تاریخ انتشار: ۴ آبان ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

جرم: مادر بودن

آسیه امینی

نوجوان که بودیم، یکی از تفریحات‌مان خواندن مجله‌های هفتگی بود که گوشه‌ی کمد پدر یا بر بام خانه‌ی مادربزرگ‌مان پیدا می‌شد؛ هفته‌نامه‌هایی که بعضی از آنها در دسته‌ی نشریات زرد تعریف می‌شدند و تا بخواهی، برای نوجوانی که چشم و گوشش بر دنیا بسته بود، جذابیت داشت.

یادم است یکی از مهیج‌ترین و عجیب‌ترین و البته تلخ‌ترین داستان‌های این مجلات مربوط بود به زندگی‌ها و روحیات نرون، امپراطور رم، در مبارزه با دشمنان یا بدخواهانش که به عبارتی از مبارزان رم باستان بودند.
جنون قیصری، بیماری امپراطوری رم بزرگ بود که بسیاری از جوانان رم را قربانی تخیلات تهدیدآمیز و البته شهوت‌ بیمارگونه‌اش کرد. از مادرش گرفته تا آموزگار و برادر و دوست را قربانی کرد و در نهایت خود در آتش این‌ همه کینه و دشمن‌پروری سوخت.

هنوز یادم هست که بعضی از داستان‌ها از نحوه‌ی خشونت‌های این امپراطور فراموش شده، چنان وحشیانه و باورنکردنی بود که خوشحال بودیم این روزگار به فراموشی سپرده شده است و دیگر نمی‌شود پنداشت که حکمرانی با مخالفانش چنان کند که نرون با مردمش می‌کرد، اما امروز که داستان زنی به نام ژیلا مهدویان را دنبال می‌کردم، ناگاه به یاد نرون و جنون قیصری‌اش افتادم. خبری که حیرت، کمترین واکنش هر خواننده‏ای در برابر آن است.

مادر حسام ترمسی

پسرت را که یکی از آن چند میلیون معترض در خیابان بود، به همین جرم یعنی گفتن یک «نه» ساده به زندان می‌برند؛ دهم تیر ۱٣٨٨ حسام دستگیر شد. در خیل یکی از آن هزارانی که دستگیر شدند. تا مدت‌ها از او بی‌خبری. به زندان و دادسرا و پزشکی قانونی و سردخانه و همه‌ی آن مکان‌هایی که حالا جزئی ثابت از لوکیشن سریال‌های داستانی معترضان به انتخابات شده‌اند، سر می‌زنی و بالاخره در می‌یابی که پسرت زنده و در اوین است.

خوشحالی که زنده است. خوشحالی که در کهریزک نیست. پروین سهراب را، مادر ندا و اشکان را می‌بینی و هزاربار با شرمندگی از آنها در دلت خوشحالی که پسرکت، حسام تو، یک گوشه‌ی تاریکی از این دنیا زنده است و هنوز نفس می‌کشد. حتی اگر این گوشه‌ی تاریک، سلول مخوفی باشد که چهل روز او را بین زندگی و مرگ تاب بدهند تا حاضر شود یکی از گلادیاتورهایی شود که در مقابل دوربین صدا و سیمای جمهوری اسلامی، به نبرد بین زندگی و مرگ تن بدهد؛ یا بمیر یا بکش! بمیران! این قانون نرون است.

گرز و نیزه را به دستش می‌دهند؛ میکروفون و دوربینی را که باید در مقابل آنها باورهایش را بکشد، بمیراند و از کسانی بدگویی کند که باوری به بدگویی از ایشان ندارد. حسام را چهل روز زدند و او چهل روز حاضر نشد به میدان گلادیاتورها قدم بگذارد؛ و مادرش چهل روز در دلش خدا را شکر می‌کرد که پسرکش هنوز زنده است. تولد ۱٨ سالگی حسام را مادرش، ژیلا مهدویان، به همراه زنانی که دیوارهای اوین آنها را با هم دوست کرده بود، برگزار کردند.

زنان و مادرانی که پارک لاله را میعادگاه دیدار دوباره‌ی فرزندان‌شان کردند و چه ذوقی می‌کرد حسام، وقتی از پشت خط می‌شنید که مادرش در کنار زنان دیگر در پشت دیوارها محکم ایستاده است. اسفند شد و لوکیشن زندان اوین هم‌چنین مکان هر روزه‌ی این داستان دنباله‌دار بود. پدر و مادری که در کنار پدران و مادران فرزند گم کرده، شب‌ها و روزهای‌شان را در پشت این دیوار لعنتی به هم پیوند می‌زدند.

اسفند خبر رسید که حسام به انفرادی منتقل شده است. چهار روز مانده به عید، سین اول و آخر سفره‌ی هفت‌سین مادر حسام شد سلول انفرادی. پس به بهانه‌ی عیدی گفتن به پسر، قلم به دست گرفت و همان زمان نوشت:

«می‌خوام عید را بهت تبریک بگم ولی وقتی تو کنارم نباشی عیدی ندارم، اما زمان متوقف نمی‌شود و منتظر کسی نمی‌ماند و همانطور که به اجبار تابستان و پائیز و زمستان را بدون تو گذراندم بهار هم ناخواسته فرا رسید اما دل در خزان مانده‌ی من عیدی ندارد و زیبایی‌های بهار را نمی‌بینم و شاید می‌بینم ولی حس نمی‌کنم. اگر در خیلی از خانه‌ها شادی فرارسیدن سالی نو حس می‌شود اما در خانه‌ی ما بدون تو عید هم روزی است مثل روزهای دیگرِ سال و من هنوز اسیر دادگاه و دادستانی هستم و با وجود اینکه قول‌های بسیاری برای آزادی داده بودند اما … نشد.

فرزندم بدان آن‌چه که من و تمام مادران و همسران را می‌آزارد سفره‌ی هفت سین بدون عزیزان نیست. آن‌چه که هست ظلمی است که بر شما متحمل شده‌اند و شما با تمام آزادگی و شجاعت مجبور بودید که تحمل کنید و من از تو می‌خواهم که از خشم خود اندیشه‌ای بسازی برای زندگی و فردایی بهتر و سبزتر و بدان که آدم‌های بزرگ همیشه مجبور به تحمل هستند تا بتوانند به حق خودشان برسند .

از دور تو را می‌بوسم و برای تو و تمام فرزندان سبز دربند این سرزمین که برای اندیشه‌شان آنجا هستند آرزوی بهترین‌ها را دارم.»

این نامه‌ی عاشقانه ژیلا به پسرش شاید بلندترین صدای اعتراض او در روزهای هروله بین مرگ و زندگی بوده است. تنها خواسته‌ی او آزادی و سلامتی پسرش بود. خواسته‌ای که به اولی‌اش گرچه دست یافت، ولی خیلی زود دانست بلایی که در میدان گلادیاتورها به روزگار جوان‌هایی چون پسر او می‌آورند، از آنها اگر محسن روح‌الامینی و امیر جوادی‌فر نسازد، حسام ترمسی خواهد ساخت.

باری، حسام ۱٤ اردیبهشت ٨٩ آزاد شد.

ژیلا برایش مهمانی گرفت. شاید مثل خیلی از مادرهایی که آرزوی داماد کردن و عروس کردن بچه‌های‌شان را دارند، او به آرزویش رسیده بود؛ پسرش زنده بود و در آغوش او. همین کافی بود. خوشحالی، خودش را در چهره‌ی ژیلا تمام کرده و شادی او حتی مادرانی را که سوگوار فرزندان از دست شده‌شان بودند، به وجد آورده بود.

اما جنون قیصری، به اینجا ختم نمی‌شود و برای اینکه ما باور کنیم بعضی از داستان‌ها ربطی به افسانه و زمان باستان ندارند، بلکه در همین تهران امروزی رخ می‌دهند، ناشناسی در حمله‌ای ناگهانی در خیابان، چاقویی را وارد بدن رنجور حسام می‌کند تا یادش نرود که زبانش نباید از حد تعیین شده درازتر شود.

کبد و کلیه‌ی حسام که بعد از زندان دچار نارسایی شد و افسردگی حاد و چاقوخوردگی را هم که به آنها اضافه کنی، دلایل کافی پیدا می‌شود برای اینکه او بعد از اوین راهی بیمارستان شود. بیماری غریب او در بیمارستان ناشی از نوعی زهر آفریقایی تشخیص داده شد که وارد بدنش و موجب عفونی شدن خونش شده است.

کوتاه سخن اینکه، حسام بالاخره مهرماه ٨٩ از بیمارستان مرخص شد؛ آنهم با دردی بی‌علاج. در کمتر از یک سال، زندگی، آینده وهمه‌چیز این پسر به آتش کشیده شده بود، اما هنوز داستان او تمام نشده!

آمدنش از بیمارستان، به دو هفته نکشیده بود که به ناگاه شبی به خانه‌شان ریختند و مادر و خواهرش را دستگیر کردند و بردند. به چه اتهامی؟ این بار زهر آفریقایی را در اتهام همکاری با سازمان مجاهدین خلق بر تن این مادر رنجور وارد کردند.

همین حالا که این سطرها را می‌نویسم به خودم می گویم واقعا آیا قصه نیستند اینها؟! افسانه نیست حسام؟ اما نیست! حسام واقعیت دارد. ژیلا مهدویان امروز در اوین است و حسامش در خانه نشسته است و حتی توان اینکه مثل مادرش پشت زندان اوین ساعت‌ها به انتظار بایستد را ندارد. توان اینکه بدود تا دادسرا و سراغ عزیزش را از نگهبان گرفته تا رئیس قوه قضائیه بگیرد، ندارد.

حسام افسانه نیست. داستان باستان نیست. داستان دیروز نیست. حسام قربانی فاحش جنون قیصری، نه در رم باستان، که در ایرانشهر امروز ماست؛ و کیست این روزها که بتواند دادخواهی ژیلا مهدویان را در محکمه‌ی عدل! دنبال کند؟ وقتی که وکیل و موکل با هم در زندانند و شحنه و قاضی در شهوت حکومت، غرقه؟

به‌راستی روایت این داستان را چگونه باید تمام کرد وقتی چشم‌های منتظر حسام و تن بیمارش را تیماری در خانه نیست؟ و ژیلا مهدویان، چه دارد بگوید جز اینکه مادر پسری به نام حسام است که حاضر است به خاطر او و امنیت خانواده‌اش هر اتهامی را به جان بپذیرد؟

همه‌چیز حی و حاضر است و البته لولویی به اسم سازمان مجاهدین خلق نیز در دست شماست تا به شعبده‌ی این اتهام، قیصریه‌ای را در آتش بسوزانید.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

درود برشما که این رنج نامه های ناگفته را افشا می کنید.

فروغ

-- بدون نام ، Oct 27, 2010

داستان دردناکی است!! مثل آنچه شبیه آن هر روز در جاجای مختلف از کشورمان اتفاق می‌‌افتد و پیر یا جوان، زن یا مرد فرقی‌ نمیکند همه متهم هستند مگر خلافش ثابت شود، آنهم بعد از هفته‌ها شکنجه شدن و اگر هنوز رمقی باقیست و از صافی مقامات قضایی و امنیتی عبور کنی‌. شاید حسام و حسامها در انقلاب ۵۷ هنوز دنیا نیامده بودند ولی قطعاً مادران و پدران حسامها بودند و در تظاهرات خیابانی آنچنانی هم با احساسات فراوان شرکت کرده باشند. آیا میدانستیم دنبال چه هستیم و در مقابل آنچه داریم و از دست میدهیم چه بدست خواهیم آورد؟؟ یا چک سفیدی را امضا میکردیم و در خیابان رها میکردیم، اینکار دادن وکالت تام الاختیاری از کلّ مایملک ما بود بدست کسیکه امانت داریش را نیازموده بودیم، کاریکه هیچ انسان عاقلی در شرایط عادی در مورد شخص خود مرتکب نمیشود، ولی‌ در مورد کشورمان مرتکب شدیم و اکنون چوب نادانی‌ خود را می‌خوریم و اینهم سزای ناسپاسی ماست.

-- ایرانی‌ ، Oct 28, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)