تاریخ انتشار: ۹ شهریور ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
داستانی کوتاه از ابراهیم اکبری دیزگاه

قرآنی با جلد قرمز

یکی‌یکی قرآن‌ها را از قفسه بیرون آورد و گذاشت جلوی زن. زن چادرش را از رویش باز کرد و نگاه کرد.

Download it Here!

- همه جورشو داریم مونده کدوم‏شو بپسندی

زن انگشتش را کشید روی یکی از قرآن‌ها: «دست شما درد نکنه، ممنون.»

مرد گفت: «این هم ترجمه‌ی قمشه‌ایه.» قرآن را گذاشت روی قرآن‌های دیگر: «همین را می‌خواهید؟»
زن چادرش را باز کرد، دوباره بست. به ساعتش نگاه کرد: «آقا شما ساعت دارید؟»

مرد گفت: «چی؟ ساعت؟ نه ساعت نمی‌فروشیم.»

بعد با انگشت دست راست، ریش‌های جو گندمی‌اش را خاراند. زن به ساعت دیواری روی قفسه نگاه کرد. ساعت چهارونیم را نشان می‌داد. مرد رفت به طرف قفسه‌ی سمت چپ: «برای استخاره هم اگر خواستید ...»
زن ساعت زرد طلایی را از مچش در آورد.

- خیلی خوبه، برای استخاره دیگه آدم دم به دم زنگ نمی‌زنه به این و اون.

مرد خندید. دندان‌های سفید مصنوعی‌اش تکان خورد. بعد کلاه پشمی عرق‏چین مانند‌ش را برداشت، گذاشت کنار قرآن‌ها: «مردم بیش‌تر ترجمه‌ی قمشه‌ای رو می‌برند.»

نگاه کرد به قرص صورت زن. بعد بلافاصله چشم‌هایش را پایین انداخت. دستش را گذاشت روی کلاه. زن با ساعتش ور می‌رفت تا این‏که روی ساعت چهارونیم تنظیم کرد: «هدیه‌ی این چنده؟»

اشاره کرد به قرآن‌های کوچکی که در قفسه‏ی سمت راست مرد چیده شده بود. بعد اضافه کرد: «البته خود قرآن که ...»

مرد سرش را خاراند: «قابل‌دار نیست.»

زن ساعتش را به مچ بست. بعد آستین مانتوی ارغوانی‏اش را کشید روی ساعت. مرد به مچ زن نگاهی کرد. کلاهش را گذاشت روی سرش. زن به کتاب‌های بالایی اشاره کرد: «می‌‌شه اینارو ببینم؟»

مرد کلاهش را جابه‏جا کرد. خنده‌ی تصنعی روی صورتش نقش بست: «اونا مفاتیحند. می‌خوای؟»

زن هم‏چنان نگاه می‌کرد. مرد زیر چشمی نگاهی کرد به مچ و به ساعت زن: «هم ترجمه‌دارش هست هم بدون ترجمه‌اش.»

زن مقنعه‌اش را درست کرد: «یکی از ریز خط‏هاشو بدید.»

- چشم! مفاتیح که می‌دونید یعنی چه؟ یعنی کلیدها. کلیدهای معنوی، هرجور کلیدی بخواهید توی اینهاست، هر مشکلی داشته باشید توی این درمانش هست. هر مشکلی! این روزها خیلی فروش داره.

زن لبخندی زد وگفت: «بالاخره کلیده دیگه ...» و بال‌های چادرش با آرنج دست چپش جمع کرد. بعد یکی از قرآن‌ها را برداشت، شروع کرد به ورق زدن.

- دنبال چی می‌گردی؟ کدام سوره رو می‌خوای؟

زن جواب نداد، تا این‏که به آخر قرآن رسید. مرد انگشتش را گذاشت روی یکی از کتاب‌های قفسه: «قصه‌های قرآن هم داریم. قصه‌ی حضرت یوسف.»

زن جواب نداد. چادرش سرید و افتاد روی گردنش. مرد زیر چشمی به چشم‌ها و پلک‌های زن نگاه کرد.

زن قرآن را گرفت به طرف مرد: «این چنده؟»

مرد لبخندی زد: «ترجمه‌ی قمشه‌ایه. خیلی ترجمه‌ی خوبیه، خدا رحمتش کنه. همیشه می‌آمد اینجا.»

اشاره کرد به چهارپایه‌ای که کنارش قرار داشت: «می‌‏نشست قرآن‌ها را برای مردم امضا می‌کرد. خدا رحمتش کند، مرد پاکی بود.»

زن چادر را ‌کشید روی سرش. قرآن را می‌بست، دوباره باز می‌کرد.

- استخاره می‌خواهید؟ انشاءالله که خیره.

بعد سرش را بالا ‌آورد. به تارهای شرابی رنگی که افتاده بود روی صورت زن خیره ‌شد: «اگر برای استخاره می‌خواهید...؟» و قرآنی که جلد قرمز داشت، بر‌داشت جلوی زن ‌گرفت: «هدیه‌اش هم مناسبه. اصلاً هدیه‌اش قابلی نداره، می‌خواهید همین الان براتان یک ...؟»

زن چند قدم عقب رفت. به کتاب‌های بالای قفسه اشاره ‌کرد.

- خانم توجه داشته باشید! این بالا ...

قرآن را باز کرد: «اینجا خیلی روشن و واضح نوشته ...»

دوباره زل زد به صورت زن. زن کتاب را گرفت. به پشت جلد کتاب نگاه کرد. مرد تبسمی کرد: «البته انواع دیگری هم برای استخاره هست.»

زن قرآن را باز کرد. بعد شروع کرد به ورق زدن.

- دنبال کدام سوره می‌گردید؟ بفرمایید حقیر الساعه پیداش کنم.

دستش را جلو برد تا قرآن را بگیرد از دست زن. دستش خورد به انگشتان زن. زن اخم کرد. مرد سرخ شد. دستی به ریشش کشید و زیر لب گفت: «عفو بفرمایید.»

بعد اضافه کرد: «شرمنده! پی کدام سوره بودید؟»

زن گفت: «خط عثمان طاها نداری؟»

مرد سرش را بالا آورد: «اینها همه‌اش عثمان طاهاست.»

زن چادرش را جمع کرد. دستش را گذاشت روی قرآنی که جلد قرمز داشت: «درشت خطش را می‌خواستم.»

بعد دستش را از زیر چادر بیرون آورد، اشاره کرد به کتاب‌هایی که در قفسه‌ی پشت سر مرد بود. ساعدش از زیر آستین بیرون آمد. مرد فوراً روی برگرداند به طرف قفسه‌ها.

- اون‌ها کتاب‌های چی‌اند؟

مرد رفت به طرف آنها: «همه‌اش قرآن و کتاب‌های مذهبی داریم. ما اصلاً نسل اندر نسل این کاره‌ایم.»

مکث کرد. بعد گفت: «تفسیر می‌خواهید؟ چه تفسیری، نور، نمونه ...؟»

زن به ساعتش نگاه کرد. دید ساعت هم‏چنان روی چهارونیم مانده است: «سوره‌ای انعام را ندارید؟»

مرد یک به یک کتاب‌های قفسه را پایید. زیر لب می‌گفت: «والانعام، والانعام، والانعام ...»

زن شروع کرد به ورق زدن قرآن.

مرد گفت: «نه، تمام شده.»

زن گفت: «در کجای قرآنه؟»

مرد قرآن را برداشت، گفت: «این که کاری ندارد.»

زن دوباره ساعتش را باز کرد: «آقا شما ساعت ندارید؟»

تراش سفید ساعد زن توجه مرد را جلب کرد زن دکمه‏ی ساعت را پیچاند. مرد به ساعت دیواری نگاه کرد: «باطری‌اش تمام شده.»

زن آستین مانتو را روی ساعدش کشید و ساعت را در دستش نگه داشت: «دیرم شده، هیچ ندانستم چی می‌خواستم.»

مرد با دو دست کلاهش را محکم کرد گفت: «باید باطری‌اش را عوض کنم.»

بعد در حالی‏که با انگشتانش ریشش را شانه می‏زد، اضافه کرد: «تفسیر نور خیلی ساده و روان است.»
زن گفت: «نه تفسیر والعصر می‌خواستم.»

مرد دوباره قفسه‌ها را پایید. دستش را گذاشت روی جلد بیستم ال‏میزان: «توی این هست.»

کتاب را بیرون کشید و گرد و غبارش را تکاند. بعد فوتی کرد: «این عربیه به‏دردتان می‌خوره؟ فکر نکنم ...»

زن ساعتش را گذاشت توی کیف چرمی قرمز رنگش، بعد لب برگرداند. گفت: «نه ... من که عربی بلد نیستم.»

مرد با عجله کتاب را سر جایش گذاشت. قفسه‌ها را کاوید. بعد کتابی را کشید: «این هم کتاب خوبیه؛ کتاب ازدواج در اسلام.»

زن بی‌میل نگاه کرد. ناگهان صدای ترق ترق آمد. مرد و زن هر دو هراسان نگاه کردند. قرآن‏ها روی زمین پخش و پلا شده بودند.

مرد با صدای بلند گفت: «وای ...!»

بعد دو دستی به سرش زد. کلاه پشمی از سرش افتاد جلوی زن. قرآن‌ها و کتاب‌ها را تند و تند جمع کرد گذاشت توی قفسه. گرد و غبارِ کتاب‏ها پیچیده بود توی فضا. زن خم شد تا کلاه را بردارد. چادرش افتاد. بال چادر را گرفت. خودش را پیچاند در چادر و شروع کرد به سرفه کردن.

مرد کلاه را گذاشت روی میز. بعد عرق پیشانی‌اش را با آستین‌ پیراهنش گرفت. بعد کلاه را برداشت. گفت: «دست شما درد نکند.»

زن سرفه‌ای کرد و گفت: «شما ساعت ندارید؟»

مرد پفی کرد. گفت: «ببین چه گرد و غباری!»

اشاره کرد به فضای تیره‌ی مغازه: «چندین سال بود به آنها دست نزده بودم.» بعد اضافه کرد: «المیزان فارسی هم نداریم.»

زن عطسه‌ای کرد. گفت: «ساعت ندارید؟ من دیرم شده.»

به ساعت خودش نگاه کرد: «اینم که خرابه!»

مرد به آرامی گفت: «ساعت شاید همان حول حوش چهارونیم، پنج باشد.»

زن به قرآن‌های روی میز نگاه کرد. گفت: «ترجمه‌ی دیگری ندارید؟ لطف کنید زود یکی رو بیارید.»

بعد به ساعتش نگاه کرد. گفت: «من می‌خوام برم.»

مرد گفت: «کی رو می‌خواهید؟»

جَلد رفت از قفسه‌ها چند جلد کتاب را برداشت: «این فولادوند»، مکث کرد: «این هم مجتبوی. ترجمه‌اش حرف نداره.» کنار گذاشت: «این هم تازه آمده. مال خرمشاهیه.»

آخری را گرفت جلوی زن و زل زد به صورتش.

زن ساعتش را کرد به دستش. بعد با لبخند گفت: «این هم خراب شد، درست سر ساعت چهارونیم عصر.»

مرد اول به ساعد زن، بعد به ساعتش و بعد به ساعت دیواری مغازه‌اش نگاه کرد.

زن قرآن جلد قرمزی را برداشت باز کرد. مرد خیره شد به تارهای مویی که از پیشانی زن آویزان بود. زن قرآن را گرفت به طرف مرد: «آقا ببخشین، سوره‌ی والعصر را پیدا می-کنید؟»

«این که خیلی راحته خانوم! من آن سوره را حفظم.» بعد شروع کرد به خواندن: «بسم‏الله‌الرحمن‌الرحیم والعصر، ان الانسان لفی خُسر ... »

- می‌خواستم به ترجمه‌اش نگاه کنم ببینم خوب ترجمه شده یا نه.

قرآن را از دست مرد گرفت. به ترجمه‏ی زیر آیات نگاه کرد. مرد هم خیره شده بود به دست‌های او: «ترجمه‌اش حرف نداره.»

زن قرآن را بست. دست کرد به کیفش، گفت: «چنده؟»

- قابلی نداره!

زن چندتا هزاری بیرون ‌آورد.

- گفتم که قابلی نداره.

‌زن هزاری‏ها را گذاشت روی یک قرآن دیگر که جلدش سبز بود. بعد پرسید: «شما تسبیح هم دارید؟»

مرد سرخ شد. گفت: «من پول نمی‌گیرم؛ ببرید یک فاتحه برای اموات ما بخوانید.»

زن به ساعت دیواری نگاه ‌کرد: «مثلِ این‏که ساعت کار می‌کنه.»

مرد به قرص صورت زن و تارهای شرابی رنگش که روی پیشانی‏اش ریخته بود، خیره ‌شد.

زن گفت: «ساعت چهارونیم عصر!»

مرد گفت: «ان‌الانسان لفی خسر ...»

زن لبخند زد و قرآن را برداشت گذاشت توی کیفش.

مرد گفت: «پس قرآن جلد قرمزی را برداشتید؟!»

▪ ▪ ▪

این داستانی بود با عنوان «قرانی با جلد قرمز» از ابراهیم اکبری دیزگاه. از مجموعه داستان‏ «خرده روایت‏های در باب چشم» که به‏زودی در آلمان منتشر می‏شود؛ کتابی که نتوانست از وزارت ارشاد در ایران اجازه‏ی انتشار بگیرد. هرچند نویسنده فلسفه خوانده و طلبه است و اهل علم، و از هرزه‏نویسی و هر نوع جانب‏داری سیاسی فاصله‏ها دارد، اما معلوم نیست چرا این داستان‏های ارجمند و قوی نتوانسته‏ در ایران مجوز نشر بگیرد.

این‌همه محدودیت، من‏باب سلیقه‏های ادواری و گزینش‏های اخلاقی، توسط آدم‏هایی که هیچ‏گونه صلاحیت علمی و حسی و حتی سنی لازم را ندارند، آسیب‏های بزرگی بر پیکر ادب و فرهنگ سرزمین ما وارد می‏کند.

با این‌همه، آدم‏هایی که کم‏ترین درکی از زیبایی ‏شناسی و هنر و ادبیات و تاریخ ندارند، مبنا را بر حذف و جزم و هدم گذاشته‏اند، اما غافلند که هنر دانه‏ی گیاهی است که هرگز زیر خاک نمی‏ماند و حتی از سنگلاخ هم عبور می‏کند تا سبز شود و پروبال بگشاید. این جزو جان و هستی هنر است.

داستان «قرانی با جلد قرمز» در ساعت چهارونیم شکل می‏گیرد. زمان می‏ایستد یا نویسنده زمان را می‏ایستاند و با ترفندی ساعت را متوقف می‏کند که همین یک لحظه در داستان او ساخته شود. آن هم با نگاه و حرکت و آه. در لحظه‏ای که قلبی تکان خورده و در برابر حضوری اغواگرانه، هم‏چون ساعت به‏ خواب می‏رود، خراب می‏شود و بعد که تمام شد، دوباره هم‏چون عقربه‏ی ساعت به‏راه می‏افتد.

ابراهیم اکبری دیزگاه با شناخت و تسلط کافی بر فضا، آدم‏ها و ادبیات، دوربینش را جای خدا می‏گذارد و نشان می‏دهد که داستان‏نویسی خلاق است. اشیا در داستان او شخصیتند و نه به وزن مذهبی‏شان، بلکه با وزن حضوری که در داستان دارند؛ اما چیزهایی قوی‏تر از خطوط نوشته شده در داستان، در لابه‏لای سطور پنهان حضور دارد که به داستان بعد ویژه‏ای می‏بخشد و نشان از توان نویسنده می‏دهد.

مثلاً حضور اغواگرانه‏ی عمدی یا سهوی زن، به عنوان یک ذات در داستان جریان می‏یابد و در برابرش نیز این دلباختگی و بیچارگی باز به عنوان یک ذات عمل می‏کند تا اندیشه و جهان‏بینی و دین دست‏ به دست شود، دستمالی شود و فراموش شود.

اشیا در این داستان شخصیت می‏شود تا داستان شکل بگیرد و نویسنده نشان می‏دهد که دین و جهان‏بینی یک ملت، چگونه شیئی می‏شود تا از شخصیت بیافتد.

داستان ابراهیم اکبری دیزگاه در لایه‏های متفاوت جریان می‏یابد؛ در صورت و در معنا. یکی در ظاهر است و یکی در عمق. لایه‏ی عمقی داستان نوشته نشده، اما در داستان جریان دارد.

ابراهیم اکبری دیزگاه نویسنده‏ای است که نامش در ادبیات داستانی خواهد ماند و تا این‏جا که من خبر دارم، بیش از سیصد داستان کوتاه نوشته است.

عباس معروفی

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خوب به نظر من که اصلا جالب نبود من مهندسی خوندم شاید زیاد از این چیزا سر در نیارم ولی جالب نبود

-- حسن ، Aug 31, 2010

خیلی داستان ضعیفی بود. بعضی نویسنده های جوان خیال می کنند هر کسی نگاه انتقادی به مذهب و سنت داشت یک شبه "صادق هدایت" می شود...

-- بدون نام ، Sep 2, 2010

ساعت چنده ؟ چادر افتاد ، چادرش رو جمع کرد ، نگاه کرد ، آن قفسه ، اين قفسه ، تمام داستان همين ها بود

-- بدون نام ، Sep 2, 2010


ارزش وقت گذاشتن رو نداشت
آخر متن دريافتم نويسنده هيچ حرفي براي گفتن نداشت، وديالوگ‌هاي زن و مرد روي دور تكرار افتاده بود
ساعت چنده!
قران چنده!
اين تمام داستان بود!

-- rohollah ، Sep 2, 2010

خلاصه آخرش چی ؟ این قصه چرا باید تو مغازه قرآن فروشی اتفاق بیفته ؟ چه تک و تعریفی هم از این قصه مسخره کرده اید . به نظرم این نویسنده و از این دست نویسنده ها دارای یک جور مریضی لاعلاجی هستند که فقط خود خدا باید بهشون رحم کنه . به من باشه می گم کله نویسنده این قصه رو باید توالت عمومی کرد .

-- عبداله ، Sep 2, 2010

اميدورام روزي برسد كه اين نويسنده از اين چيزها بكشند بيرون و به واقعيت ها بپردازند.
واقعاً چيز جالبي نبود .

-- بابك ، Sep 2, 2010

ba arze ehteram , dastan daghighan shekle vaghei dasht , entekhabe hazrate ali va nevisandeh beja bodeh

-- hassan ، Sep 2, 2010

متن جذابی بود.
فضاسازی عالی - توصیف ها دقیق.
ممنون

-- اتا ، Sep 2, 2010

خیلی جالب بود نویسنده جالبی منم مهندسی خوندم اما آدم . آدم به هر حال حس که داره از عمق و ظرایف داستانش لذت بردم کاش یه روزی بیاد ایران آزاد آباد رو ببینیم که صد البته اولین قدم در این باب آزادی به تمام معنا

-- armin ، Sep 2, 2010

وبلاگ داستان‌های کوتاه اکبری‌دیزگاه
http://dastan88.blogfa.com

-- از دوستان ، Sep 6, 2010

همونطور که در نقد آقای عباس معروفی هم دیدیم و من هم حسش کردم در این داستان نویسنده برای لحظاتی زمان رو منجمد میکنه تا اندیشه و جهان‏بینی و دین دست‏ به دست شود، دستمالی شود و فراموش شود.

-- shahram.bahram ، Oct 7, 2010

در هر حال ادمی طبق سوره والعصر در ضرر وزیان است چه ساعت کار کند یا حراب باشد

-- احمد ، Nov 25, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)