تاریخ انتشار: ۱ تیر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

هیولا

رضا دانشور
daneshvar@radiozamaneh.com

اگر خاطرتان باشد چندی پیش گفت و گویی داشتیم درباره خاطره‌نویسی و داستان و مرز یا بی‌مرزی این دو نوع نوشته. صرف نظر از این‌که هر نوع خلاقیتی سرچشمه در تجربه دارد، آثاری هستند که وفادار به اصل ،در حد بازگویی تجربه می‌مانند ولی به خاطر کیفیت بیان یا خاص بودن و غرابتِ موضوع ، وارد حوزه ادبیات می‌شوند.

خاطرات «محمد شکری» که امروز یکی از آن‌ها را خواهید شنید، از این نوع خاطرات است. این خاطره، نمونه‌ای از برهنگی و سرراستیِ پرداختن به واقعیت‌هایی است که شدتِ آن‌ها بیان‌شان را مشکل می‌کند. زیرا سنگینی حادثه، گاه به قدری است که زبان، فاقدِ قدرتِ انتقالِ حس است، مخصوصاً برای مخاطبی که هیچ تجربه‌ای مشابه با آن خاطره ندارد.

شما هرچه از دندان درد بگویید، برای کسی که هیچ‌وقت دندانش درد نگرفته‌، حرفتان اثری بیشتر از دادن یک خبر گنگ و بدون حس نخواهد داشت.

اما «محمد شکری» با انتخاب یک زبانِ خشک، امساک در به کار بردن صفت و قید، با ارائه تصاویرِ کاملاً عینی و با فاصله گرفتنِ هر چه بیشتر از بیانِ حسی‌، موفق شده است تجربه‌های زندگی دردناکش را به گوش جهان برساند، و با گزارشِ سرراست و بی‌پیرایه‌ی زندگی در اعماقِ جامعه مراکش، خود را در مقام یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های معاصر عرب تثبیت کند.

کتاب «نانِ برهنه» که امروز برگردانِ خاطره‌ای از آن را به نمونه برای‌تان روایت می‌کنم؛ خاطرات کودکی این نویسنده بزرگ عرب است که اغلب او را با ‌ژان ژنه، نویسنده بزرگ فرانسوی مقایسه می‌کنند که اتفاقاً شکری تا قبل از مرگش در سال ۲۰۰۳ با او حشر و نشر و دوستی و رفاقت داشت. اسم خاطره انتخاب شده را گذاشته‌ام «هیولا».

Download it Here!

هیولا

مادرم برای آرام کردنم می‌گفت:
«بس کن! به طنجه می‌رویم‌،آن‌جا نان به وفور است»



زمانِ گرسنگی بود. خشکسالی و جنگ. شبی چنان گرسنه بودم که نمی‌دانستم چطور جلوی اشک‌هایم را بگیرم. انگشتانم را می‌لیسیدم و کف استفراغ می‌کردم.

«خواهی دید! دیگر برای نان گریه نخواهی کرد! آن‌جا در طنجه گرسنگی وجود ندارد، به برادرت عبدالقادر نگاه کن! او گریه نمی‌کند.»

چشمان عبدالقادر عمیق و سرکش و گمشده بود. با نگاه به آن چشمان غایب، گریه‌ام بند آمد. زلالی‌شان صبوری‌ام دادند‌، گرچه نه برای مدتی طولانی. پدرم غضبناک لگدم می زد و نعره کشید:
«بس کن مادر به خطا!»



‌بازویم را گرفت و پرتم کرد به زمین‌، و از نو، زیر آوار ضربه‌های خشم. شلوارم را خیس کرده بودم.

‌‌سرانجام راه غربت را پیش گرفتیم. پیاده. کنار جاده مردارها افتاده بودند. پرندگان سیاه و سگ‌ها. شکم‌های شکافته، پوسیدگی. شب، وقتی خستگی تحمل‌ناپذیر می‌شد چادرمان را علم می‌کردیم. جیغ‌های روباهان را می‌شنیدیم و مردمانی را می‌دیدیم که قربانیان از پا درآمده گرسنگی را به شتاب در زمین چال می‌کردند. برادرم تمام طول سفر سرفه کرد.

‌در طنجه، خبری از وفور نان موعود نبود. اما به هر رو، در این بهشت، کسی از گرسنگی نمی‌‌مرد. هرگاه گرسنگی به دل و روده‌ام چنگ می‌انداخت راه می‌افتادم در کوچه‌های محله‌مان- که نام زیبایش «چشم گربگک» بود- و در آشغال‌های می‌جوریدم و چیزکی برای سد جوع می‌جستم. روزی پسرکی پا برهنه و پاره پیرهن و شرنده به من گفت: «می‌دانی؟ در آشغال‌دانی‌های محله‌ی مسیحیان چیزهای بیشتری گیر می‌آید، آشغال‌های آن‌ها غنی‌تر از مال مسلمان‌ها‌ست»

‌و چنین شد که من از محله خودمان دورتر رفتن را آموختم، تنها یا با بچه‌های دیگر. ما کودکان آشغال‌دانی‌ها بودیم و یک روز هم با شادمانیِ بسیار مرغ مرده‌ای پیدا کردم. زیر پیراهنم پنهانش کردم، به سینه‌ام چسباندم و به‌سوی خانه دویدم.


محمد شکری، نویسنده‌ی مراکشی

هراس داشتم مبادا گمش کنم. والدینم به خانه نبودند. برادرم تنها دراز کشیده بود و چشمان بیمارش به در دوخته. مرغ مرده را که دید، نور کمی در چشمش شعله کشید. لبخندکی به لبانش آمد. چیزکی از حیات به صورت لاغرش دوید. نفس نفس می‌زد و سرفه می‌کرد. کاردی برداشتم و گلوی مرغ را بریدم‌، خون نیامد.

پیشترها وقتی در ولایت بودیم، دیده بودم همسایه‌مان گوسفندی را سربرید و سطلی زیر گلویش گرفت. آن زمان مادرم بیمار بود و همسایه‌ها خون گوسفند را برای او آوردند که بخورد، جان بگیرد. خاطرم آمد مادر در بستر افتاده بود و کلماتی نامفهوم می‌گفت. حالا چرا این مرغ خون ندارد که ببرم برای برادرم. داشتم مرغ را پر می‌کندم که مادرم سررسید.

«چکار می‌کنی بچه؟ از کجا این مرغ را دزدیده‌ای؟»
«پیدایش کردم، یک کم بی‌رمق بود، زود سرش را بریدم که حلال شود، اگر باور نداری از برادرم بپرس!»

«تو مجنونی. انسان گوشت مردار نمی‌خورد.»

‌نگاهی با برادرم رد و بدل کردیم. نگاهی بود مایوس، غمگین و بعد چشمش را بست.
همه‌ی ما در یک اتاق کوچک زندگی می‌کردیم. پدرم شب‌ها که برمی‌گشت همیشه بدخلق بود. هیولایی بود پدرم. او که به خانه می‌آمد جرات تکان خوردن نداشتیم. جرات جیک زدن نداشتیم. همه چیز به فرمانش بود. همه چیز طوری که او می‌خواست. اندکی چون خداوند بود، آن‌چنان که درباره‌اش شنیده بودم. هیولایی بود پدرم. مادرم را کتک می‌زد بی‌هیچ دلیلی، و بارها شنیدم که تهدیدش می‌کرد که:

«ولت می‌کنم قحبه‌زاده، تنها ولت می‌کنم تا با توله سگ‌هایت هر خاکی می‌خواهی به سر کنی»

‌انفیه می‌کشید، با خودش حرف می‌زد و روی عابرینی نامریی مدام تف می‌کرد. دشنام‌مان می‌داد و به مادرم می‌گفت:
«تو فاحشه‌ای هستی، دختر یک فاحشه»

‌به دنیا و مافیها فحش می‌داد. کفر می‌گفت. لعن خدا می‌کرد و بعد فوراً توبه...
‌و یک شب چنین پیش آمد که برادرم عبدالقادر از درد و گرسنگی گریه می‌کرد و من هم با او. هیولا را دیدم با دیدگانی لبریز از خشم، و قدم‌هایی سنگین از نفرت، به او نزدیک شد. بی‌پناه به سایه‌ام آویختم و فریاد کمک برکشیدم:

«‌آهای ! جلوی این دیوانه زنجیری را بگیرید!»

‌هیولا خود را به برادرم رساند و گردن او را مثل ملافه خیسی که می‌چلانند، پیچاند. خون از دهان برادرم بیرون زد و من به شب گریختم. ستاره‌ها بی‌تفاوت به جنایتی که روی داده بود، چشمک می‌زدند و خوابی عمیق بر شهر فرمانروا بود.
‌در تاریکی پرهیبِ مادرم را دیدم و صدای آهسته‌اش را شنیدم که به جستجوی من آمده بود در دل ظلمت.

«محمد! کجایی محمدِ من؟»
«اینجام مادر»

«بیا ! نترس!»

«نه‌! مرا هم مثل برادرم می‌کشد»

«نه‌، نترس! با من بیا! تو را نخواهد کشت، ساکت باش‌! مبادا همسایه‌ها چیزی بشنوند.»

‌پدرم را دیدم از پا درآمده هق هق می‌کرد و انفیه می‌کشید. شگفتا! پسرش را می‌کشد و بعد گریه می‌کند!.
‌تمام شب را در سکوت گذراندیم.

‌فردا، نخستین مراسمِ تدفینِ زندگی‌ام را می‌دیدم.



عبدالقادر، شسته و در ملافه‌ای پیچیده روی دست‌های شیخِ پیری در جلو، پدرم پشت سرش و من هم پا برهنه و لنگان دنبالشان،به گورستان‌. وقتی او را در گودال مرطوبی گذاشتند می‌لرزیدم و می‌گریستم.

پدرم و شیخ پیر به من زل زدند. پیرمرد به انگشتِ مجروحِ پای برهنه‌ام اشاره کرد و از پدرم پرسید:
«این خون چیست روی پای این بچه؟ باید آن را آب بکشد»

‌نگاه پدرم جواب می‌خواست. گفتم:

«پایم روی خرده شیشه رفته»

‌پدر رو به پیرمرد گفت :

«این بچه‌ی احمق حتی راه رفتن بلد نیست»

‌پیرمرد پرسید:

«برادرت را دوست می‌داشتی؟»

«آری زیاد، مادرم هم خیلی دوستش داشت»

‌پیرمرد سر تکان داد.

«البته. کیست که بچه‌اش را دوست نداشته باشد؟»

‌دور تا دور قبرستان را نگاه کردم، مادرم آن‌جا نبود. اجازه نداشت بیاید. پیرمرد پرسید به چه دارم نگاه می‌کنم؟ به منظره دیشب نگاه می‌کردم. به عمل شیطانی هیولایی که پدرم بود‌... که داشت گردنِ عبدالقادر را می‌پیچاند... منظره‌ای که در سرم مکرر می‌شد... دلم می‌خواست بگویم اما این پدرم، برادرم را دوست نداشت... او را کشت... بله‌... گفتم کشت... خودم دیدم... من شاهد جنایت بودم... دیدمش... گردن او را پیچ داد... خون از دهانش بیرون زد.... با چشم‌های خودم دیدم...

‌دلم می‌خواست بگویم. اما او می‌توانست من را هم بکشد. و از نتوانستن، از ترسیدن، از نفرت، گریه می‌کردم و می‌لرزیدم. پدرم خم شد روی من و با صدای خفه‌ای گفت:
«کافی‌ست! گریه تمام!»



و شیخ دنبال کلامش را گرفت:

«گریه ندارد، برادرت پیش خدا رفته. در همین لحظه با فرشته‌ها‌ست» یک لحظه صورت برادرم را دیدم، تکه‌ای خون خشک هنوز روی لبانش بود. عبدالقادر! حالا که آن‌جایی بپرس چه کسی این حق را به پدرمان داده؟



شیخ پیر شروع کرد به قرآن خواندن، از حفظ و تند تند. پدرم راه افتاد. چند قدمی که رفت برگشت روبه من و گفت:

«راه بیفت مادر به خطا!»

‌عهد کردم از همه کسانی که مثل او بودند، نفرت داشته باشم و راه افتادم.

Share/Save/Bookmark

برای شيوه‌ی نگارش خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور مراجعه کنيد.
شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:
khatereh.zamaneh@gmail.com
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آقای دانشور عزیز

من رادیو زمانه را با برنامه شما شناختم.از تجربه های نابی که در اختیار ما میگذارید سپاسگزارم.کارهای شما فراتر از خاطره خوانی است ودیدگاه عمیق و پر محتوای شما در انتخاب موضوع به این بخش بهای دو چندان می بخشد.
همیشه پایدار باشید.

-- سحر ، Jun 21, 2008

سلام جناب دانشور
خیلی خاطره تلخ و در عین حال زیبایی بود.
آیا این کتاب به زبان فارسی ترجمه شده؟
ممنون

-- محمد ، Jun 21, 2008

سحر و محمد عزیز از لطف شما ممنونم.
نه! به فارسی ترجمه نشده است اما به انگلیسی توسط"پل باول"و به فرانسه هم توسط به "طاهر بن جلون"ترجمه شده است.
درآمده است. رضا دانشور

-- بدون نام ، Jun 21, 2008

jenabe ostad daneshvar,dooste aziz,binahayat ziba bood,mamnoon

-- fariborz ، Jun 24, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)