تاریخ انتشار: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

دانشجویی که عاشق من شد

رضا دانشور
daneshvar@radiozamaneh.com

من شخصیت‌های این خاطره را می‌شناسم. خودم هم از گوشه‌ی آن عبور می‌کنم. ماجرایش مربوط می‌شود به آخرین سال‌های قبل از انقلاب، و بعد، ادامه غم‌انگیز آن را باقیمانده‌ها دارند زندگی می‌کنند.

ماجرای ساده‌ایست و سادگی آن این پرسش را به ذهن می‌آورد که، پس چه چیز ساده نیست؟ اگر مفاهیمی مثل عشق و جوانی و مرگ و سرسپردگی به ازدست‌رفته‌ها، مفاهیمی چنین ساده‌اند، پس آنان که از پیچیدگی‌ها حرف می‌زنند، از چه دارند سخن می‌گویند؟ شنونده و خواننده هوشیار پاسخ خواهد داد که چیزی پیچیده‌تر از امور ساده نیست.


در سپتامبر گذشته، روزی که تلفن خانه‌ام زنگ زد و صدایی در گوشی تلفن گفت: "من در ایستگاه قطارم." بعد از ۲۶ سال تصویر چهره "ثامن"، راوی این خاطره، بی‌لحظه‌ای تردید در خاطرم ظاهر شد. از ایران آمده بود آلمان به دیدن برادرش و معرفت کرده بود سری هم به هم‌دانشکده سال‌های ازدست‌رفته‌اش بزند.

من دوست مشترک او و "ولی میرکریمی" بودم و غیرمستقیم واسطه‌ی آشنایی آنها. سه روز از چهار روزی که در پاریس بود، بیشتر، به مرور گذشته‌ها، یاد درگذشته‌ها و خبرهای باقی‌مانده‌ها گذشت و یک روز آن را هم به خواهش من وقف نگارش این خاطره کرد، که هنوز در ذهن او زنده‌ترین خاطره‌ها بود و شاید سفر او به پاریس هم کمابیش نشانه‌ای از آن.

آن زمان، مرگِ "ولی" برای ما مشکوک بود. در یک سطح خصوصی‌تر و کوچک‌تر، مثل داستان مرگ صمد بهرنگی بود و همراهان جان‌ به‌دربردهِ او از چپ و راست در مظان تردیدهای نابجا بودند. ولی سمباده زمان، حقیقتِ واقعه را از زنگار وهم و گمان زدود و واقعیتِ قاطع و عذرناپذیرِ مرگ مثل داوری نهایی به شک و گمان‌ها خاتمه داد.

آنچه از داستان برجا ماند، برای دوستان خاطره‌ای شد، بایگانی شده در یکی از قفسه‌های بی‌شمارِ یکی از دالان‌های پیچ در پیچ و بی‌انتهای تاریکِ زیرزمینِ بی‌مرز و بی‌زمانِ ِ حافظه‌ی همیشه دست گریز ِ بشری. ولی ثامن، راوی این خاطره....؟ بهتر است به صدای خودش گوش کنیم: - با این توجه که وقتی روایتی را می‌شنویم یا می‌خوانیم، همه‌ی ماجرا، فقط، در کلماتی که ادا می‌شود، نیست. در نحوه‌ای است که این کلمات آمده‌اند. اسم خاطره ثامن را گذاشتیم:

Download it Here!

دانشجویی که عاشق من شد
اصلا او را نمی‌شناختم. یک شب من را در سلف سرویس دانشگاه مشهد دید و گفت، می‌توانم شما را تا منزل‌تان همراهی کنم. گفتم: خانه من همین بغل است. گفت: می‌دانم، سه راه ادبیات، خیابان مسعود، پلاک ۲۰ و بعد شانه به شانه‌ام راه افتاد. در سکوت. و ناگهان گفت: من تو را خیلی دوست دارم و می‌خوام باهات ازدواج کنم. قیافه‌اش خیلی جدی بود.

چهارشانه، قد متوسط، سبیل‌های قهوه‌ای پرپشت، ابروهای کشیده و چشم‌هایی که دائم رنگ عوض می‌کرد. میشی، قهوه‌ای، خاکستری، سبز. گفت: مساله جدیه. خنده‌ام گرفت. گفتم: این دفعه اوله که شما منو می‌بینین، چطوری یک دفعه این همه واله و شیدا شدین؟ گفت: ساعت چهار ضربه نواخت و قلب من از تپیدن باز ایستاد! سعی کردم خنده‌ام هرچقدر ممکن است بی‌صداتر باشد. اما او بعدها گفت که آن شب فقط لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشته‌ام و بعدها گفت که عاشق فروغ فرخزاد هم هست که آن موقع مرده بود و بعدها این را هم فهمیدم که توسط دوستی، غیرمستقیم با خلق و خوی من آشنا شده است.

آن شب بیش از آن که مثل پیدا شدنِ بی‌مقدمه‌اش در چند قدمی نزدیک خانه‌ام بی‌خداحافظی برود از او پرسیدم: مطمئن هستین حالا دیگه قطعا قلبتون از تپیدن باز ایستاده است؟! گفت: حالا می‌بینی! و سایه‌اش از زیر تیر چراغ برق جلوتر از خودش رفت.

چند روز بعد، اول آبان، روز تولد من بود. رفته بودم برای خودم کادو بخرم. وقتی برگشتم دانشکده، دیدم روی نیمکتِ جلوی در ورودی نشسته و زیر پایش پر از ته سیگار است. از جا پرید و گفت: کجا بودی؟ آنقدر جا خورده بودم که بی‌اختیار گفتم: رفته بودم برای خودم هدیه بخرم و اصلا یعنی چه؟ من که با شما قرار مداری ندارم؟! فقط نگاهم کرد و من با کمال تعجب شنیدم که دارم به خودم می‌گویم: هم چشم‌هایش رنگارنگ است و هم نگاهش عمیق است.

انگار قبلا نمی‌دانستم نگاه عمیق یعنی چه و انگار بی‌مقدمه بودن و طرز حرف زدنش برای من عادی بود. روزهای بعد، عادی‌تر هم شد. چون مکالمه‌های‌مان هم بیشتر شد. اسم او" ولی" بود. "ولی الله میرکریمی" اهل گرگان و دانشجوی رشته ادبیات فارسی.

تعطیلات کوتاهی پیش آمد و رفت به ولایتش. بعدها فهمیدم که عکس من را برده بود به خانواده‌اش نشان بدهد و آنها هم نپسندیده بودند. گفت برای آنها تو غریبه بودی. یک عروس خودی می‌خواستند. اصرار کرده بود و حتی گریه تا بالاخره دل خواهرش سوخته بود و توانسته بود بقیه را هم راضی کند که مخالفت نکنند.

همه اینها را بعد به من گفت. دلش می‌خواست همه راضی باشند. مهربانی در خانه‌اش مهم بود. نوروز ۵۳ من برای شرکت در اردوی مسابقات بسکتبال دانشگاه در تهران انتخاب شدم. گفت با خانواده‌اش می‌آید به تهران تا با هم ازدواج کنیم. من گفتم به شرط اینکه مانع ادامه مسابقات من نشود. گفت: قبول!

او ۲۴ ساله بود و من ۲۳ ساله. گفت: اول با تو می‌آیم تهران تا جا و مکان تو را یاد بگیرم. آمد و رفتیم خانه خواهرم. از دید دیگران، و از دید خودم هم، ما هیچ ربطی به‌هم نداشتیم. من جغرافی می‌خواندم و اهل شوخی و خنده بودم و او اهل ادبیات و خیلی جدی. اما تا اردو شروع شود، در خیابان‌های خلوت آن زمانِ تهرانِ قدم زدیم و گاهی هم نم‌نم باران آمد.

یک روز چشمم به نرگس‌هایی افتاد که گل‌فروش دوره‌گردی می‌فروخت. اول گفتم: برای من بخر! بعد گفتم: نه! بذار برای برگشتنا. برگشتنا هم فراموش کردیم. از این لغت مشهدی خوشش آمده بود. بعدها در یادداشتی برای من نوشت، به زیبایی فراموشی‌ات، برگشتنا برایت گل خریدم.

نیم ساعت بعد از آنکه من را رسانده بود به اقامتگاهم در اردو، و رفته بود، صدایم زدند که کسی کارت دارد. وقتی رفتم بیرون، او را دیدم که پای پله‌ها ایستاده، با دسته‌ای نرگس. گفتم که، نم‌نمی هم باران می‌آمد. گل‌ها را گرفتم، با هم دست دادیم و او رفت گرگان و من هم گل‌ها را بردم و گذاشتم در یک لیوان آب.

هفته اول نوروز چند مسابقه دادیم و بیشتر آنها را باختیم. ولی عین‌ خیالمان نبود. چون از هرجهت بهار بود و ما بیشتر برای تفریح آمده بودیم تهران، و دیدن جاهایی که نمی‌شناختیم. عصر 9 فروردین قرار بود ولی و خانواده‌اش برسند. مجبور شدم از رفتن به پاتیناژ روی یخ صرف نظر کنم.

دوستانم سعی کردند با من بمانند و من را برای روبرو شدن با آینده‌ام که باید ساعت‌ها پیش از گرگان حرکت کرده باشد، آماده کنند. یکی بلوز صورتی موهرِ خود را به من قرض داد و یکی شلواری که با آن مناسب باشد. دیگری صورتم را آرایش کرد و آن یکی دستی به موهایم برد و خلاصه کلی به مبلغم اضافه کردند.

اما شب آمده بود و آنها هنوز نرسیده بودند. با خودم گفتم: ای بابا! عروس شدنت چی بود دیگه؟ راحت و بی‌خیال داشتی بسکتبالتو بازی می‌کردی. حالا ببین‌ها! انتظار و انتظار و انتظار... تا شد ساعت ۱۲ شب. هم خودم هم قیافه‌ام خسته شده بودیم. موها و آرایشم هم خراب شدند و خبر شدم که در منزل خواهرم غذاها سرد شده‌اند و آنها هم ناامید می‌روند که بخوابند.

نتیجه این شد که من هم حوصله‌ام سرآمد و گرفتم خوابیدم. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که گفتند خانم میرکریمی کیه؟ دم در او را کار دارند. خیلی حالت‌های زیادی به من دست داد. اما از همه بیشتر هم لجم گرفت و هم خنده‌ام، هنوز زن او نشده بودم، فامیل خودش را روی من گذاشته بود و آن هم در این موقع شب! بلند شدم و با قیافه درب و داغانی که داشتم رفتم دم در.

دو تا ماشین پیکان با صندوق‌عقب‌های باز در خیابان ایستاده بودند و عده‌ای داشتند وسط خیابان لباس عوض می‌کردند. ولی الله آمد جلو و گرم سلام علیک کرد. گفتم چرا اینقدر دیر؟ گفت ماشین در تونل خراب شده است و تا اینجا آن را هل داده‌اند. لبخندهای همه آنها حسابی خسته بود.

وسایلم را جمع کردم و با پدر و برادر و خواهر و شوهر خواهرهایش رفتیم خانه خواهرم. آنها را از خواب بیدار کردیم، غذاها را گرم کردیم و خوردیم و فردا صبح راه افتادیم به دنبال خرید برای یک جشن خودمانی که درست سر درنمی‌آوردم جشن آشنایی و خواستگاری است یا عروسی؟ چون ولی الله میرکریمی ناگهان پیشنهاد کرد اول برویم سراغ پیراهن‌فروش برای پیراهن عروسی. دوزاریم افتاد که قضیه انگار واقعا دارد جدی می‌شود..

فروشنده پیراهن عروس ترک بود و من هم به زبان مادری‌ام به او گفتم: ما همشهری هستیم قارداش ارزان حساب کن! گفت: شما چرا چانه می‌زنی؟ طرفِ داماد دارد خرج می‌کند! گفتم: ای بابا !ما دانشجو هستیم و مدتی است که خرج‌مان یکی است. در آرایشگاه هم کلی چانه زدم و گفتم من خود عروس نیستم، میهمان ِعروس هستم، که ارزان‌تر بگیرد.

خلاصه آرایش کرده و لباس عروس پوشیده و حلقه‌ها آماده، داشتم یواش یواش باور می‌کردم که این ولی واقعا حس ششم قوی داشت وقتی آن شب گفت: حالا می‌بینی! مخصوصا که آخوندی از آشنایان پدرش تصادفا در تهران بود و فی‌الفور او را حاضر کردند و پدر من هم از قضای روزگار آمده بود تهران پیش زن و بچه برادرم که به سفر خارج رفته بود و کوچک ترین برادرم، حسن، هم آمده بود و خلاصه راستی راستی مجلسی شده بود تکمیل.

خطبه عقد را خواندند. بیست تا عکس رنگی و دوازده تا عکس سیاه و سفید از ما گرفتند و صفحه‌ی یارمبارک بادا را هم گذاشتند. بدون اینکه هیچ‌کس عین خیالش باشد که عروس فردای بعد از عقد، مسابقه دارد و باید زودتر استراحت کند. "ولی الله میرکریمی" از گرگان، خوشحال از پایان موفقیت‌آمیز مراسم عقدش با "فاطمه ثامنیه" از مشهد، به همسرش گفت که فکر فردا را نکند، چون: شبی که آدم در آغوش ِشاهدِ شکر است؛ فکر فردا را می‌گذارد برای فردا، وقتی که برآید بلند است آفتاب!

فردا همراه آفتاب بلند شدم و داشتم آماده می‌شدم برای رفتن به اردوگاه که ولی اعلام کرد: تو نمی‌توانی بروی! باید برویم گرگان!. فاطمه ثامنیه خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه. گفتم: مگر شرط نکردی؟ مگر قول ندادی این قضیه مانع ادامهِ مسابقاتم نشود؟ گفت: چرا، اما حالا پدرم می‌گوید همه با هم برویم چون مادرم و خواهرم و برادر کوچکم در عروسی نبوده‌اند وحالا منتظر دیدن تو هستند!

بعد از قدری مشاعره بی‌نتیجه، بالاخره با دلخوری راه افتادم. اما به جاده سرسبز شمال که رسیدم؛ همه دلخوری‌ام را نسیم کوهستان برد و شروع کردم به آواز خواندن و شیطنت. وقتی هم کنار آبشاری رسیدیم، آستین‌هایم را بالا زدم و زیر چشمان متعجب میرکریمی‌ها، البته به غیر از ولی‌الله که با من همدستی می‌کرد، شیشه پر از لاشه پشه‌های کشته شده را شستم و آوازه خوانان دومین قسمت جاده کوهستانی زندگی‌ام را بطرف گرگان ادامه دادیم.

اما ماشین جلویی از گرگان رد شد و ما هم به دنبال آن. پرسیدم: پس کجا داریم می‌ریم؟ جواب آمد: علی آباد کتول. حواسم رفته بود به نم و رطوبت و باران ریزی که شنیده بودم ویژگی این قسمت زندگی‌ام خواهد بود. شانه‌هایم را بالا انداختم و با صدای بلند گفتم: مو که برمگردوم مشهد! ولی به تاکید سر تکان داد و گفت: مویم همی طور!. گفتم :اینا چرا دارن می‌رن توی اداره پست؟.

ماشین جلویی نگه داشته بود و آقاجان و بقیه داشتند می‌رفتند داخل اداره پست. خواهر ولی گفت: آقاجان رییس پسته. ولی گفت: یک عدد کارمند فرد اعلا هم داره. خواهر ولی گفت: همینجا هم خونه‌مونه، طبقه بالا. وقتی پیاده شدیم، ولی خم شد روی بنفشه‌های باقچهِ کوچکِ حاشیه ِدیوار و گفت: بالاخره به قولم عمل کردم! بفرمایید! عروستونو آوردم! فهمیدم که من عروس بنفشه‌ها هستم.


اما بعد از سیزده نوروز خانواده میرکریمی و اداره پست و بنفشه‌ها را گذاشتیم و برگشتیم مشهد. ولی، یکدست رختخوابش را با چند تا ظرف و استکان و کتاب‌هایش برداشت و آمد تا در اتاق اجاره‌ای کوچک من با هم زندگی کنیم. یک قالیچه ترکمنی کوچک و یک صفحه کارمن را هم که قبلا پیشِ من داشت، به من هدیه کرد: ثمن اینا تنها چیزای باارزشین که من دارم و دوست دارم بدمشون به تو.

گفتم: همه به من می‌گن ثامن، تو چرا منو ثمن صدا می‌زنی؟ گفت: ثمن یعنی باارزش، یعنی قیمتی. باز می‌خواستم شانه‌هایم را بالا بیندازم، اما ترجیح دادم هندوانه‌ای را که داده بود زیر بغلم محکم نگاه دارم.

درس‌ها و بعد امتحان‌ها شروع شد. من با وجودی که از او دیرتر به دانشکده وارد شده بودم، داشتم زودتر از او فارغ‌التحصیل می‌شدم. اما او هم مثل بعضی از رفقایش شده بود ریگ ته جوی. هم دوره‌ای‌هایش می‌رفتند و او و رفقایش برای خودشان می‌چرخیدند. شاید هم به خاطر بعضی از دوستانش که به خاطر فعالیت‌های دانشجویی، یکی دو سال زندان، کارشان را عقب انداخته بود، عجله‌ای نداشت دانشکده و جمع گرم دوستی را ترک کند.

به او گفتم: زود باش بابا! داری هفت ساله می‌شی، پس کی می‌خوای این دانشکده رو تموم کنی؟ گفت: می‌خوای این ترم کلک قضیه روبکنم؟ گفتم: مگه می‌تونی؟ گفت: می‌خوای همه رو الف بیارم؟ گفتم: آخه چطوری؟ گفت: تا حالا هیچوقت درس نمی‌خوندم. اصلا این درسار و این سواد استادا رو قبول ندارم، شبا برای خودم مطالعه می‌کنم و روزها هم بجای رفتن سرکلاس، می‌خوابم! هر وقت هم می‌آم دانشکده، می‌رم تو دفترِ دکتر زرین‌کوب می‌شینم، با هم یک گپ می‌زنیم. اگه تصمیم بگیرم، تو همین ترم تمومش می‌کنم. گفتم: آره بابا تموم کن بریم!

ترم بعد همه‌ی درس‌هایش را با نمره الف گذراند و هر دو با هم لیسانس شدیم. سه ماهِ تابستان را هم من در اردوی عمران ملی بجنورد، مدیر دبیرستان شدم و او هم دبیر ادبیات فارسی. سه ماه تابستان که تمام شد، رفتیم به تهران برای استخدام در وزارت آموزش و پرورش. من بندر ترکمن را که آن وقت‌ها اسم آن بندر شاه بود انتخاب کردم که به گرگان نزدیک باشد و او هم شد افسر وظیفه در اداره اوقاف گرگان. پدر او هم بازنشسته شد و آمد گرگان و همه با هم زندگی می‌کردیم.

مهرماه ۵۷ خدمت وظیفه‌اش تمام شد و او هم آمد به وزارت آموزش و پرورش. دبیر ادبیات شد و دائم کتاب‌های شاملو و فروغ را می‌برد سر کلاس و می‌خواست فکرهای نو را به دانش آموزان معرفی کند. به آنها موضوع انشاء، «از مشکلات خود بنویسید»، می‌داد که راجع به خودشان فکر کنند و بعد به انشاهای بچه‌ها، یکی یکی جواب می‌داد و مسائل آنها را به بحث می‌گذاشت. من هنوز آن نوشته‌ها را دارم.

۵ بهمن ۵۷ در جاده ناهارخوران گرگان، وقتی در ماشین دوستی نشسته بود، تصادف کردند و به خانه که آمد حالش خوب نبود. اما گفت چیزی نیست. خون‌ریزی مغزی کرده بود و متوجه نشده بودیم.

۲۱ بهمن، ناگهان آخر خط بود. چشمهایش را بست و رفت. روز ۲۲ بهمن که همه پیروزی انقلاب را جشن گرفته بودند و در خیابان‌ها با انگشت علامت پیروزی به هم نشان می‌دادند، ما درحال تشییع جنازه بودیم. در امامزاده عبدالله گرگان که خیلی آنجا را دوست داشت و پر از گل‌های زرد بود، دفنش کردیم. سفارش دادم روی سنگ قبرش شعری را که خیلی دوست داشت، حک کنند.
صدا، صدا، صدا

تنها صداست که می‌ماند

پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد، پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است.

هرگز نتوانستم پروازش را از یاد ببرم. صدایش همیشه در گوشم هست. حسش در دلم. از آن روز به بعد، هر سال ۲۲ بهمن از مشهد به گرگان می‌روم و کنار قبرش با او گفتگو و شوخی می‌کنم. می‌گویم: چهار سال زندگی‌مونو انگار خواب دیدم. می‌گوید: معلومه که خواب دیدی، حالاشم داری خواب می‌بینی. می‌گویم: چقدر وقته؟ می‌گوید: تا حالا شده سی سال. با خانواده‌اش رابطه‌ای صمیمانه دارم.
دلگرمی خوبی است.

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خیلی زیبا بود ممنون.. عروس بنفشه ها

-- مژده ، Apr 21, 2008

الان كه اين خاطره را مي شنوم مي گريم و مي گريم !
شايد چون دانشجوي دانشگاه مشهد بودم و از ان كوچهء مسعود خيابان دانشگاه سه راه اسرار سلف دانشگاه بارها با قلب عاشقم گذر كرده ام و عشقهائي ناب در دلم در ان شهر شكفت! غروبهائي كه از كتابخانه به حياط دانشكده مي امدم و زير بيد مجنونها مي نشستم و در فكر فرو مي رفتم.
شهري كه در ان جوان بودم و وارد شدم و شقيقه ام كه مي خواست سفيد شود از ان بيرون شدم.
اما عشقهايم هنوز انجاست و الان كه تمام شد دارم هاي هاي گريه مي كنم. اما صداي هق هقم را در خود خفه مي كنم تا كسي نفهمد.
چقدر در هواي مشهد بوي عشق را تنفس كردم ، خدا مي داند!روزهاي جمعه اي كه تنها (يا گاهي با همسرم ) ماشينم را سوار مي شدم و مي رفتم اخر جاغرق كوه پيمائي و زير درختان گيلاس مي رفتم و مي رفتم و مي رفتم و ظهر يا غروب خسته و مانده و كوفته بر مي گشتم خانه ام كه همسرم برايم ناهار درست كرده بود.
بعد از ان هر جمعه هر جا كه كوه مي روم ان لذت را ديگر نمي چشم.

-- بدون نام ، Apr 21, 2008

عجب قصه تكان دهنده اي. قصه غصه ديگران هميشه خواندني ترينه...و...

-- iraninreformsit@yahoo.com ، Apr 21, 2008

خاطره خيلي قشنگي بود.واقعا" دلم گرفت.ولي دستان درد نکند. واقعا" روزنامه قابلي داريد. تبريک ميگم.خيلي زحمت ميکشيد .خسته نباشيد.من با روزنامه شما خيلي چيزها ياد گرفتم.اخبارتان خيلي واقعي است.

-- pouran ، Apr 21, 2008

سلام آقای دانشور
چرا همیشه خاطره های تلخ را روایت میکنید.
یک بار هم یک خاطره شیرین نقل کنید.
به هرجهت ممنون از تلاشتان
موفق باشید

-- سهراب ، Apr 21, 2008

واقعا لذت بردم... من از نظر ادبی بیسواد اما عاشق خواندنم....چیزی کم نداشت... تا آخرش رو بدون مکث خوندم.....

-- www.alireza7sale.blogfa.com ، Apr 21, 2008

امشب اين قصه را دوباره با همسرم گوش داديم و هر دو دلتنگ عشق ان شديم.

-- بدون نام ، Apr 21, 2008

خیلی وقت بودکه یک مطلب واقعا خواندنی نخئانده بودم لذت فراوان بردم .
یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب
کزهرزبان که میشنوم نامکرراست

-- جعبه جادو ، Apr 21, 2008

با صدای آقای دانشور رو این موسیقی زیبا شنیدن واقعان لذت دیگه ای داره تا خوندن متن.

-- احسان ، Apr 22, 2008

سه بار اين خاطره را گوش دادم و هر بار چيز جديدي از ان دريافتم.
بسيار عالي بود!
نمي دانم در اين خاطره چه چيزي وجود دارد كه باز هم مايلم انرا گوش بدهم و براي مهمان هايم ان را بگذارم! البته براي دوستانم فرستادمش.
دست مريزاد

-- بدون نام ، Apr 22, 2008

سهراب عزیز خاطره شیرین بفرست
درود برتو وممنون از همه ی مشوقان
رضا دانشور

-- بدون نام ، Apr 22, 2008

درود بر شما
اشك در چشمانم حلقه زده و بغضي گلويم را نه كه گريبانم را گرفته است.مدتها بود كه نوستالژيا را فراموش كرده بودم.بر اين همه سادگي و صفا ي قديمي و بر اين همه صداقت غبطه خوردم. بغض هنوز هم گريبانم را ول نكرده است...

-- فرزاد ، Apr 22, 2008

خوب و صميمي بود. فكر نمي كردم تا انتهايش را بخوانم. اما با علاقه خواندم. روانش شاد دانشجويي كه عاشق شد و دلش آباد دانشجويي كه عاشق ماند!
آقاي دانشور موافقم با حرفتان كه مطلب خيلي ساده بيان شده. طوري كه منِ سخت گير هم لحظاتي با سادگي "ولي" و "ثمن" همراه شدم و باور كردم اين سادگي را.

-- ماني جاويد ، Apr 22, 2008

چه ساده آمدي و از عشق خواندي
ببين كه سال ها از آن يك دم بي ترديد عشق
سال هاست
سال هاست در دلم ماندي.
. . . .

اينم چون حسي از خواندن خاطره تان بهم دست داد همين الان گفتم.
شاد باشيد

-- ماني جاويد ، Apr 22, 2008

من هم با خواندن این داستان زیبا بغض کردم.
خیلی زیبا ولی غم انگیز بود.
ممنون

-- بدون نام ، Apr 22, 2008

سلام، معمولاً شنيدن و خوندن خاطرات از اون بخش‌هاييه که هيچ‌وقت از دستش نميدم، اما اينبار بدجوري غرق نوشته‌ها شدم، شايد چون منم گرگان زندگي مي‌کنم، شايد چون ادبيات فارسي خوندم... جنگل، ناهارخوران، امامزاده عبدالله، شمال، بارون، دلتنگي، خاطره، خاطره، خاطره... و ديگر هيچ

-- آریانا ، Apr 22, 2008

بغض گلومو گرفته، با خودم عهد کرده بودم دیگه به هیچ قصه ی عشقی نه گوش ندم و نه بخونمشون. اما نتونستم... هم خوندم هم شنیدم و هم گریه کردم. من تا حالا نرفتم گرگان، اما اگر برم حتماً میرم امامزاده عبدالله؛ سرمزار مرد ِ عروس ِ بنفشه ها، روحش شاد .

درضمن، تا یادم نرفته بگم که من دفعه ی اولمه که به این سایت اومدم. برای بار اول یه خاطره ی شیرین اما با ته مایه ی تلخ، خیلی برام لذتبخش بود

-- سمیه ، Apr 23, 2008

خیلی زیبا بود .
اما چرا آن بخش اول را که خودتان روایت می کنید از روی متن خواندید ؟ اگر از روی متن نمی خواندید احساس نزدیکی بیش تری می کردم .
در هر صورت ممنون
خیلی دوستتان دارم و واقعا از شنیدن صدایتان یا خواندن نوشته هایتان لذت می برم .

-- امیرحسین ، Apr 24, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)