خانه > گزارش ويژه > ایران > شالی به رنگ صلح بر گردن آزادی | |||
با تبریک آزادی کوهیار و به امید آزادی مجید شالی به رنگ صلح بر گردن آزادیکاوه کرمانشاهی
اتوبوس تاریکی شب را میشکافد و از دل زاگرس عبورم میدهد تا با روشنایی فردا پای دامنهی البرز در آغوش آزادی رهایم سازد. قرار است کوهیار گودرزی با پایان دوره محکومیت یک سالهاش از زندان گوهردشت آزاد شود. خوشحالم، آنقدر خوشحال که میتوانم برای سومین شب متوالی روی صندلی اتوبوس بنشینم و به شوق دیدار کوهیار راه تازه برگشته را دوباره بپیمایم. از سالها پیش اسم کوهیار را در پیوند با فعالیتهای حقوق بشری و مطالبی که مینوشت شنیده و خوانده بودم. به خصوص تلاشهایی که برای لغو احکام اعدام داشت. بعدها به واسطهی زمینهی مشترک فعالیتهایمان با هم آشنا و آشناتر شدیم. در مسیر جادهی کرماشان به تهران آسمان گاه تند و گاه نرم میبارد. سر انگشتم را روی شیشهی بخارگرفتهی اتوبوس میکشم. خطی که خمیده است، مثل لبخند. مثل پروین خانم که وقتی از پشت گوشی تلفن خبر آزادی کوهیار را داد خوشحال و خندان بود.
طی این یک سال هر بار صدای نگران اما محکمش را شنیدم، ایستادگی و جسارت زنانه و مادرانهاش را ستودم. به قول معروف جاده کرمان تا تهران را صاف کرد از بس آمد و رفت. برای هر بار ملاقات در زندان. برای پیگیری پرونده در دادگاه و... خودش میگفت: «هم مادر کوهیارم و هم وکیلش.» خوشحالم، برای آزادی کوهیاری که بسیار دوستش دارم، ولی راستش بیشتر از آنکه از آزادی او شادمان باشم، برای مادرش خوشحالم که حالا میتواند بعد از یک سال تنها فرزندش را در آغوش بکشد و مادر و پسر یکدیگر را غرق بوسه کنند. لذت دیدن چنین صحنهایی خواب شبانگاهی در اتوبوس را که عادت همیشگیام است تا نیمهی راه از چشمانم میرباید.
از ساعت سه و نیم همراه با مادر و تعدادی از دوستان کوهیار ایستاده در هوای بسیار سرد دامنههای جنوبی البرز کوه چشم به درب آهنی و بزرگ زندان گوهردشت دوختهایم تا کوهیار در برابر چشمان منتظرمان رخ بنماید، و پس از ساعتها انتظار با غروب آفتاب، آن پسر آمد. با همان قامت افراشته، روحیهی قوی و شوخ طبعی که داشت و دارد. مادر و پسر عاشقانه و آزادانه در آغوش هم، با خنده بر لبانشان و بوسههایی که نثار هم میکنند. شعلههای آتش زبانه میکشد و با روشنایی و گرمای خود، تاریکی و سرمای گوهردشت را فراری میدهد. همگیمان دور آتش سرخی که افروختهایم حلقه میزنیم و مادر مجید دری شال سفیدی را که خود بافته بر گردن کوهیار میاندازد. مجید و کوهیار پیش از آنکه مجید برای گذراندن پنج سال از حبس شش سالهی خود به زندان بهبهان تبعید شود و کوهیار برای گذراندن ایام باقی مانده از حبس یک سالهاش به زندان گوهردشت انتقال یابد، در اوین با هم بودهاند. حالا پدر و مادر مجید با غمی به سنگینی شش سال آمدهاند تا در کنار مادر کوهیار، آزادی دوست و همبند پسرشان را جشن بگیرند.
در ساعتهای انتظار تا آزادی کوهیار، در اتومبیل پدر و مادر مجید مینشینم. از پسرشان میگویند. از اخلاق و رفتار مجید، از چگونگی و دوران بازداشتش، از حکم بدوی و تجدیدنظر، از حبس و تبعید، از شرایط روحی و جسمی مجید و خودشان، از فامیلی که سراغشان را نمیگیرند و دوستان نادیدهی مجید که به دیدنشان میروند، سختیهای سفر به بهبهان و اسکان در آن شهر برای ملاقات هر باره فرزندشان. میگویند و میگویند. مادرش بیشتر. درد و دل میکند و گاهی اشک میریزد و زود پاک میکند. میگوید مجید سفارش کرده که مقاوم باشیم، نشکنیم. من سالهاست با این مادران سرافراز آشنایم. با درد و دلهایشان، با رنج و سختیهایشان، با بغض و اشکهایشان. میشنوم و میبینم، اما کمتر میگویم. زبان و قلم ناتوانند از چرخیدن به نام بزرگشان. همیشه واژه کم میآورم برای تسکین دردها و تحسین مقاومتشان.
کوهیار میآید. برای مادرش شادی و برای پدر و مادر مجید امید آزادی میآورد. مادر کوهیار خوشحال است. دوستان کوهیار خوشحالند. مادر و پدر مجید هم. آن شال سفید دستبافت که رنگ صلح دارد و با عشق آزادی بافته شده، نشانهی این شادی و امید است. همان شب بازمیگردم. سرخوش از آزادی کوهیار و امیدوار به آزادی مجید. اینبار در سیاهی شب چهرهی پیر پدر مجید و چشمان اشکبار مادرش در شیشهی بخارگرفتهی اتوبوس انعکاس مییابد. روی شیشه را خط میکشم و در بین قطرههای اشک گونهایی که در امتداد سرانگشتم روان میشوند، باز خطی خمیده شکل میگیرد که میخندد تا به مجید بگوید پدر و مادرت مقاوم ایستادهاند و آزادیت را به انتظار نشستهاند.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|