خانه > گوی سیاست > جهان > نبردِ ارزشهای جهانی | |||
نبردِ ارزشهای جهانینوشتهی تونی بلر خلاصه: جنگ علیه تروريسم تنها مسألهی تاکتيکهای امنيتی يا نظامی نيست. اين جنگ، نبرد ارزشهاست و جنگی است که تنها با پيروزی مدارا و آزادی موفق خواهد بود. افغانستان و عراق نقاط شروع لازمی برای اين نبرد بودهاند. اما موفقيت در آنجا بايد با کاربردِ وسيعتر، سازوارتر و عميقتر ارزشهای جهانی به رهبری آمريکا همراه شود. * تونی بلر نخست وزير بريتانياست.
ريشههای افراطیگری به نظرِ من، وضعيتی که ما با آن روبرو هستیم واقعاً جنگ است، اما از سنخی کاملاً نامتعارف – جنگی که نمیتوان با روشهای متعارف در آن پيروز شد. ما در نبرد علیه افراطیگری پیروز نخواهيم شد مگر در سطح ارزشها به اندازهی سطح نيروها پيروز شويم. ما تنها زمانی پيروز خواهيم شد که بتوانيم نشان دهيم ارزشهای ما قویتر، بهتر و عادلانهتر از گزينهی ديگرند. اين همچنين به اين معناست که به دنيا نشان دهيم که ما در کاربرد اين ارزشها منصفانه و عادلانه عمل میکنيم. ما هرگز برای کارهای سختگيرانهای که ممکن است برای تضمين شيوهی زندگیمان اساسی باشند از حمايتی برخوردار نخواهيم شد مگر همزمان به فقر جهانی، تباهی و نابودی محيط زيست و بیعدالتی نيز با همان شدت و حدت برخورد کنيم. ريشههای موجِ تازهی تروريسم و افراطیگری جهانی عميق هستند. ريشهی اينها با دهههای بيگانهسازی، قربانی شدن و ستمکاری سياسی در دنيای عرب و جهان اسلام باز میگردد. با اين حال، اين تروريسم اجتناب ناپذير نيست و هرگز هم نبوده است. برای من، شگفتانگيزترين چیز دربارهی قرآن پيشرو بودن آن است. من به عنوان پيروِ يک دينِ ديگر، اين را با تواضعِ عميق میگويم. با عنوان يک نفر بيرونی، قرآن برای من کتابی اصلاحگرانه است که تلاش دارد يهوديت و مسيحيت را به خاستگاههای مشترکشان باز گرداند، درست همانطور که اصلاحگران تلاش میکردند قرنها بعد کليسای مسيحی را اصلاح کنند. قرآن شمولگراست. قرآن از علم و معرفت ستايش میکند و از خرافه بيزار است. قرآن کتابی عملی است و در رويکردش به ازدواج، زنان و حکمرانی بسيار از زمان خود جلوتر است. با هدايت قرآن، گسترش اسلام و غلبهاش بر سرزمينهايی که قبلاً مسيحی يا مشرک بودند گسترشی نفسگير بود. در طی قرنها، اسلام امپراتوریای را پايهگذاری کرد و در اکتشافات [علمی]، هنر و فرهنگ راهبر دنيا بود. حاملانِ اساسی مدارا را در اوايل قرون وسطا بيشتر میشد در سرزمينهای مسلمانان يافت تا در سرزمينهای مسيحی. اما تا اوايل قرن بيستم، پس از اينکه رنسانس، اصلاحگری و روشنگری بر جهان غرب غلبه کرد، جهان اسلام و دنيای عرب، مردد، متزلزل و در لاک دفاعی بود. بعضی از کشورهای مسلمان، مانند ترکيه، گامهايی جدی و قوی به سوی سکولاريزم برداشتند. بقيهی کشورهای مسلمان گرفتار استعمار، تولد ملیگرايی، استبداد سياسی و تندرویهای دينی بودند. مسلمانان به تدريج وضعيت اسفبار کشورهای مسلمان را، وضعيت اسفبار اسلام ديدند. تندروهای سياسی تندروهايی دينی شدند و بر عکس. آنها که در مقام قدرت بودند سعی کردند با گنجاندن رهبرانِ تندروهای اسلام و بعضی از ايدئولوژیهایاش در قدرت، مجالی برای آنها فراهم کنند. نتيجهی اين امر تقريباً در همهی موارد فاجعهبار بود. تندروی دينی مورد احترام قرار گرفت و تندروی سياسی سرکوب شد و در نتيجه در ذهنِ بسياری اين دو نشانهای شدند برای نياز به تغيير. آنها به تدريج به اين فکر افتادند که راه ترميم اعتماد به نفس و ثبات اسلام، تلفيق افراطیگری دينی و سياستهای عوامگرايانه است که دشمنِ آن «غرب» و ر هبرانِ مسلمانی بود که با آنها همکاری میکردند. اين افراطیگری ممکن است با عقايد و انديشههای دينی آغاز شده باشد. اما، در اندک زمانی، در شاخههای اخوان المسلمين با حمايت افراطيون وهابی و گسترششان در مدرسههای سنتی خاورميانه و آسيا، يک ايدئولوژی متولد شد و به سراسر جهان صادر شد. روز يازده سپتامبر، ۳۰۰۰ نفر به قتل رسيدند. اما اين تروريسم در خيابانهای نيويورک آغاز نشد. پيش از آن عدهی زيادی جان خود را از دست داده بودند، نه تنها در عمليات تروريستی عليه منافع غربی، بلکه در شورشها و غوغاهای سياسی سراسر جهان. قربانيان اين تروريسم جهانی را میتواند در سرزمينهای بسياری يافت: در هند، اندونزی، کنيا، ليبی، پاکستان، روسيه، عربستان سعودی، يمن و کشورهای بیشمارِ دیگر. بيش از ۱۰۰۰۰۰ نفر در الجزاير جان خود را از دست دادند. در چچن و کشمير، مسايلی سياسی که میتوانستند حل شوند، زير فشار تروريسم به طرز سبعانهای ناتوان از حل مسأله ماندند. امروزه، در ۳۰ يا ۴۰ کشور دنيا، تروريستها برای عملياتی برنامهريزی میکنند که به نحوی به اين ايدئولوژی مربوط است. اگرچه کادرهای فعال تروريستها نسبتاً کوچک هستند، ولی از حس گستردهی از خود بيگانگی در جهان عرب و دنيای اسلام بهرهبرداری میکنند. عمليات تروريستی رخدادهای پراکنده و جدا از هم نبودند. اين عمليات بخشی از يک جنبش رو به رشد بودند – جنبشی که باور داشت مسلمانان از اعتقاد راستين خود فاصله گرفتهاند، مغلوب فرهنگ غرب شدهاند، و تحت حاکميت مسلمانانی نالايق قرار گرفتهاند که در اين سلطهی غربيان همدستِ آنها هستند (در مقابل گروهی بودند که راه ترميم نه تنها باور راستين اسلامی بلکه اعتماد به نفس و عزتِ مسلمانان را همسخنی با غرب و تمام کارهایاش میديدند). مبارزه با تروريسم در مادريد، يا لندن يا پاريس هيچ فرقی با مبارزه با اعمال تروريستی حزبالله در لبنان، يا جهاد اسلامی فلسطين در سرزمينهای فلسطينی، يا گروههای مخالف در عراق ندارد. کشتار بیگناهان در بسلان بخشی از همان ايدئولوژی است که در ليبی، عربستان سعودی يا يمن جان بیگناهان را میگيرد. و وقتی که ايران از اين تروريسم حمايت میکند، بخشی از همان نبرد میشود که همان ايدئولوژی را در دلِ خود دارد. راهبردهای سياسی گاهی با سنجشگری ظاهر میشوند و گاهی از سر غريزه. برای اين جنبش، اين اتفاق احتمالاً از سر غريزه رخ داده است. این جنبش برای خود يک ايدئولوژی دارد، يک جهانبينی، اعتقاداتی عميق و عزم تعصب و افراط. اين جنبش از بسيار جهات شبيه به کمونيسم انقلابی اوليه است. اين جنبش هميشه نيازمند ساختار یا مراکز فرماندهی يا حتی ارتباطات صريح نيست. اين جنبش میداند که چه میانديشد. در اواخر دههی ۱۹۹۰، راهبردِ این جنبش روشن شد. اگر اين جنبش مبارزهاش را تنها در درون اسلام آغاز میکرد، اين خطر را داشت که همکيشان مسلمان – که مثل هر کس ديگری مردمانی خوب و منصف بودند – تعصب و افراطیگری آنها را طرد کنند. مبارزه در ميان خود مسلمين جنگِ مسلمان عليه مسلمان بود. افراطيون فهميده بودند که بايد نبردی کاملاً متفاوت پديد بياورند: مسلمانان در برابر غرب. کارِ حملاتِ يازده سپتامبر اين بود. من هنوز از اينکه عدهی زيادی، در عمل، میگويند که اگر امروزه تروريسم هست به خاطر حمله به افغانستان و عراق است. آنها اين را کاملاّ فراموش میکنند که حملاتِ يازده سپتامبر زمينهساز حمله به اين دو کشور شد. غرب به اين جنبش حمله نکرد. غرب خود مورد حمله قرار گرفت. ماهيتِ مبارزه اين برخورد و کشاکشِ ميان تمدنها نيست؛ اين کشاکشی بر سر تمدنهاست. اين نبرد کهنِ ميانِ پيشرفت و ارتجاع است: نبردی ميان کسانی که از دنیای مدرن استقبال میکنند و کسانی که حتی وجودِ آن را نفی میکنند – نبردی ميان خوشبينی و اميد از يک سو و بدبينی و ترس از سوی ديگر. در هر نبردی، نخستين چالش اين است که دقيقاً طبيعتِ چيزی را که بر سر آن جنگ هست درک کنيم و ما در اينجا راه درازی داريم. برای من تقريباً باورنکردنی است که ظاهراً بخش بزرگی از افکارِ عمومی غرب زير بار اين فکر رفته است که پديد آمدن اين تروريسم جهانی به نحوی تقصيرِ ماست. برای شروع، ترور حقيقتاً امری جهانی و کرهگیر است. این ترورها تنها عليه آمريکا و متحداناش نيست بلکه ملتهايی را نیز هدف قرار میدهد که میتوان گفت شرکای غرب هستند. علاوه بر اين، مبارزات عراق و افغانستان آشکارا فقط بر سر آزادسازی اين کشورها از اشغالِ آمريکا نيست. هدف افراطيون جلوگيری از پا گرفتن دموکراسی در اين کشورهاست – نه تنها دموکراسی «مدلِ غربی» بلکه هر گونهای از دموکراسی. اين افراطيون هستند، نه ما، که بیگناهان را میکشند و آن را عامدانه انجام میدهند. آنها تنها دليلِ ادامهی حضور سربازانِ ما در عراق و افغانستان هستند. اينکه بگوييم تروريسم اسلامی محصول فقر و تهیدستی است نيز مزخرف است. البته، تروريسم از مسألهی فقر به عنوان توجيهی برای اعمالاش استفاده میکند. آنها تنها برای به وجود آمدنِ يک دولت فلسطينی مبارزه نمیکنند بلکه در پی نابودی اسراييل نيز هستند. ترورِيستها ايدئولوژیشان را بر اساس افراطیگریِ دينی بنا کردهاند – و نه فقط هر نوع افراطیگریِ دينی، بلکه يک نسخهی مشخصاً اسلامی از آن. تروريستها نمیخواهد کشورهای مسلمان مدرنيزه شوند. آنها اميدوارند که اين کمانِ افراطیگری که در سراسر منطقه کشيده شده است حرکتهای نوپا ولی لرزانی را که اسلامِ مدرن به سوی آينده انجام میدهد از میان بردارد. آنها میخواهند جهان اسلام به حاکميتی بازگردد که به دستِ اليگارشیِ دينیِ نيمهفئودال اداره میشود. اما با وجودِ تمامِ اينها، که نسبتاً واضح میدانمشان، کشورهای غربی با تبليغاتِ افراطيون گوش میسپارند و آنها را قبول میکنند. (و از حق نگذريم، افراطيون چنان با زيرکی با رسانههای ما بازی میکنند که رشکِ بسياری از احزاب سياسی است). آنها به خونريزیها عراق نگاه میکنند و میگويند به اين دليل بايد از آنجا برويم. هر کشتاری که رخ میدهد، در خدمت نشان دادنِ مسئوليت ما برای بینظمی است تا نشان دادنِ پليدکاری کسانی که باعثِ آن میشوند. بسياری معتقدند که آنچه در سال ۲۰۰۳ در عراق اتفاق افتاد آن قدر نادرست و غلط بود که اکنون در پذيرفتنِ آنچه اکنون آشکارا درست است ترديد دارند. بعضی معتقدند حملاتِ تروريستی يکسره به خاطر ظلم غرب به مسلمانان است. بعضی جداً فکر میکنند که اگر فقط ما از عراق و افغانستان خارج شويم، حملات متوقف میشوند. و بسياری، به نحو خطرناکی، به اسراييل نگاه میکنند و فکر میکنند ما داريم برای حمايت از اسراييل بهای بسيار گزافی میپردازيم و با کسانی که اسراييل را محکوم میکنند، همدلی دارند. ما اگر اين مبارزه را چنان که هست درست بشناسيم، حداقل نخستين قدمها را برای پيروز شدن در آن برداشتهايم. اما بخش وسيعی از افکار عمومی غرب اندک ذرهای هم به اين نقطه نزديک نيست. بايد با اين ايدئولوژی روبرو شد – و بايد همه جا با آن مواجهه کرد. تروريسم اسلامگرا شکست نخواهد خورد مگر اينکه نه تنها با روشهای آن بلکه با باورهای آن نيز رويارو شويم. مقصودم اين نيست که فقط به آنها بگوييم عمليات تروريستی نادرست است. مقصودم اين است که به آنها بگوييم که رويکردِ آنها به آمريکا چرند ات، که مفهوم حاکميتشان پيشافئودالی است، که موضعشان در قبال زنان و اديان ديگر ارتجاعی است. ما نه تنها بايد رفتاری وحشيانهی آنها را طرد کنيم، بلکه بايد حس غلط شاکی بودنشان از غرب را رد کنيم، و تلاشِ آنها را برای متقاعدن کردنِ ما که مسئول خشونتهای آنها ديگراناند نه خودشان. در عصر جهانیشدن، نتيجهی اين کشاکش ميان افراطیگری و پيشرفت آيندهی ما را معين خواهد کرد. هر چقدر بتوانيم از تغييرات اقليمی اطرافمان بگريزيم، از اين مبارزه هم میتوانيم بگريزيم. بیعملی – انداختن مسئوليت به گردنِ آمريکا يا فريب دادن خودمان که اين تروريسم مجموعهای از رخدادهای فردی مجزاست نه يک جنبش جهانی – عميقاً و اساساً نادرست خواهد بود. دو جبهه چيزی که اين رأیها نشان دادند اين است که مردم ديکتاتوری نمیخواهند، حکومتهای دينی يا سکولار را هم نمیخواهند. وقتی پشتيبانان صدام يا ملا محمد عمر جسارت میکنند و در انتخابات شرکت میکنند، هيچ رأيی نمیآورند. مسلمانهای عراق و افغانستان اين را به روشنی گفتهاند: دموکراسی به همان اندازه که حق شماست، حق ما هم هست. با استقبال از دموکراسی، آنها نشان میدهند که آنها هم جامعهای را میخواهند که در آن مردمی با فرهنگها و اديان متفاوت میتوانند در کنار هم با صلح زندگی کنند. اين مبارزه مبارزهی ماست. چه کسی مانع کسانی است که دموکراسی میخواهند؟ در عراق، ترکيبی از جهادیهای خارجی، صداميان سابق، و شورشيان مخالف؛ در افغانستان، ترکیبی از سالاران موادِ مخدر، طالبان، و القاعده. حرفِ آنها اين است که دموکراسی مفهومی غربی است و به فرهنگ اسلامی بدون ميل و رغبتِ خودشان تحميل میشود. هر جنس نظريهای توطئهای اینجا تکرار میشود، از هدف غرب برای به چنگ آوردن نفتِ عراق تا برنامهی غرب برای سلطهای امپرياليستی. عدهای حتی در غرب هم با اينها موافقاند. اما از زمان قتل کارکنان سازمان ملل در اوت ۲۰۰۳، مسألهی اصلی ساده بوده است: امنيت. عناصر ارتجاعی تلاش کردهاند با خشونت هم بازسازی عراق و هم دموکراسی را از مسير خود خارج کنند. انرژی و برق نه به خاطر سستی و تنآسايی عراقیها يا نيروهای ائتلافی، بلکه به خاطر خرابکاری دچار مشکل شد. مردم از تروريسم و باندهای خلافکار هراسناک بودند، و صدام درست قبل از سقوطش اينها را عمداً از زندان آزاد کرده بود. اينها کارهايی تصادفی نبودند. اينها بخشی از یک راهبرد بوده و هستند. وقتی که اين راهبرد در بيرون کردنِ زودهنگام نيروهای ائتلاف از عراق ناکام ماند و نتوانست مانع رأیگيری شود، افراطيون به سوی کشتارها و بیحرمتیهای فرقهای رفتند – که مهمترينِ آنها تخريب وحشيانه و هتاکانهی مقبرهی امامان شيعه در سامرا بود. در هر حالت، نيروهای آمريکا و بريتانيا و بسياری از کشورهای ديگر برای ياری رساندن به رشدِ نيروهای امنيتی بومی، حمايت از روند دموکراسی، و ارايهی سنگری در برابر تروريسم و تهديد روند دموکراسی آنجا هستند. بحث دربارهی سنجيده بودن تصميمهای نخستين، به ويژه در مورد عراق، باقی خواهد ماند. مخالفان خواهند گفت که عراق هرگز تهديدی نبود و هيچ سلاح کشتارِ جمعی در عراق نبود و تجارت مواد مخدر در افغانستان ادامه خواهد یافت. من میگويم که عراق يک تهديد بود، چنانکه دو جنگ منطقهای، ۱۴ قطعنامهی سازمان ملل و گزارشِ نهايی گروه بررسی عراق نشان داده است. من به مردم يادآور میشوم که به دنبال جنگ عراق، ما پيشرفتهای عمدهای در مقابله با تکثير سلاحهای کشتار جمعی داشتيم، رابطهای تازه با ليبی بر قرار کرديم و شبکهی هستهای عبدالقدير خان را متلاشی کرديم. من متذکر میشوم که اين طالبان بودند که در تجارت مواد مخدر دست داشتند و به القاعده و ارودهای آموزشیشان پناه داده بودند. اما نتيجهی اين بحث هر چه باشد، اگر نتيجهای داشته باشد، اين است که در واقع اکنون، درست و غلط بودن چگونگی و دليل از میان برداشتن صدام و طالبان هر چه باشد، يک دليل واضح، روشن و قوی برای حمايت از مردمی که برای کشورهایشان دموکراسی میخواهند وجود دارد. از ژوئن ۲۰۰۳، نيروهای چند مليتی تحت قطعنامهی سازمان ملل و با حاکميتِ نخستين دولتِ منتخبِ عراق در اين کشور بودهاند. در افغانستان، سازمان ملل در همه جا حاکميت داشته است. نکتهی مهم دربارهی اين مداخلهها اين است که اينها فقط بر سر تغيير رژيم نبودهاند بلکه بر سر تغيير نظامهای ارزشی حاکم بر ملتهای مورد نظر بوده است. شعار در واقع «تغيير رژيم» نبود، بلکه «تغيير ارزشها» بود. به این دليل است که میگويم که آنچه با دخالت به اين شيوه انجام شده است، ممکن است بسيار خطيرتر از آن چيزی باشد که در آن موقع درک میشد. وارونهکاری دردناک، اما، اين است که افراطيون خيلی بهتر میدانند چه چيزی در معرض خطر است تا بسياری از مردم در غرب. نبردی برای دلها و افکار این نبردِ ارزشها و برای پيشرفت است و در نتيجه بايد در آن پیروز شد. اگر میخواهيم شيوهی زندگیمان را حفظ کنيم، هيچ راهی نداريم جز اينکه برای آن بجنگيم. اين يعنی بايد برای ارزشهایمان به پا خيزيم، نه تنها در کشورهای خودمان بلکه در سراسر جهان. ما بايد اتحادی جهانی برای ارزشهای جهانی پديد بياوريم و از طریقِ آن عمل کنيم. بیعملی خود سياستی است که نتايج خودش را دارد. و سياستی است آشکارا غلط. تمام راهبردِ افراطیگری اسلامگرا مبتنی بر يک حس مغبون بودن است که باعث تفرقهی ميان مردم میشود. پاسخِ ما بايد مجموعهای از ارزشها باشد که آن قدر قوی باشند که بتوانند مردم را متحد کنند. بحث بر سر دل و هوش مردم است، برای الهام بخشيدن به آنها، نه وادار کردنشان. باید به آنها نشان بدهيم ارزشهای ما در بهترين حالت چه معنايی دارند. چرا هنوز موفق نشدهايم؟ چون در مبارزاه برای ارزشهايی که به آنها باور داريم جسارت کافی نداريم، به قدر کافی يک دست و سازوار و عميق نيستيم. بيانِ اين حرف با اين عبارات برای اين است که نشان بدهيم چقدر کار بايد انجام داد. متقاعد کردن افکار عمومی غرب دربارهی ماهيتِ اين نبرد به قدر کافی سخت هست. اما آن وقت ما بايد نيروهای مدرن، ميانهرو و اصلی جهان اسلام را تقويت کنيم تا مدعيانِ مرتجعشان را شکست دهند. ما بايد نشان دهيم که ارزشهایمان غربی نيستند، حتی آمريکايی يا انگلوساکسون نيستند، بلکه ارزشهای مشترک بشريت، ارزشهايی جهانشمول هستند که بايد حق شهروندِ جهانی باشند. در برابر ما مردمی صف کشيدهاند که واقعاً از ما نفرت دارند. اما آن سوی اين عده، افرادِ بسيار بيشتر هستند که از ما نفرت ندارند، اما انگيزههای ما، حسن نيتِ ما و انصافِ ما را زير سؤال میبرند. اينها مردمی هستند که میتوانند از ارزشهای ما پشتيبانی کنند اما فکر میکنند که ما تنها به طور گزينشی از آنها پشتيبانی میکنيم. اينها مردمی هستند که ما بايد متقاعد کنيم. آنها بايد بدانند که اين علاوه بر امنيت و رفاه، مسألهی عدالت و انصاف هم هست. به اين دلیل است که در مورد موضوعات حساسِ بسياری، ما نه تنها پرسشهايی قوی بر سر منافع ملیمان داريم بلکه آزمونی حياتی دربارهی ميزان تعهدمان به ارزشهای جهانی هم داريم. اگر ما به عدالت باور داريم، چطور میتوانيم اجازه دهيم ۳۰۰۰۰ کودک در روز بميرند در حالی که میتوان مانع از آن شد؟ اگر به مسئوليتمان در برابر نسلهای آينده باور داريم، چطور میتوانيم در برابر تباهی سيارهمان بیتفاوت باشيم؟ چطور میشود يک نظام تجارت جهانی بر مبنای تجارتی ناعادلانه داشت؟ چگونه میتوان بدون حل مسأله اسراييل و فلسطين در خاورميانه صلح بر قرار کنيم؟ هر جا که مردم با ترس و بدون داشتنِ چشماندازی برای پيشرفت زندگی میکنند، ما بايد طرفدارشان باشيم، حامی آنها باشيم، چه در ميانمار باشد، چه در کرهی شمالی، سودان يا زيمباوه. هر جا که کشورها در جريان توسعهی دموکراتيک باشند، باید دستِ ياری به سوی آنها دراز کنيم. اين يعنی حضوری جدی و فعال در سياست خارجی داشن و نه انزوا. و نمیتوان بدون متحدانی قوی، که آمريکا و اروپا در قلبِ آن باشند، به اين دست يافت. اتحاد ضروری اينجا به پايان نمیرسد، بلکه تازه اينجا شروع میشود. بگذارید کاملاً صريح باشم. من هميشه با آمريکا موافق نيستم. گاهی اوقات آمريکا دوستِ دشوار و زحمتآفرينی است. اما جريان احساسات ضد آمريکايی در بعضی از نقاط اروپا وقتی در کنار منافع دراز مدتِ جهانی که به آن باور داريم ديده شود، ديوانگی است. خطر آمريکا در جهان امروز اين نيست که در دنيا دخالتِ بسيارِ زيادی دارد. خطر اين است که ممکن است عقبنشينی کند و اين نبرد را تمام کند. دنيا به حضورِ آمريکا نياز دارد. دنيا خواستار درگيری آمريکا در اين ماجراست. واقعيت اين است که بدون حضور آمریکا هيچ يک از مشکلاتی که با آنها روبرو هستيم نه قابل حل هستند و نه حتی میتوان به سمتِ آنها رفت. فراسوی امنيت ما بايد انرژی تازهای در روند صلح اسراييل و فلسطين بدميم – و باید اين کار را به شيوهای جدی و عميق انجام دهيم. اهميتِ آن برای مسايلِ وسيعتر خاورميانه و برای نبردِ درونِ اسلام ورای حل معضل فلسطين است. يک توافق گواهی زنده و آشکار بر اين خواهد بود که منطقه و جهان میتواند اديان و فرهنگهای مختلف را در خود جای دهد. اين امر نه تنها مؤثرترين بانگ پر طرفدار اسلام مرتجع را خاموش خواهد کرد بلکه ضربهای مهلک به ايدئولوژی بنيادين آن خواهد زد. ما بايد با هجوم فقر، خشکسالی، بيماری و درگیری، به ويژه در آفریقا مبارزه کنيم و کمکهایمان را افزايش داده و فعاليتمان را بيشتر کنيم. پیش از رياست بريتانيا بر کشورهای گروه هشت، گروه قدرتهای صنعتی مطرحِ جهان، در سال ۲۰۰۵، مشکلات آفريقا و تغيیرات اقليمی در صدر برنامههای لندن نبودند، چه برسد به برنامههای بينالمللی. اکنون اينها اولويت جهانی دارند. يکی از دلايلِ مهم اين امر البته تلاشهای ميليونها مردمی بود که حرکت «پايان دادن به فقر» و لايو ايت را انجام دادند که نقشی چشمگير در بسيج جامعهی مدنی ايفا کرد. اما صرفِ اينکه اين مسايل اکنون اولويت دارند، به اين معنا نيست که امان دوباره اينها به دست فراموشی سپرده شوند. ما بايد اطمينان حاصل کنيم که اين اتفاق نخواهد افتاد. ما بايد کماکان به بسيج منابع ادامه دهيم و ارادهی تحقق بخشيدن به تعهدات سال ۲۰۰۵ را داشته باشيم. من شاهد بودهام که اگر دولتهای آفريقايی تعهدی واقعی به پيشرفت داشته باشند، مردم آفريقا خود واقعاً قادر به انجام دادن باقی کار هستند. به اين دليل است که مهم نيست وضعيت چقدر دشوار باشد يا موانع چه اندازه عبورناپذیر باشند، بايد اين خوشبينی را حفظ کنيم که پيشرفت واقعاً ممکن است. ما بايد بلافاصله گفتوگوها را دربارهی تجارت آغاز کنيم. آشکار است که تعهد ما برای مبارزه با فقر جهانی و پشتيبانی از توسعه در معرض خطر است. اما در مقام موازنه سخن بر سر استفاده از عمليات چند جانبه برای رسيدن به اهداف مشترک است. اگر نتوانيم تجارتی خوب را درست در زمانی که آشکار است که منافع ملی ما و منافع وسيعتر جهان به آن نياز دارد، پی بگيريم، شکستی با پیامدهای مضاعف خواهد بود که همهی اينها نتايجی وخيم خواهند بود. حفاظت از کشاورزی اروپا، سياستی است که محصول دورهای ديگر است، و زمان پايان دادن به آن رسيده است. اما تغييرِ تنها اروپا راه حل نيست. ايالات متحده نيز بايد فضایاش باز شود. ژاپن نيز. با بهبود دسترسی به بازارهای غيرکشاورزی، ما به رهبری برزيل و هند چشم داريم. و ما بايد بر سر بستهای برای توسعهی فقيرترينها داشته باشیم که شامل دسترسی صد در صد به بازار و کمک برای تجارت باشد. نهايتاً، تمام جهان بايد بر روی خطر تغيير اقليم تمرکز کند. نسلهای آينده ما را نخواهند بخشيد اگر به تباهی و آلودگی سيارهمان توجه نکنيم. ما به يک چهارچوب روشن و منضبط برای عمل نیاز داريم با پیامدهايی سنجيدنی که همهی بازيگران در آن آن را بپذيرند و هدفاش تثبيت تمرکز گازهای گلخانهای و دمای زمين باشد. من معتقدم يک هدفِ روشن و چهارچوبی قوی انقلاب فناوری مورد نياز ما را به جلو خواهد راند. ضروری است که اطمينانی که بازرگانی بدان نياز دارد به آن داده شود تا در فناوری پاکیزهتر و کاهش تشعشعات و آلودگیها سرمايهگذاری کنند. آمريکا اقتصادی با کربن پايين میخواهد؛ آمريکا سرمايهگذاریهای عظيمی در فناوری پاکيزه دارد؛ چين و هند هم لازم است که رشد فراوانی بکنند. دنيا برای آغاز تازه آماده است. آمريکا میتواند در هدايتِ اين راه ياری برساند. در مدت نه سالی که من نخستوزير بودهام، آرمانگرايی من کمتر نشده است و به بدبينی من اضافه نشده است. من فقط بيشتر متقاعد شدهام که تمايز ميان يک سياست خارجی که به دست ارزشها اداره میشود و سياستی که بر اساس منافع گردانده میشود نادرست است. جهانیشدن وابستگی متقابل را پديد میآورد و وابستگی متقابل مستلزم يک نظامِ ارزشی مشترک است که آن را تحققپذير کند. آرمانگرايی بدين سان تبديل به رئالپولتيک میشود. هيچ کدام از اينها نقایص، قصورها و ناسازواریها و رياکاریهايی را که همراه تصميمگيریهای عملی در دنيايی خشن و سخت است، از ميان بر نمیدارند. اما اين به اين معنا نيست که بهترين روحيهی بشری که ترقی بشريت را به جلو رانده است بهترين اميد آيندهی بشر نيز هست. به اين دليل است که میگويم اين نبرد، نبرد ارزشهاست. ارزشهای ما راهنمای ما هستند. آنها نمايندهی پيشرفت بشريت در طی قرون بودهاند. در هر مقطعی ما مجبور بودهايم برای آنها بجنگيم و از آنها دفاع کنيم. با در آمدنِ عصری تازه، وقتِ آن است که برای آنها دوباره بجنگيم. ---------------------------
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|