خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > هیولا | |||
هیولارضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.comاگر خاطرتان باشد چندی پیش گفت و گویی داشتیم درباره خاطرهنویسی و داستان و مرز یا بیمرزی این دو نوع نوشته. صرف نظر از اینکه هر نوع خلاقیتی سرچشمه در تجربه دارد، آثاری هستند که وفادار به اصل ،در حد بازگویی تجربه میمانند ولی به خاطر کیفیت بیان یا خاص بودن و غرابتِ موضوع ، وارد حوزه ادبیات میشوند. خاطرات «محمد شکری» که امروز یکی از آنها را خواهید شنید، از این نوع خاطرات است. این خاطره، نمونهای از برهنگی و سرراستیِ پرداختن به واقعیتهایی است که شدتِ آنها بیانشان را مشکل میکند. زیرا سنگینی حادثه، گاه به قدری است که زبان، فاقدِ قدرتِ انتقالِ حس است، مخصوصاً برای مخاطبی که هیچ تجربهای مشابه با آن خاطره ندارد. شما هرچه از دندان درد بگویید، برای کسی که هیچوقت دندانش درد نگرفته، حرفتان اثری بیشتر از دادن یک خبر گنگ و بدون حس نخواهد داشت. اما «محمد شکری» با انتخاب یک زبانِ خشک، امساک در به کار بردن صفت و قید، با ارائه تصاویرِ کاملاً عینی و با فاصله گرفتنِ هر چه بیشتر از بیانِ حسی، موفق شده است تجربههای زندگی دردناکش را به گوش جهان برساند، و با گزارشِ سرراست و بیپیرایهی زندگی در اعماقِ جامعه مراکش، خود را در مقام یکی از بزرگترین نویسندههای معاصر عرب تثبیت کند. کتاب «نانِ برهنه» که امروز برگردانِ خاطرهای از آن را به نمونه برایتان روایت میکنم؛ خاطرات کودکی این نویسنده بزرگ عرب است که اغلب او را با ژان ژنه، نویسنده بزرگ فرانسوی مقایسه میکنند که اتفاقاً شکری تا قبل از مرگش در سال ۲۰۰۳ با او حشر و نشر و دوستی و رفاقت داشت. اسم خاطره انتخاب شده را گذاشتهام «هیولا».
هیولا مادرم برای آرام کردنم میگفت: چشمان عبدالقادر عمیق و سرکش و گمشده بود. با نگاه به آن چشمان غایب، گریهام بند آمد. زلالیشان صبوریام دادند، گرچه نه برای مدتی طولانی. پدرم غضبناک لگدم می زد و نعره کشید: در طنجه، خبری از وفور نان موعود نبود. اما به هر رو، در این بهشت، کسی از گرسنگی نمیمرد. هرگاه گرسنگی به دل و رودهام چنگ میانداخت راه میافتادم در کوچههای محلهمان- که نام زیبایش «چشم گربگک» بود- و در آشغالهای میجوریدم و چیزکی برای سد جوع میجستم. روزی پسرکی پا برهنه و پاره پیرهن و شرنده به من گفت: «میدانی؟ در آشغالدانیهای محلهی مسیحیان چیزهای بیشتری گیر میآید، آشغالهای آنها غنیتر از مال مسلمانهاست» و چنین شد که من از محله خودمان دورتر رفتن را آموختم، تنها یا با بچههای دیگر. ما کودکان آشغالدانیها بودیم و یک روز هم با شادمانیِ بسیار مرغ مردهای پیدا کردم. زیر پیراهنم پنهانش کردم، به سینهام چسباندم و بهسوی خانه دویدم.
هراس داشتم مبادا گمش کنم. والدینم به خانه نبودند. برادرم تنها دراز کشیده بود و چشمان بیمارش به در دوخته. مرغ مرده را که دید، نور کمی در چشمش شعله کشید. لبخندکی به لبانش آمد. چیزکی از حیات به صورت لاغرش دوید. نفس نفس میزد و سرفه میکرد. کاردی برداشتم و گلوی مرغ را بریدم، خون نیامد. پیشترها وقتی در ولایت بودیم، دیده بودم همسایهمان گوسفندی را سربرید و سطلی زیر گلویش گرفت. آن زمان مادرم بیمار بود و همسایهها خون گوسفند را برای او آوردند که بخورد، جان بگیرد. خاطرم آمد مادر در بستر افتاده بود و کلماتی نامفهوم میگفت. حالا چرا این مرغ خون ندارد که ببرم برای برادرم. داشتم مرغ را پر میکندم که مادرم سررسید. «چکار میکنی بچه؟ از کجا این مرغ را دزدیدهای؟» نگاهی با برادرم رد و بدل کردیم. نگاهی بود مایوس، غمگین و بعد چشمش را بست. «ولت میکنم قحبهزاده، تنها ولت میکنم تا با توله سگهایت هر خاکی میخواهی به سر کنی» انفیه میکشید، با خودش حرف میزد و روی عابرینی نامریی مدام تف میکرد. دشناممان میداد و به مادرم میگفت: به دنیا و مافیها فحش میداد. کفر میگفت. لعن خدا میکرد و بعد فوراً توبه... هیولا خود را به برادرم رساند و گردن او را مثل ملافه خیسی که میچلانند، پیچاند. خون از دهان برادرم بیرون زد و من به شب گریختم. ستارهها بیتفاوت به جنایتی که روی داده بود، چشمک میزدند و خوابی عمیق بر شهر فرمانروا بود. «محمد! کجایی محمدِ من؟» پدرم را دیدم از پا درآمده هق هق میکرد و انفیه میکشید. شگفتا! پسرش را میکشد و بعد گریه میکند!. پدرم و شیخ پیر به من زل زدند. پیرمرد به انگشتِ مجروحِ پای برهنهام اشاره کرد و از پدرم پرسید: دور تا دور قبرستان را نگاه کردم، مادرم آنجا نبود. اجازه نداشت بیاید. پیرمرد پرسید به چه دارم نگاه میکنم؟ به منظره دیشب نگاه میکردم. به عمل شیطانی هیولایی که پدرم بود... که داشت گردنِ عبدالقادر را میپیچاند... منظرهای که در سرم مکرر میشد... دلم میخواست بگویم اما این پدرم، برادرم را دوست نداشت... او را کشت... بله... گفتم کشت... خودم دیدم... من شاهد جنایت بودم... دیدمش... گردن او را پیچ داد... خون از دهانش بیرون زد.... با چشمهای خودم دیدم... دلم میخواست بگویم. اما او میتوانست من را هم بکشد. و از نتوانستن، از ترسیدن، از نفرت، گریه میکردم و میلرزیدم. پدرم خم شد روی من و با صدای خفهای گفت: برای شيوهی نگارش خاطرهها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد. شما نيز اگر مايليد در برنامهی خاطرهخوانی شرکت کنيد، میتوانيد خاطرهی خود را به این نشانی بفرستيد: khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
آقای دانشور عزیز
من رادیو زمانه را با برنامه شما شناختم.از تجربه های نابی که در اختیار ما میگذارید سپاسگزارم.کارهای شما فراتر از خاطره خوانی است ودیدگاه عمیق و پر محتوای شما در انتخاب موضوع به این بخش بهای دو چندان می بخشد.
-- سحر ، Jun 21, 2008همیشه پایدار باشید.
سلام جناب دانشور
-- محمد ، Jun 21, 2008خیلی خاطره تلخ و در عین حال زیبایی بود.
آیا این کتاب به زبان فارسی ترجمه شده؟
ممنون
سحر و محمد عزیز از لطف شما ممنونم.
-- بدون نام ، Jun 21, 2008نه! به فارسی ترجمه نشده است اما به انگلیسی توسط"پل باول"و به فرانسه هم توسط به "طاهر بن جلون"ترجمه شده است.
درآمده است. رضا دانشور
jenabe ostad daneshvar,dooste aziz,binahayat ziba bood,mamnoon
-- fariborz ، Jun 24, 2008