تاریخ انتشار: ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

دردسرهای ثروتِ بادآورده

رضا دانشور
daneshvar@radiozamaneh.com

هفته پیش وقتی پیام سهراب را میان اظهار نظرهایی که پای خاطره‌ها در سایت می‌آید دیدم، فوراً همه سهراب‌هایی که می‌شناختم به ذهنم آمدند.

Download it Here!

اولی سهراب، پسر رستم بود که داستان آن را همه می‌دانند. داستان پسر‌کشی تاریخی ما. قهرمان ملی ما، پسر خیره‌سر را که می‌خواهد نظام گیتی را به هم بزند، می‌کشد.

سهراب دوم، سهراب مختاری پسر محمد مختاری به خاطرم آمد که داستان پدر او را هم همه می‌دانند. شاعری متفکر که به سزای اندیشیدن، با سیم‌های مسی خفه‌اش کردند و جسد او را در خیابان‌ها انداختند. (آیا سیم‌های مسی، سیم تلگراف یا تلفن نبوده؟ اگر بوده‌، پیام قاتلان دوبرابر واضح می‌شود: در جامعه احکام مکالمه ممنوع است).

و سهراب سوم، آشنایی بود که در اواخر سال‌های چهل برای تحصیل ایران را ترک کرد و یک سالی از رفتن او نگذشته بود که دیگر در این دنیا دوستی برای او نمانده بود.

همه دوستان او در خیابان‌ها و زندان‌ها با گلوله از پا درآمده بودند. و تنها برادر او که دوست نزدیک من بود، به جرم این‌که خانه‌اش را در اختیار مبارزان جوان گذاشته بود، زندانی شد و بعدها به آلمان گریخت و زمانی که من به اروپا آمدم و سراغ او را از همسر آلمانی‌اش گرفتم، با فارسی شکسته بسته‌ای شنیدم که گفت دو هفته می‌شود شوهرش مرده و بعدها شنیدم از اور دوز.

خب، هیچ کدام از این خاطره‌های سهراب‌ها، خاطره‌های شادی نبودند. سهراب از من پرسیده بود چرا خاطره شاد نمی‌خوانم و من برای او پاسخ فرستادم که برایم خاطره شاد بفرست. چشم انتظار خاطره‌های شادم، بودم و هستم؛ اما چشمم آب نمی‌خورد.

درست به همین دلیل که اینقدر نیازمند شادی هستیم، چشمم آب نمی‌خورد. امیدوارم اشتباه کرده باشم. امیدوارم شما وادارم کنید به اشتباهم اعتراف کنم.

این یداللهِ رؤیایی است که می‌گوید:

و باد،
‌وقتی که به شاخه اشتباه می‌آموخت

‌وقتی که پرنده در میان باد

‌گهوارۀ اشتباه را می‌جنباند

‌پرتاب میانِ دست های من

‌پنهان می‌شد

‌اندیشه که می‌کردم از سنگ.

‌اندیشیدن از سنگ را که بگذاریم، خاطره امروز، شادترین خاطره‌ای است که فعلاً، تا حالا، برای من رسیده است. این خاطره از آقای عباسِ د. است و از هلند آمده.

دردسرهای ثروتِ بادآورده

ساعت چهار بعدازظهر روز دوشنبه، درست یک هفته مانده به آغاز سال ۲۰۰۸ میلادی، وقتی که از فروشگاه بزرگ خارج شدم، فکرش مرا از خود بی‌خود کرد. دست کوچک لیلی، دختر چهارساله‌ام را محکم گرفته بودم، مبادا در ازدحامِ رهگذران گم شود. به‌طرف کافه لاپلاس می‌رفتم. با همسرم نیلو، آن‌جا قرار گذاشته بودم.

حوصله نداشتم در مغازه گردی‌های او همراهش باشم. در این تعطیلی آخر سال با وجود سردی هوا، خیابان‌ها موج می‌زد از آدم‌هایی که برای خرید سال نو در رفت و آمد بودند. فروشگاه‌ها با چراغ‌های رنگارنگ و موزیک شاد پذیرای مشتریان مشتاق بودند.

همان‌طور که به کافه لاپلاس نزدیک می‌شدم، موسیقی زنده و دل‌نوازی با وضوح بیشتری به گوش ‌رسید. نوازنده، کولی جوانی بود با موهای ژولیده‌. گوشه خیابان‌، کاسه فلزی بزرگِ پر از سوراخی را بر چهارپایه‌ای چوبین نهاده و با چوب‌های باریک به آن می‌نواخت.

لیلی با فشردن انگشتانم تمایلش را برای تماشای خواننده و شنیدن موسیقی به من فهماند. دقایقی بعد سخاوتمندانه سکه‌ای به دست لیلی دادم تا مثل بعضی از رهگذران به درون کلاه مرد کولی بیندازد.

در آن لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که اکنون چه راحت می توانم این نوازنده دوره‌گرد را به سامان برسانم که با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کند یا اگر زن‌ و‌ بچه‌ای دارد، در این سال نو، نو‌‌نوارشان کند. اما زود از این‌که در عوض این‌ها موضوع را با یک سکه فیصله داده بودم، احساس شرم کردم‌ و گریختم.

همان‌طور که به‌طرف قرار می‌رفتم نگاهی به لیلی انداختم و با خود گفتم، کاش می‌دانست چه آینده طلایی در انتظار او است.

به کافه رسیدیم. برای دخترم آب میوه و برای خودم قهوه سفارش دادم. سپس نیلو از راه رسید. طبق معمول، تمام ردیف‌های لباسِ بوتیکِ مورد علاقه‌اش را ورق زده بود و طبق معمول، لباس مورد علاقه‌اش را نیافته بود.

پیشترها از این بابت خوشحال می‌شدم. زیرا کمتر خرج می‌کرد. حالا اما دلم می‌خواست هر روز لباس تازه‌ای بپوشد. وقتی نشست و داشت شکر را در کاپوچینواش هم می‌زد، طوری که دچار شوک و یا هیجان نشود، آهسته او را در جریان ثروت‌ِ ِهنگفتی قرار دادم که در راه بود. با کمال تعجب مشاهده کردم، او نه دچار هیجان شد و نه از حال رفت.

فقط با لبخندی که شبیه لبخند نبود گفت: من تو رو می‌شناسم، همه رو یک شبه، هدر خواهی داد.

گفتم: نمی‌شه!

با خودم گفتم یک شبه که هیچ، اگر هزار شب هم خرج کنم تمام نمی‌شود. متوجه شدم که نیلو برخلاف عادت، قهوه‌اش را سریع سر کشید و بعد آرام آرام در هیجانات من شریک شد.

گرچه خبر تازه بود و من هنوز هیچ اقدامی در جهت عملی کردن نقشه‌هایم نکرده بودم. اما نیلو نگران از دست دادن ثروت واقعاً باد آورده‌ای شد که فقط در خواب شب‌مان می‌توانستیم ببینیم. نگرانی او بعدها به مرز مشاجره هم رسید. طرح‌های من برای آینده، از نظر او عاقلانه نبود.

‌آن روز‌، بدون رد و بدل کردن کلمه‌ای درراه، به خانه رسیدیم. برای نیلو به واقعیت درآوردن خانه رویایی‌اش، با یک آتلیه بزرگ برای کار نقاشی‌اش مهمتر بود از طرح‌های من. اما چیزی ناشناخته مرا از توافق بلافاصله این خواستِ او باز می‌داشت. ترس از چیزی یا ترس از دست دادن چیزی.

لیستی که من تهیه کرده بودم می‌توانست برای همیشه باعث آرامش خاطرم باشد. وقتی که هنوز لیست من کامل نشده بود، آن را جلوی نیلو گذاشتم. با دیدنش حالتی قهرآمیز به خود گرفت. ابتدا سکوت کرد و بعد اما با چهره‌ای باز پیشنهاد کرد که:

-‌ ببین، نصف پولو بده به من و با نصفه‌ی دیگه‌ش هر کاری دلت می‌خواد بکن.

گرچه با نصف این ثروت هم می‌توانستم تمام طرح‌هایم را به اجرا درآورم. اما با اشاره سر، عدم موافقتم را نشان دادم.

انصافاً باید بگویم که نیلو هم با بخشی از تصمیماتم موافق بود. به هرحال آن شب تا دیر وقت بیدار ماندم و تمام طرح‌هایم را بر روی کاغذ آوردم. از ترس‌هایم در این بابت گفتم. چیزی که من را از این ثروت ناگهانی می‌ترساند، شاید تنهایی دهشت‌زایی بود که در کمین نشسته بود، مثل بیست سال پیش.

بیست سال پیش وقتی که از وطنم مجبور به فرار شدم، به محض رسیدن به این کشور، خود را در سرزمین عجایبی یافتم که نه با زبان‌شان آشنایی داشتم و نه رفتارشان را می‌فهمیدم.

بعدتر، حس تنهایی و بیگانگی عذابم می‌داد. و حالا پس از بیست سال، درست یک هفته مانده به آغاز سال نو با خبر بزرگ این ثروت بادآورده باید پا به دنیایی بگذارم که با دنیای من یک دنیا بیگانه است. دنیای آدم‌های ثروتمند.

نیلو و لیلی هم قربانیِ همراهی و همبستگی با من خواهند شد. خدا می‌داند باز چند سال دیگر طول خواهد کشید که با این دنیای جدید مانوس شوم. ترس من شاید این است که بیست سال ثمره کار و تلاش برای رسیدن به موقعیت بی‌نظیر یک شهروند معمولی را از دست بدهم. و این چیزی است که به‌ زودی با آغاز سال نو اتفاق خواهد افتاد.

برخلاف نیلو، من ترجیح می‌دادم در همین خانه و در میان همین همسایگانِ صمیمی و یا بی‌تفاوت به زندگی آرام و معمولی خود ادامه دهیم. شاید این سوال نیلو عاقلانه بود که گفت پس چه فایده از این همه پول؟

حتی اگر خانه را دوباره می‌ساختیم و اتومبیل را هم طبعاً با آخرین مدل عوض می‌کردیم که انصافاً کار بدی هم نبود، مسلماً دوستیِ همسایگان را از دست می‌دادیم. چرا که آن‌ها انتظار نداشتند یک همسایه‌ی بی‌خطر و بی‌سروصدای خارجی ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای خود را به فراتر از سطح عمومی محله برساند.

ناچار می‌بایست به محله ثروتمندان نقل مکان می‌کردیم و آن‌جا در خانه رویایی نیلو با آتلیه بزرگش اسکان می‌یافتیم. اما مشکل باز باقی می‌ماند: از چشم همسایگان ثروتمند ما «‌یه خارجی اومده مثه اینکه خر پولن» یا «از این ترکا‌ی زمیندارن که خودشونو قاطی آدما کردن» خواهیم بود.

دوباره بیست سال عمر لازم داری تا خودت را بین آن‌ها مثل یک همشهری محترم و ثروتمند جا بیندازی. علاوه بر این ممکن است تو هیچ‌وقت از ناز و افاده‌های این جماعت خوشت نیاید. هرچه هم که بیشتر بین آن‌ها زندگی کنی، کمتر شانس داری به‌جای سابقت برگردی.

باری، داشتم از لیستی برای‌تان می‌گفتم که آن شب تا دیر وقت خواب را از چشمانم گرفت. اگر این ثروت لعنتی نبود، آن شب در رختخوابم به خواب ناز رفته بودم و شاید خواب این ثروت خواسته یا ناخواسته را می‌دیدم. حالا یک نگاهی به لیستم بیندازید!

اولِ لیستم، برادر بزرگم بود. او ۱۲ سال از عمر نازنینش را پشت فرمان تاکسی گذرانده بود. ‌طی ۱۲ سال مسافرکشی در شهری شلوغ از توی آیینه‌ی کوچک اتاقک تاکسی شاهد تماشای همه نوع آدم بوده است. از بی‌خانمان‌های ژولیده تا دیپلمات‌های پر افاده. از مست‌های اخر شب تا معشوقه‌های پنهان کارِ آبرومند.

خیلی‌هاشان حتی سفره دلشان را برای او باز کرده بودند تا رازهای مگوی‌شان را برای این راننده پا به سن که موهای سر و ریشش قاطی شده بود، فاش کنند و او با استفاده از این چهره‌ها و این تجربه‌ها و با استفاده از زمانی که پشت چراغ قرمز یا در ترافیک خیابان‌ها متوقف می‌شد.

و یا حتی وقتی که در فرودگاه‌ها منتظر مسافر می‌ماند، طراحی می‌کرد. حرفه اصلی‌اش نقاشی بود. و میان آن همه فشار و گرفتاری‌ها توانسته بود با خلق باارزش‌ترین تابلوها از ۱۲ سال رانندگی انتقام بگیرد و موفقیتی هم به‌دست آورده بود.

گاه چشمان برافروخته از خستگی کار او را در تلویزیون می‌دیدی که به مصاحبه‌گر خود دوخته شده بود. نیلو هم خوشحال بود از این‌که برادر بزرگم در ابتدای لیستم قرار گرفته بود.

حتی گفته بود کاش این ثروت را ۱۲‌سال پیش باد آورده بود و گفته بودم آن وقت ۱۲ سال برادرم نقاشی‌های عالی می‌کرد و نمی‌راند. بعد نوبت به پسر خاله‌ام رسید. کسی که مثل میلیون‌ها نفر دیگر نتوانسته بود از سرنوشت سیاهش فرار کند. پسر‌خاله‌ای که در نوجوانی به خاطر فرار از شلاق‌های پدر متعصبش به ارتش پناه برد.

پسر خاله از کودکی در عالم خیال خود را فرمانده‌ای بزرگ می‌دید که دیگران در برابرش سر تعظیم فرو می‌آورند. هشت سال از عمرش را در خط مقدم جبهه به کمک تریاک تحمل کرد و تا به خود آمد هفت فرزند روی دستش بود در خانه‌ای اجاره ای. تا جنگ تمام شد کاغذ پاره‌ای به عنوان حکم بازنشستگی به‌دستش دادند.

حالا در خیابان‌های وطن برای پر کردن شکم، مسافرکشی می‌کند. رویاهایش اما هنوز تمام نشده. آرزو می‌کند که فرشته‌ای از آسمان بستهِ گنده‌ای پول به پایش بیندازد تا با نفسی راحت چند صباحِ باقی مانده زندگی‌اش را بگذراند.

خوشحال بودم، خیلی خوشحال شدم، که من می‌توانستم نقش آن فرشته آسمانی را بازی کنم و از طریق پست زمینی او را از مصیبتش نجات دهم.

‌تا اینجا نیلو اعتراضی به لیست من نداشت. اما صبح روز بعد تا چشمش به ادامه لیست افتاد؛ نه می‌توانست اعتراض کند و نه عصبانیت خود را فرو خورَد. طرح بعدیِ لیست ،طرح ایجاد موسسه‌ای جدید برای کودکان آواره بود - ما درحقیقت قبل از مطرح شدنِ این ثروت، هر دو با انجام آن موافق بودیم. چند سال پیش حتی در یک برنامه تلویزیونی زنده که به مناسبت سانحه‌ای طبیعی در گوشه‌ای از زمین خدا توسط تلفن با مجری برنامه تماس گرفته بودیم و مبلغ ناچیزی برای کمک به قربانیان آن حادثه کمک کرده بودیم- به یاد می‌آورم - نیلو با چشمانی اشکبار گفته بود: کاش بیشتر می‌داشتیم و بیشتر کمک می‌کردیم. اماحالا فقط گفت:

-‌ چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه. اگه چیزی موند بعد برای این کارا وقت داریم.

صدای زنگ خطردر سرم پیچید. مجسم کنید یک هفته مانده به آغاز سال نو، چشم‌های نیلو نمناک از احساساتی که سر درآوردن از آن‌ها مشکل است، و خودِ من درمانده از این‌که چگونه خواهم توانست شیوه زندگی‌ام را عوض کنم؟ شروع کردم فکر کردن‌: ۱۳ سال دیگر بازنشسته می‌شوم، کارمندی معمولی هستم که رابطه خوبی با همکارانم و محیط کارم دارم، روزها که خسته از کار به خانه می‌آیم با نوشیدن جرعه‌ای شراب، تماشای اخبار از تلویزیون و بازی با لیلی، مثل میلیون‌ها آدمِ دیگر راضی هستم.

نیلوفر نیز کار می‌کند و گاهی هم در آن اتاق روشنِ زیر شیروانیِ خانه کوچک‌مان نقاشی می‌کند. گاه مجله ورق می‌زند و مثل من فکر می‌کند که زندگی‌مان خیلی معمولی اما دلچسب است. حالا این ثروت ناگهانی می‌خواهد همه چیز را زیر و رو کند. بالاخره تصمیمم را گرفتم ،به نیلو گفتم :

- کاشکی هفته ی دیگه بلیطمون برنده ی این بیست میلیون یوروی لعنتی نشه!

نیلوهم سرش را با موافقت تکان داد وگفت:
- آمین.

گفتم:
- لااقل می‌تونیم بی‌درد‌سر، خوابشو ببینیم و باحسرت و آرزوش، صفا کنیم.

نیلوفر گفت:
- آره والله!

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)