خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > گناههای آدم هیچوقت پیر نمیشن | |||
گناههای آدم هیچوقت پیر نمیشنرضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.comاین هفته دو روایت کوتاه داریم از دو خانم. یکی شاعری از ونکوور کانادا به نام نیلوفر شیدمهر و دیگری خانم مژده عابدی که برای ما خاطرهای از آمریکا فرستاده است. اولین روایت، خاطرهای است به زبان شعر یا بگوییم شعری است از خاطرهای. تصویر زنی است که ایستاده مقابل کمد لباسش و خاطرهای جسمانی را دارد به یاد میآورد از زمان کودکی. تصویر لباسها که عریانی را تداعی میکنند و جسم را و حس گناه راوی را - که با زبان شعر به طنز کشیده - و استفاده از پیراهنها بهمثابه عناصرِ یاد، مثل یک آلبوم عکس، از این شعر - خاطره، روایتِ دلپذیری ساخته که به آن گوش میکنیم.
برق از: نیلوفر شیدمهر خسته که میشم، در کمدمو باز میکنم، اون نه سالش بود، من پونزده سال. حالا چی بپوشم؟ عرق کرده بودم زیر کرسی. گناههای آدم هیچوقت میترسیدم انگشتاش رو پاهام سنجاق سینه مادربزرگم هی دستامو بو میکردم از ترس مثل مجسمه، سیخ، دست مادرمو گرفتم بیرونِ کرسی. دستم برق داشت. سوالامو یکی یکی لخت کنم، و حالا خاطره دوم که از خانم مژده عابدی است و با زبانی شوخ به بهانه شرح جور کردن سفره هفت سین عید، اشاراتی دارد به زندگی در غربت و شاید هم به این نکته که چقدر این مراسم شاد میتوانند در خارج از شرایط طبیعیشان بیمحتوا و گاه غمانگیز شوند. خاطره خانم مژده عابدی وقتی جایی زندگی کنی که تعداد ایرانیهاش آنقدر نیست که مغازهای بزنند و رستورانی راه بیندازند، چیدن سفره هفت سین میشه یکی از هیجان انگیزترین و سختترین کارهات. اول باید سبزه سبز کنی. خب پس میری یه سری راهنمای چگونگی سبز کردن سبزه پیدا میکنی. بعدش باید تصمیم بگیری که سبزهی گندم بذاری یا سبزه عدس. عدس رو انتخاب میکنی چون دم دستتره. طبق دستور باید سه روز عدسها رو بخیسونی. با این شرط که هر روز آبشو عوض کنی. خب، پس یک مشت عدس میریزی توی ظرف و پر از آبش میکنی. بعد از دو روز احساس میکنی که عدسها یه جورایی شدند. زنگ میزنی به خواهرت و میگی به داد عدسهات برسه و اون راهنماییت میکنه که نه! بعد از یک روز خوابوندن عدسها، باید روشون دستمال مرطوب بندازی. پس عدسا رو از توی استخر آب نجات میدی و روشون یه دستمال خیس میندازی. اما خب بعد از چند روز میبینی که به عدسات نمییاد که بتونی باهاشون سفره هفت سین بچینی. یه نگاهی به کابینت میکنی و چشمت میخوره به دونههای ماش. یه مشت ماش برمیداری و با هزار سلام و صلوات و نذر، میریزیشون توی کاسه پر از آب. اما بهزودی متوجه میشی که ماشها با سرعت لوبیای سحرآمیز دارند رشد میکنند. و احتمالاً تا عید، تو بهجای سبزه، درخت خواهی داشت و مجبوری که به خودت دلخوشی بدی که مهم نیست، سبزه سبزه است. خب خیالت که از سبزه راحت شد، باید بگردی دنبال شیش تا سین دیگه: سیر، سرکه، سیب، سمنو، سنجد، سماق. هه هه، ماجرا تازه از اینجا سخت میشه. سیب و سیر و سرکه رو داری. اما سنجد و سمنو و سماق رو چکار میکنی؟ سمنو که اصلاً قیدش رو میزنی و میگی بهجاش سکه میزارم. اما سماق حتماً هست. شال و کلاه میکنی و راه میافتی به دنبال سماق. راستی سماق به انگلیسی چی میشه؟؟؟ دوباره شال و کلاه رو درمیاری و میشینی پای اینترنت و میفهمی بله، سماق همان سماک خودشونه، دوباره شال و کلاه میکنی و راه میافتی به دنبال سماک یا همان سماق. فروشگاههای معروف که ادویهها رو به ترتیب حروف الفبا گذاشتند، کلاً ناامیدت میکنند. چیزی به نام سماق یا حتی سماک پیدا نمیکنی. ناگهان به یاد ملت ادویه، هندیها، میافتی. چیزی هم که زیاده مغازههای هندی. میری اولین مغازه. هرچی میگردی نیست. به مغازهدار که شباهت عجیبی به ویگن داره میگی، ببخشید سماک دارید؟ مغازهدار با تعجب نگاهت میکنه و تو میفهمی که احتمالاً هندیها سماک ندارند و یا اگر دارند، اسم دیگهای براش دارند. پس توضیح میدی که سماک، ادویهای است قرمز تیره که به کباب اضافه میکنند و کمی هم مزه ترش دارد. ویگن نگاهی بهت میندازه و با مهربونی میره یک کیسه ادویه زرد مییاره و بهت میگه که بهتره بهجای سماک از این ادویه هندی استفاده کنی که اسمش با میم شروع میشه، و تو، دلت میخواد تموم اون ادویه تند رو خالی کنی تو چشمای ویگن. اما مجبوری لبخند بزنی و بگی نه، برای کباب نمیخوام و ویگن دوباره با اعتماد به نفس میگه، برو امتحان کن به هر غذایی مییاد، پشیمون نمیشی. میای بیرون درحالی که یه کیسه ادویه زردرنگ که با میم شروع میشه دستته و توی ذهنت کلمات رکیکی رژه میره. چند تا مغازه دیگه رو هم سر میزنی و میفهمی که اینجا دکون علی آقا نیست که سماق و حتی سماک رو بتونی پیدا کنی. یادت میافته که چقدر دلت برای مغازه علی آقای بقال تنگه. دلت گرفته. از هفت سین فقط چهارسین رو داری. سبزه درختی، سیر، سیب، سکه. هیچ وقت آنقدر مایوس نبودی. میدونی که اگه سماق یا سوماک را گیر نیاوردی، سمنو و سنجد و سنبل رو هم نمیتونی پیدا کنی. زنگ میزنی به شریک زندگیت که قول داده در لحظات سختی همراهت باشه و خبر بد رو بهش میدی: رضا، فقط چهار تا سین داریم، و وسط خیابون میزنی زیر گریه. کاش میرفتیم کانادا یا لااقل نیویورک! اونجا میگن سمنو هم میفروشند. رضا بهت قول میده که نگران نباش و درستش میکنیم و تو نذر میکنی به تمام اعتقادات نداشتهات که اگه سفره هفت سینتو درست کنند، در اعتقادت بهشون تجدیدنظر کنی. با قلبی شکسته میری مغازه و بهترین سیب و سیر و سرکه رو میخری، درحالی میری به سمت خونه که آرزو داری هفت سین با دیدن سیبها و سبزهها ببخشدت. میرسی خونه و شروع میکنی سفره پنج سینتو چیدن. سیب و سیر و سبزه و سکه و سرکه... دلت خیلی گرفته. منتظری که شریک روزهای غم و غصهات با دوتا سین دیگه بیاد. زنگ در رو میزنن. در رو با هزارتا امید و آرزو باز میکنی. رضا با دو تا کیسه کوچولو و با لبخنی بر لب میاد تو. بیا عزیزم، این هم دو تا سین. کیسههارو میگیری و در اولی رو باز میکنی. میوههایی به شکل سنجد. کمی که با دقت بیشتری نگاه میکنی، میفهمی که نخیر، سنجد نیست، و رضا میگه، ببین گشتم دیدم اینها شبیه سنجده. اشکال نداره، اینا رو بذار. و کیسه دوم یه ادویه قرمز که، ای... کمی شبیه سماق یا شاید بیشتر شبیه سماکه. یه کم فکر میکنی. فکر اینکه شریک غم و غصههات رفته و مشابه سنجد و سماک برات پیدا کرده، دلت از شادی پر میشه؛ حتی اگه دو تا از سینهای سفرهت، خیلی هم سین نباشند، سفره رو میندازی و کنار سفره هفت سینت با اعتماد به نفس و دو قطره اشک در چشم، عکس میگیری. نوروز مبارک. برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
جناب دانشور از مشهد خدمتتان سلام و خسته نباشید عرض می کنم .
-- امیرحسین ، Apr 17, 2008اولین باری بود که خاطره ها رو گوش می کردم . خیلی زیبا و درست می خوانید . خاطره ی دوم به من خیلی چسبید و لذت خاصی داشت ولی اولی نه ! هم خیلی از واژه هایی مثل لخت با لذت خاصی سخن گفته و هم در آخر به جای حس ناراحتی ، از یادآوری خاطره خوشحال هست و می گه "چشام پر شه از گناه و برق بزنه" . هم این که در توصیف هایش ویژگی های زیادی را توضیح داده و خب ؛ جالب نیست .
دوستان عزیز
-- بدون نام ، Apr 26, 2008خانم مژده عابدی ایمیلی به من فرستاده اند و اشتباهی را تذکر داده اندکه مرتکب شده ام: ایشان در آمریکا زندگی نمی کنند و مقیم ملبورن در استرالیا هستند امیدوارم پوزش مرا بپذیرند ومسئولین محترم سایت هم این نکته را تصحیح کنند.ممنون-رضا دانشور