خانه > انديشه زمانه > انديشه انتقادي > مشکل حکومت اسلامی، نه علوم انسانی که آزادیخواهی است | |||
مشکل حکومت اسلامی، نه علوم انسانی که آزادیخواهی استاندیشهی زمانهمهدی خلجی میگوید: «علوم انسانی سرشتی سکولار دارند، به معناهای گوناگون؛ از جمله این که جهان را بر اساس منطق درونی آن تبیین میکنند، نه با پناه بردن به عوامل و علل ماوراطبیعی. از چشم انسان به انسان و جهان مینگرند، نه از چشم خدا. علوم انسانی، لزوماً استوار بر نفی خدا نیست، اما ضرورتاً مبنی بر نادیده گرفتن خدا در تحلیل و تبیین است.» به نظر خلجی رویارویی با سکولاریسم کوششی عبث است. « سکولاریسم هر مشکلی داشته باشد، علوم جدید هر بحرانی بیافریند، همه باید در درون پارادایم جدید به بحث گذاشته شوند تا راهی برای آن جستوجو شود. خروج از سکولاریسم و بازگشت به گذشته، ناممکن است و سودای آن، به ويژه، اگر مبنای سیاست فرهنگی یک حکومت قرار گیرد، جز ویرانگری اثری بر جای نمیگذارد.» مهدی خلجی، متولد ۱۳۵۲، هم در حوزه و هم در دانشگاه تحصیل کرده است. تخصص او فلسفه و همچنین جریانهای سیاسی اسلام معاصر است. او در ادبیات نیز دست دارد. رمان "ناتنی" او یکی از رمانهای مطرح سالهای اخیر است. با مهدی خلجی درباره ایدهی مطرح در جمهوری اسلامی در مورد تأسیس "علوم انسانی اسلامی" گفتوگو کردهایم. حکومت اسلامی و مبلغان ایدئولوژی آن، حمله تازهای را به علوم انسانی آغاز کردهاند. حمله با این ادعا پیش برده میشود که علوم انسانی رایج غربی هستند، نباید در جامعه اسلامی تدریس و ترویج شوند و اسلام خود این ظرفیت را دارد که از دل خویش سنخ اسلامی علوم انسانی را برون دهد. میدانیم که علوم انسانی در اندیشه فلسفی پرورش یافته و سپس مستقل شدهاند. قرینهسازی بیجایی نکردهایم، اگر بگوییم حال که قرار است دانشهای انسانی اسلامی پدید آیند، باید انتظار داشت که آنها از فلسفه اسلامی سرچشمه بگیرند. به نظر شما آیا آنچه فلسفه اسلامی خوانده میشود، این استعداد و توانایی را دارد، که چیزی به اسم "علوم انسانی" بپروراند؟ درست است که در نگاه نخست، باید انتظار داشت علوم انسانی مطلوبِ حاکمانِ ایران از درون فلسفهی اسلامی سربرآورد. اما تأمل در حکومت کنونی و جهانبینی صاحبان آن، نشان میدهد که - فارغ از امکان یا امتناع بنیادنهادن علوم انسانی بر پایهی فلسفهی اسلامی - اساساً فلسفهی اسلامی در جمهوری اسلامی جایگاهی ندارد. یعنی اگر مارکسیسم روسی، فلسفهی رسمی اتحاد جماهیر شوروی بود یا مارکسیسم چینی، ایدئولوژی رسمی چین کمونیست بود و انقلاب فرهنگی، سانسور و علم رسمی در آن کشورها بر مبنای مارکسیسم صورت میگرفت، فلسفهی اسلامی نقشی همتراز آن بازی نمیکند. فلسفهی اسلامی، فلسفهای بیگانه با جمهوری اسلامی است.
پیش از انقلاب کسانی که دلمایه و ذهنمشغولی عمدهی خود را فلسفهی اسلامی قرار داده بودند، مانند محمد حسین طباطبایی، مرتضی مطهری و مهدی حائری یزدی، هیچ کدام انقلابی نبودند. البته فلسفهی اسلامی در دورهی پهلوی از نو باب شد، از جمله در نهادهایی مانند دانشکدهی معقول و منقول و انجمن پادشاهی فلسفهی ایران. علت این باب شدن هم سیاسی بود: مبارزه با ایدئولوژی حزب توده. به همین سبب، دربار هم به ترویج فلسفهی اسلامی همت گماشته بود. اما فلسفهی اسلامی تنها میتوانست نقشی منفی بازی کند. یعنی بر مبنای جهانبینی قدمایی، مادهباوری مارکسیستی را نقد کند. اما به هیچ رو، توانایی نظریهپردازی برای جنبش اجتماعی و انقلاب سیاسی را نداشت. آیت الله خمینی، از زمانی که قصد کرد آشکارا وارد سیاست شود، تدریس فلسفه و عرفان را کناری نهاد. آرای او دربارهی انقلاب و حکومت، هیچ پیوندی با فلسفهی اسلامی ندارد. از قضا، آیت الله خمینی علاقهی چندانی هم به فلسفه، به مفهوم مشائی و سینوی آن، نداشت و همانطور که مهدی حائری یزدی، شاگرد برجستهی او، در خاطراتاش گفته، خمينی بیشتر اهل ذوق عرفانی بود تا دقت فلسفی. از همین رو، او ابن عربی را بیشتر ارج مینهاد تا ابن سینا را. مفهوم ولایت، در انگارهی «ولایت فقیه» نیز بیشتر ولایتِ عرفانی، به مفهومی است که ابن عربی به کار میبرد، نه حتا ولایتی که در فقه از آن سخن میگویند. پس از انقلاب، بسیاری از جوانان، از سر سوء تفاهم، به آموختن فلسفهی اسلامی روی آوردند. باز وقتی اتحاد جماهیر شوروی برپا بود، میشد از نگاهِ سنتی، فایدهای برای فلسفهی اسلامی قائل شد. اما به ويژه، پس از سقوط شوروی، فلسفهی اسلامی در ایران به دانشی تشریفاتی و تزیینی بدل شد که بخشی پر زرق و برق از جهاز تبلیغاتی جمهوری اسلامی را تشکیل میدهد. نه ولایت فقیه، نه حکومت اسلامی، نه ساختارهای سیاسی در جمهوری اسلامی، نه حتا خود حادثهی انقلاب ایران، در چارچوب نظری فلسفهی اسلامی قابل توضیح و تبیین نیست. فیلسوفان اسلامی، به جز نمونههای نادری چون ابونصر فارابی و ابن رشد، به هیچ رو به سیاست نپرداخته و یکسره، در نظر، غیرسیاسی بودند. سی سال پیش، پس از انقلاب فرهنگی، قرار شد در قم، حلقهی محمدتقی مصباح یزدی، علوم انسانی اسلامی تولید کنند . آنها کتابهای بیمحتوایی هم با عنوان «روانشناسی اسلامی» و «جامعهشناسی اسلامی» منتشر کردند. اما به سرعت همان آقایان دریافتند که فلسفهی اسلامی ابزاری کارآمد برای تولید علوم انسانی نیست. رهبر کنونی جمهوری اسلامی، که سردمدار اصلی گفتار اسلامیکردن علوم انسانی در ایران است، خود از آموزش فلسفهی اسلامی بیبهره است. او در شهری تحصیل طلبگی کرده که فضای ضدفلسفی نیرومندی، زیر تأثیر میرزامهدی اصفهانی داشته است. میرزا مهدی و شاگردان او در مشهد باور داشتند فلسفهی اسلامی، فلسفهای یونانی، وارداتی و غیراسلامی است. او خواب دیده بود که امام دوازدهم شیعیان بدو اشارت میکند که «جستوجوی دانش از جز راهِ ما اهل بیت، با انکار ما یکی است». بنابراین، دور مینماید که کسی مانند آیت الله خامنهای از فلسفهای که میرزامهدی آن را از علوم دخیله و وارداتی میدانست، برای اسلامی کردن علوم انسانی استمداد بجوید. از سوی دیگر، کسانی که در کار اسلامی کردن علوم انسانی هستند، برخی مانند حلقهی آکادمی علوم اسلامی و بزرگانِ آن چون سید مهدی میرباقری (و استاد درگذشتهی او سید منیرالدین حسینی شیرازی) سخت با فلسفهی اسلامی بر سر ستیزند و به جای «اصالت وجود» صدرایی به «اصالت ولایت» باور دارند. این گروه، باور دارد که نه تنها علوم انسانی، که حتا علوم دقیقه مانند ریاضیات، فیزیک و شیمی هم، اسلامی و غیراسلامی دارند. آنها خواهان انقلابی در همهی قلمروهای علوم هستند. البته بعد از سی سال که از فعالیت فکری این گروه میگذرد، هنوز معلوم نیست علوم اسلامی آنها چگونه علومی است. بنابراین، به نظر نمیرسد که خود حکومت ایران از فلسفهی اسلامی توقع بارداری و پرورش علوم انسانی اسلامی داشته باشد. فلسفهی اسلامی در حوزهها مرده است. الان بهترین تحقیقات و تألیفات در فلسفهی اسلامی یا عمدتاً در دانشگاههای اروپا و آمریکای شمالی صورت میگیرد یا به دست محققان کشورهای اسلامی؛ نه در حوزههای علمیه، نه به همت روحانیان. روحانیت، با فلسفهی اسلامی بیگانه است؛ ازجمله به دلیل آنکه ابزارهای معرفتی لازم برای پژوهش در آن را ندارد. حتا تدریس فلسفه در قم هم رونق سابق را ندارد. حسن حسنزادهی آملی، عبدالله جوادی آملی و محمدتقی مصباح يزدی، استادان شاخص فلسفه، هر سه از تدریس این رشته بازایستادهاند. همهی اینها درست. اما بیایید خامنهای و خمینی و جمهوری اسلامی را کنار بگذاریم و فقط به این مسئله بپردازیم که آیا آنچه فلسفه اسلامی خوانده میشود، این استعداد و توانایی را دارد که چیزی به اسم "علوم انسانی" بپروراند؟ لطفا جواب این سؤال را بدهید. اگر مراد از «علوم انسانی» همین علومی است که در تاریخ و جغرافیای مشخصی پدیدآمده و رشد کرده، روشن است که از دل فلسفهی اسلامی درنمیآید. فلسفهی اسلامی، فلسفهای در درون همان منظومهی فکری است که فلسفهی سدههای میانی اروپا. علوم انسانی بر شانههای فلسفهی مدرن میایستد که به واقع گسست نقادانه از اندیشهی فلسفی سدههای میانه است. اگر بر فرض، در ایران قرار بود علوم انسانیِ کاملاً ایرانی-اسلامی به وجود آید، منطقاً باید با عبور سنجشگرانه از فلسفهی اسلامی صورت میگرفت نه با ایستادن در زمین آن. در روزگار جدید، در اروپا، تلاش شد با بازگشت به فلسفهی سدههای میانی، سپری در برابر فلسفهی مدرن و علوم انسانی ساخته شود. گرایش به سدههای میانه (medievalism) در اواخر سدهی نوزدهم و اوائل سدهی بیستم به رشد جریانهای فلسفیای مانند نوتومیسم (neo thomism) انجامید؛ یعنی سعی برای فهم جهان مدرن بر پایهی مبانی فلسفی توماس آکوئینی. نوتومیسم که یکی از اشکال گرایش به سدههای میانه است، از سوی نوتومیستهایی مانند ژاک ماریتن «مدرنستیزی مدرن» تعبیر شده است. به هر روی، سعی برای رویارویی با اندیشهی مدرن با بازگشت به اندیشهی سدههای میانی کوششی تباه بود. از قضا، دلمشغولی عمدهی این گروندگان و پسروندگان به اندیشهی سدههای میانه، یکی همین سکولاریسم بود. آنها بحرانهای سیاسی و تنشهای اجتماعی دوران خود را فراوردهی زوال ارزشهای مذهبی و عرفی شدن شناخت انسان از خود و جهان میدانستند. در این سو، غربیانی چون هانری کربن، با همان انگیزهها و رانهها به سراغ فلسفهی اسلامی رفتهاند؛ به قصد ساختن سدی در برابر سکولاریسم و علوم تاریخی و انسانی مدرن. محصول آن رهیافت، در بهترین حالت، سنتگرایی حادی است که امروز نزد کسی مانند سید حسین نصر میتوان سراغ کرد. کسی مانند نصر باور دارد تجدد، پرستش زمان و امور جزیی و گذراست و نوعی الوهیت بخشیدن به زمان و تاریخ. کرین و نصر، هر دو، مخالف تاریخگرایی و نگرش تاریخی به جهان و انسان هستند. اصالت دادن به فلسفهی اسلامی در فکر کسانی مانند نصر بدینجا میانجامد که سنت را رقیب و بدیل تجدد میانگارد؛ آن هم بدیل مرجح. آنها علوم انسانی را که استوار بر فهم تاریخی است، یکسره نفی میکنند. از دیدگاهِ سنتگرایان، نه تنها زهدان فلسفهی اسلامی، توانایی باروری چیزی به نام علوم انسانی را ندارد، بلکه اساساً از شر علوم انسانی مدرن، سکولار و تاریخی است که باید به فلسفهی اسلامی پناه برد. با توجه به آنچه گفتم، من تا کنون نشنیدهام کسی سخن از امکان استخراج علوم انسانی از فلسفهی اسلامی بگوید. آنها که از اسلامی کردن علوم انسانی سخن میگویند، بیشتر در پی شرعی کردن و فقهی کردن علوم انسانیاند تا فلسفی کردن آن. مثلاً اقتصاد اسلامی، از نظر آنان، اقتصادی است که قواعد فقهی مانند حرمت ربا در آن رعایت شود. علم سیاست اسلامی آن است که خاص و عام را به اطاعت مطلقه از صاحب ولایت مطلقه برانگیزد. علوم انسانی اسلامی، تا آنجا که من میفهمم، تفسیری نیست، تجویزی است؛ در حالی که علوم انسانی مدرن در وهلهی نخست تفسیر میکنند، جامعه، روان، مناسبات اقتصادی، سیاسی و جز آن را. علوم انسانی در ایران بیشتر گروگان شریعت است تا فلسفهی اسلامی. بله. بسیاری از مسلمانان در دو سدهی گذشته برای جبران عقدهی فرهنگی و تمدنی خود کوشیدهاند بگویند که آثار فیلسوفان اسلامی، ابن سینا و فارابی و ابن رشد، یا متفکری مانند ابن خلدون، در رشد دانش و فلسفهی غربی نقش داشته یا این که ابن خلدون بنیادگذار واقعی جامعهشناسی است. نقش تاریخی و تمدنی مسلمانان در فرهنگ و فلسفهی سدههای میانی اروپا انکارپذیر نیست، اما مسلمانان در این باره گزافهگویی میکنند. دربارهی ابن خلدون و جامعهشناسی هم اگر کسی جامعهشناسی بداند و ابن خلدون را بشناسد، تباهی این مدعا را درخواهد یافت. این ادعاها که برای تشفی زخمهای روحیِ ناشی از واپسماندگی تمدنیِ یک توده ممکن است سودمند باشد، البته فرق میکند با آن ادعا دربارهی امکان تولید علوم انسانی بر مبنای فلسفهی اسلامی یا قرآن و حدیث. نکته مهمی را در مورد سکولاریسم مطرح کردید. پیش از پرداختن به آن باز کمی در مورد فلسفه اسلامی و امکان زایش علوم انسانی از دل آن توضیح دهید. پرسش مشخص: چرا فکر میکنید نمیتوان مثلاً از علمالنفس ابن سینا روانشناسیای ایجاد کرد که بدیل روانشناسی شکلگرفته در غرب باشد؟ و همچنین چرا فکر میکنید نمیتوان بر اساس برخی آیات و روایات، برخی حکمتها در آثاری چون نهج البلاغه، فلسفهی سیاسی فارابی و فلسفهی عمران ابنخلدون و منابع دیگری از این دست جامعهشناسی و اقتصادشناسی اسلامی داشت؟ وقتی میگوییم «امکان زایش علوم اسلامی از دل فلسفهی اسلامی»، فکر میکنم باید ببینیم باورمندان به این نظر از «علوم انسانی» چه مراد میکنند. «فلسفهی اسلامی» و «علوم انسانیِ غربی» هر دو پدیدههای معرفتی شناختهشده و بیابهامی هستند. اما «علوم انسانی» مطلوبِ هوادارانِ اسلامی کردنِ علوم انسانی، هنوز از کتم عدم به عالم وجود نیامده و در نتیجه، معلوم نیست چه موجودی است. منطقاً آنها نباید خواستار بیرون کشیدن چیزی شبیه همین علوم انسانی غربی از متون دینی و سنتی کهن باشند. زیرا آنها با علوم انسانی غربی مخالفاند. این نکته است که اساساً این خواست را مبهم و تا اندازهی بسیاری بیمعنا میکند. اساساً علوم انسانی زادگاهی غیر اسلامی دارد؛ فلسفهی اسلامی نسخهای ایرانی-عربی از فلسفهی نوافلاطونی است؛ علم و فلسفهی سیاسی هم زادگاهی یونانی دارد. خود اصطلاح «علوم انسانی» هم مدرن و اروپایی است. کسی که باور دارد میتوان بذر فلسفهی اسلامی کاشت و علوم انسانی دروید، باید به این پرسش پاسخ دهد که علوم انسانی مورد ادعا – که ظاهراً هنوز به دنیا نیامده و کسی قیافه و هویت آن را نمیشناسد – طی هزار سال گذشته چرا پدید نیامد؟ در چهارصد سال گذشتهی تاریخِ فلسفهی اسلامی، اگرچه در حاشیه، اما به هر روی مدرسان و محصلانی بودهاند و از ملاصدرا و حاج ملاهادی سبزواری تا محمد حسین طباطبایی، متألهان اسلامی تألیفاتی داشتهاند. چرا چیزی جز همین که هست تولید نشد؟ میدانید که بسیاری از بزرگان عالم اسلام از جمله ابن خلدون، کشف غربیها هستند. ابن خلدون، هیچ دنبالهروی در سرزمینهای اسلامی نداشت. بیش از شش قرن کاملاً فراموش شد. فارابی هم همین طور. به سختی شاید بتوانید آثاری در تاریخ هزارسالهی گذشته پیدا کنید که در شرح و ادامه سنتِ فکری فارابی نوشته شده باشد. به دشواری میتوانید امروزه کسی را در حوزه پیدا کنید که آثار فارابی را خوانده باشد. آیا این فراموشی معنادار نیست؟ آیا کاملاً تصادفی است؟ هواداران اسلامی کردن علوم انسانی، البته باید به این پرسش هم پاسخ دهند که «اقتصاد اسلامی» چه تفاوتی با بخش معاملات فقه دارد؟ یا «علم سیاست اسلامی» جز ملغمهای از اخلاقیات و علم کلام اسلامی چه معنا میتواند داشته باشد؟ البته بر زمین قرآن و حدیث یا آثار قدما نمیتوان علوم انسانی غربی بنا کرد. علوم انسانی مدرن مبانی معرفتشناختی خود را دارند و همانطور که پیشتر گفتم محصول انقلاب پارادایمی و گسست از سنتاند. علوم انسانی مسبوق به پیدایش کیهانشناسی و فیزیک جدید، علوم تجربی مدرن و فلسفهی مدرن هستند. بدون فلسفهی علمِ جدید، علوم دقیقه و طبیعی جدید زاده نمیشدند. نشناختن تفاوت میان جهانبینی جدید و جهانبینی قدیم میتواند کسی را به ورطهی ژاژخایی و بیهدهگویی بیفکند. از درون فلسفهی اسلامی، چه در گرایش اصالت وجودی چه در گرایش اصالت ماهیتی، چیزی جز علمشناسی ارسطویی و طبیعیات قدیم بیرون نمیآید؛ همان طبیعتشناسی که هدفاش شناخت طبایع اشیاء، ذات و غایت آنها است. علم جدید استوار بر فهم، ابداع و کشف روابط ریاضی و قسری و قهری و عَرَضی میان اشیاء است. علوم انسانی جدید، بدون انقلابهایی که در جهانشناسی و علم و فلسفه رخ داده است، به وجود نمیآمدند. با این حال، باید توجه کرد که مسألهی اسلامی شدن علوم، نخست در کشورهای دیگر اسلامی، پیش انقلاب ایران، مطرح شد؛ به ويژه در مصر و مالزی. در سال ۱۹۷۸، سید محمد النقیب العطاس، مسلمان مالزیایی، کتابی چاپ کرد با عنوان «اسلام و سکولاریسم» که برای مدتی طولاتی کتاب مقدس مسلمانانِ ستیهنده با سکولاریسم و خواهان اسلامیشدن علم ماند. خواست او برای اسلامی شدن، البته تنها علوم انسانی را دربر نمیگرفت و علم تجربی و فلسفه را نیز شامل میشد. او در سال ۱۹۹۱، بنیادی را درست کرد با عنوان «بنیاد بین المللی اندیشه و تمدن اسلامی» (ISTAC) که به طور نهادی این آرمان خود را دنبال کند. او هدف تأسیس این بنیاد را در مقدمهای که برای چاپ دوم کتاب «اسلام و سکولاریسم» نوشت شرح داده است. العطاس میگوید یکی از مهمترین اهداف این بنیاد، مفهومسازی، تبیین و شرح مسائل علمی و معرفتشناختی است که مسلمانان در دوران مدرن با آن رویارو هستند. هدف عمده، دادن پاسخی اسلامی به چالشهایی است که مکاتب فکری و ایدئولوژیهای مدرن در زمینههای گوناگون عقلانی و فرهنگی برمیانگیزند؛ صورتبندی فلسفهای اسلامی برای تعلیم و تربیت، و فلسفهای اسلامی برای علم. به عبارت دیگر، پیشتر کسانی در جهان اسلام کوشش کرده بودند علم جدید یا برخی مکاتب فکری جدید را با اسلام سازگار کنند و حتا برخی تفسیری علمی از قرآن به دست دادند. اما العطاس برای حل تعارض علم و دین، علم را نفی میکند و خواستار تولید علم دینی میشود. با این همه، او سخنی از ابتنای علوم انسانی بر فلسفهی اسلامی نمیگوید. العطاس گفته است اسلامی کردن شناخت، اسلامی کردن ذهن، جسم و جان است و در نتیجه، آفریدن جامعهای یکسره اسلامی. او میگوید برای گریز از سکولاریسم باید شناخت را اسلامی کرد. علوم مدرن، اشیاء را بر اساس منطق درونی آنها مطالعه میکنند و جهان را به غایتی فی نفسه تقلیل دادهاند. اما این رویکرد سکولار به بحران سیاسی، فاجعهی انسانی و ویرانی طبیعت انجامیده است. او معتقد است استیلای بر طبیعت نباید هدف نهایی باشد، بلکه هر گونه شناخت و تصرف طبیعت باید غایتی ماورایی، متعالی و معنوی داشته باشد. شماری از مسلمانان عرب نیز شبیه او فکر میکنند. العطاس در سال ۱۹۷۷ کنفرانسی بین المللی در مکه برگزار کرد با عنوان «اهداف و مقاصد تعلیم و تربیت اسلامی» و همفکران خود در جهان اسلام را گردهم آورد. با این همه، دانشگاههای اسلامی که در مالزی و دیگر جاها از جمله تأسیس شد، تفاوت چندانی از نظر برنامهی درسی با دانشگاههای غیر اسلامی ندارد؛ جز آنکه زنان، محجب و مردان، بیشتر، ریش بلندند و همدیگر را برادر و خواهر خطاب میکنند و اول هر درس و مراسمی را با تلاوت آیاتی از قرآن آغاز میکنند. ولی دانشجویان، همان رشتههای مدیریت، اقتصاد، آمار، جامعهشناسی و روانشناسی را به شیوهی آکادمیهای غربی میخوانند. سلفیهای جهان اسلام، سخت به این موضوع علاقهمند هستند. در سی سال گذشته، دولت و سرمایهداران عربستان سعودی و کویت به نویسندگان و بنیادهایی که هوادار اسلامی کردن شناخت هستند میلیونها دلار کمک کردهاند. اما در نمونهی ایران، وضع یکسره متفاوت است. در ایران، اولاً هیچ نویسندهی صاحب نظری حتا در سطح العطاس و حنفی، نوشته و نظریهی معناداری را دربارهی مراد از اسلامی کردن علوم فرانیاورده است. گفتار «اسلامی کردن علم» در ایران سطحیتر از دیگر کشورهاست. ثانیاً ایران، فاجعهآمیزترین نمونه است، زیرا بر خلاف مالزی و مصر یا جاهای دیگر، این حکومت است که چنین آرمان مبهم و بیمعنایی را با زور و قهر در دانشگاهها اجرا میکند. به عبارت دیگر، شالودهی تعلیم و تربیت در ایران به دست حکومت ویران میشود به بهانهی اسلامی کردن علوم؛ که معلوم نیست چیست. در مصر و مالزی، این گفتار وجود دارد، اما دانشگاهها به راه خود میروند؛ دست آخر، کسی دانشگاهی اسلامی در کنار دانشگاههای دیگر تأسیس میکند و هر کس علاقه دارد داوطلبانه در آنجا تحصیل میکند. یکی از پارادوکسهایی که بنیادگرایان ایرانی بدان دچارند این است که با زور حکومت میخواهند علم یا تمدن تولید کنند؛ غافل از آنکه حتا تمدن اسلامی و علوم قدیمه اگر در فضای آزادی قرار نداشتند، هرگز پدید نمیآمدند. جمهوری اسلامی گمان دارد علم و تمدن هم، با اراده و حکم حکومتی ولی فقیه، قابل تولید است. این مسألهی مهمی است، زیرا هواداران اسلامیکردن علوم در ایران، به چیزی با عنوان استدلال و اقناع باور ندارند. آنها اگر باور داشتند علوم انسانی اسلامی (هرچه باشد) از نظر فکری و علمی برتر از علوم انسانی غربی است، باید، به ضرورت، بحث و گفتوگو و استدلال با متخصصان علوم انسانی را میپذیرفتند. این نیازمند آزادی علوم انسانی در ایران است. گفتار «علوم انسانی اسلامی» بر اقتدارگرایی سیاسی ولایت فقیه استوار است و قرار نیست تبیین و فهم تازهای از جهان باشد؛ بلکه قرار است تعبدآور باشد. اسلامی کردن علوم انسانی در ایران قصد دارد، نه با استدلال، که با زور رقیب را از میدان به در کند. به همین سبب است که هواداران این عقیده، نه جمعی صاحب نظر – حتا در همان الاهیات و فلسفهی کهن، یا اندیشهی فارابی و ابن خلدون – که مشتی بیدانشاند که حتا یک اثر قابل توجه دربارهی سنت فکری اسلامی هم تولید نکردهاند، چه رسد به قلمروهای تازه. من فکر میکنم مشکل اصلی هواداران گفتار اسلامی کردن علم در ایران، علوم انسانی نیست، آزادی است. آنها با مقولهای به نام آزادی نمیتوانند کنار بیایند. آنها علوم انسانی را آماج خشم خود میگیرند، چون فکر میکنند این علوم انسانی است که آزادی را در ساحتهای مختلف انسان ابداع کرده، معنا داده و مشروعیت بخشیده و برای ملتهای غیر غربی مانند ما هم، راهنمایی برای دستیابی به آزادی است. جمهوری اسلامی از راه دشمنی با علوم انسانی، میخواهد سر آزادی را ببرد. از پاسختان به پرسش دوم برمیآید که شما تلاش جمهوری اسلامی را برای شکل دادن به چیزی به نام علوم انسانی اسلامی را بخشی از مقابله آن با سکولاریسم میدانید. نفس قضیه چه اشکالی دارد؟ چرا فکر میکنید که علوم انسانی ماهیتاً بنیادی سکولار دارند؟ و چرا فکر میکنید نمیتوان علوم انسانی غیر سکولار هم داشت، علوم انسانی الاهی، اسلامی، یهودی یا هر چیز دیگر؟ علوم انسانی سرشتی سکولار دارند، به معناهای گوناگون؛ از جمله این که جهان را بر اساس منطق درونی آن تبیین میکنند، نه با پناه بردن به عوامل و علل ماوراطبیعی. از چشم انسان به انسان و جهان مینگرند، نه از چشم خدا. علوم انسانی، لزوماً استوار بر نفی خدا نیست، اما ضرورتاً مبنی بر نادیده گرفتن خدا در تحلیل و تبیین است. هیچ چیزی مقدس نیست و هر اصلی قابل پرسش و نقادی است. با کمک علوم انسانی میتوان ایدئولوژی ساخت، اما نه یک ایدئولوژی، بلکه صدها، هم زمان و رقیب. اما مبانی دینی، اصول پرسشناپذیر دارند، جهان را به مدد موجودات غیبی تفسیر میکنند. به حقائق متعالی و ناتاریخی و ثابت تکیه میورزند. علوم انسانی از نوع غربی نمیتواند الاهی باشد، همانطور که علوم دقیقه و تجربی نیز. اما البته میشود برداشتی الاهیاتی از بسیاری چیزها داشت که باز هم الاهیات است، نه چیز دیگر. با الاهیات نه میشود اقتصادی را اداره کرد، نه جامعهای را شناخت، نه علم سیاست تأسیس کرد، نه مدیریت آموخت. شما میتوانید مسلمان باشید و اقتصاددان. اما تلاش برای درست کردن اقتصاد اسلامی، کوششی بیفرجام است. دست کم چهار دهه است که «اسلامی کردن علم» در میان مسلمانان آزموده میشود. اما از دل این همه آزمون، هیچ علمی ظهور نکرده است. یکی از آموزههای مهم علم آن است که آدمی از خطاهای خود بیاموزد. رویارویی با سکولاریسم هم تکاپویی عبث است. از زمان ظهور سکولاریسم، همواره، سکولاریسمستیزی جریانی حاشیهای، ناکام و از لحاظ نظری فقیر مانده است. سکولاریسم هر مشکلی داشته باشد، علوم جدید هر بحرانی بیافریند، همه باید در درون پارادایم جدید به بحث گذاشته شوند تا راهی برای آن جستوجو شود. خروج از سکولاریسم و بازگشت به گذشته، ناممکن است و سودای آن، به ويژه، اگر مبنای سیاست فرهنگی یک حکومت قرار گیرد، جز ویرانگری اثری بر جای نمیگذارد. از شرکت شما در این گفتوگو بسیار سپاسگزاریم. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
من محقق و آشنای با مباحث این گفت و گو هستم. از ترس قادر نیستم نام خودم را بگویم. خواستم از دقت نظر و صراحت و جامعیت سخنان آقای خلجی تمجید کنند. ایشان با آن که جوان هستند خوب می اندیشند. این مصاحبه از گفت و گوهای ماندگار زمانه است.
-- ن. ف ، Sep 8, 2010نمی گویم حرف تازه ای در این گفت و گو هست. آقای خلجی خودشان می دانند که چنین نیست. اما سخنان موجود را از موضع متجددی که دارند خوب بیان کرده اند.
احسنت.
با این که خواندن این گفتگو کمی سخت بود ، ( به علت طولانی بودن مطلب و سبک گفتاری آقای خلجی ) ولی بسی آگاهی دهنده بود .
-- فریدون ، Sep 9, 2010بسیار زیبا بود و دقیق بود. با تشکر
-- علیرضا ، Sep 9, 2010آقای خلجی، بدلیل گذشتهٔ طلبگی و اکادمیکی که دارد اگر به مبحث اسلامیت، تبار و نسب پیامبر آن به شکل رادیکال تر و حقیقی تر بپردازد میتواند کسروی زمان معاصر بشود و توتم اسلام را در جوامع اسلام زده بشکند.
-- ایراندوست ، Sep 9, 2010من با اینکه کم حوصله هستم و خواندن مقالت بلند را کتمر حوصله میکنم ولی این گفتگو را با حوصله تمام خواندم و باید بگویم بسیار لذت بردم واقعن احسنت بر سایت زمانه و درود بیکران بر اقای خلجی که بسیار خوب و گیرا پرسشها را پاسخ دادند و بسیار اگاه کننده بود سخنان ایشان این گونه گفتگوها باید بیشتر بشود در سایت زمانه در اخر باید به اسلامگرایان ایرانی گفت راهی که میروید به چاه چمکران است و سقوط در ان
-- kk ، Sep 10, 2010بسیار آموزنده و دقیق
-- فردا ، Sep 10, 2010ممنون از آقای خلجی
با عرض سلام
-- merat ، Sep 10, 2010با شناخت چند ساله ایکه از مقالات و مصاحبه های جناب اقای خلجی از طریق اینترنت دارم باید اذعان کنم که ایشان از نادر عریزانی هستند که با سطح بسیار بالای دانش و مسلط به تاریخ و امور ادیان مختلف و در این بحث بخصوص اسلام دارایه قدرت بسیار بالا کلامی و تجزیه و تحلیل میباشند.
علم و دانش و اندیشه ایشان سرچشمه موثری هست برای سیراب کردن ایرانیان عزیز که در بیایان لم یزرع خرافات جهل وتحریف حقایق تاریخ گرفتار شده اند. با تقدیم احترام به حضور محترم جناب اقای خلجی و عزیزان رادیو زمانه.
مرات
کاش میشد فایل صوتی مصاحبه را میگذاشتید.
-- بدون نام ، Sep 10, 2010آقای خلجی يک انديشمند جوان و درخشان ايرانی در مقياس جهانی است
-- بدون نام ، Sep 10, 2010دقیقاً! حادثه انقلاب اسلامی در واقع به رهبری یک فقیه عارف رخ داد و بهتر است بگوییم آنچه بیشتر با انقلاب ارتباط داشت مقام عرفان امام خمینی بود و برای فهم این موضوع باید به موضوع نسبت میان عرفان و سیاست پرداخت که تابحال کم تر درباره آن بحث شده....
-- محمد ، Sep 11, 2010نکته بسیار مهم این است که در عالم نظر و انتزاع عرفان با سیاست نمی سازد اما همانطور که این حادثه نشان می دهد سیاست و عرفان در واقعیت تاریخ با هم جمع می شوند و معلوم نیست چرا جمع کردن آنها در قلمرو فکر انتزاعی دشوار است...
نکته دیگر اینکه در تاریخ تفکر اسلامی نیز غیر از آثار سیاسی فلسفی، لااقل سه نوع کتاب و نوشته ی سیاسی داریم: یکی کتاب هایی که متکلمان درباب امامت و ولایت نوشته اند. دو دیگر کتاب های متضمن احکام حکومت و بالاخره آثاری که می توان آنها را ادبیات و اخلاق سیاسی خواند و در آنها قواعد و دستورالعمل ها و رسوم کشورداری و تجارب اهل سیاست ذکر شده. علاوه براینها از زمانی که رسوم سیاست جدید و اندیشه آزادی و حکومت ملی در کشور ما منتشر شده است بعضی از علمای دین مقالات و رسالاتی در رد و تنقیح و تعدیل یا تصدیق و تطبیق آن سیاست ها با اسلام نوشته اند. ظاهرا این مقالات در ذیل هیچ یک از سه عنوانی که ذکر شده نمی گنجند...
دقیقاً! حادثه انقلاب اسلامی در واقع به رهبری یک فقیه عارف رخ داد و بهتر است بگوییم آنچه بیشتر با انقلاب ارتباط داشت مقام عرفان امام خمینی بود و برای فهم این موضوع باید به موضوع نسبت میان عرفان و سیاست پرداخت که تابحال کم تر درباره آن بحث شده....
-- محمد ، Sep 11, 2010نکته بسیار مهم این است که در عالم نظر و انتزاع عرفان با سیاست نمی سازد اما همانطور که این حادثه نشان می دهد سیاست و عرفان در واقعیت تاریخ با هم جمع می شوند و معلوم نیست چرا جمع کردن آنها در قلمرو فکر انتزاعی دشوار است...
نکته دیگر اینکه در تاریخ تفکر اسلامی نیز غیر از آثار سیاسی فلسفی، لااقل سه نوع کتاب و نوشته ی سیاسی داریم: یکی کتاب هایی که متکلمان درباب امامت و ولایت نوشته اند. دو دیگر کتاب های متضمن احکام حکومت و بالاخره آثاری که می توان آنها را ادبیات و اخلاق سیاسی خواند و در آنها قواعد و دستورالعمل ها و رسوم کشورداری و تجارب اهل سیاست ذکر شده. علاوه براینها از زمانی که رسوم سیاست جدید و اندیشه آزادی و حکومت ملی در کشور ما منتشر شده است بعضی از علمای دین مقالات و رسالاتی در رد و تنقیح و تعدیل یا تصدیق و تطبیق آن سیاست ها با اسلام نوشته اند. ظاهرا این مقالات در ذیل هیچ یک از سه عنوانی که ذکر شده نمی گنجند...
اگر ایران به جای انسانهای سیاسی و گزافه گو و قدرت طلب تعداد بیشتری روشنفکر از نوع مهدی خلج داشت وضعیت بسیار خوشایندی میداشت. حیف
-- مهتاب باقری ، Sep 11, 2010