خانه > انديشه زمانه > مقالات > ارادهی مطلق فقیه درسراشیب انحطاط اخلاقی | |||
ارادهی مطلق فقیه درسراشیب انحطاط اخلاقیعلی جواهری«یکی از خدمات بزرگ هگل این است که جایگاه حقیقی اخلاقیات مدرن را تبیین کرده است. (مارکس، نقد فلسفهی حقوق هگل) «قلبی که برای سعادت بشر درتپش بود بهخشم یک خودبینی عصیان زده، به آگاهی غضبناک نجات خویش از انهدام مبدل میشود.»(هگل، پدیدارشناسی روح) ۲- ارادهی مطلق فقیه درسراشیب انحطاط اخلاقی[1] ارادهی ذهنی تا زمانی ارزش و منزلت دارد که با فضیلت و «نیکی» مترادف باشد و تحقق نیکی را هدف خود بداند. درواقع نیکی، جوهر راستین «اراده» است، اما در ارادهی ذهنی (سوبژکتیو)، نیکی هنوز جوهری کلی و انتزاعی دارد که در هیئتی عام، «مثبته» و نامعین تجلی یافته باشد. درعین حال ایدهی نیکی برای تحققش نیازمند ارادهای خاص و معین شده است که با «مفهوم» اراده بهوحدت رسیده باشد. در این وحدت، عرصههای متباینی چون «سعادت» و «حق»، حیات منفصل، مستقل و بیگانه از یکدیگر خود را رفع کرده و به انسجام و اتفاق میرسند. «نیکی»، یعنی آزادی تحققیافته که بدینسان «هدف غایی» و مقصد جهان است. خود نیکی، همچون «حقی مطلق»، مافوق حق انتزاعی (مثل حق مالکیت) بوده و بر اهداف جزئی و محدود سعادت ارجحیت دارد. «وجدان» و ضمیر فردی بهمنزلهی درونی کردن ابعاد معین نیکی است. این «حق»، عالی من است که با توان شخصیام و با اتکا بهقوهی بصیرت خودم نیکی را ادراک کنم، اما این حق بهلحاظ خصلت ذهنیاش هنوز «صوری» است. نقطهی مقابلش حقی است که خرد با میانجیگری «عینیت» بدان واصل شده باشد. لذا بهخاطر مضمون صوریاش هم میتواند «حقیقی» و هم یک سلیقهی شخصی باشد. دراینجا عینیت و ذهنیت هنوز بهوحدت نرسیدهاند. وجدان حقیقی آن حالتی است که نیکی را اراده کند. در این صورت، یعنی درمرحلهی «اخلاق»، وجدان هنوز از محتوایی عینی بهرهمند نیست. معالوصف، وجدان هرکس پناهگاهی است که نباید بهحریم آن تجاوز کرد. صرف نظر از اینکه این وجدان فردی مقایر یا مؤید ایده و مفهوم واقعی وجدان باشد. در زمانهایی که «واقعیت بیرونی» فاقد آزادی باشد و یا باور خود را بهحق و نیکی از دست داده باشد، ضمیر فردی انسانهای صالح و بهتر، بهدرون خزیده، در خلوت درون برای خود مامنی ایجاد میکنند و بدانجا پناهنده میشوند. (زهد و تصوف را درشمار چنین وجدان درونگرایی میتوان بهحساب آورد که در زندگی درونی فرد «دنیایی ایدهآل» برپا میکند: من درکمال اسارت آزادم!) این درخود فرورفتن بهدور از میانجیگری ناجیان زمان، بهطور مستقیم به «ایمان» نقب میزند. از آنجا که عقیدهی شخصی را جایگزین تمام معیارهای جامع قرار میدهد، درمواقعی ظاهر میشود که دنیای بیرونی، چه بهواسطهی قانون یا دین، دنیای سرکوبگر، بهرهکش و تهیشده از روح و وجدان اجتماعی شده باشد. اما چنانچه این ذهنیت فردی از درون خروج کند و در پیوند با اذهان برونزدهی سایر مردمان درجنبشی اجتماعی تجسم یابد، بهواسطهی تلاش و فعالیتش واقعیت استبدادی را نشانه رفته و دوباره امکان و پتانسیل عینیتیابی پیدا میکند، ولی چنانچه این ذهن درونگرا باقی بماند، اگر تمام تعینات بالفعل را درخودآگاهی فردی تحلیل برد، بهنقطهی عطفی میرسد که خصلتی دوگانه دارد: یعنی هم میتواند به اصلی کامل نایل شود و هم میتواند ارادهی شخصی را بر فراز عالم هستی برنشاند. این لبهی پرتگاهی است که فرد را در اثر لغزش بهورطهی «پلیدی» میرساند. پس در خودآگاهی منفرد و «مستقل» هم نیکی و هم پلیدی سکنی دارند. منشا پلیدی هم درست در همین اعلام استقلال از واقعیت بیرونی نهفته است. پس فرد در اینجا با تضادی درونی مواجه میشود، یا باید از خودآگاهی «خصوصی» بهخرد اجتماعی گذر کند و یا اجتماع را قربانی منافع خصوصی نماید. «یقین» شخصی که خود را اساس همهچیز بداند، یا منافع جمعی و «عمومیت» را اراده میکند، و یا محتوی محدود و معینی را برجسته کرده، خواستار تحقق آن میشود. این گزینه دومی بهمعنی «پلیدی» است. این دو، نیکی و پلیدی، «همزاد» یکدیگرند. نیکی در تداخل و تعارض با پلیدی معنی پیدا میکند. این فعالیت فردی و جمعی برای رفع پلیدی است که بهنیکی قوام و مفهوم میبخشد. نام آن اراده ای که خاستگاه محدود و تنگنظر خود را بردیگران تحمیل میکند، «عوامفریبی» است. اما چنانچه این باور را بهخود هم بقبولاند، به ورای عوامفریبی رفته و به مرحله ای میرسد که ارادهی فردی را «مطلق» میانگارد. این انتزاعیترین و نهاییترین شکل بروز پلیدی است که پلیدی را به نیکی تعبیر میکند و خاستگاه آنها را باژگون میسازد. این آن مرحلهای از پلیدی است که درایران امروز ما درمقام کبریایی فقیه بدان حصول یافتهایم! یعنی نیک جلوه دادن پلیدی. شایستهی ذکر است که ذهنیت فردی لزوماً نباید وجدانی ناپاک داشته باشد و با «نیت» بدی دست به عمل بزند. عوامفریبی در این است که علاوه بر نیت، باطل را دراذهان خوب جلوهگر کنی و خود را درظاهر پاک، باوجدان و منزه نشان دهی. و سپس تمام تعینات را به ارادهی فردی وابسته کنی. در این استحالهی پلیدی به نیکی، میتوان ذهنیت ولایت پذیرانی را دید که توسل به مقام و اتوریته یک شخص، یک فقیه یا یک سلطان را اصل راهنمای خود قرار دادهاند. این توسل به اتوریته بهعنوان مرجع و کلام آخر، ذهنگرایی محضی است که به فرض آنکه نیتی پاک داشته باشد، بهواسطهی مسخ کردن نیکی و تبدیلش به ماهیتی مجرد، تفاوت بین خوبی و بدی را بهکلی از میان برمیدارد. دراین حالت، اتکاء و ایمان به قدرت فقیه برای فرد کافی است. چنانچه چنین افرادی در اریکهی قدرت باشند و «قانون» را دردست گیرند، آن را به سلیقه و باور خود وضع و تفسیر کرده و به آن خصلتی «مطلق» میدهند، حال چه اعتبار چنین قانونی را به دولت نسبت دهند و چه به «خدا.» نقطهی اوج این ذهنگرایی دراین است که خود را مرجع نهایی، واضع و قاضی حقیقت بداند. دراینصورت «فرد» حتی به ورای قانون رفته و آن را به میل خویش تعبییر میکند. لذا درعوض ماهیت حقوق، قانون، وظیفه و اخلاق، خلایی را جایگزین میکند که سراسر پلیدی است. ما دراینجا به مرحلهی سفسطهگری مطلقی میرسیم که با تکیه به قدرت تفاوت خوب و بد را مضمحل میکند. عوامفریبترین افراد ادعا به زهد، پاکدامنی و دینداری میکنند. معیار همه چیز اتوریته ولایت فقیه میگردد؛ اتوریتهای که خود را بصورت نایب «خدا» و مالک و ارباب «خوبی» متظاهر میسازد. این نوع ذهنگرایی محض بهخصوص درمواقعی حادث میشود که حتی «ایمان» مفهوم خود را از دست داده باشد و جای خود را به بطالت و پوچی سپرده باشد. پس وقتیکه وجدان و نیکی درانتزاع و بیگانه از هم، هریک درخود تنیده باشد و بهسان تمامیتی مستقل از دیگری شکل گیرد، یعنی وقتیکه ذهنیت و عینیت در دو منظومهی متباین قرار گرفته باشند، وضعیتی ایجاد میگردد که افرادی مسخ شده برای فرار از مسئولیت و دغدغهی وجدان به «نظمی» ثابت و آهنین رومیکنند که اگاهی سرگشتهشان در ان اسکان بگیرد. اما همانطور که میدانیم، این نظمی است که از مضمون عینی تهی شده، آزادی را منکوب کرده و متجاوز به حقوق فردی و اجتماعی است. حفظ این نظم، به غایتی درخود تبدیل میگردد. برای همین وقتیکه با فوران جنبشی خودپو روبرو میشود که درصدد احیاء وجاهت جامعه مدنی است، عصیانزده شده و به اجتماع کاذب حامیان برزخی خود حکم به «وظیفه» میکند تا از انهدام خویش جلوگیری نماید. این «وظیفه» اما فاقد مفهومی حقیقی است؛ خوداگاهی «اخلاقی» جوهر آن نیست. وظیفهی فطری شده، اساس تصمیمگیری انسان آگاه و خودسرنوشتسازی است که به خاستگاهی اخلاقی عبور کرده و آن را با اخلاق جمعی، یا زندگی اخلاقی، گره زده است. فقط در چنین حالتی است که «عین» و «ذهن» به وحدت میرسند، یعنی وقتیکه وجدان فردی با اصل آزادی پر شده باشد. «معنویتی» که متصل به ارادهی ذهنی باشد به ذات «معنویت»، یعنی به آزادی انسانی پی نبرده است. معنویتی که در ورای «حق» معلق باشد، بر شالودهای اخلاقی استوار نیست ونمیتواند فعلیت پیدا کند. «هستی اخلاقی» به معنی انکشاف مفهوم آزادی و فعلیتیافتگیاش در جهان واقعی و طبیعت خوداگاهی است. در این مرحله، «نیکی» پا به عرصهی حیات گذاشته، به واسطهی کنش خوداگاهانه و آزاد مردم میسر گردیده است. یعنی خوداگاهی انسانی شالوده و هدف خود را در آن یافته و در تلاش فعلیتبخشی بدان است. دراینجا «حق» و «وظیفه» قرین یکدیگرند. حقوق فردی و برخورداری از وجدانی آزاد، در چنین جامعه ای به واقعیت میرسند. آن گاه «زندگی اخلاقی»، تجسم ازادی فعلیت یافته میگردد... «و اما آنکه بخل ورزید و خود را بی نیاز دید پانوشت: ۱- (با الهام و استخراجی از «فلسفه حقوق» هگل) بخش نخست: • انحطاط اخلاقی در ضمیر اسلام سیاسی |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|