تاریخ انتشار: ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

گناه‌های آدم هیچوقت پیر نمی‌شن

رضا دانشور
daneshvar@radiozamaneh.com

این هفته دو روایت کوتاه داریم از دو خانم. یکی شاعری از ونکوور کانادا به نام نیلوفر شیدمهر و دیگری خانم مژده عابدی که برای ما خاطره‌ای از آمریکا فرستاده است.

اولین روایت، خاطره‌ای است به زبان شعر یا بگوییم شعری است از خاطره‌ای. تصویر زنی است که ایستاده مقابل کمد لباسش و خاطره‌ای جسمانی را دارد به یاد می‌آورد از زمان کودکی.

تصویر لباس‌ها که عریانی را تداعی می‌کنند و جسم را و حس گناه راوی را - که با زبان شعر به طنز کشیده - و استفاده از پیراهن‌ها به‌مثابه عناصرِ یاد، مثل یک آلبوم عکس، از این شعر - خاطره، روایتِ دلپذیری ساخته که به آن گوش می‌کنیم.

Download it Here!

برق

از: نیلوفر شیدمهر

خسته که می‌شم، در کمدمو باز می‌کنم،
به ردیف آویزون کردم گناهامو.

مرتب، از چوب رخت سوالام.

لخت می‌شم.

چی بپوشم؟ از گناه‌های تو خونه؟

گناه‌های شب؟ گناه‌های یقه بسته؟

یا این یکی که داره یواشکی

پاهاشو می‌ماله به دامن بغلیش؟

اون نه سالش بود، من پونزده سال.
پاهاشو زیر کرسی آنقدر دراز می‌کرد

تا بخوره به من.

مامانش رفته بود روضه.

خیلی از انگشت پاش خوشم می‌اومد.

به مامانم اونورِ کرسی

لبخند می‌زدم.

حالا چی بپوشم؟
از سوالام سوال می‌کنم.

همه شکل همن.

با دهن‌های تنگ، حلقه شدن

دور چوب رختِ سرد و تکون نمی‌خورن.

شکمم بالا اومده بود.

منم سوالای کج و کوله‌مو

شکستم ریختم دور.

اما گناهامو، همه

نگه می‌دارم تا سوالام

چندتا تخته پاره خشک نمونن

تا هروقت هرچقدر خواستن

عرق کنن.

عرق کرده بودم زیر کرسی.
لپام گل انداخته بود.

مادرم موهای پسر معصومِ همسایه رو

ناز می‌کرد. اون خودشوزده بود

به خواب. ولی پاهاش بیدار بودند.

کتاب ریاضی، جلوم.

مساله داشتم.

گناه‌های آدم هیچوقت
پیر نمی‌شن.

اونایی رو که از مد افتادن

بیشتر دوست دارم. تاریخ دارن.

اونایی رو که رنگ و روی گلاشون

پریده، اون شبی که وسط شمع‌ها با رقص ایرانی

... چرخ می‌زدم و می‌ترسیدم

لب لباس ماکسیم بسوزه.

می‌ترسیدم انگشتاش رو پاهام
جا بندازه‌، مامانم تو حموم ببینه.

تا شونه رفته بود زیر لحاف.

مساله ریاضی وسط پاهام بود.

اگه درس نمی‌خوندم

مامانم کنار رون هامو

سوزن سوزن می‌کرد.

سنجاق سینه مادربزرگم
هنوز رو پیش سینه دوپیسم آویزونه.

رو گناهام که دست می‌کشم

جوون می‌شم. زندگیمو

باز زندگی می‌کنم.

بعضیا بوی نفتالین می‌دن.

هی دستامو بو می‌کردم از ترس
اولین بار که سیگار بکشی، بوی سیگار

رو دستات جا می‌ندازه.

دست مادرم مثل یه پروانه مرده

‌رو سر پسربچه همسایه نشسته بود.

‌فکر کردم لک شمع، لک آتیش، با چی پاک می‌شه؟

‌امشب می‌خوام سوالامو یکی یکی

‌برهنه کنم.

‌بعد تو لباس گیپور یقه دلبریم

‌یک کمی متین بشم

‌عجب بوی عطرِ گرونی می‌ده

‌پیراهن بلند صورتیمو بپوشم

‌تا بدون کفش ده سانتی، گل‌های درشتش

‌موقع راه رفتن، رو زمین بریزه.

‌با مقنعه، شبیه حضرت زینب بشم

چادر کز کنه بچسبه به تن لختم.

به روی خودم نیارم

‌که یک خال سوختگی با سیگار داره.

توی دامن کوتاه، تنگ تنگ، مثل مجسمه

‌صاف بشینم. از ترس اینکه نگن خرابم

‌تو پیراهن‌های یقه باز خم نشم.

‌مثل مجسمه، سیخ،
‌از ترس اینکه پاهاشوگم کنم

‌یا مامانم بو ببره،

‌نشسته بودم.

‌رقاصه‌ی عربی بشم. مثِ ماهی‌ها

‌پولک پولکی. تو پارچه حریر

‌نرم بشم

از میون انگشتا در برم.

‌دست مادرمو گرفتم
و پا شدم.

‌گفت حتی چشاتم گر گرفته

‌پاشو یه خورده بشین

بیرونِ کرسی. دستم برق داشت.

‌سوالامو یکی یکی لخت کنم،
‌جلوی آینه قدم بزنم.

‌بذارم چشام پر از گناه شه

‌و برق بزنه

‌برق

‌برق

‌برق

و حالا خاطره دوم که از خانم مژده عابدی است و با زبانی شوخ به بهانه شرح جور کردن سفره هفت سین عید، اشاراتی دارد به زندگی در غربت و شاید هم به این نکته که چقدر این مراسم شاد می‌توانند در خارج از شرایط طبیعی‌شان بیمحتوا و گاه غم‌انگیز شوند.

خاطره خانم مژده عابدی

وقتی جایی زندگی کنی که تعداد ایرانی‌هاش آنقدر نیست که مغازه‌ای بزنند و رستورانی راه بیندازند، چیدن سفره هفت سین می‌شه یکی از هیجان انگیزترین و سخت‌ترین کارهات.

اول باید سبزه سبز کنی. خب پس می‌ری یه سری راهنمای چگونگی سبز کردن سبزه پیدا می‌کنی. بعدش باید تصمیم بگیری که سبزه‌ی گندم بذاری یا سبزه عدس. عدس رو انتخاب می‌کنی چون دم دست‌تره. طبق دستور باید سه روز عدس‌ها رو بخیسونی. با این شرط که هر روز آبشو عوض کنی. خب، پس یک مشت عدس می‌ریزی توی ظرف و پر از آبش می‌کنی.

بعد از دو روز احساس می‌کنی که عدس‌ها یه جورایی شدند. زنگ می‌زنی به خواهرت و می‌گی به داد عدس‌هات برسه و اون راهنماییت می‌کنه که نه! بعد از یک روز خوابوندن عدس‌ها، باید روشون دستمال مرطوب بندازی. پس عدسا رو از توی استخر آب نجات میدی و روشون یه دستمال خیس می‌ندازی. اما خب بعد از چند روز می‌بینی که به عدسات نمی‌یاد که بتونی باهاشون سفره هفت سین بچینی.

یه نگاهی به کابینت میکنی و چشمت می‌خوره به دونه‌های ماش. یه مشت ماش برمی‌داری و با هزار سلام و صلوات و نذر، می‌ریزیشون توی کاسه پر از آب. اما به‌زودی متوجه می‌شی که ماش‌ها با سرعت لوبیای سحرآمیز دارند رشد می‌کنند. و احتمالاً تا عید، تو به‌جای سبزه، درخت خواهی داشت و مجبوری که به خودت دلخوشی بدی که مهم نیست، سبزه سبزه است.

‌خب خیالت که از سبزه راحت شد، باید بگردی دنبال شیش تا سین دیگه: سیر، سرکه، سیب، سمنو، سنجد، سماق.

هه هه، ماجرا تازه از اینجا سخت می‌شه. سیب و سیر و سرکه رو داری. اما سنجد و سمنو و سماق رو چکار می‌کنی؟ سمنو که اصلاً قیدش رو می‌زنی و می‌گی به‌جاش سکه می‌زارم. اما سماق حتماً هست. شال و کلاه می‌کنی و راه می‌افتی به دنبال سماق. راستی سماق به انگلیسی چی میشه؟؟؟

دوباره شال و کلاه رو درمیاری و می‌شینی پای اینترنت و می‌فهمی بله، سماق همان سماک خودشونه، دوباره شال و کلاه می‌کنی و راه می‌افتی به دنبال سماک یا همان سماق.

فروشگاه‌های معروف که ادویه‌ها رو به ترتیب حروف الفبا گذاشتند، کلاً ناامیدت می‌کنند. چیزی به نام سماق یا حتی سماک پیدا نمی‌کنی. ناگهان به یاد ملت ادویه، هندی‌ها، می‌افتی. چیزی هم که زیاده مغازه‌های هندی.

می‌ری اولین مغازه. هرچی می‌گردی نیست. به مغازه‌دار که شباهت عجیبی به ویگن داره می‌گی، ببخشید سماک دارید؟ مغازه‌دار با تعجب نگاهت می‌کنه و تو می‌فهمی که احتمالاً هندی‌ها سماک ندارند و یا اگر دارند، اسم دیگه‌ای براش دارند. پس توضیح می‌دی که سماک، ادویه‌ای است قرمز تیره که به کباب اضافه می‌کنند و کمی هم مزه ترش دارد.

ویگن نگاهی بهت می‌ندازه و با مهربونی می‌ره یک کیسه ادویه زرد می‌یاره و بهت می‌گه که بهتره به‌جای سماک از این ادویه هندی استفاده کنی که اسمش با میم شروع میشه، و تو، دلت می‌خواد تموم اون ادویه تند رو خالی کنی تو چشمای ویگن. اما مجبوری لبخند بزنی و بگی نه، برای کباب نمی‌خوام و ویگن دوباره با اعتماد به نفس می‌گه، برو امتحان کن به هر غذایی می‌یاد، پشیمون نمیشی.

میای بیرون درحالی که یه کیسه ادویه زرد‌رنگ که با میم شروع می‌شه دستته و توی ذهنت کلمات رکیکی رژه می‌ره. چند تا مغازه دیگه رو هم سر می‌زنی و می‌فهمی که اینجا دکون علی آقا نیست که سماق و حتی سماک رو بتونی پیدا کنی. یادت می‌افته که چقدر دلت برای مغازه علی آقای بقال تنگه.

‌دلت گرفته. از هفت سین فقط چهارسین رو داری. سبزه درختی، سیر، سیب، سکه. هیچ وقت آنقدر مایوس نبودی. می‌دونی که اگه سماق یا سوماک را گیر نیاوردی، سمنو و سنجد و سنبل رو هم نمی‌تونی پیدا کنی.

زنگ می‌زنی به شریک زندگیت که قول داده در لحظات سختی همراهت باشه و خبر بد رو بهش میدی: رضا، فقط چهار تا سین داریم، و وسط خیابون می‌زنی زیر گریه. کاش می‌رفتیم کانادا یا لااقل نیویورک! اونجا می‌گن سمنو هم می‌فروشند. رضا بهت قول می‌ده که نگران نباش و درستش می‌کنیم و تو نذر می‌کنی به تمام اعتقادات نداشته‌ات که اگه سفره هفت سینتو درست کنند، در اعتقادت بهشون تجدید‌نظر کنی.

‌با قلبی شکسته می‌ری مغازه و بهترین سیب و سیر و سرکه رو می‌خری، درحالی میری به سمت خونه که آرزو داری هفت سین با دیدن سیب‌ها و سبزه‌ها ببخشدت. می‌رسی خونه و شروع می‌کنی سفره پنج سینتو چیدن. سیب و سیر و سبزه و سکه و سرکه... دلت خیلی گرفته. منتظری که شریک روزهای غم و غصه‌ات با دوتا سین دیگه بیاد. زنگ در رو می‌زنن. در رو با هزارتا امید و آرزو باز می‌کنی.

‌رضا با دو تا کیسه کوچولو و با لبخنی بر لب میاد تو. بیا عزیزم، این هم دو تا سین.

کیسه‌هارو می‌گیری و در اولی رو باز می‌کنی. میوه‌هایی به شکل سنجد. کمی که با دقت بیشتری نگاه می‌کنی، می‌فهمی که نخیر، سنجد نیست، و رضا می‌گه، ببین گشتم دیدم اینها شبیه سنجده. اشکال نداره، اینا رو بذار. و کیسه دوم یه ادویه قرمز که، ای... کمی شبیه سماق یا شاید بیشتر شبیه سماکه.

یه کم فکر می‌کنی. فکر اینکه شریک غم و غصه‌هات رفته و مشابه سنجد و سماک برات پیدا کرده، دلت از شادی پر میشه؛ حتی اگه دو تا از سین‌های سفره‌ت، خیلی هم سین نباشند،‌ سفره رو می‌ندازی و کنار سفره هفت سینت با اعتماد به نفس و دو قطره اشک در چشم، عکس می‌گیری.

نوروز مبارک.

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

جناب دانشور از مشهد خدمتتان سلام و خسته نباشید عرض می کنم .
اولین باری بود که خاطره ها رو گوش می کردم . خیلی زیبا و درست می خوانید . خاطره ی دوم به من خیلی چسبید و لذت خاصی داشت ولی اولی نه ! هم خیلی از واژه هایی مثل لخت با لذت خاصی سخن گفته و هم در آخر به جای حس ناراحتی ، از یادآوری خاطره خوشحال هست و می گه "چشام پر شه از گناه و برق بزنه" . هم این که در توصیف هایش ویژگی های زیادی را توضیح داده و خب ؛ جالب نیست .

-- امیرحسین ، Apr 17, 2008

دوستان عزیز
خانم مژده عابدی ایمیلی به من فرستاده اند و اشتباهی را تذکر داده اندکه مرتکب شده ام: ایشان در آمریکا زندگی نمی کنند و مقیم ملبورن در استرالیا هستند امیدوارم پوزش مرا بپذیرند ومسئولین محترم سایت هم این نکته را تصحیح کنند.ممنون-رضا دانشور

-- بدون نام ، Apr 26, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)