فلسفهی بدیو از زبان بدیو - بخش سه (پایانی)
فلسفه، پارهکردن چُرت اندیشه است
سخنران: آلن بدیو ترجمهی حمید پرنیان
اشاره: در دو بخش پیش بدیو از موقعیت فلسفی گفت و مثالهایی آورد تا نشان دهد که موقعیت فلسفی چیست و وظایف فلسفه را با توجه به موقعیت فلسفی اینگونه تعریف کرد: یک) روشنسازی انتخاب بنیادین اندیشه. دو) روشنسازی فاصلهی بین اندیشیدن و قدرت، بین حقیقت و حکومت. سوم) روشنساختن ارزش استثناست. ارزشِ رخداد. ارزش گسست. گسست برخلاف استمرار زندگی است، برخلاف محافظهکاری اجتماعی است. اینک بخش سوم و پایانی این سخنرانی را میشنوید.
افلاتون گفته است که فلسفه بیدارکننده است. و افلاتون خوب میدانست که بیدارکردن متضمن گسستی سخت از خوابیدن است. افلاتون میدانست که فلسفه بهدستآوردن اندیشهای است که خوابیدن اندیشه را میشکند و میگسلد. بنابراین، فلسفه در موقعیت گسست است که میتواند رخ دهد.
«چیزی» وجود ندارد که فلسفه باشد. فلسفه اصلن تاملکردن روی چیزی نیست. چون روابط متناقض وجود دارد، چون گسستها و فاصلهها و رخدادها وجود دارند، فلسفه وجود دارد. اجازه دهید برای روشنترشدن مساله، دو مثال بیاورم؛ یک مثال منفی و یک مثال مثبت.
مثال منفی من بسیار ساده است؛ چرا فیلسوفان بهطور کلی علاقهای به این ندارند که دربارهی انتخابات سیاسی حرف بزنند. نظام معمولی پارلمانی را در نظر بگیرید. وقتی با انتخابات پارلمانی روبهرو هستید، هیچ معیاری برای اینکه مداخلهی فلسفه را مشروع و موجه نشان دهید ندارید.
آلن بدیو در کنار اسلاوی ژیژک
نمیگویم که کسی نباید به انتخابات پارلمانی علاقمند باشد. صرفن میخواهم بگویم که کسی نمیتواند از نظر فلسفی به این موقعیت علاقمند باشد. وقتی هم که فیلسوفی دراینباره دیدگاهاش را مطرح کند صرفن دیدگاه یک شهروند معمولی است و نه چیزی بیشتر. خب، چرا اینجوری است؟ چون در نظام پارلمانی و در عملکرد عادی این نظام، اکثریت و اپوزوسیون متناظر یکدیگرند.
یعنی بین اکثریت و اپوزوسیون یک تناسب وجود دارد، که این تناسب به معنی رابطهی متناقض نیست. بین این دو تفاوتهایی هست، اما این تفاوتها روابط متناقضی به حساب نمیآیند؛ بل بر عکس، آنها یک رابطهی قاعدهمند و قانونی برمیسازند. وقتی اپوزوسیون دیر یا زود جانشین اکثریت خواهد شد، پس ضروری است که تناسبی بین این دو برقرار باشد. اگر تناسب داشته باشند آنگاه نمیتوان یکی را به نفع دیگری از میدان به در کرد. یعنی این دو متناظر هستند، و تا وقتی متناظر هم باشند از موقعیت استثنای رادیکال برخوردار نیستند.
شما در نظام پارلمانی، از انتخاب رادیکال برخوردار نیستید: شما فقط بین یکسری تفاوتهای جزئی و کوچک انتخاب میکنید. بهجای اینکه فاصله وجود داشته باشد، تقریب وجود دارد. انتخابات، شکاف ایجاد نمیکند، بل موجب تحقق قواعد میشود. بنابراین نه رخدادی هست و نه استثنایی، چون نهاد وجود دارد، عملکرد قاعدهمند نهادها وجود دارد.
بین نهاد و استثنا ستیزی اساسی هست. پس، مسالهی انتخابات برای فیلسوف یک نوع دیدگاه فردی است که هیچ عدمتناسبی درش نیست، هیچ انتخاب رادیکال یا فاصله یا استثنایی درش نیست. در دیدگاه فردی هیچ نشانی از آفرینش مسایل جدید وجود ندارد.
مثال مثبت من دربارهی ضرورت مداخلهای [فلسفی] در جنگ امریکا علیه عراق بود. همهی معیارهای [موقعیت فلسفی] در مثال جنگ امریکا علیه عراق گرد هم آمدهاند، درست برخلاف مثال انتخابات پارلمانی. اول اینکه بین قدرت امریکا و دولت عراق یک عدمتناسبی وجود دارد. یعنی بین این دو، هیچ تناظری وجود ندارد. جنگ امریکا و عراق، شبیه جنگ فرانسه و آلمان در سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ نیست. در این جنگ، بین فرانسه و آلمان یک تناسب برقرار بود.
همین نبودن تناسب منجر به آن شد که امریکا و انگلیس به تبلیغات دست بزنند و بگویند که عراق «اسلحههای کشتار جمعی» دارد تا مردم باور کنند که بین امریکا و عراق تناسب برقرار است. امریکا زمانی برای مداخلهکردن مشروعیت پیدا میکند که صدام حسین واقعن بمبهای اتم و شیمیایی و بیولوژیک داشته باشد، چون باید بین قدرت امریکا و عراق تناسب برقرار میشد. شما نمیتوانید قبول کنید که قوی به ضعیف تجاوز کند، ولی دفاع علیه تهدید جدی را مشروع میدانید.
دوم اینکه، انتخابکردن از ضرورت مطلقی برخوردار است. در این نوع موقعیت، معلوم نیست که چگونه میتوان نه مدافع و نه مخالف این جنگ بود. سوم اینکه، [در این موقعیت] شما از قدرت فاصله دارید: تظاهرات مردمی علیه جنگ، شکاف سوژگانی مهمی را در قدرت هژمونیک ایالات متحده ایجاد میکند. سرانجام، شما شاید بتوانید برپایی تظاهرات را آغازگاه یک موقعیت جدید [فلسفی] بدانید.
دست آخر هم، با توجه به آنچه رخ میدهد، اول از همه باید بپرسید: «آیا رابطهای وجود دارد که رابطه نباشد؟ آیا مولفههای متناقض وجود دارند؟» اگر پاسخ مثبت بود آنگاه باید پیآمدها را بسنجید: یک گزینه وجود دارد، یک فاصله وجود دارد، یک استثنا وجود دارد. و بر این اساس، شما میتوانید از نقطهنظربودن صرف به موقعیتی فلسفی گذار کنید.
در این شرایط است که تعهد فلسفی معنی پیدا میکند. این تعهد، قلمروی فلسفه را مشخص میکند و معیارهای فلسفی را به کار میاندازد. من روی تکبودگی تعهد فلسفی تاکید کردم. ما باید بین فلسفه و سیاست تمایزی مطلق قائل باشیم. تعهدات سیاسیای هستند که فلسفه توضیحشان میدهد، اما فلسفه و سیاست از یکدیگر متمایز هستند.
سیاست میکوشد تا موقعیتهای جمعی را تغییر دهد، در حالی که فلسفه بهدنبال عرضهکردن مسایل جدید است. مسایل فلسفی، شکلی کاملن متفاوت از داوری دارد، داوریای که متعلق به جنگجویی مستقیم سیاسی است. البته، فلسفه میتواند بر اساس نشانههای سیاسی عمل کند، فلسفه میتواند مسایل را با استفاده از نشانههای سیاسی برسازد. اما این به معنی آن نیست که میتوان فلسفه را با خود سیاست اشتباه گرفت.
بل بدان معنی است که شرایط مشخصی میتواند برای سیاست خیلی مهم باشد و برای فلسفه مهم نباشد، و برعکس. بر همین اساس است که تعهد فلسفی گاهی خیلی مرموز و حتی درکناشدنی به نظر میرسد. تعهد ناب فلسفی اغلب تعهدی غریب و ناآشناست – آن نوع تعهدی است که غرق در امر متناقض است و انتخاب را مهیا میکند، و استثنا را به صحنه میآورد و فاصلهها را، مخصوصن فاصلهگرفتن از اشکال قدرت را، ایجاد میکند.
افلاتون نوشتهی جالبی در این زمینه دارد، و شما میتوانید آن را در پایان بخش نهم کتاب «جمهور» پیدا کنید. همانطور که میدانید، افلاتون در «جمهور» یک نوع آرمانشهر سیاسی را طرحریزی میکند. آنچنان که میتوان گفت فلسفه و سیاست در این کتاب ارتباط نزدیکی با هم دارند.
در پایان بخش نهم، سقرات - طبق معمول - دارد با جوانان بحث میکند؛ یکی از آن جوانان میگوید: «کل این داستان خیلی خوب است، اما چنین چیزی هیچجا و هرگز متحقق نخواهد شد.» انتقاد از آرمانشهر به جای خود، اما این جوان گفته است «جمهوری که شما ازش سخن میگویی هیچجا و هرگز وجود نخواهد داشت.»
سقرات جواب داد: «در هر حال، شاید جای دیگری به غیر از کشور ما وجود داشته باشد.» یعنی سقرات گفته است که جمهور در سرزمین دیگری، در سرزمینی که بیرون از مرزهای آن کشور است رخ خواهد داد، یعنی جمهور نسبت به کشور سقرات غریب و ناآشناست. این خیلی مهم است:
تعهد ناب فلسفی، یک غریببودگی میآفریند. یعنی، تعهد ناب فلسفی چیزی غریب و خارجی است. تعهد سیاسی یا تعهد ایدهئولوژیک یا تعهد یک شهروند، چیزی است که همهجایی (و معمولی) است، چیزی است که از غریببودگی (و بیگانگی) برخوردار نیست، و غرق در تناقض نیست. نشانهی تعهد فلسفی، غریببودگی دورنیاش است.
این جملهها من را به یاد شعری میاندازد که خیلی دوستاش دارم، شعری با نام Anabasis که سن-ژون پِرس سروده است. در پایان بخش پنجم این شعر، به این خطوط برمیخورید: «غریبه، اندیشههای تازهاش را پوشیده، و در راهِ سکوت باز هم پارتیزانهای بیشتری پیدا خواهد کرد.» این خطوط، تعریف تعهد فلسفی است.
فیلسوف همیشه غریبه است، و همیشه هم اندیشههای تازهاش را پوشیده است. یعنی فیلسوف اندیشهها و مسایل جدیدی را پیش میکشد. و فیلسوف، در راه سکوت باز هم پارتیزانهای بیشتری پیدا خواهد کرد. این یعنی فیلسوف قادر است در حمایت از این مسایل جدید تعداد زیادی آدم دور خود جمع کند. چون آنها را متقاعد خواهد ساخت که این مسایل جدید جهانشمول هستند.
همانجور که میبینید، این غریبه با اینکه بهوسیلهی اندیشههای تازهاش کلی همراه – اغلب همراههای ساکت - برای خودش دست و پا میکند، اما کاملن بر این باور راسخ است که گزارههای جهانشمولی وجود دارد، گزارههایی که مخاطباش همهی بشریت است و بدون استثنا به همهی انسانها میپردازد.
به همین خاطر، به تعریفی که از تعهد فیلسوف داشتیم یک متمم دیگری اضافه میکنم که بسیار ضروری است: تئوری جهانشمولی. چراکه فیلسوف بهنام اصول جهانشمول و با توجه به یک موقعیت متناقض، خودش را متعهد میسازد.
Philosophy in the Present; Alain Badiou and Slavoj Zizek. Edited by Peter Engelmann. Translated by Peter Thomas and Alberto Toscano. Polity Press, 2009.
بخش پیشین
• بدیو خیلی ساده از فلسفهاش میگوید
• لبخند دو عاشق بهمنزلهی موقعیت فلسفی
|