خانه > رضا دانشور > خاطرهخوانی > خاطره سفر ارمنستان از کبرا صاحبیه | |||
خاطره سفر ارمنستان از کبرا صاحبیهرضا دانشورdaneshvar@radiozamaneh.com«آقای دانشور وقتی خبر ممانعت از پرواز خانم پروین اردلان را که برای دریافت جایزه اولاف پالمه میخواست به سوئد برود شنیدم، نمیدانم چرا یاد سفر ارمنستان افتادم. شاید به خاطر آنکه در آنجا زنی را ملاقات کرده بودم که زندگی خود و خانوادهاش داستان پررنج با تلاش برای کسب حقوق انسانی زنان آمیخته بود. از خلال صدای لرزان زنی که یک قرن را پشتسر گذاشته بود با گوشهای از تاریخِِ- اغلب برای ما زنان ایرانی ناشناختهی - مبارزات زنان آشنا شده بودم و باید اعتراف کنم که تا آن وقت کوچک ترین اطلاعی از آنچه شما اشارهای به آن را در این خاطره خواهید دید، نداشتم. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم درمورد این گذشته بیشتر بدانم و پی بردم که آنچه ما به نام تاریخ میشناسیم، کتابی است که مردان نوشتهاند. و بخش زنانه تاریخ زندگی از آن غایب است. بعد از آن به اتفاق دوستم سعیده و عدهای دیگر جلسهای مطالعاتی درست کردیم و سعی کردیم درمورد گذشته خودمان کسب اطلاع کنیم و این کار ادامه دارد. نتیجهای که تاکنون گرفتهایم این است که تاریخ زنانه، تاریخ یک کشور، یک مذهب، یک قوم نیست و سرگذشت تلاشهای ما برای حفظ کرامت انسانیمان مرزی نمیشناسد. اگر اراده ی اقتدار و عطش کسب سود، مرزهای مردانه در جهان کشیدهاند، تحمل بیداد قرنها سلطه یک جانبه مردانگی بر تاریخ، این مرزها را از سرزمین مادران، دختران، همسران و عاشقان و معشوقان برچیده است. و مشکلات واحد- گرچه در سطوح مختلف - آنها را ساکنان عالمی بدون مرز کرده است. حال فشردهای از خاطره سفرم به ارمنستان را برایتان میفرستم که اگر پسندیدید، لحظاتی به آسانیِ به این گفتگوی میان دو زن گوش کنید.»
تابستان هشت سال پیش تصمیم گرفته بودم سه ماه تعطیلات هیچ کجا نروم. درخانه بمانم و کتابهایی را که طی سال انبار کرده بودم، بخوانم. معلم ادبیات هستم و کتاب خواندن را جزو وظایفم میدانم. اما دوستم سعیده که به تازگی از شوهرش جدا شده بود، اصرار میکرد به یک مسافرتی برویم. وضع روحی شکنندهای داشت. از یک طرف مثل یک مرغی که از قفس پریده باشد، خود را آزاد حس میکرد و از طرف دیگر در نوعی احساس ناامنی مداوم بسر میبرد. نگاههای در و همسایه و کسبه اهل محل برای او سنگین بود و کنجکاویهای خویش و آشنا و برخوردهای بعضی مردهای فامیل و همکاران، برایش تحمل ناپذیر شده بود و موجب اضطراب و دغدغه. یک روز هر دوتا پایش را در یک کشف کرد که همراه یکی دیگر از دوستانش به ارمنستان برویم. دوست سعیده که قبلا به آنجا سفر کرده بود، راه و چاه را میشناخت و سعیده فکر میکرد فرصت خوبی است که آدم با یک راه بلد به دیار ناشناخته سفر کند. احتیاج سعیده را به اندکی تغییر فضا میفهمیدم و بالاخره به همراهی با او رضایت دادم. اتوبوس پر بود از دانشجویان و مسافران ارمنی و پس از هفت هشت ساعت راه در گرگ و میش هوا به مرز رسیدیم. تا تشریفات گمرک طی شود، هوا رو به روشنی رفت و زمانی که نوبت به کنترل پاسبورتهای ما رسید معلوم شد که تاریخ اعتبار پاسبورت دوست سعیده منقضی شده و او نمیتواند به سفر ادامه دهد. ناگهان اشتیاق سعیده هم برای سفر ارمنستان فروکش کرد. و نخواست رفیق نیمه راه باشد و قرار شد برگردیم. شاگرد شوفر اثاثیه ما را پایین گذاشته بود، موتور اتوبوس روشن بود و در آستانه راه افتادن. آفتاب بفهمی نفهمی طلوع کرده بود. و قله کوهها و امواج ارس را، آبرنگی مهتابی و صورتی زده بود. ناگهان درحالی که خودم هم تعجب کرده بودم به شاگرد راننده گفتم که ساکم را بگذارد صندوق بغل ماشین و سوار شدم. سعیده گفت میروی؟ گفتم میروم. شاگرد شوفر گفت تنها؟ گفتم تنها. سالها است که تنها سفر کردهام. چند ساعت بعد در ایروان بودیم. و همه مسافرها رفته بودند و باز من مانده بودم و ساکم وسط ترمینال. دو خانم پا به سن نزدیک شدند و به فارسی لهجه داری پرسیدند، آیا دنبال اتاق میگردم؟. گفتم اگر گران نباشد. سوار تاکسی شدیم و چندبار اینجا و آنجا توقف کردیم و پرس و جو تا بالاخره من را به مجموعه آپارتمانی هولناکی بردند که بیشتر حس متروک بودن میداد تا مکانی مسکونی. با آسانسوری که صداهای عجیب میداد، چندین طبقه بالا رفتیم و در راهرویی دراز و تاریک و دنگال، مقابل در کهنه آپارتمانی ایستادیم و دق الباب کردیم. بانوی پیری که صد ساله به نظر میآمد و بعدا فهمیدم که سالهای هشتاد را از سر میگذراند، در را گشود. و به ما خوش آمد گفت. زنهای دلال نشستند و سیگاری کشیدند و معامله را جوش دادند و از 60 دلاری که برای سه شب کرایه از من گرفتند، 30 دلارش را برداشتند و رفتند. من ماندم و صاحبِ خانه ی دو اتاقهِ کوچکی که همه وسائل اطاقِ نشیمن و خوابگاه و آشپزخانه و مستراح و دوش را در گوشه و کنارش، جا داده بودند.
از آن پس با آنکه گفتگوی ما مخلوط پیچیدهای بود از ترکی و انگلیسی و ارمنی و روسی و فارسی؛ اما از همان دقایق اول، صحبت ما چنان گل انداخت که گویی سالها است به این زبان با هم سخن گفتهایم. اسم من را پرسید و اسم خودش را گفت. برای من چای گذاشت. گفت اتاق خوابش را در اختیارم میگذارد و از گازِ خوراکپزی و دستشویی و میز و دوش، مشترکا استفاده میکنیم. تشکر کردم و اجازه خواستم بجای «الکساندرا» به او بگویم مامان. چشمهای الکساندرا برق زد و اجازه داد. به او گفتم مادرم وقتی خیلی کوچک بودم، موقع وضع حمل خواهر کوچکم مرد. گفت چند تا هستید؟ گفتم شش تا خواهر و برادریم و چهار تا هم در بچگی مردهاند. گفت من هم یک بچه داشتم که مجبور شدم سقط کنم. پدرش در استالینگراد ناپدید شد. هفده سال بیشتر نداشتم و استالین کمک به مادران مجرد را ممنوع کرده بود. اوضاع سختی بود و نمیتوانستم بچه را نگه دارم. او را سقط کردم و همسایهها گزارش دادند. خب برای دفاع مقدس بچه میخواستند و خندید. اگر کمک الکساندرا دومونتویچ نبود، ممکن بود همانجا فراموش شوم. با هم دوست شدیم. صبحها که میرفتم خرید، مامان برای من مینوشت که چه چیزهایی از کجا بخرم، خریدهای او را هم میکردم. با هم آشپزی کردیم، غذا خوردیم و از هزار موضوع حرف زدیم. همان روز اول عکس او را در قاب بیضی کوچکی جلوی آینه زنگار گرفتهاش دیده بودم که روپوش سفیدی به تن داشت. بعد فهمیدم که پزشک متخصص زنان است. باورم نمیشد که یک پزشک بازنشسته، اینقدر درآمد نداشته باشد که مجبور باشد برای کمک خرج، مسافر به خانه کوچکش بیاورد. گفت قبلا پول آب و برق و گاز مجانی بود. حالا برای همه چیز باید پول بدهد. گفت بدبختانه همه مسافرها مثل من دختر خوبی نیستند و موهای من را نوازش کرد. گفت نیمرخ تو شبیه آلکساندرا است. خندید و گفت آلکساندرای اصلی. و با چابکی که از سن او بعید بود برخاست و از گنجه کوچکش آلبوم عکسهایش را آورد. باز خندید و گفت در آن زمان اسم همه زنهای روسیه بزرگ، آلکساندرا بود. حتی آنها که کمونیست نبودند. چون آلکساندرا برای زنها میجنگید. عکس، آنچنان قدیمی بود که آدم را به رویا میبرد. زنی جوان بود و چشمهای او از اعماق زمان دلبری میکرد. 18 مرد که کهنگی عکس نتوانسته بود درخشش جوانی آنها را کمرنگ کند، عاشقانه گرد او نشسته بودند و همه لباس فرم تنشان بود. گفت این یک آلکساندرای دیگر است، مادر من. آلکساندرای اصلی در صفحه روبرو بود. از نیمرخ، انگار به صحنه ی زیبارویِ میان عشاق نگاه میکرد و کیف میبرد. گفت اسم اصلی مادرم آنا بود. به سبب علاقهاش به او، هم اسم خودش را عوض کرد و هم اسم من را آلکساندرا گذاشت. این عکس مال 1923 است. وقتی آلکساندرا دومونتویچ کولونتای، اولین سفیرِ زن دنیا شد. مادرم مسیحی مومنی بود اما کولونتای، او را به عنوان یکی از نمایندگانِ جنبش زنان شوروی به نروژ دعوت کرد. این صحنه خداحافظی است. این پاپای من است. کارگر کارخانه ذوب آهن بود. بعد از اکتبر لباس نظام پوشید. گفتم: مرد زیبایی است، هر دوی آنها خیلی زیبا هستند. گفت :حالا مردهاند، زشت و زیبا باید مرد. و سکوت کرد. خواستم چیزی گفته باشم. گفتم: پدرت هم ارمنی بود. گفت: نه روس بود، اما از فوریه 1917 به بعد، عاشق ارمنیها شد - و باز خندید- و تا آخر عمر کوتاهش وفادار ماند. پرسیدم: شهید شد؟ مامان گیج و واگیج من را نگاه کرد. کلمه را بد بکار برده بودم. گفت:نه، کمونیست بود. گفتم: در جنگ کشته شد؟ گفت: نه در زندان، هروقت آلکساندرا دومونتویچ میهمانی داشت، همه کارها را مادرم سر و صورت میداد. میدانید کولونتای دختر یک ژنرال تزار بود. و هنوز خیلی از عادتهای اشرافیها را نگه داشته بود. بعدا که مادرم با رازمیک، پاپای من عروسی کرد، هردوتاشان همیشه در آن میهمانیها بودند. بیشتر کمیته مرکزی آنها را میشناختند. اما پاپای من ارادت زیادی به تروتسکی پیدا کرد و همین سر او را به باد داد. میگفت تروتسکی از همه رفقا بیشتر به حقوق زنها توجه دارد. حقوق زنها را مادرم به او درس داده بود. میگفت انقلاب شوروی را زنها راه انداختند و آنها باعث پیروزی آن شدند. یک بار که کولونتای این را شنید به شوخی گفت، نه انقلاب شوروی را عشق رازمیک و آلکساندرا به راه انداخت. مادرم جزو یکی از آن 200 تا زنی بود که در 1907 با آلکساندرا کولونتای، باشگاه زنان را درست کردند. آن موقع میخواستند، فشار کار روی زنان کارگری که حامله بودند، قبل و بعد از زایمان کمتر باشد. تقاضای بیمه و معالجه مجانی برای آنها داشتند در دوران حاملگی، و میخواستند از اخراج آنها در دوران حاملگی- که اغلب توسط کارفرمایان انجام میشد- جلوگیری بشود. کارگر کارخانه پارچه بافی بود در سن پطرزبورگ، و ده سال بعد به عنوان یکی ازنمایندهای آنها برای تدارک اعتصاب بزرگ فوریه، با کارگران ذوب آهن مذاکره میکرد. یکی ازنمایندهای آنها رازمیک بود، پاپام. و همین شد که آنها عاشق هم شدند و آن اعتصاب 90000 آدم را سرازیر کرد به طرف دوما و دیگر نتوانستند جلوی آن را بگیرند. شب آخر «مامان» بیمار شد و من که میترسیدم اتفاقی برای او بیفتد، تا صبح نتوانستم بخوابم. صبح حال او بهتر شده بود. وقتی با من روبوسی میکرد، آدرس و تلفن او را گرفتم. گفت: به ایران رسیدی حتما به من تلفن کن، مطمئن بشوم سلامت رسیدهای. دو روز بعد به او تلفن کردم. گفتم: سلام مامان، من هستم، کبرا، رسیدم به خانه. گفت: کبرا تو برای خودت رسیدی چون دختر خوبی هستی، آلکساندرا از تو خیلی راضی است، اما نمیدانم کی، بقیه میرسند؟.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
چقدر این خاطره زیبا بود .ممنون از کبری و شما
-- مژده ، Apr 8, 2008salam matn zibai bood movafagh bashid
kamiar
--------------------------------------
-- بدون نام ، Apr 28, 2008دوست گرامی
لطفاً نظرات خود را به خط فارسی بنویسید و از پینگلیش نوشتن پرهیز کنید
زمانه