خانه > انديشه زمانه > اندیشه سیاسی > بحران مدرنیه و جنبش سبز | |||
بحران مدرنیه و جنبش سبزداریوش برادرینگاه و نگرشهای همهی پدران و مادران فکری ما در دو سدهی اخیر و در تاریخ معاصر، و در نهایت نگاه و نظرات یکایک ما در این دوران معاصر، نقطهی تلاقی مفاهیم و ارزشهای سنتی و مدرن، تبلوری از بحران مدرنیت و تلاشی برای پاسخگویی به این بحران بوده و هست. مشکل محوری و اساسی همهی این گذشتگان چپ، راست، لیبرال و مذهبی این بود که بهجای نقد مدرن سنت و مدرنیت و ایجاد نگاه مدرن و تلفیقی خویش، بهجای ایجاد اشکال و انواع روایات نو و مدرن از اسلام، از عرفان و سنت، از مدرنیت، از فرهنگ ایرانی، یا خواهان «بازگشت به خویشتن» بودند، یا قصد «تقلید شیفتهوار از مدرنیت» داشتند و یا در پی «بومیکردن مدرنیت» بودند و هر سهی این روشها محکوم به شکست بوده و هستند. زیرا این روشها به مسخ مدرنیت، به گرفتاری در یک نگاه توهموار و شیفتگانه به سنت و یا به مدرنیت منتهی شده و میشود. این روشها به گرفتاری در حالات دوسودایی عشق/نفرتی، خیر/شّری، سنتستیزی/سنتشیفتگی و یا به غربشیفتگی/غربستیزی و به تشدید بحران مدرنیت ایرانی در همهی عرصههای سیاسی و فرهنگی و فردی و غیره منتهی شده و میشود. میتوان علل روانی اساسی شکست پروژهی مدرنیت ایرانیان را به شرح ذیل دانست: (امیدوارم دوستان علل دیگر سیاسی، اقتصادی و غیره را نیز در نظر بگیرند، تا تصویری چندفاکتوری در اختیار داشته باشند. من بنا به حوزهی کاریام در محدودهی دلایل روانی و فرهنگی میمانم. تنها معتقدم که این دلایل روانی و فرهنگی در ناتوانی نهایی و کنونی ما ایرانیان نقشی بسیار ویژه و محوری بازی کرده و میکنند و مانع از پوستاندازی و دگردیسی نهایی ما به یک «ملت نوین و رنگارنگ»، به یک «هویت نوین و باز ایرانی» و به یک «وحدت در کثرت» مدرن میشوند.)
۱. علت روانی اصلی شکست پروژهی مدرنیت ایرانیان، علت روانی اساسی گرفتاری دائمی او در حالاتی از سنتستیزی/سنتشیفتگی، غربستیزی/غربشیفتگی و عدم توانایی به ایجاد تلفیقهای قوی و سالم، در ناتوانی ایرانیان از دستیابی به فاصلهی «تثلیثی» و نقادانه با سنت و مدرنیت نهفته است. بدون ایجاد این فاصلهی تثلیثی و نقادانه انسان ایرانی نمیتواند از بند «نگاه» افسونگرانهی سنت و یا مدرنیت رها شود. ازینرو او در برخورد به «دیگری یا غیر»، یا بهطور عمده عاشق و مسحور دیگری است و ناتوان از انتقاد و تلفیق است، متنفر از هر انتقادی به عشقاش و آرماناش است، یا فردا از همان آرمان بهشدت متنفر میشود و دشمن او میشود. زیرا او در رابطهی دوگانه و دوسودایی عشق/نفرتی نسبت به خود یا به دیگری گرفتار است. در شرایطی این حالت عشق/نفرتی میتواند حتی به حالت و شکل رابطهی « کابوسوار» تبدیل شود که در آن شخص اسیر نگاه و فرمان یک «پدر یا اخلاق ستمگر و جبار» است و برای اجرای فرمان او دست به قتل مخالف و ملحد و یا به سرکوب «دیگری» دست میزند، کامل فردیت خویش را از دست میدهد و به سرباز جان برکف و یا ابزار اجرایی بدون ارادهی یک فرمان و نگاه جبار و ستمگر تبدیل میشود. در هر دو حالت بالای ارتباط با «دیگری و غیر»، ما شاهد از دست رفتن قدرت فردی و یا شاهد از دست رفتن کامل فردیت هستیم و فرد چون روحی در نگاه معشوق شکوهمند، چه سنت یا مدرنیت، و یا در نگاه جبار فرمان اخلاقی کینجو و متنفر از «دیگری و دگراندیش» غرق میشود. انسان ایرانی در این حالات در رابطهی مرید/مرادی گرفتار میشود و یا به سرباز جان برکف و مامور اجرای بیاراده فرمان قتل و کشتار پدر جبار تبدیل و مسخ میشود. او در این حالات در نگاه «دیگری» محو و حل شده است و ناتوان از فاصلهگیری و دیالوگ، ناتوان از دیدن چهرهی «دیگری» و نقاط ضعف و قدرت خویش و دیگری است. ابتدا با کمک این فاصلهی نقادانه، او میتواند هم به نقد سنت و مدرنیت و شناخت سیستماتیک هر دو دست یابد و هم قادر به پذیرش سمبولیک مدرنیت در فرهنگ خویش شود و تلفیق ایجاد کند. نگاه و رابطهی تثلیثی یک «رابطهی سمبولیک» یا نمادین با «غیر» است. برای درک اهمیت این موضوع بایستی ابتدا کوتاه مفاهیم «رابطهی سبمولیک» و «واقعیت سمبولیک» توضیح داده شود. رابطهی سمبولیک در نگاه روانکاوی و بهویژه در نگاه روانکاوی لکان، انسان موجودی تمنامند است و این انسان برای دستیابی به تمناهای خویش مرتب در پی ارتباط با «دیگری و یا غیر» است1. زیرا تمناهای او همیشه به شکل «دیگری»، چه در خواب یا بیداری، چه به شکل هویت و تمنای فردی و یا در قالب یک فرهنگ غریبه مثل مدرنیت بر او ظاهر میشوند و او برای دستیابی به تمنای خویش بایستی با آنها ارتباط گیرد. انسان همیشه در ارتباط با «دیگری و غیر» است، خواه این دیگری معشوق یا رقیب باشد که در روانکاوی لکان به او «دیگری کوچک» میگویند و یا این دیگری، مذهب، سنت، دیسکورس، فرهنگ و غیره باشد که به آن در روانکاوی لکان «دیگری بزرگ» میگویند. (ازینرو دکتر موللی مفهوم دیگری نزد لکان را در فارسی به «غیر» ترجمه کرده است تا هر دو حالت را در بر گیرد.2) در روانکاوی موضوع بلوغ همیشه موضوع نوع ارتباط با دیگری است، زیرا در نتیجهی نوع ارتباط با دیگری، در واقع شخصیت و جهان انسانی ساخته میشود. زیرا رابطهی میان فرد و «غیر» یک رابطهی دیالکتیکی، پارادکس و متقابل است. ازینرو به قول لکان «تمنای انسان همیشه تمنای غیر» است.3 انسان یا سوژه باید برای دستیابی به تمنای خویش، برای دستیابی به عشق و یا قدرت با معشوق و با رقیب، با فرهنگ خویش و یا فرهنگ بیگانه ارتباط برقرار کند و طبیعی است که این ارتباط برای او همیشه مالامال از ترس و خوشی است. زیرا او همیشه میخواهد بداند که دیگری دربارهی او چه فکر میکند، معشوق یا رقیب او را چگونه میبیند؛ فرهنگاش، هویتاش، اخلاقاش و یا اخلاق تازه و مدرن حرکت او را و تمنای او را چگونه بررسی میکند و آیا به او نگاهی تحسینآمیز و یا سرزنشکننده میاندازد. زیرا نوع نگاه و تمنای دیگری باعث میشود که او نسبت به خود احساس مشابهی کند و یا هراس و تنفرش نسبت به معشوق و یا به اخلاق و هویتاش بیشتر شود. در هر دو حالت میبینیم که نگاه دیگری در واقع شخصیت و نوع تمنای او را میسازد. زیرا «دیگری» نیز یک سوژهی تمنامند است. حتی وقتی دیگری به ظاهر یک «ابژه»ی مورد تمنای بشری یک تابلوی نقاشی و یا یک «فرمان اخلاقی انتزاعی» باشد، باز هم انسان با نوع نگاهاش به این «ابژه» در واقع خویش و نوع حالت خویش را میسازد. زیرا همان لحظه که به «ابژه» مینگرد، همان لحظه نگریسته میشود و نوع نگاهاش به ابژه، او را بهعنوان سوژه میسازد4. ارتباط با «غیر» میتواند به سه شکل خیالی (نارسیستی)، رئال (واقع)، یا سمبولیک باشد و یا به حالات مختلط مثل خیالی/سمبولیک و سمبولیک/خیالی صورت گیرد. در واقع روان انسان و هر پدیدهی انسانی ترکیبی از این سه عرصه و دارای سه بخش «سمبولیک، خیالی (خیال)، رئال » است. این سه بخش در واقع به شکل «سه دایرهی برومهای» در تصویر ذیل درهم تنیدهاند و ساختار روانی انسان و جهان بشری ترکیبی از این سه بخش است و آنها نمیتوانند بدون یکدیگر باشند. در هر عمل و حالت انسانی این سه بخش و سه حالت حضور دارند. (سه حلقهی برومهای لکان) قدرت سمبولیک هر انسان یا هر اثر مانند یک فیلم، در توانایی او برای شناخت واقعیت و ایجاد روایت خویش از آن است. بنابراین قدرت سمبولیک در عرصهی زبان، کلام، حالات و دیالوگ و ایجاد یک داستان و روایت قرار دارد و بدون این قدرت سمبولیک ما نمیتوانیم ذهنمان را بر یک موضوع متمرکز کنیم، یا به بحث و نقد بپردازیم و یک روایت ارائه دهیم. یعنی مثل یک دیوانهی اسکیزوفرن دچار این حالت میشویم که نمیتوانیم میان صداهای از درون و برون تفاوت ایجاد کنیم و دچار توهم میشویم. یا نمیتوانیم درست سخن بگوییم و همهچیز را به هم میچسبانیم. بنابراین قدرت سمبولیک یک انسان و یا یک فیلم آن چیزی است که او را به تفسیر و ایجاد روایت و داستان خویش وامیدارد و دیگری را به نقد و تفسیر داستان و روایت او اغوا و وادار میسازد. قدرت نارسیستی یک انسان یا یک اثر در واقع همان نیروی جاذبه و زیباییشناسانهی ظاهر و جسم و حالات این انسان و یا اثر اوست که ما را مثل قلاب ماهیگیری به دام میاندازد و به خویش جذب و اغوا میکند و یا از خود متنفر و دفع میسازد. قدرت رئال هر انسان و یا فیلم، آن نقطهی مجهول و در عین حال ترسبرانگیزی در اوست که به ما شوک میدهد و ما را میخکوب میکند. (مثل فیلم وحشتناک که بهطور عمده یک حالت سمبولیک/رئال است. بنابراین هم میترسیم و هم تفسیر میکنیم).5 موضوع بلوغ انسان و یک اثر اما در این است که عنصر سمبولیک عنصر اصلی باشد تا بتواند به ایجاد روایتی نو دست یابد و تفسیر گردد. دو نیروی دیگر در واقع قدرتهای او و حالات دیگر او هستند که او را چندلایه میسازند و مرتب به تحول و روایتی نو وامیدارند. هر انسانی بر اساس این سه نیروی درهمتافتهی خویش میتواند سه نوع رابطه با «غیر» ایجاد کند. در «رابطهی سمبولیک» با «غیر» فرد همیشه در یک حالت پارادکس با دیگری ارتباط میگیرد. یعنی هم به جهاناش و به خواستاش، به رقیباش، به «دیگری یا به غیر» عشق میورزد و همزمان قادر به نقد و انتقاد از آنها و از خویش است. او همیشه در رابطهاش با «دیگری» در واقع در یک ارتباط تثلیثی و سهگانه قرار دارد، زیرا این ارتباط، رابطهی میان او و خویش، میان او و معشوق، میان او و هویت جمعی، میان او و فرهنگ بیگانه همیشه بر بستر قانون و دیسکورس (نام پدر) صورت میگیرد. دیسکورس (نام پدر) یا «فالوس» به این معناست که سوژه و یا انسان حس کرده و میداند که «وحدانیت نهایی و مطلق» با دیگری، با معشوق و یا با آرمان ممکن نیست و همیشه چشمانداز و راه دیگری نیز وجود دارد. انسان با قبول محرومیت از «بهشت مطلق و حقیقت مطلق» که در روانکاوی به آن «پذیرش کستراسیون» میگویند، هرچه بیشتر به فردیت خویش و به جهان پارادکس و خلاق بشری دست مییابد، به زبان هایدگر به «مرگ آگاهی» دست مییابد. پذیرش این بهاصطلاح شکست، پذیرش از دست دادن بهشت مطلق و حقیقت مطلق، پذیرش از دست دادن «مادر و عشق مطلق مادرانه» و قبول حضور پدر و یا «راه سوم»، اما در واقع اساس قدرت و خلاقیت بشری، اساس جهان و زبان بشری است که مرتب قابل تحول است. بدین خاطر انسان میتواند مرتب معانی و حالات نو از عشق، ایمان، قدرت، هنر بیافریند و تحول یابد.6
بنابراین رشد فردیت با قبول قانون و محرومیت از «بهشت و قدرت مطلق» همراه است و این پذیرش همزمان باعث میشود که حالات افراطی و آرزوهای افراطی در فرد که در روانکاوی به آن «تمتع» یا (ژوئیسانس) میگویند، هر چه بیشتر به «تمنای» بالغانه تبدیل شود. تمنای بشری در خویش محرومیت از «بهشت و قدرت مطلق» را پذیرفته است، ازینرو او روی دیگر قانون است و قادر به تغییر شکل و قادر به تحول است و میتواند مرتب حالات جدیدی از اروتیک، عشق، دیالوگ و بازی را تجربه و بیان کند. در حالی که «تمتع» و حالات افراطی عشق/نفرتی و یا اسارت در وسوسهی یک آرزو، مثل حالت فرد معتاد و یا فرد وسواسی، باعث تکرار فرسایشی یک رانش و تمتع و تکرار بحران میشود، زیرا تمتع خواهان بهدستآوردن «بهشت مطلق» است و در پی نفی قانون است و بدین خاطر رو به سوی رانش مرگ و پریشانی فرد دارد. (اینجا نیز میبینیم که در نگاه فروید رانش مرگ و زندگی در یک پیوند متقابل و گذرگاهی به سوی هم هستند و رانش مرگ چیزی جز حالت افراطی و زیادهخواهانه رانش زندگی نیست.) با پذیرش قانون همزمان جهان سمبولیک فرد و تمناهای فرد رشد و شکوفایی مییابند و فرد/قانون/تمنا سه ضلع یک مثلث واحد هستند و به هم وابستهاند. نمونهی این حالت را در نگاه مدرن میبینیم که در آن حالات فرد/قانون/تمنای مدرن در پیوند تنگاتنگ با یکدیگرند. همزمان در نگاه مدرن خطایی نیز وجود دارد که باعث میشود انسان مدرن هنوز اسیر یک حس متفاخر نارسیستی باشد و متوجهی نیاز عمیق خویش به «غیر» نشود و ناتوان از لمس عمیق بازی عشق و قدرت زندگی گردد. همین خطا در مسیر تحول مدرنیت باعث ایجاد روانکاوی و نگاههای پسامدرن و یا روانکاوی لکان و غیره میشود. فرد و فرهنگی که دچار سترونی و بحران است، در واقع اسیر حالت و توهمی از دستیابی به بهشت مطلق و یا حقیقت مطلق است. او به زبان روانکاوی اسیر یکسری توهمات یا «فانتسم» در پی دستیابی به «مادر مطلق و عشق مطلق» است. به این دلیل او محکوم به تکرار است و محکوم به گرفتاری در بحران و بیماری است. تا آنزمان که هر چه بیشتر به دروغبودن خواست خویش در پی «خوشبختی مطلق و شفای مطلق» پی ببرد، کستراسیون و عدم امکان وحدانیت را پذیرا گردد، لمس و حس کند که همیشه «راه سوم و نگاه دیگری» در هر موضوعی ممکن است و اینگونه قادر به تحول و عبور از بحران و قادر به ایجاد یک جهان نو و زمینی باشد. جهانی که مرتب تحول مییابد. در این معنا نیز فرهنگی که اسیر استبداد و دیکتاتوری است، در واقع دچار چنین توهماتی است و خیال میکند که با کمک این دیکتاتور و رهبر شکوهمند به بهشت مطلق دست مییابد. یا دیکتاتور باور دارد که او صاحب حقیقت مطلق و نهایی است و بنابراین او به مراد و مردم به امّت تحت فرمان او تبدیل میشوند. با چیرگی بر این توهم و با قبول کستراسیون و قانون است، با دستیابی هرچه بهتر به ارتباط سمبولیک و تثلیثی با «غیر» است که سرانجام این فرهنگ و جامعه هر چه بیشتر پی میبرد که همیشه راه و حقیقتی دیگر، چشماندازی دیگر ممکن است و بهشت مطلق امکانناپذیر است. این تحول درونی باعث رشد و تحول او از سرباز و امّت به فرد مدرن، به شهروند مدرن و به جامعهی مدنی مدرن میشود، باعث شکست روابط مرید/مرادی و رشد چالش و دیالوگ و خلاقیت مدرن میگردد و از طرف دیگر باعث تحول سیستم دیکتاتوری به سیستم دموکراسی و به ساختار مدرن میگردد. زیرا هر هویت و حالتی ساختار و سیستم خاص خویش را میطلبد و به وجود میآورد. ساختار استبدادی، فرد مستبد و خودمدار و قانونگریز را به وجود میآورد و فرد خودمدار و جامعهی امّتوار مرتب به بازتولید ساختار استبدادی و تولید رهبر دیکتاتور و روابط مرید/مرادی کمک میرساند. زیرا هر رابطهای با خویش در واقع یک سناریو و یک دیسکورس به وجود میآورد و این دیسکورس مرتب در پی بازتولید خویش است. بنابراین تحول عمیق در هر جامعه هم نیاز به یک تحول درونی، ایجاد یک هویت نو و یک رابطهی نو، سمبولیک و تثلیثی با «غیر» دارد و هم نیاز به تحولات ساختاری، سیاسی و حقوقی دارد. در واقع در یک تحول اصیل مرتب تفاوت و تحول در یک عرصه، باعث ایجاد تمنا و تفاوت در عرصهی دیگر میشود و تحول در عرصهی دیگر، باعث رشد تمنا و تحول در عرصهی قبلی و یا بعدی میشود. یک نمونهی این تحولات متقابل و دیسکورسیو (گفتمانی) را در ایران امروز میبینیم که رشد بحرانهای مدرن ایرانی، از بحران فردی، جنسی، جنسیتی، سیاسی، اقتصادی تا هویتی و غیره باعث رشد تقاضاهای مدرن و خواستهای مدنی مدرن و خواست تحول در قانون اساسی میشود، «جنبش سبز» کنونی را رشد میدهد. از طرف دیگر هر تحول در ساختار سیاسی و یا حقوقی و یا در بحران کنونی، باعث رشد خواستهای مدنی و صیانت از قانون و حقوق بشر میشود و از سوی دیگر دیگر باعث رشد خواستها و خلاقیتهای فردی و مدنی و رشد هویت مدرن ایرانی میگردد. رشد و آیندهی این تحولات بنابراین بستگی به این دارد که آیا جامعهی مدنی و دولت، تحت تاثیر هراسها و خشونتهای یکطرفه یا متقابل، به سوی دیسکورس کهن خیر/شری و سرکوب یکدیگر رجعت میکنند و یا آنکه میتوانند هر چه بیشتر دیسکورس و چالش نو و مدنی را گسترش و نهادینه سازند. با آنکه بازگشت کامل به دیسکورس کهن دیگر امکانپذیر نیست و موضوع تنها امکان ایجاد درجهی نوینی از بحران مدرنیت ایرانی و گرفتاری در بحران و یا عبور از بحران و آفرینش یک مرحلهی نو از مدرنیت ایرانی است. بنابراین دستیابی به ارتباط تثلیثی به این معناست که شخص پی میبرد همیشه فاصلهای و حجابی میان او و خودش، میان او و دیگری هست و او هیچگاه به ذات نهایی خویش و رابطه و دیگری پی نمیبرد و هر سخن او تفسیری و راهی و چشماندازی قابل تحول و ناتمام است. از طرف دیگر او میتواند مرتب از ضلع سوم به خویش و رابطهاش بنگرد و ببیند کجا رابطهاش و جهاناش دچار تکرار و بیماری، گرفتار توهمات خودبزرگبینانه یا دگربزرگبینانه است و میتواند بر بستر این قدرت و قانون خویش را نقد کند و روابطاش را متحول سازد. رابطهی «خیالی» یا نارسیستی یک رابطهی دوگانه نگاه/نگاهی و سحرکننده است که در پی یگانگی نارسیستی است و شخص در آن مسحور دیگری است و میخواهد با او یکی و یگانه شود، در او حل شود و اینگونه با مرادش و معشوقاش به وحدت وجود دست یابد. ازینرو انسان گرفتار رابطهی شیفتگانه/متنفرانه نارسیستی از نقد و فاصله و از دیدن خویش و هستی به سان یک چشمانداز قابل تحول هراس دارد. زیرا این نقد در واقع تمتع نارسیستی او را داغان میکند و به او نشان میدهد که او یا مرادش دارای ضعفهایی نیز هستند و همیشه شکوهمند نیستند. ازینرو انسان گرفتار رابطهی نارسیستی در واقع اسیر یک فانتسم است و خیال میکند با محوشدن در نگاه دیگری، با سراپا سنتیشدن یا مدرنشدن، با نفی فردیت خویش و حلشدن در «عشق مطلق مادرانه» و در نگاه یک آرمان، در واقع به بهشت مطلق و آرامش مطلق دست مییابد. او بایستی برای لمس تمتع و خوشی دردآور این دروغ چشمهای نقادانه خویش را ببنند، به حالات کودکانه رجعت کند و بهای این خطا را با گرفتاری در چرخهی عشق/نفرت و با تبدیلشدن دائمی عشق بزرگ به تنفر بزرگ بپردازد. اما تا زمانی که او بر توهم خویش به دنبال «عشق مطلق و مادر پرشکوه» چیره نشود، آنگاه هر شعار «مرگ بر شاه» سریع به شعار «زنده باد شاه و رهبر بعدی» تبدیل میشود. رهبری جدید که بایستی طبیعتا قدرتمندتر و باشکوهتر باشد و اینبار باید عکساش در ماه دیده شود. ازینرو انسان گرفتار رابطه و تمتع نارسیستی از ارتباط تثلیثی و سمبولیک بدش میآید. زیرا این نگاه سمبولیک تمتع و ژوئیسانس نارسیستی او را درهم میشکند و بهشت دروغین او را به طنز میگیرد و آشکار میسازد. انسان اسیر رابطهی «رئال» با «غیر» کاملا در نگاه دیگری محو شده است و به ابزار دست او برای تجاوز و خشونت تبدیل میشود، مثل حالت یک تجاوزگر جنسی یا مثل عاملین قتل مخالفان سیاسی و یا فکری. اگر در حالت نارسیستی شخص در نهایت در پی «وحدت وجود» با «مادر گمشده و بهشت گمشده» است. و بهای این خطا را با شکست مداوم فردی، ملّی، یا عشقی و تکرار بحران میپردازد، در حالت «رئال» او در واقع اسیر نگاه یک «پدر جبار و ستمگر» است. پدری یا آرمانی که برای دستیابی به لذت بیمرز خویش، مخالف هر انتقاد و نگرش دیگری است و میخواهد تنها راه و نگاه او حاکم باشد و همهچیز به ابزار خواست و اجرای تمتع بیمرز او تبدیل شود. انسان گرفتار حالت رئال با «دیگری»، در واقع خویش را به ابزار و وسیلهی اجرایی خواست این پدر جبار درونی تبدیل میکند، به متجاوز جنسی تبدیل میشود و یا خویش را به ابزار اجرایی یک «آرمان و پدر جبار برونی» نزول میدهد. در چنین حالتی او برای این دیکتاتور و یا رهبر و آرمان مستبد دست به قتل دگراندیش و منتقد میزند و مخالف برای او تبدیل به «ملحد» و فرزند ناخلفی میشود که اکنون باید از بین برود تا خاطر آرمان و رهبر دیگر آزرده نگردد و شکوه بیمانند او حفظ شود. انسان اسیر رابطهی رئال در واقع فردیت خویش را کامل از دست میدهد، ازینرو در رابطهی رئال ما با سناریویی روبهرو هستیم که در آن هر دو طرف مستبد و بیمرز هستند، چه رهبر و چه هوادار. بنابراین خواستهای آنها نیز بیمرز و خشن است و همانچیزی را که نفی میکنند، همزمان به حالت خشن و بدون مرز میچشند، مثل لمس تمناهای ممنوعهی جنسی به شکل تجاوز جنسی و یا تجاوز به دختر مدرن، دگراندیش و ملحد. انسان اسیر رابطهی رئال میخواهد در نگاه پدر جبار حل شود تا به کمک او به حس بزرگی و خدابودن و بینیازی دست یابد، از هراسهای بشری و از هراس تمناهای خویش رها یابد و بهای این خطا و توهم را با مرگ در زندان و یا با سقوط خونین دیکتاتورها میپردازد. دستیابی به رابطهی تثلیثی و سمبولیک شیوهی دستیابی انسان به قدرت و خلاقیت فردی و جمع خویش است، زیرا او میداند که همهچیز را میتوان مرتب از چشماندازی نو بررسی کرد و میتوان مرتب حالات و قدرتهای نو به دست آورد. زیرا او میداند که هر نامی و یا حالتی تنها شکلی و قدرت یا خلاقیتی از او و از انسان است و او هیچگاه به نام و معنای نهایی خویش و دیگری دست نمییابد. زیرا شخص همیشه در رابطهی میان خود و دیگری، میان خویش و جهاناش، حضور شخص سوم و قانون، حضور دیسکورس و ضلع سوم رابطه را احساس میکند و ازینرو مرتب میتواند از این چشمانداز به رابطه و خویش بنگرد و به تحلیل خویش و روابطاش و جهاناش دست زند. رابطهی سوژه/ابژهای مدرن نوعی از این قدرت نقادانه و تثلیثی است، با آنکه بهترین شیوهی آن نیست و در آن ضعف حالت متفاخر و نارسیستی «سوژهی قائم به خویشتن» مدرن وجود دارد که نمیخواهد پی ببرد نیازمند به «غیر» است و دیگری در واقع خود نیز یک «سوژهی تمنامند» است. شیوهی قویتر، رابطهی دیالکتیکی/ متقابل میان «سوژه و دیگری یا غیر» بر بستر «قانون پدر» است که در آن شخص میداند دیگری تنها یک ابژه نیست، بلکه یک سوژهی متقابل است و رابطهی آنها بر اساس دیالوگ و رابطهی پارادکس همراه با علاقه/ نقد صورت میگیرد. رابطهی «دیفرانس دریدایی» نیز شکلی دیگر از این رابطهی تثلیثی است. در این رابطهی تثلیثی همیشه ضلع سوم و یا قانونی وجود دارد که به ما نشان میدهد، همیشه نگاه و برداشتی دیگر از رابطه و از خویش یا دیگری ممکن است، «تفاوتی» نو در رابطه و در جهان ممکن است و حقیقت نهایی، عشق مطلق دستنیافتنی است. نگاه جسمگرایانهی نیچه یا دلوز/گواتاری نمونههای دیگری از این روابط تثلیثی با «غیر» هستند. (با آنکه نگاه دریدا، دلوز/گواتاری در عین حال مخالف نگرش لکان و دیسکورس «نام پدر» او هستند و آن را به نقد میکشند، اما آنها نیز به شیوهی خویش به «غیبت حقیقت مطلق و بهشت مطلق» باور دارند و به «مرگ خدا»ی نیچه). این رابطهی تثلیثی به ما امکان میدهد قادر به نقد همهچیز باشیم و همیشه حس کنیم که میتوان با«دیگری و غیر»، به هزار حالت و رنگ سخن گفت و هزار نام و حالت برای هر چیز و دیگری، از معشوق، خویش تا خدا یافت. با چنین توانایی میتوان از چشمانداز نقد مدرن مرتب همهچیز را زیر سوال برد و از نو آفرید و یا از چشمانداز نقد پسامدرن به نگاهی چندچشماندازی و همیشه متحول دست یافت. پانوشتها: ۱. مبانی روانکاوی فروید-لکان. دکتر موللی. ص. ۹۸ تا ۱۰۱ ۲. همان. ۳. همان. ۴. Zizek: Lacan in Hollywood. S. 68 ۵. Zizek: Körperlose Organe. S. 20.121-123 ۶. همان. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقای برادری، با درود
-- قباد ، Jan 19, 2010شما مسئله مدرنیت ایرانیان را خیلی بغرنح تر از آن که هست نشان داده اید و اصلا این مسئله ( مدرن نشدن جامعه ایران) فقط مربوط به ایرانیان نمی شود. 52 کشور اسلامی در سازمان ملل ثبت شده اند، کدام یک از این 52 کشور مدرن است ؟. هیجکدام. در صورتیکه فرهنگ های دیگر ( مسیحیت، بودیسم، هیندویسم، یهودیت) با مدرنیسم مشکلی ندارند در این جند سال گذشته کتاب های متعددی در بار علل عقب ماندگی علمی و سیاسی کشور های اسلامی از دیدگاه های مختلف نوشته شده است و به عقیده من نظریه جدید دیگری نمی شود به آن ها اضافه کرد.
آقای قباد گرامی. ممنون از بیان نظرتان. من فکر میکنم که استدلال شما ضعف دارد. زیرا اینکه این همه کشورهای اسلامی باصطلاح غیر مدرن وجود دارد و نظرات متفاوت درباره علل عقبماندگی آنها وجود دارد، نمیتواند دلیلی برای عدم نقد علمی عقبماندگی کشور خودمان و بر پایه قبول ویژگیهای فرهنگی کشورمان باشد. همانطور که نقد روانکاوانه با نقد سیاسی و یا جامعهشناسی علل عقبماندگی تفاوت دارد و همه اینها در کنار هم باید موجود باشند،تا تصویری چندچشماندازی از مشکلات ایجاد شود. تصویری که طبیعتا همیشه ناتمام است و بنابراین میتوان و باید باز هم نوشت و تحقیق کرد.
اما موضوع مهمتر این است که این مقاله و در واقع این کتاب در حال بیان یک سیستم و نگاه جدید است. نگاهی که من به طور جامعتر در کتابم آن را مطرح کرده ام. اکنون من برای اینکه این سیستم نو را به چالش عمومی بگذارم، آن را به حالت یک کتابچه منتشر کردم و از سایت زمانه، به ویژه از آقای حائرینژاد و از ادیتور و مسئول بخش زمانه آقای پرنیان ، به خاطر ایجاد امکان این چالش و طرح بحث و نیز به خاطر ادیت خوب ممنونم.
دوست عزیز این کتاب کوچک در عین قبول ضعفهای خویش و ازینرو نیاز به چالش و نقد دیگری، همزمان بدون هیچ تواضع دروغینی این مدعا را مطرح میکند که سیستم و نظریه مطرح شده در این کتاب در لحظه کنونی بهترین راه و یا یکی از بهترین راههای دستیابی به تحول فردی و فرهنگی، به رنسانس عشق و خرد ایرانی است و خواهان چالش و نقد دیگران درباره این فرضیه خویش است. همانطور که این کتاب بدون تواضع دروغین میگوید که نگاهش و سیستمش یک سر و گردن از مهمترین نظریات روانشناختی روانشناسان دیگر ایرانی، بالاتر و قویتر است. از نظر نگاه سیستماتیک، چندسیستمی و از چشمانداز نگاه لابرینتوارش قویتر از بسیاری از نظرات نسل اول است که در برخورد به نظریات نسل ما، یا فقط اشکال گرامری میگیرند و یا با سکوت از کنار ما میخواهند رد شوند و متوجه نیستند که چرا نگاه ما با تمامی ضعفهایش میتواند پا به عرصههایی بگذارد که آنها ناتوان از آن بودهاند. همانطور که سکوتشان و عدم چالش مدرن در باب کتاب من و امثال من بیشتر ضعف آنها را نشان میدهد. زیرا به زبان ساده اگر نظریات من و امثال من به سادگی قابل رد کردن بود که تا حالا مطمئنا مقالات فراوانی نوشته بودند.
باری ازینرو این کتابچه دعوت به چالش و دیالوگ درباره یک نگاه جدید است که ثمره هیجده سال پژوهش است و بخشی از آن در این کتابچه مطرح میشود و یا به شکل گسترده در کتاب «از بحران مدرنیت تا رقص عاشقان و عارفان زمینی». حال امیدوارم آن که گوشی برای شنیدن دارد، بشنود و اکنون سرانجام بحث و چالشی مدرن در باب این نگاه نو و قدرت نو و نکات ضعف و قدرتش مطرح شود. چالشی که از طریق آن هم نویسنده، هم منتقد و هم خواننده استفاده میبرد و از طریق آن قویتر میشود. خواه این چالش در کامنتها و یا در نقد فلسفی یا روانشناختی نگاه من صورت گیرد. باری این گوی و این میدان. بگذاریم چالش رندانه و خندان ایرانی شروع شود و برپایه رواداری متقابل.
-- dariush baradari ، Jan 20, 2010اریوش برادرید
آقای متخصص روانکاوی در علم شما به اسکیوزفرن ها دیوانه گفته می شود؟!
-- nima ، Jan 20, 2010آقای نیما. جواب سوال شما بله است. در علم روانکاوی یک طبقه بندی کلاسیک وجود دارد که در آن میان دو شکل از بیماری روانی تفاوت میگذارند. شکل اول نوروزها یا اختلالات روان نژندی هستند، مثل فوبی، بیماری وسواس یا بیماریهای روان/تنی که در آن ساختار روانی یا من انسان در کل عمل میکند ولی دچار اشکال و یا یک معضل و بحران مشخص است. حالت دوم، حالات روان پریشی یا پسیکوز هست که در فارسی عامیانه به آن دیوانگی نیز میگویند. اسکیزوفرنی یکی از اشکال این حالات روان پریشی یا دیوانگی است. زیرا در این حالات کل شخصیت و یا من انسان دچار خلل و بحران میشود و شخص برای مثال فاصله میان واقعیت و رویا را از دست میدهد. اگر ناراحتی شما از مفهوم منفی دیوانه در فرهنگ عمومی است، پس بهتر است این مفهوم را از منفی بودن خلاص کنید، با استفاده درست از آن. حالا یک سوال من از شما دارم؟ چطوری میشه که کل یک مطلب بالا را بخواهید با یک طعنه اینگونه به زیر سوال ببرید؟ زیرا سخن شما با همین سخن میخواهد به نوعی خشمی به کل مطلب نشان دهد. اما خوب بگید کجای مطلب مشکل داره. یا از خودتان سوال کنید که چه چیز این مطلب شما را عصبانی میکند و چرا؟ به احتمال زیاد خواهید دید که مشکل جای دیگه است و نه مطلب. راستی من روانشناس و روان درمانگر هستم. روانکاوی شکلی و مکتبی مهم از روان درمانگری است و نه همه آن.
-- dariush baradari ، Jan 21, 2010با سپاس از آقای برادری
-- هرمس ، Jan 21, 2010به نظرم مساله گذار از سنت به تجدد آن قدر ساده است که پیچیده است. چون سادگی عین پیچیدگی است. چون به راستی مدرن بودن در این جهان آن قدر ساده است که مدرن نبودن غریب و بعید می نماید. مگر نه این که همه به دنبال یک زندگی راحت، سطحی از رفاه، تندرستی و سلامت و امنیت و آزادی و استفاده از مواهب زندگی است. اما چرا گذار از سنت به مدرنیت چنین سخت است که ما بیش از یک صد و اندی سال کماکان اندرخم یک کوچه ایم. با این همه، با این که همه ی حرفها گفته شده است اما هنوز جا برای تفسیرهای تازه و خواندنی هست. چون هر چقدر هم که گفته یا نوشته شود باز چیزی برای حیرت وجود دارد. پس آن چه که نویسنده مقاله ارائه می کند، خواندنی است چون حرف دارد برای گفتن. نه حرف به شکل جملات کلی و عمومی. بلکه حرف به مثابه کوچک ترین و جزئی ترین بخش قضایای همین گذار. سوای این، روان شناسی و روانکاوی این گذار تازه نخست آغاز شده است. تا از حیث روان شناختی و روانکاوانه به پدیده تجدد ننگریم و این پدیده را ازحیث روان کنشگران این صحنه در نظر نگیریم، به درک همه جانبه از این پدیده پی نخواهیم برد. ما یا «کل گرا» بوده ایم یا «جزءگرا». و این صفت ممیزه این مقاله و کارهای دیگر این نویسنده پرکار و تازه نفس است که میان این دو پل می زند و این دو را از درون و در درون روانکاوی مسافران این گذار وامی کاود. اگر این گذار حدیث سیر و سلوک بازسازی معنای جهان بر مدار صفر درجه است، آنوقت ارزش این جستارها بیشتر معلوم می شود. بگذریم از این که اصولا بحث انتقال یا گذار در آغاز قرن بیست و یک آنی نیست که دربست در قرن نوزدهم و بیستم در این باب گفته شده است. پس از این نوع نگاه که بر روح این جستار حاکم است، افشره یِ تاملات پسادکارتی است از گذار نقد پساتجدد که تجربه زیستن در جهان پساسنتی را نیز فراگرفته است. باری، در این سراچه یِ ترکیب که نامش زیستن در قافله تجدد است، «انسان اسیر رابطه رئال» محکوم به تکرار است و این تکراری نیست که به لبریزی بینجامد بلکه به تهی شدن فزاینده می انجامد و لذا سرنوشت محتومش تکرار امر تکرارناپذیر است. و ازهمین روی است که در این قافله نیاز به رابطه تثلیثی است که نماد تلفیق و ترکیب است.
افسوس از این است که گویی سخنان این نویسنده و محقق کماکان در محاق نادیده گرفتن و انکارکردن گرفتار است. و اگرچه این سخنان راه خود را خواهند گشود و علی رغم دشواری های نخستین هر تفکر نخستزادی؛ راه خود را به سوی گوش ها و جان ها شنوا و مشتاق هموار خواهد ساخت.
از تارنمای زمانه تشکر می کنم که خواننده را با آثار و افکار این نویسنده خوش ذوق و نقاد آشنا می کند.
به امید آن که کسانی که خود را متولیان گفتمان عمومی می دانند از انحصار دست برکشند و با نقد خلاق و فعال من خواننده را درک بهتر نقاط قوت و ضعف این جستارها یاری رسانند. تردیدی ندارم که این با استقبال نویسنده این جستار نیز روبه رو خواهد شد.
با سپاس از شما آقای برادری، نوشته جالبی بود و بسیار استفاده کردم. ودر عین حال تصور می کنم که قادر به ایجاد ارتباط با بخشی از جامعه که بیش از بقیه نیاز به این اطلاعات دارند، نباشد. پیشنهاد می کنم به نوشته های بیشتری با محوریت این موضوع بپردازید که با زبان سمبلیک تر و ساده تری، از لحاظ کلامی بهتر قادر به برقراری ارتباط با قشر متوسط جامعه باشند. مشتاقانه در انتظار قسمتهای بعدی این کار مناسب هستیم.
-- شبیر ، Jan 21, 2010اقای برادری عزیز: اولا از بابت مقاله تان متشکرم. اما می خواستم به اشتباه تان رجوع دهم. در روانکاوی طباع نفسانی طبقه بندی سه گانه دارد و نه دو گانه. این ساختار های روانی عبادت اند از: 1: نوروز ها که خود شامل طباع وسواسی و هیستری و فوبیا است. 2: روان پریشی یا همان پسیکوز 3: انحراف یا perversion ضمنا نوروز ها در داخل بیماری هایروانی قرار نمی گیرند. در روانکاوی لکان نوروز ها همان افراد ی هستند که به اصطلاح سالم از نظر روانی خوانده می شوند. نوروز بیماری نیست بلکه norm افراد سالم است.
موفق و تندرست و سرافراز باشید.
-- علی دهقانی ، Jan 21, 2010چند پاسخ در دیالوگ با دو کامنت گذار محترم شبیر عزیز و آقای دهقانی عزیز.
شبیر جان موافقم که این متن زیاد ساده نیست. علت سنگینی آن اما به طور عمده ناشی از این است که بایستی اینجا میک سیستم نو و مباحث تئوریک و سیسماتیک جدیدی به طور فشرده مطرح شود و این کار را نمیتوان به زبان ساده انجام داد،جدا از ضعفهای زبانی من. این متن را نمیتوانم تغییر دهم چون این کتابچه منتشر شده است. در متنهای دیگر اما سعی میکنم ساده تر مطرح کنم.
درباره انتقاد آقای دهقانی عزیز:
ابتدا ممنون از انتقادت و توجه ات به موضوع. من نیز همین نگاه پارادکس همراه با علاقه/نقد را میطلبم و خواهانم و نگاه خودم نیز این چنین به دیگران است. در باب انتقادت بایستی چند نکته را مطرح کنم.
آقای دهقانی عزیز شما درست میگویید که در برخی کاتگوریهای نو و به ویژه در نگاه لکان از سه کاتگوری نوروز، انحراف جنسی و پسیکوز سخن می گویند، اما این سخن شما بایستی تکمیل شود تا اشتباه فهمیده نشود.
اول اینکه همانطور که من نوشتم در طبقه بندی کلاسیک توسط فروید ما ابتدا با این دو طبقه بندی نوروز و پسیکوز روبرو هستیم و در این طبقه بندی، انحراف جنسی در کاتگوری نوروزها قرار دارد. این مبانی بنیادی که حتی امروز همه و حتی لکان نیز قبول داشته یا دارند. بر اساس این دو اصل پایه ای ذیل است:
اولا نوروزها مثل وسواس، فوبی یا انحراف جنسی با وجود اختلال در زندگی فرد مانع قطع رابطه او با جهان خارج و باعث درهمآمیخگتی بیمارگونه واقعیت/رویا نمیشوند، آنطور که روان پریش پسیکوز به آن مبتلا میشود.
دوم اینکه و این علت مهمتر است، اساس نوروزها در واقع شکست در دفع امیال است، اما اساس پسیکوز در واقع نقض نام پدر است. یعنی اینکه انسان گرفتار نوروز، کستراسیون و محرومیت از ذکر یا محرومیت از وحدانیت با مادر را پذیرفته است، اما این امیال مرتب به شکلی نو به درون او برمیگردند و او ناتوان از دفع یا تعالی بخشی نوین آنها و یا ناتوان از تبدیل آنها به تمنای بالغانه است. ازینرو انسان وسواسی همان لحظه که میز را تمیز میکند و خیال میکند که خویش را از امیال عمیق جنسی یا خشم به پدر رها ساخته، همان لحظه حس میکند که دیگر بار این احساسات برگشته اند و میز دوباره کثیف است. منحرف جنسی این ناتوانی از کستراسیون بهتر را به شکل تثبیت در یک مرحله جنسی نشان میدهد. مثل بیمار فتیشیسم که خیال میکند با بدست آوردن لباس معشوق و یا یک قطعه لباس چرمی، ناخودآگاه دیگر بار به آغوش مادر و معشوق گمشده دست می یابد، یا میتواند صاحب هر جنسیتی باشد و از تفاوت جنسیتی و قبول نام پدر رها شود. مشکل پسیکوز اما این است که اصلا وارد عرصه کستراسیون نمیشود و در پی نقض و نفی نام پدر است. ازینرو اشتیاقات او نمیتوانند به نماد سمبولیک، به نماد زبانی تبدیل شوند و به حالت توهم به سراغ او میآیند و در او من یا سوژه نمیتواند به خوبی شکل گیرد.
این پیوند بنیادین میان نوروز و انحراف جنسی را می توان در این سیتاد از فروید بازیافت که میگوید، اگر نوروز به مثابه یک عکس باشد، پس انحراف جنسی به معنای نگاتیو عکس است. [در این باب به کتاب واژگان فروید ترجمه موللی صحفه 39 بنگرید)
بنابراین جدایی این کاتگوریها بایستی با توجه به پیوند درونی و اساسی آنها باشد. از طرف دیگر این نظر شما که گویی نوروز بیماری نیست، یک خطاست. زیرا نوروزها امروزه چه در کتاب مرجع بیماریهای روانی، د اسم ام چهار رویزیون و چه در همه بیمه های کشورهای مدرن به عنوان یک بیماری شناخته شده است و این کشورها سالانه میلیاردها دلار برای روانکاوی، روان درمانی و یا رفتاردرمانی بیماریهای نویروتیک می پردازند. زیرا انسان گرفتار نوروز زندگیش توسط بیماریش مختل میشود و سعادت فردیش. آنچه فروید به عنوان طبیعت مشابه میان نوروز و انسان سالم مطرح میکند، برای از بین بردن فاصله دروغین میان انسان سالم و انسان بیمار است و نه برای نفی بیمار بودن حالت نوروز و نفی ضرورت روان درمانی. زیرا یکایک ما نیز مرتب دارای امیال مشابهی بدنبال معشوق گمشده و نفی پدر هستیم و این جستجوی بدنبال معشوق گمشده در معنای روانکاوی اساس ذات بشری و تمنای بشری است.
نکته مهمتر اما این است که خود فروید شروع به ایجاد تفاوت میان اشکال نوروزها میکند و تفاوتی میان حالات انحراف جنسی و نوروزها میگذارد. لکان با قبول مبانی بنیادین بالای نظر فروید در باب نوروز و پسیکوز و طرح آنها به شیوه بهتری، برای ایجاد تصویر دقیقتر از سه کاتگوری نوروز، انحراف جنسی و پسیکوز استفاده میکند و برای مثال نشان میدهد که جدا از تفاوتهای بنیادین بالا میان نوروز و پسیکوز، میان این سه بخش در نوع استفاده از مکانیسم دفاعی تفاوت وجود دارد. زیرا برای مثال در نوروزهایی مثل وسواس یا فوبی ما بیشتر با مکانیسم دفاعی «دفع کردن» روبروییم، در پسیکوز با «بدور انداختن و نفی کردن» و در انحراف جنسی با « تکذیب کردن». زیرا در انحراف جنسی فرد بیمار با بیماری جنسی مثل فتیشیم میخواهد در واقع کستراسیون را تکذیب کند و به زبان بیزبانی بگوید که دیگری مطلق است، بزرگ است و او میتواند به او دست یابد، به معشوق گمشده دست یابد. از طرف دیگر برای لکان منحرف جنسی نمادی از «پدر جبار درونی» است و ازینرو او منحرف جنسی را « ورزیون یا نمادی از پدر» میخواند. او حتی جلوتر میرود و کاتگوریهای مختلف نوروزها مثل هیستری، فوبی و وسواس/اجباری را به شیوه های مختلف از نظرگاه نوع برخوردش به «دیگری یا غیر» متفاوت نشان میدهد.
در انتها و فقط برای اینکه دوباره بحث اشتباه فهمیده نشود، نباید فراموش کنیم که امروزه تنها کسی منحرف جنسی خوانده میشود که بشخصه از گرایش جنسی خویش در عذاب باشد و گرنه یک جفت سادومازوخیسم همانقدر سالم هستند که یک جفت دگرجنس گرا. ازینرو از سال دو هزار انحرافات جنسی از کاتگوری بیماریهای فونکسیون جنسی خارج شده اند و جزو کاتگوری «پارافیلی» قرار گرفته اند. امیدوارم این توضیحات توانسته باشد، موضوع را مشخص کند و اینکه چرا من از دو کاتگوری کلاسیک در کامنت استفاده کردم اما باز هم ممنون از اشاره درستتان و بازشدن بیشتر بحث.
-- dariush baradari ، Jan 21, 2010داریوش برادری
یک جمله دیگر برای اینکه این بحث را بیشتر باز کند و شاید باعث جستجوی عمیقتر این بحث شود. در نگاه لکان موضوع همیشه نوع رابطه سوژه با «دیگری» است. موضوع «پوزیسیون سوژه» در سناریوی رابطه با «غیر» است. در این معنا انسان نویروتیک برای لکان در واقع در ارتباط با یک «پدر رئال» است و او خیال میکند که این پدر رئال خواهان آن است که او خویش را سرکوب کند. ازینرو فانتسم انسان نویروتیک این است که خیال می کند« تمنایش محال و غیرممکن» است به جای اینکه تن به رابطه به «پدر سمبولیک» دهد و اشتیاقش را به تمنای مدرن تبدیل کند. منحرف جنسی اما نگاهش در نهایت به « مادر خیالی» است و او میخواهد نشان دهد که این مادر دارای ضعف و کمبودی نیست و برای اثبات اینکار خود را تبدیل به تبلور این « مادر شکوهمند و بدون کمبود» به تبلور این « چیز غیر ممکن » می سازد. نکته جالب این است که این پوزیسیون منحرف جنسی در فرمول ریاضی لکان همان فرمولی را دارد که دیسکورس آنالوتیکر در چهار دیسکورس مهم لکان دارد. امیدوارم در بحثهای دیگری بتوانم دیگر بار به این چهار دیسکورس لکان و اهمیت آنها بپردازم. راستی من در یوتیوپ در حال انتشار ویدئوهایی در باب روانکاوی بیماریهای مختلف هستم که شاید برای شما جالب باشد. این لینک یک بخش از آن است که در واقع هشت بخش است و روانکاوی ترس است. بقیه بخشها را در یوتیوپ میتوانید پیدا کنید. ارزش سوال کننده خوب همین رشد بحث است. همینطور از توضیحات عالی هرمس ممنونم و از آنها یاد گرفتم.
-- dariush baradari ، Jan 21, 2010http://www.youtube.com/watch?v=qqc3r3yGQ84&feature=player_embedded
برای فهم بهتر نقطه نظرات آقای برادری خواندن مطلب خانم شهرنوش پارسی پور تحت عنوان "در باره ی کتابی که نخوانده ام" در همین سایت زمانه خالی از فایده نیست. خانم پارسی پور نقاط قوت و به ویژه ضعف مطالب ایشان را بخوبی توضیح داده اند.
-- سیامک ، Feb 13, 2010با تشکر
سیامک
جناب برادری
-- سیامک ، Feb 14, 2010اطلاعات شما از روانکاوی اساسا سامان مند و دقیق نیست. یکی از دلایل آن شاید به همان نکته ای برمی گردد که خانم پارسی پور در معرفی کتاب شما عنوان کرده اند: نداشتن زبانی سلیس و قدرتمند در بیان تئوریهای روانکاوی و حتی نظرات فردی خود شما. چرا در نوشتن دقت بیشتری از خود نشان نمی دهید؟ خود شما بهتر از خوانندگانتان به نقش زبان در برقراری رابطه آگاه هستید. چرا اینقدر در نوشتن عجول و پرشتاب هستید؟ چه عاملی مانع از آن است که وقتی هم صرف زبان فارسی کنید و سعی نمایید تا مطالبتان را بهتر و روان تر و حتی به لحاظ دستوری درست تر ارایه نمایید؟
آقای برادری عزیز، از سخن من نرجید. اما مبهم نویسی شما گاهی راه را برای هرگونه بد فهمی خواننده باز می گذارد و شما را وا میدارد تا با کامنتهایی گاهی به طول یک مقاله به آنها پاسخ بگویید.
آیا میتوانم به شما بگوییم:"قدری خود و مخاطبانتان را جدی تر بگیرید"؟
با سپاس