تاریخ انتشار: ۲۳ مهر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
در نقد آرامش دوستدار − ۱۱

راه طی شده و چشم‌انداز بحث‌های آینده

محمدرضا نیکفر

با بخش دهم این نوشته در نقد آرامش دوستدار، فصل یکم آن به پایان رسید. پیش از شروع فصل دوم نیکوست بنگریم چه مسیری را طی کرده‌ایم و مسیر بعدی چیست.

ایدئولوژی آلمانی

نوشته با ادای احترامی این گونه به آرامش دوستدار آغاز شد:

هر گونه تلاشِ جامعِ فرهنگی و سیاسی در ایران که مضمونِ محوری آن احیاگری باشد، به بازتولیدِ نادانی و سرگشتگی می‌انجامد. این نکته، مهمترین دستاوردِ فکری آرامش دوستدار است، به سخن دقیق‌تر مهمترین برداشتِ استنتاجی‌ای است که من فکر می‌کنم نیکوست از آثار او داشته باشیم و ماندگاری اثرگذارش را آرزو کنیم.

عنوان اصلی این نوشته "ایدئولوژی ایرانی" است. اصطلاح "ایدئولوژی ایرانی" با الهام از اصطلاح "ایدئولوژی آلمانی" ساخته شده که عنوان یکی از آثار اولیه مارکس و انگلس است.

آنان نگرشی را با این اصطلاح مشخص کرده‌اند که منتقد دین است، اما از انتقاد از روابط واقعی‌ای غافل است که خود، نقد دین را ایجاب کرده‌اند.

در مقدمه در مورد اصطلاح "ایدئولوژی ایرانی"، چنین توضیح داده شد: این ایدئولوژی دارای دو باور بنیادی است: اینکه بازیگر ثابت کل تاریخی که به نام تاریخ ایران شهرت دارد، نهادی (=سوژه‌ای) ثابت است و دیگر اینکه این نهاد به راستی محملِ یک نهادگانی (= سوبژکتیویته) یا به اصطلاحی دیگر ذهنیت است و تاریخ آن همچون تاریخ یک ایده یا ذهن بررسی‌شدنی است. اگر این ذهنیت را دینی تصوری کنیم، بسته به آن که چه موضعی در برابر دین داشته باشیم، ایدئولوژی‌ ما تفاوت می‌کند. ممکن است همچون دوستدار شویم که مانع نجات را دین می‌بیند، یا به یک نحله‌ی دینی بگرویم که دین را راه نجات معرفی می‌کند.

بازنمایی یک فلسفه‌ی فرهنگ

نکته‌ی مرکزی در نقد دین به شیوه‌ی دوستدار، تز او در مورد "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" است.

انتقاد بر این تز در بخش نخست این نوشته نکته به نکته پیش رفت و مجموعه‌ی کارهای اصلیِ دوستدار را ‌پوشاند، بی آنکه خود را درگیر جزئیات آن کارها کند و به شکل و شیوه‌ی مشخص پردازشِ نظر، یعنی نمونه‌هایی که دوستدار بررسی‌شان می‌کند و زبانی که در این بررسی‌ها به کار می‌برد، حساسیت نشان دهد. تلاش کردیم دریابیم اگر دوستدار فلسفه‌ی فرهنگ خود را مستقیم و استدلالی عرضه کرده بود، خطوط اصلی سیمای آن چه بودند.

در هر بند نوشته، که با شماره‌ای مشخص شده، یک نکته‌ی انتقادی طرح گردیده است. خلاصه‌ی آنها از این قرار است:

خلاصه‌ی نکات بیان شده

۱. دوستدار برای نقد فرهنگ از دو معیار استفاده می‌کند: دینی بودن و گرفتار روزمرگی بودن. اصطلاح "روزمرگی" را مارتین هایدگر در تحلیل وجود انسانی به کار برده است. دوستدار ظاهراً آن را بدون یک داعیه‌ی فلسفی به کار می‌برد.

۲. ریشه‌ی یگانه‌ی معیارِ دوگانه‌ی دوستدار نخبه‌گرایی است. لبه‌ی تیزِ حمله‌ی دوستدار به دلیلِ نخبه‌گرایی به سوی ابتذال است. گزارشِ او از فرهنگ خلاصه می‌شود به گزارشی از بینشِ عده‌ای از نخبگانِ آن. او تلاش می‌کند ثابت کند که این نخبگان دینخویند، دینخو هم که نباشند بی‌مایه‌اند.

۳. نخبه‌گرایی دوستدار نخبه‌گرایی از زاویه‌ی تفکر است: ارجِ هر فرهنگی بسته به دستاوردهای آن در زمینه‌ی تفکر است. تفکر توانایی طرحِ پرسش درباره‌ی خود و جهان و پافشاری بر پرسش است. اهلِ تفکر نیست آن‌که نمی‌پرسد، یا اگر می‌پرسد به پاسخِ حاضر و آماده‌ای راضی می‌شود که پندارهای رایج دینی یا غیرِدینی به او می‌دهد.

پایه‌ی انتقادِ فرهنگی دوستدار در کتابِ "ملاحظات فلسفی در دین و علم" گذاشته می‌شود. او در این کتاب نحوه‌ی برخورد به پرسش را معیارِ جداسازی دین، علم و فلسفه می‌گذارد. برای دین اساساً پرسش مطرح نیست، دین "پیش‌شناس" است، یعنی پیشاپیش پاسخ را می‌داند و دیندار اگر می‌پرسد این پرسشش فقط صورتی سخنورانه است. او در مسیری می‌پرسد که پاسخش را از کلامِ الهی بگیرد. دیندار پاسخش را که گرفت، پرسش به تعبیر دوستدار "معدوم" می‌شود. علم نیز به نظرِ دوستدار پرسش را معدوم می‌کند، اما نه به اعتبارِ پاسخِ پیشاپیشش، بلکه به اعتبارِ این که به پاسخی که با روشهای "پس‌شناسانه"‌ می‌یابد، راضی می‌شود. از نظرِ دوستدار در کتابِ "ملاحظات" فقط این فلسفه است که پرسش را جدی می‌گیرد، یعنی در پرسش می‌ماند و به هیچ پاسخی راضی و قانع نمی‌شود.

۴. نگاهِ دوستدار به علم و فلسفه و دین غیرِتاریخی است. او برشی در تاریخ انجام می‌دهد که این سه در آن در معنایی به اصطلاحِ ماکس وبر "سِنخ‌نما به صورتی ایده‌آل" ظاهر می‌شوند.

او بر این روال با نظر به علم و فلسفه به درکی ایده‌آل از تفکر می‌رسد و مجهز به پیش‌شناختِ تقابلِ دین با تفکر پا به عرصه‌ی نقدِ فرهنگ می‌گذارد. اینجا عرصه‌ی تاریخ است. مفهوم‌های دوستدار اما غیرتاریخی‌‌اند.

۵. بحثِ اصلی بر سرِ دین است. دوستدار با پرسش از پی نسبتِ دین با "پرسش" می‌آغازد، شتابناک به این پاسخ می‌رسد که دیندار، تا جایی که دیندار است، نمی‌پرسد و چون نمی‌پرسد، پس نمی‌تواند بیندیشد، پس فرهنگی که سرشتی دینی دارد، به فکر راه نمی‌دهد.

نحوه‌ی ورودِ دوستدار به موضوع، ماهیتِ دین و نقشِ فرهنگی آن را آشکار نمی‌سازد. دوستدار در چارچوبِ تنگِ یک فلسفه‌ی آگاهی می‌اندیشد و بر این پایه دین را از زاویه‌ی توانشِ آن در ایجاد آگاهی می‌سنجد.

پرسشِ اصلی در رابطه با دین پرسش از پی توانشِ مستقیمِ آن در پرسشگری و پژوهش و تولیدِ آگاهی نیست. دین، پدیده‌ای تاریخی است. در آن کلیتِ رابطه‌های اجتماعی، ساختارِ قدرت، و پیوندهای انسان با جهان به مثابهِ هم پهنه‌ی جادو و هم شناخت، و نیز هم پهنه‌ی تقدیر هم پهنه‌ی آزادی، بازتاب می‌یابند، هم به صورتی مستقیم هم به صورتی مغشوش و تحریف‌شده.

۶. هر دینی به پرسش‌هایی پاسخ می‌دهد که عمدتاً گِردِ مسئله‌های بنیادی وجودی و ارزشی هستند. موضوعِ دین و شناخت موضوعی است فراتر از محتوای مشخصِ شناختی متن‌های کانونی دینی.

دوستدار با ورود از زاویه‌ی پرسش شناختی به مبحث دین، پیشاپیش زاویه‌ی تنگی را گزینش کرده است. اشتباه او در این است که از این دیدگاه می‌خواهد کلیت یک تاریخ درازمدت را توضیح دهد. وی موضوعِ کار خود را انتقاد از "دین‌خویی" قرار داده است که مفهومی ناشفاف است.

۷. "دین‌خویی" از جمله این اشکال را دارد که ممکن است از آن چیزی در ردیفِ تعصبِ دینی فهمیده شود.

۸. مسلمان در مسلمانی‌اش ناتوان از اندیشیدن است. این حکم دوستدار است. اگر منظور از این حکم ناتوانی مسلمان در قضاوت‌های بی‌طرفانه‌ی نامتأثر از آموزشِ دینی درباره مسئله‌های اساسی وجودی باشد، آن را در مورد پیروِ متعصب هر دینِ دیگری نیز می‌توان ساری و جاری دانست. اگر چیزی خاص در نظر باشد، مثلا مشکلِ خاصِ مسلمانان در تفکیک میانِ امرِ دین با امورِ دیگر و ناتوانیشان در تلاش برای تثبیتِ اصالتِ خرد، صدورِ آن به صورتِ گزاره‌ای چنین فرسخت، که فرقِ مرکز و حاشیه را نمی‌بیند و هم گذشته را دربرمی‌گیرد هم آینده را، درست نیست.

۹. دوستدار تاریخ نمی‌نویسد؛ کارش سنجش و ارزشگذاری است. در پشت سر جمله‌ی گزارشی "مؤمن نمی‌تواند بیندیشد" جمله‌ی هنجارینِ "مؤمن، شایستگی اندیشیدن را ندارد" پنهان است. این حکمِ شماتت‌گر در این شکلِ تمامیت‌گرایش افزون بر این که از زاویه‌ی تحلیلِ واقعیت نادرست است، از منظرِ هنجارین (نورماتیو) نیز پس‌زدنی است، چون غیراخلاقی است، غیرِ دموکراتیک است.

۱۰. دوستدار به فلسفه‌ی تاریخ و برداشت خود از فرهنگ، بیانی صریح، مشروح و مستدل نمی‌دهد. او اما اگر خود به شکلِ نظام‌یافته‌ای تحلیل‌هایش را از فرهنگ ایران عرضه می‌کرد و پیش‌درآمدِ کار را تبیینِ تعریف‌ها و بنیادهای فکری می‌گذاشت، آنگاه نظریه‌ای که در نهایت پیش می‌گذاشت، امکان خود‌تصحیح‌گری می‌یافت، چون سستی‌ها و تناقض‌های آن پوشیده نمی‌ماندند.

۱۱. ما می‌توانیم کارِ نکرده‌ی دوستدار را انجام دهیم و طرحی از فرهنگ‌شناسی او عرضه کنیم.

دوستدار به نوعی مورفولوژی (ریخت‌شناسی) فرهنگی اعتقاد دارد. از دیدِ او: تاریخِ جهان را حرکت و فراز و فرودِ تعدادی فرهنگ ساخته‌اند. فرهنگ‌ها ساحت‌هایی هستند بسته و در درونِ خود منسجم. هر فرهنگی ذاتِ ثابتی دارد. ارزشِ نهایی در نزدِ دوستدار، شناخت است. وجهِ تمایزِ فرهنگ‌ها اراده‌ی آنها به شناخت است. در فرهنگ غرب اراده به شناخت آن قدرت را دارد که از پیش‌شناختِ دینی به پس‌شناختِ علمی و فلسفی برسد. این فرهنگ زنده است و آینده دارد. در مقابل، فرهنگ ایرانی با اراده به شناخت مشخص نمی‌شود. اینجا و آنجا افراد بااراده‌ای وجود داشته‌اند، اما کلِ فرهنگ سست‌عنصر بوده است.

به نظر دوستدار تحول‌های فرهنگی، دگرگونی‌هایی در ریخت فرهنگ‌اند؛ مایه‌ی درونی همواره ثابت می‌ماند. جریان‌های درون یک فرهنگ همه در نهایت آبشخورِ ثابتی دارند.

دوستدار فرهنگ‌های ناهمجنس را به روی یکدیگر بسته می‌بیند. به نظر او تأثیر آنها بر هم ظاهری است. فرهنگی که مبتذل است، با تأثیر گرفتن از فرهنگی بیگانه، فقط ابتذالِ مضاعف تولید می‌کند.

دیدگاهِ دوستدار روایتی از ذات‌باوری فرهنگی است: هر فرهنگی ذاتی دارد ثابت و فراتاریخی؛ گسترشِ آن در تاریخ به جلوه درآمدن عَرَضی‌های تاریخی‌ای هستند که از آن ذات برمی‌خیزند یا آنچنان‌اند که می‌توانند بر آن ذات حمل شوند. ذات‌های فرهنگی بر دو نوع‌اند: یا دینی‌اند، یا دنیوی. دینی‌ها به اندیشیدن امکان نمی‌دهند، در مقابل غیردینی‌ها، اگر هم دچارِ عارضه‌ی دین شوند، زمینه‌سازِ اندیشه‌ورزی‌اند.

ذات‌باوری دوستدار آنچنان افراطی است که انگار مقوله‌ی فرهنگ را مترادف با نژاد می‌گیرد و آن را پنداری به ژنی برمی‌گرداند که تغییرناپذیر است. موضعِ دوستدار نمونه‌ی بارز یک موضعِ فرهنگ‌باور است.

۱۲. کتاب‌هایی را که در انتقاد از نژادباوری نوشته شده‌اند می‌خوانیم، جانمایه‌ی استدلال‌های آنها را برمی‌گیریم و به جای واژه‌ی "نژاد" واژه‌ی "فرهنگ" را می‌گذاریم. با این کار به استدلال‌هایی دست می‌یابیم برای پس زدنِ ذات‌باوری فرهنگی.

روشن است که منظورِ دوستدار از" اندیشیدن"، فکر کردن در شکل‌های ساده‌ی آن نیست. دوستدار به هیچ نظریه‌ی ‌نژاد‌ی‌ای گرایش ندارد و در جایی نگفته است که سرشتِ برخی انسان‌ها اجازه‌ی فکر کردن به آنها را نمی‌دهد. با وجودِ اینکه دوستدار به اختلافِ طبیعی باور ندارد، باز جانمایه‌ی استدلال‌های پس‌زننده‌ی نژادباروی را می‌توان علیهِ‌ فرهنگ‌باوری او نیز به کار بست.

۱۳. دوستدار به فرهنگ همچون سوژه‌‌ی جمعی می‌نگرد و هر گاه سخن از امکان یا امتناعِ تفکر به میان می‌کشد، در اصل در کارِ سنجشِ توانشِ شناختی این نهادِ جمعی در تمامیتِ فشرده‌ی وجودیش به مثابهِ "روح" است.

۱۴. به خطا نمی‌رویم اگر فرهنگی را در دوره یا دوره‌هایی از تاریخش دارای طبعی خاص بدانیم که منظور از آن عمده‌ترین گرایش‌ها در درون یک فرهنگ یا سبکی برای بازی گرایش‌ها در آن است. در این تشخیص باید محتاط بوده و همواره این نکته را در نظر داشته باشیم که اگر می‌گوییم فرهنگی دارای خصلت "الف" است، این بدان معنا نیست که ممتنع است بروزِ خصلتِ "جز–الف" در آن در همه‌ی دوره‌های تاریخی‌اش. افزون بر این نمی‌توانیم بر پایه‌ی ارزیابی کلی خود دست به پیش‌بینی قطعی بزنیم، یعنی روا نیست بگوییم چون تا کنون چنین بوده، از این پس نیز قطعاً چنین خواهد بود. در تاریخ هیچ قطعیتی وجود ندارد. دوستدار اما با قطعیتی ریاضی‌وار درباره‌ی فرهنگ و تاریخ نظر می‌دهد.

۱۵. می‌توانیم دیدگاه دوستدار را این گونه به قصد تفسیر بازسازیم که بگوییم، او روح قومی ما را تحلیل کرده و به این نظر رسیده که ذاتِ آن دینی است. چنین تحلیلی چارچوبِ تاریخِ "قوم" در روایتِ ناسیونالیستی–رُمانتیک آن را برمی‌گیرد و از آن تعبیری دیگر عرضه می‌کند. بنابر این تعبیر، جوهر ثابتی به نام ایرانی وجود دارد که از ایستگاهِ زرتشت به سوی منزلگاه اسلام حرکت می‌کند، (اساساً) در پوششِ زبان فارسی هویت خود را حفظ می‌کند و به زمانِ حال می‌رسد.

دوستدار همه‌ی مقدمات تاریخ‌نگاری ناسیونالیستی را پذیرفته، اما با ناسیونالیست‌ها این اختلاف را دارد که به جای فخرفروشی به گذشته به شماتت آن رو آورده است. با وجودِ این اختلاف، تاریخ به روایتِ دوستدار در زمره‌ی تاریخ‌نگاری ناسیونالیستی قرار می‌گیرد. پرخاش او نیز همچون یک احساسِ تندِ رمانتیک تعبیر‌شدنی است.

۱۶. مشخصه‌ی روایتِ دوستدار از تاریخ، عزیمت از یک فلسفه‌ی آگاهی است که حضورِ نهاد اندیشه‌ورزِ خودشناسِ مدرنِ عصرِ عقلانیت و روشنگری را شاخصِ مطلقِ اندیشیدن می‌گیرد و از پی آن می‌پرسد که چرا نـَـفْـسِ ایرانی چنین نهادی نشده است. او با دیدی غیرتاریخی به تاریخ می‌نگرد. در جستجوی نهادی همچون یک چیز (یک res cogitans، یک چیز اندیشنده) است و چون چنین چیزی در چیزهایی چون کتابی مشخص و مکتبِ فکری مشخصی تجسم نیافته، به نبودِ مطلق آن می‌رسد و نبودِ آن را ناشی از امتناعِ بودِ آن می‌داند.

۱۷. همبسته با این دید، جبرباروی افراطی دوستدار در نگاه به تاریخ است. او اکنونِ ما را تعیین‌شده توسطِ گذشته‌ی ما می‌داند، تعیین‌شدگی‌ای که اجباری و قطعی است.

۱۸. دوستدار آنجایی که به تاریخ می‌پردازد، به دنبالِ ساختارهای جاودان است، ساختارهایی که نحوه‌ی بودنِ انسانِ ایرانی را در جهان برای همیشه تعیین کرده‌اند.

۱۹. جبرباروی تاریخی دوستدار را می‌توانیم این گونه تبیین کنیم: اگر چهره‌های شاخصِ یک فرهنگ در گذشته‌ی آن — که گیریم شاملِ "الف"، "ب" و "پ" باشند — از خصلتِ "خ" برخوردار باشند، این "خ" به "ت" نیز منتقل می‌شود، که کسی است که امروز در آن مکانی فرهنگ‌یافته است که گذشته‌ی تاریخی آن زمانی زمانه‌ی حال آن چهره‌های شاخص بوده است. "ت" نمی‌اندیشد، چون "الف"، "ب" و "پ" نیندیشیده‌اند.

۲۰. آیا می‌توان فرهنگی را ذاتاً کشنده‌ی عقلانیت دانست؟ همبسته با این مسئله این پرسش است: آیا عقلانیت منحصر به فرهنگ یا فرهنگ‌هایی خاص است؟

می‌توانیم به پاسخ دوستدار به این پرسش‌ها از زاویه‌ی فلسفه‌ی زبان بنگریم. یا دوستدار با چرخشِ زبان‌شناسانه در فلسفه همراهی می‌کند، یا نمی‌کند. او در حالتِ نخست باید تزِ خود درباره‌ی ناممکن بودنِ اندیشیدن در فرهنگی خاص را از این راه در چارچوبِ فلسفه‌ی آگاهی مستدل کند که یا برنماید تفاوتی هستی‌شناسانه میان فرهنگ‌ها عمل می‌کند، در این حالت به ناچار پای خون و نژاد پیش کشیده می‌شود، یا به یک فلسفه‌ی تاریخ متوسل شود که برپایه‌ی آن ظهورِ چیزی شبیه به "روحِ" هگلی، که توانایی اندیشیدن دارد، در میان ما بنابر تقدیری شوم ناممکن است، اما در میانِ اروپاییان به سببِ خوش‌اقبالی‌شان امکان‌پذیر گشته است. ریخت‌شناسی فرهنگی دوستدار به سادگی به چنین فلسفه‌ی تاریخی برگرداندنی است. بدین جهت می‌توان گفت گرایش دوستدار به این سمت اخیر است.

اما اگر دوستدار با چرخشِ زبان‌شناسانه همراهی کند و برپایه‌ی آن به یک نظریه‌ی نشانه‌شناختی (سِمیوتیکی) دربابِ فرهنگ — که در کانونِ فرهنگ، زبان را می‌بیند — بگرود، بایستی برای ماندن بر سرِ موضع خود به برنهشتی شبیه برنهشتِ ساپیر -وُرف یا روایت پست‌مدرنیستی لیوتار از نسبیت‌باوری زبانی گردن بگذارد. در این حال دشواری کارِ وی این می‌شود که ثابت کند1 منطقِ سازنده‌ی چارچوبِ زبانِ ما، در ذاتِ خود نابخردانه است2 و نابخردی آن بدان برمی‌گردد که گفتمانِ چیره در آن گفتمانِ دینی است.

۲۱. دوستدار هر فرهنگی را همچون ساحتی بسته تصور می‌کند: تو یا اینجایی، یا آنجایی؛ نمی‌توانی میانِ دو فرهنگ باشی، هم متأثر از این، هم متأثر از آن؛ بدین جهت نمی‌توانی هم ایرانی باشی و هم بیندیشی؛ اگر چنین شود، با استثنائی مواجه هستیم که باید برای آن پرونده‌ای خاص گشود.

پاسخی ممکن به این نظرِ دوستدار از موضعِ یک نظریه‌ی نشانه‌شناختی فرهنگ چنین است: فرهنگ مجموعه‌ای از "تببین"‌هاست، سرشتِ تبیین، در–میان–گذاشتن است، نه خود را به روی بیرون بستن. بسته‌ترین فرهنگ‌ها نیز تبیین‌گرند، یعنی در–میان–می‌گذارند. انسان همیشه در–میان است، از جمله در هنگام رویارویی با فرهنگ و زبانی بیگانه.

۲۲. بنابر این برخلافِ تصورِ دوستدار می‌توان از فرهنگ‌های دیگر تأثیر گرفت و آموخت. این امکان در نهایت بدان برمی‌گردد که انسان‌ها می‌توانند یکدیگر را بفهمند. فرهنگ‌ها در نهایت از یک جنس‌اند. هیچ فرهنگی ناب نیست. گوشه‌های فراوانی از فرهنگ یونانی و به همین‌سان فرهنگِ ایرانی ناروشن می‌مانند، اگر به‌عنوانِ پاره‌هایی از فرهنگِ فراگیر اُراسیایی بررسی نشوند.

۲۳. دوستدار به جهانی شدنِ ارتباط‌های انسانی بی‌توجه است. گذشته را، یعنی تأثیرپذیری فرهنگی تاکنونِ ایرانیان را از خارج، کنار می‌گذاریم و با نظر به امروز می‌گوییم که او توجه ندارد که ساحتی مهم از مجموعه‌ی ساحت‌های فرهنگ‌پذیری نوجوان و جوانِ ایرانی امروزی دنیای مجازی رسانه‌های الکترونیکی است. جوان به‌طور مستقیم یا از طریق همسالانش زیر تأثیرِ قوی فرهنگِ جهانی است. پندار و گفتارِ او را نمی‌توان با رجوع به مرجع‌های سنتی فرهنگی توضیح داد.

۲۴. جهانی که دوستدار برای ما ترسیم می‌کند، از عنصرهایی سفت و سخت و شکل‌ناپذیر تشکیل شده است. هر چیزی سختی‌ِ پولادینی دارد و هر حکمی قاطع و بی‌بُروبَرگرد است. در چنین جهانی سنتِ فرهنگی طبعاً چیزی ثابت است، ثبوتی دارد که با هیچ تفسیری آن را نرم نتوان کرد. در این جهان، گذشته، گذشته است و چیزی در آن دگرگونی‌پذیر نیست. بختکِ گذشته روی ما افتاده و نفسمان را گرفته است.

۲۵. فرهنگ یکپارچه نیست. در کنارِ اسلام رسمی همواره جریانِ بزرگی از رفض وجود داشته است. رافضیت در این دین، یعنی "انحراف"جویی از مبانی آن، توانی کمتر از دین‌های خویشاوند نداشته است. بنابر این نمی‌توان گفت اسلام فقط پرورش‌دهنده‌ی دورویی است و به هیچ "انحرافِ" بدل‌سازی میدان نمی‌دهد و از این رو فرهنگِ آغشته به آن ذاتاً بسته است.

باز بودن و بسته بودن با قدرت توضیح‌پذیراند؛ قدرت اما خود به تمامی فقط با فرهنگ توضیح‌دادنی نیست. دوستدار فرهنگِ اسلامی را بسته و چیره بر همه‌ی پدیده‌های بروز کرده در جهانِ مسلمان‌شده می‌بیند، بی آن که بسته بودن و چیره بودن را به‌عنوانِ کیفیت‌هایی پیش گذارد که آرایشِ قدرت آنها را ایجاد می‌کند.

۲۶. تاریخِ سیاسی و تاریخِ دینی درهم‌تنیده‌اند. دوستدار از یکسو رابطه‌ی دین و فرهنگ را کاملاً متوازن می‌بیند و از سوی دیگر برای این که فرهنگِ دینی کاملاً یکپارچه و بسته بنماید، قدرت را نیز جزئی از فرهنگ می‌کند. بی‌توجهی دوستدار به قدرتِ سیاسی و غیبتِ کاملِ سیاست‌شناسی، اقتصادِ سیاسی و جامعه‌شناسی در نوشته‌های او را این گونه می‌توان تعبیر کرد که او بر این نظر است که به دلیلِ فراگیری فرهنگ، نیازی به تحلیلِ جداگانه‌ی ساختارِ اجتماعی و سیاسی و سیرِ تحول آن نیست.

۲۷. فرهنگ ساخت و بافتِ یکپارچه‌ای ندارد. به دوستدار می‌شود این انتقاد را کرد که فقط به سخنگویانِ پرآوازه و به نوعی رسمی‌شده‌ی فرهنگ پرداخته و به پالایشی که تدبیرِ قدرت است، تن داده. دوستدار به یکی دو "استثنا"ی مشهور اشاره کرده، اما به سراغِ بدیل‌های خاموش یا خاموش‌شده نرفته؛ علاقه‌ای هم به این کار نشان نداده است.

۲۸. بازنمودیم که دوستدار نخبه‌گراست، نخبگی را در اندیشه‌ورزی می‌داند و توانِ پرسش و اندیشش را با اندیشه‌ای می‌سنجد که در آثارِ یونانیان تجلی یافته است. پرسش از پی دستاوردهای دانشی یک فرهنگ پرسشِ طبیعی و موجهی است. درستی پاسخ به آن تابعِ مستقیمی از توازن و عدالت در بررسی است، زیرا بایستی برای پاسخگویی درست چیزی را نه در خلأ، نه به صورتِ یک بسته‌ی تام، بلکه دارای ساختاری درونی و پای‌بستِ موقعیت بررسید، و این مستلزمِ رعایتِ توازن یعنی دیدنِ همه‌ی سویه‌های درونی و برونی پدیده و رعایتِ عدالت است.

۲۹. هدف از این انتقاد که دوستدار با برنهشتِ امتناعِ تفکر از عدالت دور شده است، تنها سرزنشی اخلاقی نیست. این انتقاد باری نظری دارد و بر این باور استوار است که مشخصه‌ی هر نظریه‌ی درستِ اجتماعی عادلانه بودنِ آن است. هر نظریه‌ی درستِ اجتماعی درباره‌ی نابرابری، نظریه‌ای است نه عزیمت‌کننده از نابرابری‌های ذاتی انسان‌ها یا راه‌برنده به چنین پنداری، بلکه نظریه‌ای است درباره‌ی موقعیت‌های نابرابر.

۳۰. در کانونِ ایده‌ی عدالت ایده‌ی برابری نشسته است. روا نیست که مردمی را به جهت فرهنگشان ناتوان از اندیشیدن و فرهنگی را اساساً و ذاتاً مانع اندیشیدن دانست. دوستدار به دلیل ذات‌باوری‌اش تز امتناع تفکر را نه بر پایه‌ی تحلیل‌های تجربی، بلکه بر پایه منطقی با قطعیتی غیرتجربی تقریر کرده است. چنین کاری فقط با مفهوم‌ها و گزاره‌های کلیشه‌ای ممکن است.

۳۱. مثال‌هایی که دوستدار برای اثباتِ نظرش زده، در نهایت فقط می‌توانند گرایشی را در فرهنگ نشان دهند، و نه مبنای یک نظر کلی و قطعی قرار گیرند.

۳۲. دوستدار در صورتی حق‌دارد مثال‌هایش و تفسیرهایش از آنها را تعمیم دهد که آنها را یک مشت نمونه بخواند و پیشتر اثبات کند "مشت نمونه‌ی خروار است". چنین حکمی فاقد اعتبار علمی است.

گذار به فصل دوم

تزِ کانونی دوستدار امتناع اندیشه در فرهنگ دینی است. در فصل نخست، که خلاصه‌ی آن در بالا آمد، به وجهِ بودشیِ "در"، یعنی "بودن در یک فرهنگ" و خود فرهنگ پرداختیم، در فصل دوم که با بخش بعدی این نوشته آغاز می‌شود، به "اندیشه" می‌پردازیم. آن را در معنایی رایج در روانشناسی شناخت در نظر می‌گیریم.

در این فصل، مستقیما به دین پرداخته شده و برنموده می‌شود که اگر شاخص تفکر را تفکر علمی بگیریم، برخلاف باور دوستدار، تفکر در فرهنگ اسلامی نه ممتنع، بلکه ممکن است. اسلام دینی است عقلانی و درجه‌ی فاصله گرفتن آن از جادو به میزان یهودیت و مسیحیت است. اگر در فرهنگ‌های متأثر از این دو دین فکر کردن ممکن باشد، در اسلام نیز، که آیین خویشاوند آن‌هاست، ممکن است.

در این فصل اساس برداشت دوستدار از دین به مثابه مؤسسه‌ای اجتماعی را نقد می‌کنیم و نشان می‌دهیم یکپارچه‌بینی دوستدار، آن گاه که وی دین و جامعه را در پیوند با یکدیگر می‌نهد، نظری محافظه‌کارانه است که چون به صورت نظری انتقادی درآید، به تندروی نابجای دور انداختن طشت با بچه می‌رسد.

Share/Save/Bookmark

بخش پیشین:
بازنمایی ساختار استدلال دوستدار و نقد آن

نظرهای خوانندگان

سلام
با دقتي خاص خواندم
چون فرموديد ادامه داردمنتظر مي مانم
تا باقي مطلب هم ظاهر شود سپس همه نظراتم را يكباره مي نويسم به هر حال از توجه و دقت شما در تحليل مباني فكري و تلاش در امر فرهنگ و كوشش براي بهتر فهميدن و بيشتر فهماندن تشكر مي كنم.
بي صبرانه لحظه شماري مي كنم؛ تا شماره آتي نوشته و قلم دوستدارساز خود شما-باعرض محبت و ارادت افزون.

-- بي نام فعلا ، Oct 16, 2010

بسیار عالی بود. این مطلب نمونه ای از یک نقد جاندار و عمیقا عقلانی فلسفی و بدون برخوردهای شخصی و صفت های اضافه در مخالفت یا موافقت است.

-- دانشجوی فلسفه ، Oct 16, 2010

درود
با تشکر از نوشته های پر بار اقای نيکفر عزيز...
عرض شود در بررسی اينکه چرا و چگونه ما ما شديم و کشتی حامل ما به گل نشست و کشتی اروپايان همواره درياهای نو را درمی نوردد نبايد يک نکته را فراموش کرد و ان نقش رويدادهايی است که از خارج از سيستم به سيستم اعمال شده است.
اين موضوع در علم "مهندسی کنترل" به نام "ديستربنسDisturbance" شناخته می شود. يعنی فرض بگيريد که شما يک مجموعه ای (سيستم) داريد شامل عواملی که دارای پويایی داخلی هستند و باهم در تعامل .
طبيعيست که تغيير در هر يک اجزای ان سيستم به تغيير در کل سيستم می انجامد. حالا فرض کنيد که اين تغييرات داخلی اجزا مجموعه يکباره توسط يک عامل خارجی به طور کامل مورد برخورد قرار گيرد. بديهيست که اين عامل جديد(فاکتور جديد) ممکن است کل سيستم را در جهتی خلاف انچه انتظار می رفت به چرخش در اورد.
مثلا جامعه بريتانيای باستان يک جامعه عقب افتاده به نسبت ديگر اقوام باستانی بود. نخستين بار با امدن روميان به سرزمين تمدن و نظام اداری درست به اينجا امد. بعد همزمان(تقريبا) با حمله ی عربها به ما ساکسون ها از المان به اينجا امدند که با خود ابزار الات جديد کشاورزی اوردند و کشاورزی بريتانيا متحول شد بهتر شد. هزار سال قبل هم نورمن ها(ويليام فاتح) از فرانسه به اينجا امدند که فرهنگ کل کشور را متحول کرد چون فرهنگ فرانسه برتر از بريتانيای ان عصر بود و همين امدن نورمن ها باعث پرداخت و غنای زبان محلی شد و زبان انگليسی ان عهد را بسيار کارا تر کرد.
خب می بينيد که اين عوامل خارجی بر روی اين سيستم کار کرد مثبت داشته است و باعث ارتقای ان شده.
ولی حالا به خودمان بنگريم. در زمان حمله ی مغول جامعه در استانه ی يک رنسانس دينی بوده است(به نظر من) زيرا مدتها بود که از جنگ عقيده ای سنی گری و اسماعيلی گری و شيعه گری گذشته بود. جناب خليفه هم در بغداد کم کم برای خودش داشت پاپی می شد! و بغداد هم يک واتيکان!
ديگر اينکه در غاطبه مردم خراسان بزرگ(پر رونق ترين بلاد ايران و مسلمانان) از جنگ مذهبی خبری نبود. هم سلطان محمود سنی گرا مرده بود و هم حسن صباح و ناصر خسرو اسماعيلی زده.
ترکان هم ارامش يافته بودند و غز ها تبديل به حکومت شده بودند(سلجوقی, غزنوی, خوارزمشاهی و غيره) و تجارت هم رونق فراوان داشت تا جايی که چنگيز خان جهت تجارت به "اترار" تاجرانش را فرستاد...
حالا بياييد تصور کنيم که مغولان به ما حمله نمی کردند و خراسان(تاج فرهنگ ما) نابود نمی شد. ايا نمی شود تصور کرد که در خراسان انروز چيزی مثل پايان جنگ های سی ساله ی المان پديد بيايد?(بعد از سالها جنگ های فرقه ای بين سنی و اسماعيلی). ايا نمی توان تصور کرد که رونق تجارت در خراسان به انقلاب صنعتی در انجا بينجامد? ايا تمام اين اتفاقات نمی توانست به تحول فرهنگ ايرانی از دينخويی به نوعی پروتستانیسم کاپيتاليسم اسلامی بينجامد? متاسفانه عامل(فاکتور خارجی) مغول جهت حرکت کل سيستم را عوض کرد...
فقط در نظر بگيريد الان يک پير مرد بی خاصيت خرفتی در بغداد( واتيکان ما) می داشتيم که شخصيتی نمايشی بود و کلی هم مردم از ديدنش سر گرم می شدند!..

-- شاهين مردوخی ، Oct 16, 2010

کتابهای فراوانی در مسائل فلسفی و سیاسی وجود دارد که به شکل نامه نگاری و مقاله نویسی دو طرفه است و از برای روشنگری اذهان عمومی و گرفتن سوژه از طرف مقابل بحث برای توضیح و بیان افکار خود و از بین بردن سو تعبیر یا سو تفاهم منتشر شده است.بعنوان کسی‌ که علاقمند به نوشتارهای دوستدار است و در ضمن از نقد و تحلیل اینگونه هم بهره میبرد.امیدوارم که آقای دوستدار پس از پایان این مباحث، نکته ها،ناگفته‌ها و کم گفته‌های خود را بیان کنند تا خوانندگان یک جانبه تصویر برداری نکرده و فرهنگ روشنگری،چالش فکری و نقد دو طرفه بدون حبّ و بغض شخصی‌، در فضایی تخصصی و قابل فهم برای اکثریت در میان نسل کنونی گسترش یابد!

-- ایراندوست ، Oct 16, 2010

با تشکر از شما و هم سلام. و البته با نامانوس دیدن و خواندن بعضی از واژه ها و جمله ها.
امتناع تفکر در اسلام سخن دوستدار نیست! دوستدار تنها ادعا و امتناع خود اسلام را تکرار می کند. حلال اسلامی و حرام اسلامی تا یوم قیامت خود امتناع تفکر است. تمامی محکمات قرآن امتناع تفکر است. تمامی تفکراتی که تا کنون از سوی مسلمانان ایراز شده نوعی بدعت است، بداعت در اسلام محکوم است، نه به لفظ که به مرگ فیزیکی. تمامی مسلمانان در نقطه ی صفر اسلام ناب ممنوع التفکرند، به محض فاصله گرفتن از آن اندیشیدنشان آغاز می شود. تمامی کسانی که در تاریخ اسلام اندیشیده اند از ناحیه ی اسلامیون نزدیک به آن « صفر» ی که گفتم تکفیر شده اند. چه شاعران و هنرمندان و چه فلاسفه و اندیشمندان. زد مسلمانان امتناع تفکر ذاتی ست، البته این بدان معنا نیست که از تفکر به عنوان چاشنی زندگی استفاده نکنند. استفاده یک مسلمان از تفکر به عنوان یک ابزار تنازع بقاست و نه چیز دیگر. احتیاج به معجزه ی تصور و تخیل نیست که ما در نظر بگیریم هر مسلمان معتقد و نابی را که تمامی مظاهر مدرن و تمدن نوین بشری را کفر بداند. تمامی کتابسوزیها اسلام و فرهنگ سوزیهای او و تخریب تمدن و فرهنگ زیر سلطه اش بر همین اصل استوار بوده و همینک هم هست. من نیز با اندیشه ی دوستدار مشکل دارم ولی مشکل من با او این است که او این بدعتها و التقاطها را نمی بیند. اگر دوستدار این التقاطها را و این سرکشیدن و این تحمیل اندیشه را و اندیشیدن را در روح و روان و مغز یک مومن مسلمان می دید، اگر قدری از دگمی که خودش خالق آن است فاصله می گرفت کارش بردی بسیار در جامعه داشت. اما شاید، نه، که حتما دوستدار قربانی حافظه ی خانوادگی ست که در آن بخش عطیمی از خانواده اش و دوستانش و همکیشان سابقش را این دین خشن و این دین بی رحم و خصوصا غیر رحمانی و با فتوای غیر بشری روحانیون مسلمان شیعه از پا در آورده اند و آنها تا زمانی که بتوانند الی یوم القیامه این کار را خواهند کرد. آرامش دوستدار نمک مهمی در دیگ فرهنگ و فلسفه ی امروز ایران است. اگر چه من با بسیاری از عقایدش مخالف باشم.

-- کارون از اهواز ، Oct 17, 2010

آرامش دوسدار در کتاب خودش به خوبی با استدلال منطقی دین خویی ایرانیان را باز می کند به آن راحتی که آقای نیک فرجام ان را درست ندانسته نمیتوان از این تز گذشت .و این درست نیست که آقای نیکفرجام کلمه نژاد را جایگزین فرهنگ کند و بگوید ببینید از این تز این در میاید .این اسtدلال مثل آ ن منطقی است که می گوید دیوار موش دارد ،موش گوش دارد پس دیوار هم گوش دارد. نقد سازنده است .من نوشته های آقای نیکفرجام را دنبال می کنم و از آ ن خوشم میاید. ولی این نقد جای حرف دارد .

-- mahbube ، Oct 17, 2010

خانم mahbube. اسم نویسنده نه نیکفرجام، بلکه نیکفر است. به خوبی نشان دادید چقدر در خواندن دقت دارید. بنابر این نفرمایید "این نقد جای حرف دارد".

-- معترض ، Oct 18, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)