خانه > انديشه زمانه > مقالات > دیالکتیک آزادی در عصر"مطلق"ها | |||
دیالکتیک آزادی در عصر"مطلق"هاعلی رها۱- درآمدی بر"پدیدار شناسی مرگ" شاید واپسین "حق" در مجتمع حقوقی یک انسان، تجربه مردن باشد. مرگ عادی یا طبیعی، فصل اختتام فرآیندی است که طی آن فرد مردن را تحمل و تجربه میکند. اعدام، تیرباران و یا قتل انسان به ضرب گلوله بر سنگ فرش خیابان، این فرجامین حق انسانی را از وی میرباید. درحذف ناگهانی موجودیت یک فرد، حتی چنانچه بزهکار و "مجرم" نامیده شود، عالیترین شکل تعارض حق و ناحق، انسان و ضد انسان، و بنا بر تعابیر دینی،"خدا و شیطان" نهفته است. درعین حال در الهیات ادیان ابراهیمی، صدور حکم نهایی درباره فرد، ذاتاً نه درصلاحیت فردی دیگر، که منحصر به قضاوت قدرتی مافوق انسان است. اوست که انسان را روانه دوزخ یا بهشت میکند. آنکه میمیراند، هم خدا و هم انسان را از فرآیند تاریخ به دور میافکند. نطفه قتل "عام" در قتل فرد موجودیت دارد. آنکه از فرد به جمع گذار میکند، آنکه به هر عنوان فرمان کشتار عمومی صادر مینماید، به وجود فانی و متناهی خویش قدرتی "مطلق" و نامتناهی محول کرده که از عهده وی خارج و بقول هگل فقط در حیطه "تاریخ جهانی" است. اما آنچه در انتظار خود اوست، فجیعترن نوع مرگ است که در واپسین دم حیات هم تجربه زیستن وی را"نفی" میکند و هم مرگش را بیحاصل. مرگ وی، به گواه تاریخ از پس استالین، مترادف با امکان ظهور ناگهانی نشاط و انرژیهای هستی زاست! درمرگ فرد اما وهله دیگری وجود دارد که نقطه گذار به حافظه جمعی است. مراسم تدفین و بزرگداشت آدمی، حادثه مرگ را به یادآوری دستاوردها و اعمال فرد مبدل میکند و واسطه عبور از مرگی مشروط به رابطهای جمعی، پایدار و اخلاقی میگردد. آنانکه مردگان را شبانه و مخفیانه در گورستانهای گمنام دفن میکنند، آنها که از برگزاری مراسم یادبود ممانعت به عمل میآورند، درحقیقت در سوگواری زندگان حکم جلب خویش را باز مییابند ، و بدینسان شناعت و سقوط اخلاقی خود را تکمیل میکنند. پس شایستهتر آنکه در مصاف انسان و ضد انسان، پدیدار شناسی مرگ چونان مبحثی فلسفی وارد کارزار مبارزاتی گردد تا دریابیم کسی که از مرگ میهراسد، نه آن است که به هلاکت رسیده بلکه قدرتی است که به"شهادت" میرساند. ۲-"غیبت خدا" از کشتارگاه تاریخ نام آنان "مسلمان" بود. (die Muselmannen) کسی نمیداند که ریشه واقعی این نام در کجاست و چگونه بدین نام لقب یافته بودند. اما در درون اردوگاههای کار و مرگ، در کورههای آدمسوزی "آوشویتس"، او را "مسلمان" میخواندند. پریمو لوی، یکی از بازماندگان اردوگاههای هیتلری، در خاطراتش در کتاب "بقا در آوشویتس" مینویسد :"تمام مسلمانهایی که در حجرههای گاز به فرجام رسیدند، حکایت واحدی دارند؛ یا به عبارت دقیقتر، حکایتی ندارند. آنان به قعر پرتگاه سقوط کردند... زندگیشان کوتاه ولی تعدادشان فراوان بود. آنان، آن مسلمانها، آن فروریختگان، ستون فقرات اردوگاه بودند؛ انبوهی بینام و مشابه که دائما بازتولید میشدند؛ ناانسانهایی که درسکوت حرکت و کار میکردند. نور الهی در درونشان مرده بود و به حدی تهی شده بودند که دیگر عذاب هم نمیکشیدند. باید در زنده نامیدنشان شک کرد. مرگشان را نیز نمیتوان مرگ نامید." در سرحد مرگ و زندگی، آنان را عقوبت دهشتناکی همگانی در انتظار بود. بوی سوختن گوشت تن آدمیان از دودکشها به مشام میرسید. دژخیمان فریاد ضجههای آنها را با پخش موسیقی بتهون در بلندگوهای اردوگاه، خنثی میکردند. سربازان "اس اس" درشامی مرگزای به آنها یادآور میشدند که چو فردا شود، شما نیز چون دود روانه آسمانها خواهید گشت. امیل فاکنهایم، استاد الهیات عبری و نویسنده کتاب "بعد دینی در فلسفه هگل" میپرسد: "خدا درطی این مصیبت عمومی کجا بود؟" او سپس "خسوف خدا" را این گونه تعبیر و توجیه مینماید: "همانطور که خدا نامتناهی است، دردش نیز نامتناهی است، و چنانچه با جهان درتماس میبود، دنیا را یکسره با خاک یکسان میکرد...خداوند بقدری به جهان علاقهمند بود که درد خود را از دنیا پنهان کرد، مبادا که آنرا به ویرانی کامل بکشد." اما به شهادت "مسلمانی" که از اردوگاهی جان سالم بدر برده بود، این اجساد متحرک، دیگر نه قدرت عبادت داشتند و نه اعتقادی به بهشت و دوزخ. در ذهنیت آنها دیگر جایی برای تمیز دادن خوبی و بدی، پستی و بزرگی، باقی نمانده بود. خدای آنها از جهان گریخته بود. قدوسیت، ذبح شده و جای خود را به پلشتی"مطلق" داده بود. در اینجا، بین"خدا" و"بشر"، گسستی رادیکال در تاریخ پدیدار گشته بود. عهدی که "یهوه" توسط موسی با قوم بنی اسرائیل کرده بود، شکسته شده بود. "مدرنیته" در دوراهی مطلق جایگزینی "عقلانیت تکنولوژیکی" به جای خدای پنهان و یا بازیابی آزادی بهعنوان سرشت انسانی بود. هایدگر، فیلسوف اگزیستانسیالیست و جنجالی آلمان، قبل از به قدرت رسیدن هیتلر، در سالهای ۱۹۳۰، او را رهبری میپنداشت که از قدرتی الهی الهام میگرفت؛ او را نماینده حرکتی میانگاشت که مفهوم زیستن را احیا خواهد کرد و آلمان و غرب را از"کویر انتولوژیک" بیرون خواهد برد. پس از سالها سکوت و چشم فرو بستن نسبت به جنایات هولناک ضد بشری نازیها، هایدگر بالاخره لب به سخن گشود و ابراز کرد که ما درآستانه ظهور آغازی نو و آفرینش خدایی تازه بودیم، ولی به بیراهه رفتیم، و بواسطه توسل به اراده ای تکنولوژیک جهت تصاحب قدرت،"انقلاب" را منحرف کردیم. به دیده هایدگر "امروز کشاورزی یک صنعت غذایی مکانیزه شده است و ذاتا همانند تولید اجساد در حجرههای گاز و اردوگاههای نابودی است." بنابر این روایت، اردوگاههای مرگ تبلور"مدرنیته" ایست که بر اصل"تولید عقلانی" استوار است. دراین فرآیند، یهودیان تبعیدی درحکم"مواد خامی" هستند که وارد"خط تولید" مرگ میشوند و اردوگاه بسان کارخانه سترگی است که در سطحی وسیع جسد میسازد. درچنین بستری، عاملین کشتار با کوبیدن مهری بروی یک پرونده، با کار آمدی تمام، بدون تنفر شخصی، تداخل احساس، و بی تفاوت نسبت به اهداف کارشان درحال انجام وظیفهاند. لذا هیچیک از متهمان دادگاه نورنبرگ خود را"مقصر" به حساب نمیآورد. هانا آرنت درکتاب معروف"آیشمن در اورشلیم"، از زبان وی در دادگاه نقل به معنی میکند که آیشمن درتمام عمرش خود را به معیارهای اخلاقی امانوئل کانت مقید میدانسته و بر اساس"حکم الزامی" کانت انجام وظیفه مینموده است. آیشمن توضیح میدهد که: "مقصودم این است که اصول اراده من میباید همواره چنان باشد که به اصول قوانین عمومی مبدل شود." این ادعای برائت مسجل میسازد که نازیها آگاهانه و با انتخاب قربانی میکردند. معهذا فرمول دوم"حکم الزامی" کانت میگوید که "با بشریت همواره بهصورت هدف رفتار کن، نه فقط بهعنوان وسیله." تا آنجا که به هایدگر مربوط میشود، نقد انتزاعی از تکنولوژی"به طور عام"، بدون دخالت دادن مسئولیت تاریخی فیلسوف دربرابر بشریت، حاوی دیالکتیکی نیمه تمام است. این خاستگاه فلسفی مآلاً بدانجا میرسد که فیلسوف بزرگ و روشنگری چون هربرت مارکوزه، درکتاب"انسان تکبعدی"، نتیجه میگیرد که عینیت تام تکنولوژی مدرن، سوژه انسانی را بلعیده است؛ یعنی ذهنیت انسان را در فرآیند "خود-آفرینی" خویش یکسره تحلیل برده است. درچنین وضعیتی،"دیالکتیک نفی" خصلت ذاتی و درونی خود را از دست داده و تغییر کیفی، مستلزم تکانی از "خارج" میگردد. به هر حال صرف نظر از تعابیر گوناگون در مورد علل ظهور فاشیسم و نسلکشی هیتلر، تقارن زمانی دادگاههای نورنبرگ و انفجار اولین بمب اتمی در هیروشیما، پیام آور آن بود که شکست آلمان ابدا بشریت را از ورطه نابودی نجات نداده است. لذا همپا با خطر انقراض نسل بشری، تشخیص، مقاومت و مبارزه جامعه جهانی علیه جنگ اتمی به جنبشی فراگیر تبدیل گشت. ۳ - از مرگ"مسلمان" تا احیای انسان امیل فاکنهایم معتقد است که پس از تجربه جنگ جهانی دوم، چنانچه "الهیات" درمبانی عقیدتی خود تجدید نظر نکند، برای همیشه فاقد اعتبار و تاثیر بخشی خواهد گشت. مهمترین مقولهای که وی از"هولوکاست" استخراج میکند، نه سبعیت نازیها، بلکه اصل مقاومت بمثابه یک "مقوله اونتولوژیک" است. به بیان او، جهان اهریمنی هولوکاست را میتوان از لحاظ فلسفی ادراک کرد اما فقط در همان بستری که توسط مقاومت خود قربانیان آن فهمیده شده بود. بدیده او، این ادراک جمعی درحکم"غایت" معرفت شناسی است. درآن وضعیت نهایی، مقاومت خود یک روش زندگی است. روایتهای بسیای از انواع و اشکال مقاومت دربرابر قدرت مطلقه نازیها بازگو شده است. صرف نظر از قیام تاریخی ورشو، یکی از "مسلمان"هایی که از مرگ جان سالم بدر برده بود، شهادت داده است که بهنگام آزاد شدن اردوگاهها، همان اجساد متحرک"مسخ" شدهای که ظاهرا قدرت تعقل خویش را ازدست داده بودند، سلاحهای"اس اس"ها را مصادره کرده و لولههای تفنگ را بسمت عذاب دهندگانشان نشانه گرفتند. جورجو آگامبن در کتاب"بقا تای آوشویتس: شاهد و بایگانی"، مقوله ای بنام"اخلاقیات بقا" را در مبارزه و مقاومت انسانی برجسته میسازد. به دیده او، انسان ماندن نهایتا مستلزم آنست که "شاهد" عدم انسانیت باشیم. "مسلمان" اردوگاه، با تحمل و طاقت آوردن دربرابر عدم انسانیت، بطور بنیادین انسان باقی میماند. او درست درنقطه مقابل پروژه "ذهنیت زدایی" از انسان قرار گرفته، سوژه و حامل تاریخ میشود. شاید درست بخاطر جنبش مقاومت ملی بود که ژان پل سارتر در فضایی آغشته به یاس و ناامیدی نوشت که جنگ و اشغال نظامی فرانسه "ما را وادار ساخت تا درست در قلب نسبیت، از نو مطلق را کشف کنیم." او درجای دیگری میگوید: "قابل تأسف است که امروز هنوز کسی به گونه ای بنویسد که انگار مطلق، انسان نیست." به دیده او، عصر ما انسان را وادار کرده است که"غایت" خود را لمس کند. بدین معنی، ما همگی نویسندگانی"متافیزیکی" هستیم."در اینجا اما، متافیزیک درحکم تلاش زندهای است برای دربر گرفتن کلیت وضعیت انسانی." ازسوی دیگر تئودور آدورنو، فیلسوف برجسته مکتب فرانکفورت، در کتاب معروف" دیالکتیک منفی"، ابراز میدارد که آوشویتس تجلی "سلبیت مطلق" هگلی است؛ اصل محوری اجتماعی است که به سوی انهدام خویش در حال حرکت است. لذا بعد از آوشویتس، قوای متافیزیکی تفکر انسانی فلج شده است. قابل شک است که بعد از آوشویتس کماکان بتوان به زندگی ادامه داد. تفکر بسوی آن چیزی گرایش یافته است که از کنترل عقل خارج شده و شباهتی به"تعقل" ندارد، مع الوصف حاصلش در حاکمیتی تجلی یافته که همان"پلیدی مطلق" است. با این همه، آدورنو به یک"حکم الزامی" متوسل میشود و میگوید این حکم را خود هیتلر به بشریت اسیر تحمیل کرده است: اینکه افکار و اعمال خود را طوری تنظیم کنیم که آوشویتس دیگر هرگز اتفاق نیفتد. بدیهی است که این نتیجه گیری نه حاصل منطقی مبارزه و مقاومت اجتماعی ، که"باید"ی لازم الاجراست که آن پلیدی مطلق بر همگان تحمیل کرده است. فرجامین کلام آدورنو، بعنوان یک فیلسوف بزرگ هگلی، نقد فصل آخر کتاب"پدیده شناسی ذهن" هگل، یعنی "دانش مطلق" است. آدورنو میپرسد: آیا انسانی که با"مطلق" سروکله میزند، خود ادعای مطلق بودن ندارد؟ پس"با اینکه دیالکتیک به ما اجازه تعقل مطلق را میدهد، مطلقی که بواسطه دیالکتیک مخابره شود، دراسارت تفکری مشروط باقی میماند." این درست نقطه مقابل برداشتهای قبلی خود او از دیالکتیک است. آدورنو با وقوف بر"نظام" فلسفی هگل که"ایده مطلق" را بعنوان وحدت ایده عملی و ایده نظری و چالش بین آندو برآورد کرده بود، پیشتر اعلام نموده بود که وحدت یا "این همانی" عین و ذهن را نمیتوان تحت لوای زیاده روی در مطلقگرایی منطقی، ردّ کرد. به گفته او، تعقل درصورتی که اصیل باشد میبایست درحکم عینیت سوژه انسانی باشد. اما اکنون به هگل خرده میگیرد که برای"سوژه" الوهیت قائل شده است. بدیهی است فیلسوفی که انگیزههایش را از انسان بعنوان سوژه تاریخ دریافت نکند، و خود را بنوعی در"برج عاج" محبوس نماید، از شنیدن فریادهای بلند جنبش مقاومت علیه "پلیدی مطلق" باز میماند. حکم الزامی آدورنو، حاصل گسست ذهن منقد از واقعیت است. بقول هگل: "این جدایی بین ایده و واقعیت که خصوصا مورد پسند ادراک تحلیلی است، انتزاعات خویش را حقیقی و واقعی انگاشته، به 'باید'ی لازم الاجرا مباهات ورزیده، و آنرا مشخصا در عرصه سیاست تجویز میکند." ("منطق"، پاراگراف ۶) |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|