدالله احتیاجی نداره، ثروتمندترین ثروتمندان عالمه.

رفیقم گفت: ایشان که خیر! اما فقرایی هستن که هر چقدر هم داشته باشن باز محتاجند.
و باز، اکثریت، زدند زیر خنده.

غریبه نوکرمآب گفت: چاکرتون هفت سر عائله داره.

دیگه نفهمیدم باقی مجلس رو چی گفتم و چی شنفتم. وقتی همه خداحافظی کردن، حاجی خادم رو نگاه داشتم تا با تعریفِ مفصلِ موفقیت‌های «دایره معجزات» به‌طور قطع و یقین، خیالم رو، راحت کنه که درست شنیده‌م و درست فهمیده‌م ...»

صورت حاجی حسابی گل انداخته بود.

از او پرسیدم که: خب؟ پس حالا دیگه خیالتون راحته راحته؟

خندید و گفت: به‌طور معجزه آسایی.

گفتم: دلم زصومعه بگرفت و خرقه‌ی سالوس / کجاست دیر مغان و شراب ناب کجاست؟

گفت: به عونِ قوه الهی همه چیز مهیاست.

گفتم: به سلامتی!

حاج آقا گفت: به سلامتی شما...

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

امیدواریم که از رضا دانشور بیشتر بخوانیم
با تشکر و به سلامتی رضا دانشور

-- mohsen ، Jul 20, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)