ما اخراج شدهایم
فرستنده خاطره: ح ـ تقیزاده
daneshvar@radiozamaneh.com
خاطرهی این هفتهی ما «ما اخراج شدهایم» نام دارد و فرستنده آن آقای ح ـ تقیزاده است. شباهت تصادفی اسم ایشان با سید حسن تقیزاده، انقلابی نامدار دوران مشروطیت و سناتور بعدی رژیم پهلوی، یکی از نکتههای بامزهی متن حکایت است و متضمن معنایی در بیرون متن که استنتاج و تعبیر آن را میگذاریم برای شنوندگان. به خاطر طولانیتر بودن این خاطره نسبت به محدودیت وقت برنامه، بهقول بیهقی: مستقیم بر سر داستان میشویم.
مدیر داشت با گردن کج بیخ گوشم پچپچ میکرد و دیگران وانمود میکردند از جریان بیخبرند:
- حتما سوء تفاهمی شده
به دادگاه اداری احضار شده بودم. مدتی بود منتظرش بودم. دیگر داشتم نگران میشدم. آنقدر که لازم بود حالتی جدی گرفتم و طوری که همه بشنوند گفتم:
- به هر حال مطمئنم از این جا گزارشی نرفته.
مدیر گفت: منم مطمئنم.
و فورا سرخ شد و با بیچارگی به همکاران نگاه کرد که همچنان مشغول وانمود کردن به بیخبری؛ انگار چیزی از حرفها را هم نشنیده بودند. هیچ کدامشان را درست نمیشناختم. از آنها که با هم استخدام شده بودیم، من آخرین نفر باقی مانده در این مدرسه حتی در این شهر بودم. یک بز گر میان گله.
آنقدر چایی خوردنم را طول دادم تا همهی گله برگشتند سر کلاسهایشان. به مدیر گفتم میخواهم یکی دو تا تلفن بکنم. گفت:
- خواهش میکنم بفرما! گفتم:
- خصوصیه
طوری از جایش بلند شد که فکر کردم با کله میخواهد بیاید توی دماغم. صدای میان غرش و ناله از فک فشردهاش بیرون آمد:
- حالا دیگه ما نامحرم شدیم! گفتم:
- مگه قبلا صیغهی خواهر برادری خونده بودیم؟
نگاه تیز و تندی به صورتم شلیک کرد و رفت بیرون. اول شمارهی صاحب خانهام را گرفتم و گفتم فکر مستاجر جدیدی باشند. بعد به زحمت هاشم را گرفتم. سرش شلوغ بود. پرسید میتوانم دیرتر زنگ بزنم؟ گفتم نه. گفت: پس زود بگو!
گفتم: یک شریک برات پیدا کردم.
گفت: بیرونت کردن؟
گفتم: فردا دعوت دارم به دادگاه اداری.
گفت: ممکنه فرمالیته باشه.
گفتم: به هرحال دلم برای مشتریای انواع زیرجامههای زنانه لک زده.
گفت: دیروز از کمیته اخطار اومده باید اسمش رو عوض کنیم.
صدای زنانهای مثل یک قطره عسل چکید توی گوشی تلفن: خاک بر سرشون کنن!
هاشم گفت: فقط حق داریم کاموا بفروشیم، اسم مغازه رو هم باید عوض کنیم. پرسیدم: کی بود؟.
گفت: یکی از مشتریها.
گفتم: اسمش رو میذاریم کاموا فروشی هاشم تقیزاده و اخوی.
پرسید: کی میآیی؟
گفتم: کی کار شیطونه.
گفت: خبرش رو بهم بده!
گفتم: خودش رو تحویلت میدهم.
گفت: فردا رو می گم.
صدای غرغر مشتریهایش درآمده بود، گوشی را گذاشتم.
***
دادگاه اداری پشت یکی از درهای یک شکل دالانی دراز بود. مخصوصا دو سه دقیقهای دیر رسیده بودم. حالم از نشستن در اتاقهای انتظار گرفته میشد.
دقالباب کردم. صدایی گفت بفرمایید. صدا داد میزد از حلقوم آخوند میآید. در را که باز کردم شکام بیشتر شد. اگرچه دیگر داشتن ته ریش همگانی شده بود و مشاهدهی آن در صورت کسی که هم رییس، هم دادستان و هم قاضی دادگاه باشد جزو هیچ کدام از عجایب هفتگانه دنیا محسوب نمیشد.
سرش را بلند نکرد. گفتم خب این هم برای شروع بازی و میدان نبرد را با یک نگاه سریع ضبط کردم. آنطوری که میز را زیر چنگال پر ابهتش گرفته بود، به عقاب نوجوانی میمانست که دارد به تقلای مضحک بچه موشی که سرنوشتش از نوک فولادی او آویزان است نگاه میکند.
شاید هم داشت موش را نقاشی میکرد. دختر و پسری جوان، یک صندلی در میان نوک صندلیهایشان مچاله شده بودند. رنگ به صورت نداشتند. از چشمانشان اضطراب میجوشید.
فورا و بدون مقدمه دلم برایشان سوخت. افسوس خوردم چرا در را آنقدر محکم باز نکردم که بخورد به دیوار و طرف را از جا بپراند.
یاد «جان وین» بخیر که درِ کافه را باز میکرد و میگفت:«نسناس همچین میزنم تو پوزت که مثل اعلان به دیوار بچسبی.»
ویرم گرفت که باید به داد این بچهها برسم. احتمالا معلم ابتدایی بودند و حتما تازه کار. لابد توی دفتر مدرسه لبخندی رد و بدل کرده بودند و یکی از اعضای اطلاعات بیست میلیونی به وظیفهی شرعیاش عمل کرده و گزارششان را داده بود.
توی چشمهای دخترک خندیدم و به او و در و دیوارو همسایهاش گفتم: سلامن علیکم.
عقاب نوکش را بالا کرد. گفتم صبر کنم تا نطقش باز شود. باز شد. ـ برادر تقیزاده؟ گفتم: خودشه.
تا تصمیم بگیرد متهمی که من باشم روی کدام صندلی بنشاند، کنار جوانک نشستم و گفتم: البته ربطی به سناتور مرحوم نداره.
- بله؟
ـ منظور این بود که تشابه اسمی باعث سردر گمی نشه، البته شوما باید همهی اطلاعات رو داشته باشین
راند اول را شروع کرده بودم. جوانک توجهش جلب شده بود اما جرات نمیکرد نشان دهد. گفتم: شانس آورد قبل از انقلاب مرد! رویم به جوانک بود.
عقاب گفت: - مقصود؟
گفتم: خب اگه زنده میموند باید به خیلی چیزا جواب میداد!
و باز رویم را گرفتم به سمت همسایگان جوانم.
- البته نه در دادگاه اداری، در دادگاه تاریخ!
جنگ را حسابی مغلوبه کرده بودم و داشتم کیف میکردم. عقاب بالا تنهاش را شق کرد وگفت: وحالا نوبت شماست!
جوانها دوباره قوز کردند.
گفتم: فرقش اینه نه شما دادگاه تارخین و نه اینجانب حاج سید حسن تقیزادهی تبریزی!
و برای مستمعین جوان توضیح دادم: انقلابیای که همکار ضد انقلاب شد!.
عقاب گفت: رسیدیم به اصل مطلب.
اصل مطلب این بود که وضع و حال این دو تا حواسم را پرت میکرد. دلم میخواست راست روی صندلیهایشان مینشستند. دلم میخواست سرشان را بالا میگرفتند. دلم میخواست به یکدیگر نگاه میکردند، لبخند میزدند.
ـ اما اینکه حالا نوبت ماست؟! مثل اون مثل معروفه که میگه تاریخ دوبار تکرار میشه و دفعهی دومش کاریکاتور دفعهی اوله!
گفت: مارکس!
گفتم: بله احتمالا.
گفت: قطعا! ما در جریان افکار و عقاید شما هستیم.
گفتم: ما خودمون که نیستیم! حالا بفرمایید!
گفت: برادر تقیزاده، سر کلاس گفتهاید انقلاب کنونی دنبالهی انقلاب مشروطه است!
گفتم: من تاریخ درس میدم!
ـ ... و فرمودهاید دعوای اصلی بین مشروطه و مشروعه است!...
حرفش را قطع کردم: ـ ... و همین چیزاست که اگه تقیزاده زنده بود باید جواب میداد.
ـ ... و گفتهاید اینها همان مشروعهچیها هستند که حالا انتقام اعدام آقا شیخ فضلالله را میگیرند!
دیگر داشتم مطمئن میشدم فتحههای «ت»، «ر»، «ا» و چربی «عین» و خشکی «قاف» دارد از یک حنجرهی آخوندی میآید.
گفتم: این سبک حرف زدن من نیست ولی حالا کجاش مورد ایراده؟
پوزخند مخلوطی زد پر از چیزهای ناروشن. نبایستی مجالش میدادم. اثر نامطلوبش ترس تماشاگران را تشدید میکرد. نگاهشان که کردم هنوز رنگ به صورت نداشتند.
پشت حرفم را گرفتم: با مشروعهش مسالهای هست یا آقا شیخ رو شاید دار نزدن ما از خودمون درآوردیم؟
ـ شما باید حقیقت را به بچههای مردم تعلیم بدهید نه انکه به انقلاب بدبینشان کنید! در جمهوری اسلامی انتقامگیری در کار نیست، اسلام رحمت است و بخشایش.
گفتم: گزارشی که دست شما رسیده حقیقت نداره! من اسلامشناسی درس نمیدم،اما مطلبی در فرمایشات شما هست که اینجانب سردرنمیآرم، میگید اسلام رحمت و بخشایشه بعد میگید در جمهوری اسلامی انتقام در کار نیست، یعنی میخواید بگید جمهوری اسلامی خود ِاسلامه؟
باهوشتر از این بود که به دام بیفتد.
حرفم را برید. هنوز البته اشکالات زیادی هست.
نشنیده گرفتم و دنبال کردم: ... و اگه بچههای مردم رو از پشت میز مدرسه میکشونن به میدون اعدام و دارشون میزنن، این مامورین دولت نیستن، خودِ خودِ اسلامه؟
انگار ضربه کمی سنگین بود. گونهاش قرمز شد و صدایش گرفت و گفت: دروغ و تهمت!
گفتم: به چشم خودم دیدم! شما که در جریان هستی!
ـ من با قاطعیت میگویم تو دروغ میگی و تهمت میزنی!
ـ و لابد هرچی هم که بگی وحی منزله؟
داشتم کار را به جایی میرساندم که نباید. اما همهاش به خاطر حضاری بود که فکر میکردم نباید آنطور قیافهی ذلیل به خودشان میگرفتند.
رو کردم به جوانک: مواظب باشین اگه ایرادی به حرفای ایشون بگیرین مثل اینه که به اصول دین گرفته باشین!
صدایی که انگار مال برادر دوقلوی عقاب بود با آرامشی مقتدرانه آمد: شلوغش نکن برادر! آنها که تو دیدی قصاص ِجنایت خودشان و رفقایشان و افکارشان را پس میدادند و مستحقش بودند، همانطور که خودت لابد جنایت نکرده بودی، آزادت کردند و برگشتی سر کارت.
گفتم: بعد یک سال! که نه ماهشم توی انفرادی گذشت و باقی قضایا که لابد نباید حرفش روبزنم!
ـ حالا از اینها بگذریم....
لبخندش مخلوطی بود از دعوت به صلحی البته مسلح، تهدید ، و فضای خالی وسیعی برای عوض کردن تاکتیک.
با خودم گفتم حتما به قدر کافی تمرین بازجویی دارد.
ـ ... حالا به خاطر عضویت در کدام گروه زندانی شده بودی؟
بالاخره اصل مطلب داشت معلوم میشد. گفتم: صبر کن! صبر کن! تند نرو! اگه میخوای اخراجم کنی من مشکلی با اخراج شدن ندارم. وقتت رو تلف نکن! این حقوقی که شما به من میدین میشه یک کله پاچهی صبحونه، یک چلوکبابِ ظهر و رفت و آمد گاهگاهی به تهرون واسه دیدن اهل و عیال، این شام و ناهار، دیگه به آفتابه لگن ِ هفت دست نیاز نداره.
گفت: اِ؟ شما چلوکباب میخورید؟
گفتم : بعله! و صبحا هم جای شما خالی، کله پاچه، زبان و بناگوش.
نمیدانم چه جادویی در کلمهی کلهپاچه بود که عقاب را به لبخند واداشت و لحنش ناگهان دوستانه شد.
ـ نه برادر ما میخواهیم صحبت کنیم با همدیگه، راجع به مسائل بحث کنیم، اگر البته مخالفتی نداری.
به نظر رسید داریم خیلی با هم خودمانی میشویم.
گفتم: خب این چیزهایی که تو میخوای بدونی یا مدارکش روداری و دیدی و یا میتونی زنگ بزنی پروندهام رو بخوای و نگاه کنی.
گفت: نه، حالا داریم خودمان صحبت میکنیم، مخفی که نیست. اتهامت چه بوده؟ مثلا کدام جریان؟ من واقعا علاقمندم ببینم این جریانات چه میگویند و چه هستند و میدانی.. ؟
نمیدانستم منظورش از این «میدانی»ِ آخری چه بود. ولی فکر کردم برای نفرات بعدی، که شاهد و حاضر بودند، میتواند مفید باشد.
گفتم: پس اگه میخوای بشینیم و گفتگو کنیم اول بگو یه چایی بیارن گلویی تازه کنیم!
نگاه ـ نگاهم کرد و از پشت میزش برخاست و لخ لخ کنان بیرون رفت. دمپایی پایش بود، بدون جوراب و راه رفتنش به قطع و یقین آخوندی بود.
حالا راه رفتن آخوندی چه جور راه رفتنی است؟ عقیدهها مختلف است!. با یک سینی و چهار تا چایی برگشت و کلاس درسمان شروع شد.
ضمن توضیح اتهامم و ماجرای زندان و تبرئه شدنم تا توانستم ادبیات ممنوعه به سمع حضار رساندم. نظرش حسابی جلب شده بود.
- پس چطور شده که تو این همه اطلاعات دربارهی این جریان داری؟
گفتم: ترجیح میدم معلم باسوادی باشم! مساله منحصر به این جریان نیست، من در مورد همهی جریانات سیاسی مطالعه دارم، از مخالف و موافق! اگه علاقمندی بپرس تا برات بگم!
شروع کرد از چپ و راست پرسیدن و صبورانه به جوابهای عامدانه مفصل و بیشتر تئوریک من، گوش دادن. ضمن گفتگو آهسته آهسته خودمانیتر شد. به خصوص به دانستن افکار گروههای چپ علاقه نشان داد و هرگاه توانست اطلاعاتش را به رخ کشید.
گاهی از گوشهی چشم به یکی از دو متهم بعدی نگاهی انداخت. در مورد یکی از سازمانها گفت: آنها کمونیست ِملی هستند مثل تیتوی اهل یوگسلاوی.
گفتم: اونا نه! ولی یک کسای دیگهای هستن که این نکته در موردشون درسته. گفت: بله آلبانی و انور خوجه!
گفتم: نه! اینا طرفدار آدمی هستن به اسم مائوتسه تونگ، و در کشوری به اسم چین.
خندید و گفت: بله در جریان هستم.
برق خندهای در چشمان دختر جوان خیالم را راحت کرد که حالا فضایی که میخواستم ایجاد شده است. حالا نوبت من بود که بگذارم او هم معلمی کند و چیزهایی از او در زمینههایی که کمتر میدانستم و در حوزهی تخصص او بود بپرسم و جواب بگیرم.
حالا فضا برای او هم که شاید میخواست ثابت کند هیچ سوء نیت و تصمیم قبلی در مورد اخراج من ندارد مطلوب شده بود. شاید نسبت به هم همدلی موقتِ ناشی از ذاتِ گفتگو بوجود آمده بود. شاید هم واقعا دنبال مستمسکی میگشت که به من کمک کند. پرسید: خب حالا شما حاضرید بروید جبهه؟
به همان سرعتی که پرسیده بود جواب دادم : نه!
گفت: نه؟
گفتم: نه!
گفت: چرا؟
گفتم: اولا مامام نگران میشه! بعدشم از سن ما گذشته و معلوم هم نیست فایدهای داشته باشه، چون مدتهاست دیگه نمیدونیم برای چی باید بریم کشته بشیم؟ دشمن که خیلی وقته برگشته خونهش؟
آشکارا، مانده بود، و مات مات، نگاهم میکرد.
ـ که اینطور؟
گفتم: البته اگه زور باشه میرم. یعنی اگه قانون بگه رفتنم اجباریه و چارهای نداشته باشم میرم.
- نه! نه! اجباری نیست، اصلا زوری نیست.
- پس، نمیرم!
- خیلی خب بفرمایید!
ما هم فرمودیم و رفتیم. از در که میآمدم بیرون، با آن چشمی که بدون نگاه مستقیم چیزها را به سرعتی برق آسا میبیند، دیدم دو معلم جوان سرجایشان راست نشستهاند و در نگاه رونق گرفتهشان فعلا از ترس نشانی نمانده است.
فردا سر کلاس یک چشمم به در بود، یکی به پنجره. تا فراش در زد و گفت آقای مدیر کارم دارد. گفتم: بچهها ما اخراج شدیم خداحافظ !
و از کلاس زدم بیرون. سکوت سنگینی پشت سرم ماند.
به آقای مدیر گفتم: میدونم نه تو و نه هیچ کدوم از همکارات برام گزارش رد نکردین، نه دربارهی لباس جین پوشیدنم، نه دربارهی ریش تراشیدنم و نه دربارهی شرکت نکردنم توی سخنرانیها و مراسم مسخرهتون، کاغذ رو بده و بگو کجا باید برم!
گفت: باید بری آموزش و پرورش تسویه حساب کنی و بعد هم رییس اداره حُکمت رو امضاء کنه.
در آموزش و پرورشِ مرکز شهرستان، با دو آشنای دور و نزدیک برخورد کردم. آشنای دور، رییس حسابداری بود که میدانستم از هواداران رییس جمهورِ مخلوع است.
گفتم: آقا ما اخراج شدیم.
دست داد و اظهار تاسفی گرم کرد و با قیافهای خیلی جدی پروندهام را نگاه کرد و گفت: شما سکهی آزادی امسالتون رو نگرفتهاین، حواله مینویسم بروید بگیرید.
داشتم فکر میکردم کدام سکهی آزادی؟ اگر منظورش سکهی طلایی است که عیدها به معلمها پاداش میدهند، من گرفته بودم... که مستخدمی صدا کرد و حواله را داد دستم و پرونده را زیر بغل مستخدم و روانهی کارگزینیمان کرد.
پرونده از بسیاری گزارشها شده بود به قطر نیم متر. مستخدم با تعجب نگاهم میکرد که چرا دارم با خودم کرکر میخندم. رسیدیم پشت در اتاق رییس که قرار بود چشمم به جمالِ دومین آشنای آن روز روشن شود.
معلم شرعیاتی بود که قبل از تصفیهها و فرارها و اعدامها، زمانی که اغلب ما تازه استخدام شدهها، بچههای از خارج آمده، یا معلمهای قدیمی، در دفتر دبیرستان جمع میشدیم، وسیلهی تفریح و خندهمان بود.
مردی بود طاس، با شکمی بسیار بزرگ که ممکن نبود دهانش را باز کند و چیزی احمقانه نگوید. همیشه هم اول از خندههای ما متعجب میشد و بعد، از اینکه این همه طنزِ ناخودآگاه در حرفهایش هست، مفتخرانه شریک تفریحمان میشد.
وارد که شدیم رییس سرش پایین بود. هنوز داشتم فکر میکردم این کلهی طاس را کجا دیدم که سرش را بلند کرد.
گفتم: اِ اِ اِ رییس آموزش و پرورش شهرستان تویی؟
گفت: چیکار کنیم دیگه!
مثل این که معمایی به ناگهان،برای کسی روشن می شود، گفتم:
- معلومه دیگه! من باید اخراج بشم!
گفت:اختیار دارین آقای تقیزاده. کم لطفی نکنین دیگه! این امورات دست ما نیست.
ـ دست تو یا رفقات! حالا امضاء کن بریم دیگه!
ناگفته نماند بعدها، وقتی مغازهی کاموا فروشی ِ هاشم را کمیته، به علت بدحجابی مشتریان بست، سکهی بهار آزادی اهدایی مسئول حسابداری خیلی به دردمان خورد.
▪ ▪ ▪
برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
خیلی با حالی آقای تقی زاده!
-- بدون نام ، Aug 16, 2008حالا کجای دنیایی و چی کار می کنی ؟
این رو هم حتما بنویس
بغضم تركيد .. آقاي تقي زاده
ياد معلم اول دبستانم افتادم ... خانم قاسمي
-- mamad611 ، Aug 17, 2008كه حتي فرصت خداحافظي با ما را هم پيدا نكرد..
ياد او و همه شما پاكبازان گرامي باد....
باز خوبه یک نفر باهات حرف زد ما که حتی اخراجمون رو هم ندیدیم پیغام دادن دیگه نیا
-- فرهاد- فریاد ، Aug 17, 2008