خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > هر کسی نگاه خودش را به زندگی دارد | |||
هر کسی نگاه خودش را به زندگی داردرضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.comخاطرهای از مهدی چند هفتهی پیش خاطرهای داشتیم از آقای شمس توکلی به اسمِ آن لحظهی بنیادی. در آن خاطره صحبت از لحظههایی است که آدم در زندگیاش مجبور میشود برای انجام دادن یا ندادنِ کاری تصمیم بگیرد و این تصمیم مسیر زندگی او را عوض میکند. این لحظهها، لحظههای آگاهی است.
زمانی که همهی خرد و ارادهی آدمی به کار گرفته میشود تا راهش را بهطرف هدف و جهتِ انتخاب شدهی زندگیاش هموار کند. اما در تجربههای روزمره، همیشه همه چیز روشن نیست. لحظههایی هستند - و کم هم نیستند این لحظهها- که تصادف، بیشتر از ارادهی آگاه، نقش موثر و تعیینکننده در ادامهی حیات و هستیِ انسان دارند. برای مهدی، نویسنده یکی از دو خاطره این هفتهی ما، کل زندگی براساس این لحظههای اتفاقی ساخته شده. اتفاقهایی که مثل سنگریزه در آب، دایرههای وسیعِ پی در پی، بر امواج تاریک - روشنِ هستی ما ایجاد میکنند و هر دایره به نوبهی خود حوادث و اتفاقات جدیدی را به دنبال دارد. کسانی که فیلم های دوگانهی معروفِ آلن رنه، کارگردان نامدار فرانسوی، «اسموک» و «نو اسموک» (سیگار کشیدن - سیگار نکشیدن) را دیدهاند، مثال بسیار زیبا و قانعکنندهای را از این واقعیت، که در دو داستان متفاوت اتفاق میافتد، به یاد دارند (و همینجا به آن کسانی که این دو فیلم را ندیدهاند توصیه میکنم حتماً آن را ببینند و به آنها قول میدهم لحظههای بسیار زیبایی را با تماشای آن فیلم زندگی خواهند کرد) هر دو فیلم با صحنهی دست یک زن که بهطرف بسته سیگار میرود و سیگاری را برمیدارد- یا برنمیدارد- شروع میشود. در فیلم اول سیگار را میکشد و به دنبال آن ما وارد داستانی میشویم که سلسلهی حوادث منطقاً به همان لحظهی کشیدن سیگار پیوسته است. در فیلم دوم - سیگار نکشیدن - خانم، تردید میکند و سیگار را برنمیدارد. داستان همچنان براساس حلقههای پیوسته منطقی و علت و معلولی در ارتباط با نکشیدن سیگار ادامه پیدا میکند و میبینیم به کلی داستانی میشود متفاوت و سرنوشت خانم قهرمان فیلم در انتها کاملاً با فیلم اول مغایر است. در کتابی هم که هفتهی پیش ضمن نقل خاطرهی خانم فرزانه تاییدی در فرار از ایران خدمتتان معرفی کردم - گریز ناگزیر - در هر کدام از سی شرح حال و شرح حال فرارها و علتهای آن میتوانید موارد متعدد و زندگی شده و مستندی از هر دو نوع لحظه را- تصادفی و ارادی- پیدا کنید. شاید به این علت که فرار از زادگاه مثل تولدی دیگر، آغاز بیشمار حوادثی هستند که ما اسم مجموعهی آن را گذاشتهایم زندگی؟ خاطرهی مهدی هم تصادفاً خاطرهای است که در جریان فراری ناموفق در پاکستان اتفاق افتاده (و این هم خود یک اتفاق دیگر است!) به این اتفاق گوش میکنیم. هر کسی نگاه خودش را به زندگی دارد. برای من زندگی یعنی شنا در اقیانوسی از مولکولهای اتفاق. هر اتفاق کوچکی که میافتد مثل افتادن یک سنگریزه در آب باعث ایجاد دایرههایی از امواج میشود که آنها هم هر کدام تبدیل به مولکولهای اتفاق دیگر میشوند. بعضی از این اتفاقها را عادی تلقی میکنیم و برحسب عادت بیخیال از کنار آنها رد میشویم و بعضی یک خاطره میشوند و تا آخر با آدم میآیند. خاطرهی من مربوط به خیلی سال قبل در پاکستان است. برای پریدن و پناهنده شدن به کشوری غربی به پاکستان رفته بودم. اتفاقی در بازار با یک ایرانی آشنا شدم. توسط او به خانهای رفتم که ایرانیها از چندین سال پیش آن را در اجاره خود داشتند. چون هر کسی از چند ماه تا نهایتاً یکی دو سال بیشتر در پاکستان نمیماند، این خانه که تعداد سکنهی آن بین ۳ تا ۷ نفر متغیر بود، همینطور بین بچهها دست به دست میشد. قدیمیها میرفتند و جدیدترها جای آنها را میگرفتند. وسایلِ خانه هم به نفرات بعدی میرسید. یعنی درواقع کسی دیگر صاحب وسایل خانه نبود.
پسری به نام سعید که چند سال قبل از من، یک سالی ساکن آن خانه بوده، عادت داشته هرکسی را که سوتی می داد یا بیمنطق بازی درمیآورد فوتش کند. یعنی میرفت نزدیکِ طرف و به دور صورت او فوت می کرد که مثلاً یعنی «حالت خوب نیست، طرف». یک روز با یک قاچاقچی انسان قرار داشتم که در قبال گرفتن یک پاسبورت جعلی و پراندن من به کانادا، تقریباً تمام سرمایهام را به او بدهم. قرار ما ساعت ۶ غروب در رستوران یک هتل، در مرکز، شهر بود. با احتساب چهل دقیقه مسافت، ساعت چهار و نیم آماده شدم که از خانه خارج شوم. لباسهایم را پوشیدم و پیش از حرکت نگاهی از طبقه سوم به خیابان انداختم. چهار تا تاکسی منتظر مسافر بودند. معمولاً هر دقیقه یک مسافری پیدا میشد. با بقیه که مشغول صحبت بودند خداحافظی کردم و خوشحال به طرف در خروجی رفتم. زمانی که داشتم در را باز میکردم یکی از بچهها چیزی گفت که یکهو هوس کردم بروم فوتش کنم. با عجله برگشتم و خندهکنان سعی کردم او را که داشت فرار میکرد بگیرم و به «شیوهی سعید» فوتی توی صورتش بکنم. بالاخره فوت را کردم و با یک خداحافظی دیگر زدم بیرون. این رفت و برگشت و فوت کردن، شاید یک دقیقهای مرا عقب انداخت. وقتی پایین رسیدم، دو تا تاکسی مانده بود که یکی از این دو تا داشت مسافر سوار میکرد. چند قدم فاصلهای با آخرین تاکسی داشتم که یکی از مغازهدارها برایش سوت زد که یعنی «تاکسی لازم دارم». لازم به گفتن نیست که هم طرف از من زودتر جنبیده بود وهم راننده تاکسی قطعاً یک مسافر همیشگی به منِ خارجی ترجیح میداد. آن زمانها قاچاقچی به اندازهی تعداد پاسبورتهایی که همراه داشت، مسافر میگرفت. من هم با کلی رو زدن به نوچههایش یک جا گرفته بودم. نوچهاش گفت: «فلانی گفته به تو بگویم شانست این سری نبود، وایستا برای تریپ بعدی. توی ماه دیگر!.» چقدر به این سعید و عادت مزخرف فوت کردنش که برای ما به ارث گذاشته بود، فحش داده باشم، هرچه بگویم، کم گفتهام! از ناراحتی اینکه هنوز باید حداقل یک ماه دیگر در آن نا امنی و بلاتکلیفی بهسر ببرم، چند شبی خوابم نبرد. روز بعد آن گروه از پاکستان پریدند. هواپیما یک اوراستاپ در مالزی داشت و آنجا همه لو رفتند و دستگیر شدند. دو سه ماهی در زندان مالزی بودند و بعداً یکسریشان از همانجا، از طریق سفارت، به ایران برگشت داده شدند و یکسری دیگر را مالزی به پاکستان برگرداند و آنجا هم دادگاه و جریمه و روز از نو و روزی از نو و پولها که رفته بود. من هم خوشحال و هم شرمنده از آن جناب سعید، فحشهایی را که پشت سرش داده بودم با دعا به جان خودش و اجدادش جبران کردم و از فرصت بلاتکلیفی هم استفاده کرده وبه تلافی چند شبی که از حسودی اینکه دیگران رفته بودند و من مانده بودم، حسابی خوابیدم. بعد از آن یک چند ماهی کنترل فرودگاه پاکستان شدید شد. قاچاقچیها هم جرات نمیکردند مسافر بپرانند. من هم که چشمم ترسیده بود به ایران برگشته آن پول را سرمایه کردم و به یک کاری که اتفاقی به من پیشنهاد شده بود مشغول شدم. دو سال بعد، با اتفاق دیگری با دختری آشنا شدم. عاشقِ هم شدیم و با هم ازدواج کردیم. دو سه سال بعد با هم تصمیم به خروج از کشور گرفتیم. کلی اتفاق دست به دست هم دادند که ما سر از هلند درآوردیم. حالا یک ده سالی میشود که اینجاییم. و خاطره دوم این هفتهی ما یک خاطرهی کوچولو و قشنگ و دلچسب و عاشقانه است که خانم مژده عابدی از ملبورن استرالیا برای ما فرستادهاند. این دومین خاطرهای است که از ایشان در این برنامه قرائت میشود. به همین جهت گمان میکنم مژده خانم از جمله کسانی باشند که به خوبی دریافته نوشتن خاطره، بهترین تمرین و تجربهی نوشتن است. چیزی که بسیاری از نویسندگان جوان ما شاید هنوز در آن تردید دارند. به داستان اولین عشق ایشان گوش میدهیم. اولین عشق / مژده عابدی شاید سه یا چهار ساله بودم که برای اولینبار عاشق شدم. عاشق پسر همسایه که چند سالی از من بزرگتر بود. عاشق داریوش. داریوش وقتی میخندید دو تا چال روی لپهایش ظاهر میشد. من عاشق آن دو تا چال بودم. داریوش به من میگفت کوچولو و من اصلاً از این اسم خوشم نمیآمد. وقتی عصرها برای بازی میرفتم توی کوچه، منتظر میشدم تا داریوش بیاید و با بچهها وسطی بازی کند و من نخودی باشم و کنارش از این ور بدوم آنور. تو دلم برای اینکه داریوش بل بگیرد دعا میکردم و اگر توپ به داریوش میخورد خیلی غصه میخوردم. وقتی داریوش و بچهها بالا بلندی بازی میکردند دلم نمیخواست داریوش بسوزد. وقتی هفت سنگ بازی میکردند دلم میخواست داریوش تمام هفت سنگ را بچیند. وقتهایی که خانه بودم عروسک بازی میکردم. عروسک کودکیام، آن یکی که پسر بود و مامان برای تولدم خریده بود و با عروسک کهنههایی که از خواهرم به من رسیده بود خیلی فرق داشت را، داریوش صدا میکردم و به یاد داریوش با ماژیک سیاه دو تا چال روی لپهاش کشیده بودم. توی بازیهایم عروسک داریوش با آن عروسکی که پیراهن سفید داشت و اسم او مژده بود عروسی میکردند. من خیلی کوچک بودم. عادت کرده بودم که همیشه و توی تمام بازیها نخودی باشم. در نمایش هم برای من نقشی بهتر و مهمتر از تماشاچی در نظر گرفته نشد. نمایش شروع شد، اما وسط نمایش سیندرلا جیشش گرفت و خودش را خیس کرد و بدو بدو از زیرزمین رفت بیرون. نمایش نیمهکاره به هم خورد. همه شروع کردند به سیندرلا فحش دادن و راستش من خیلی خوشحال شدم که نمایش نیمه کاره تمام شد و سیندرلا فرصت نکرد توسط پسر پادشاه بوسیده بشود. اما با به هم خوردن نمایش من تصمیم گرفتم که هرجور شده داریوش را ببوسم. لبخندی به من زد و گفت خدافظ کوچولو. برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
Keili khaterehaye zibai boodand, az shoma moteshakeram
-- Behrooz ، Jul 27, 2008Daste shoma dard nakoneh, ajab majaraye jalebi bood agha Mehdi.
-- Fariborz khaleghi ، Aug 25, 2008