خانه > انديشه زمانه > مقالات > جست و جوی خرد ایرانی - ۱۸ | |||
جست و جوی خرد ایرانی - ۱۸منصور کوشانایرانیان که بودند؟ خرد ایرانیان چه بود؟ خاستگاه این خرد کجا بود و چه بود؟ ایرانیان چهگونه از یک جامعهی چند فرهنگی و چند عقیدتی به یک جامعهی تک فرهنگی و تک عقیدتی رسیدند؟ خاستگاه اهورا و اهریمن کجاست؟ دیوها چه کسانی بودند؟ ایزدهای ایرانی که بودند، چه میخواستند و چه شدند؟ زرتشت که بود، چه میخواست و چه کرد؟ محمد که بود، چه میخواست و چه کرد؟ فراز و فرودهای تمدن ایرانیان کی بود، چه بود و چه شد؟ و ... جستارهایی که از این پس در زیر عنوان جست و جوی خرد ایرانی، منتشر میشود، بر آن است تا در گذر از متنهای کهن ایرانی - آیینی و ادبی - و متنهای معتبر تاریخی، پرسشهای بالا و دهها پرسش دیگر را به چالش بگیرد و نشان دهد که چرا و چهگونه خردزمینی، تأملپذیر و مستقل ایرانی ضعیف و محو میشود، چهگونه عقیدهی تکخدایی، آسمانی و وابسته جایگزین آن میشود و به دنبال خود نظامهای خودکامه و سرانجام حکومت اسلامی را بر ایران و ایرانی حاکم میکند. غروب مانی، طلوع مانویت اگر چه ریاضت بسیار و خستگیِ راه جسم و توان مانی را بسیار نحیف و ناتوان کرده است، اما حافظهاش مملو از خاطرههایی است که سیّال و روان به یاد میآورد. پس، درمییابد که گریزی ندارد جز این که بدون هر ندایی یا همراهیِ همزادی، راهی را در پیش بگیرد که هرگز عیسا طی نکرد، اما به نام او روایت کردند. پس با خود زمزمه میکند. زمزمهای که در گوش و دل یکی از همراهشان مینشیند و بعد آن را در مجموعهی دعاهای قبطیِ بما، به عنوان دویست و سی و ششمین مزمور میگذارد: "از سرکوبیِ شدید تا روز صلیب، شش سال به درازا کشید. من این سالها را چون اسیری در میان بیگانگان به راه سپردن در جهان پرداختم. نیروهای بدی متزلزل شدند و به جنب و جوش افتادند. شمشیرهای خود را به سوی این مرد فروتن گرداندند. دیگر نمیخواستند مرا در کوچههای شهر خود ببینند."1 کمکم راه کوتاه میشود و حضور در دربار بهرام شاه ناگزیر. پس مانی نگاهی به اطراف میافکند. سه تن از پیروانش را میبیند با چشمهایی در آرزوی معجزتی. رو به سوی آنها میکند و با صدایی فرو خورده از خستگی، میگوید: "فرزندان من، من را بنگرید و از من اشباع شوید، زیرا [تنها] جسمی از شما دور خواهم شد."2 هنوز پژواک سخن مانی از دهان سه پیرو همراهش به گوش مردمان کوچه و بازار نرسیده است که زمزمهی شادیِ مغان و موبدان و هیربدان در فضا پراکنده میشود و حیرت و کنجکاویِ مردمان بیشتر و بیشتر میگردد و خیرسرانهتر از گذشته در چهرهی مانی خیره میشوند. این خیرهگی به ویژه از آن سالخوردگانی است که روزهای شکوه و جلال او را در همراهی با شاپور شاه دیدهاند و از قدرت و سحر خطبههایش به خود لرزیدهاند. تاریکیِ غروب، نه تنها مانع از دیدن چهرهی مانی نمیشود که پرتو سرخ آن صورت او را در هالهای سحرآمیز فرو برده است. درست همانند همان سالهای جوانی که در پشت سخنهای پر رمز و رازش، چهرهاش هم نورانی میگشت. هر چند مانی خیلی آرام و سبک گام برمیدارد و آهسته پیش میرود، اما باز درست از لحظهی ورودش، سکوت همراه هوایی چرخان در دهلیزها و تالارهای کاخ میپیچد و بهرام شاه را که در حال خوردن شام است، حیرتزده میکند. خادم مخصوص شاه خبر میدهد: "مانی را آوردهاند و در پشت در منتظر است." شاه همین که برق شادمانی و پیروزی را در چشمهای کرتیر میبیند، با اشاره به حاضران میفهماند که به خوردن و نوشیدن ادامه بدهند. پس نوازندگان مینوازند. مانی چکاچک جامها را که میشنود، صحنههای نبرد و پیروزی ظلمت بر روشنایی را به یاد میآورد. پاسی از شب میگذرد. همه خستهاند، اما شوق برخورد شاه و مانی، همه را هوشیار نگه داشته است. هنوز هم کرتیر و بسیاری از موبدان و درباریان از تحقق توطئهاشان اطمینان ندارند. مانی را باز هم آزموده بودند. آن هنگام که جوان بود، توانست شاپور شاه را که بسیار پر درایتتر و پرتجربهتر از بهرام بود، موافق با خود کند و طبیب و موبد و نزدیک او در دربار و سفرهایش باشد. پس اکنون بیم آن بیشتر است. هم مانی دنیا دیده و پختهتر گشته است و هم بهرام شاه بسیار کوچکتر و ناتوانتر از پدرش، شاپور است. هر چند زمان به کندی میگذرد، مانی باز آرام و صبور در گوشهی تالار نشسته است و به پرهیب زیبایی بر دیوار نگاه میکند، اما موبدان و درباریان و در رأس آنها کرتیر سر از پا نمیشناسند. همه دستها در هم گره کرده پا به پا میکنند. سرانجام بهرام شاه، مست از خوردن و نوشیدن بر شانهی کرتیر یله میدهد و به سوی مانی میرود. مانی همچنان که چشمهایش رو به سوی پرهیبی است که از سایهروشن شمعها و حرکت آرام پردهها بر دیوار افتاده است، اندکی به سوی شاه خم میشود. بهرام شاه خشمگین از کنش مانی، چهرهاش درهم میرود و خطاب به او میگوید: "خوش نیامدی!" مانی پاسخ میدهد: "مگر چه خطایی کردهام؟" شاه میگوید: "من سوگند یاد کردهام که نگذارم تو پا در این کشور بگذاری." مانی هیچ پاسخی نمیدهد. بی توجه به کرتیر و دیگران، با چهرهی آرام شاه را مینگرد. "اوه، تو به چه کار میآیی؟ نه به جنگ میروی نه به شکار. شاید نیاز باشد که در دربار شفادهندهای باشی!" نفس در سینهی کرتیر حبس میشود. دیگر نمیتواند سنگینیِ شاه را روی بازوی خود تحمل کند. یقین دارد اکنون مانی با لبخندی و نگاهی بهرام شاه را مبهوت و مجذوب خود میکند و بار دیگر با سمت دبیر و طبیب مخصوص شاه، عرصه را بر ناراستکرداران دربار تنگ میگرداند. مانی اما بیتوجه به آن چه در کاخ میگذرد، به این سخن خود در گذشته میاندیشد: "هرگز کتابی همانند آنها که من نوشتهام، نوشته و آشکار نشده است" و اهمیتی به حضور حاضران و شاه نمیدهد که در انتظار پاسخ ایستادهاند. شاه خشمگینتر از پیش میغرد: "اما تو این کار را هم نمیکنی." مانی در چشمهای شاه خیره میشود. میداند او از همهی دانش و آگاهیها و تواناییهای او آگاه است و تکرار آن مشکلی را حل نمیکند. بهرام شاه که گرمای چشمهای خستهی مانی را در عمق وجودش احساس میکند، اندکی آرام میشود و با صدای فروخوردهای میگوید: "چهگونه است که تمام آن چه را تو میدانی، ایزد به تو الهام میکند، در صورتی که من پادشاه کشورم؟" مانی خسته از هر گونه گفت و شنید و دلچرکین از بودن در فضا و هوایی مملو از بوهای ناخوشایند چربیها و اشربهها، میگوید: "ایزد توانا است. آن چه میخواهی با من انجام بده. من جز حقیقت سخن دیگری برای گفتن ندارم." خشم فروخوردهی بهرام شاه و گذر سریعش از جلوی مانی، کرتیر و همراهانش را خوشحال میکند. به تجربه آموختهاند که این رأی نهاییِ دادگاه بهرام شاه است. پس، دستها و پاها و گردن مانی را غل و زنجیر میکنند، او را به سیاهچال میاندازند و منتظر میمانند تا در ضیافتی دیگر، رأی مرگ او را از بهرام شاه بگیرند و در نخستین بامداد بعد از آن دارش بزنند. پیامبر مهربانی و گریز روایتهای گوناگونی از آخرین لحظههای حیات مانی، این نابغهی زمانهی خود، این پیامبر مهربانی بسیار و گریزان از هر پیشرفت و خدمت دنیوی، این زندیک و جادوگر و شاعر و هنرمند و نقال و طراح، این خلیفه، امام، پیر، قطب، مراد و مرشدِ خیل انسانهای وامانده و گریزان از اجتماع، وجود دارد اما همهی آنها، در این سخن که با توطئه و تزویر کرتیر و به دستور بهرام شاه مانی دستگیر و زندانی گشت، کشته و تکه تکه شد، مشترکند. چنان که همهی مانویان، به ویژه سرایندگان مرثیهها یا زبورهای مانی، در یک اندیشه با هم مشترکند: "ای سرآغاز عدالت تو مرا رسالت دادی پس از مرگ مانی، سه پیرو همراهش، زمان و مکان و چهگونگیِ کشته شدن او را روایت میکنند. این روایتهای سینه به سینه، در گذر زمان شکلهای گوناگونی میگیرد و از واقعیت و عینیت زندگی و کارهای مانی، حقیقت و ذهنیتی ساخته و پرداخته میشود که بخشی از آیین و منسکهای مانویها میشود. جشن بما، یادگرد مانی حیّا از آن جا که مانی، بر خلاف پیامبران دیگر، به فرهنگ و آموزش آن بسیار اهمیت میدهد و خود نیز با نقاشی، سرودن شعر و نوشتن خطابه آیین خود را گسترش میداد، پس از مرگ او، مانویان نیز مرثیهها و نوشتههای بسیاری میسرایند و در روز مرگ او که آن را روز "بما" مینامند، آن را همانند نمایشهای کهن یونان اجرا میکنند. به این معنا که یکی سرآهنگ میشود و مرثیه یا زبوری را میخواند و دیگران همسرایی میکنند. بیشترین این متنهای بازمانده و کشف شده، از آن مانویهای انیرانی است، به ویژه کسانی که در جامعههای مسیحی میزیستند یا مسیحیزادهاند. از همینرو نیز، آنها بیش از آنچه مانی به عیسا اشاره میکند، بهشخصیت عیسا میپردازند و به حضورش در مانویت اهمیت میدهند. متن بسیاری از زبورهای مانوی، به ویژه آن گروه که به مناسبت بما نوشته شده یا در جشن "عروج و هبوط" مانی میخوانند، وصف و شرح مرگ مانی است. چنان که مزمور ۲۲۶، از مجموعهی سرودهای قبطی، حتا روز و ساعت آن را ثبت میکند: "همهی اسرار در تو کمال یافتهاند ... کلام دروغینشان ، با کلام ... آنان شش زنجیر برگردنم نهادند اجازه ندادند آن گنهکاران از روز آزار و شکنجهی بزرگ تا روز بر چلیپا شدن آنان منقلب شدند، لرزیدند، حتا نیروهای شر هان! آسمان و زمین و آن دو چرخ فروزان با چشمان نورانی هم بهمحرم خویش نگریستم دست فرازکرده، نمازش بردم هان! کالبدش را بهمیانهی شهر آن گنهکاران آوردند گزیدهگان و نیوشایان ... روشنی شکوه و پیروزی بر خداوندگار ما ادامه دارد پینوشت فصل شکوفایی خرد و فرهنگ ایرانی و چالشهای نو: 1- مانی و سنت مانوی، فرانسوا دکره، ترجمهی دکتر عباس باقری، نشر و پژوهش فرزان، چاپ دوم، ۱۳۸۳، ص ۷۵ 2- همان 3- همان، ص ۷۹ 4- زبور مانوی، سی. آر. سی. آلبری، گزارش فارسی از ابوالقاسم اسماعیل پور، انتشارات فکر روز، چاپ اول ۱۳۸۵، ص ۷۳ بخش پیشین: • جست و جوی خرد ایرانی - بخش هفدهم |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|