خانه > عباس معروفی > کارگاه داستان > حرف اضافه | |||
حرف اضافهعباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comشاید خیلی دیر شده باشد، اما مینویسم تا بفهمی حرف اضافه چیزی بیشتر از آن است که توی مدرسه یادت دادهاند چیزی بیشتر از: بر، به، از، با، در و ...
مینویسم تا یادت بماند حرف اضافه چطور میتواند برای یک آدم معمولی دردسرساز شود. مینویسم توی چندبرگ کاغذ که به قیمت دو بسته وینستون قرمز برایم تمام شده و باید بدون اینکه چیزی را خط بزنم بنویسم، چون دیگر نه وقتی هست و نه بستهی سیگاری. اینجا هر وقت کسی از جرمم میپرسد میگویم بیگناهم. راستش را بخواهی، همهی زندانیها بیگناهند و برای همه اشتباه کوچکی پیش آمده که آمدهاند اینجا. زندان تنها جایی است که خلافکاران تویش احساس آرامش و امنیت میکنند. جای حرف اضافه زدن ندارم؛ توی این بیست و چند سال اندازهی یک عمر حرف اضافه زدهام. حالا هرکدام از حرفهای احمد میآیند توی ذهنم و برای خودشان فلاشبک میزنند. مغزم پر شده از این فلاشبکهایی که اگر بتوانی ببینیشان یاد ۲۱ گرم ایناریتو میافتی. نمیدانم دیدهای یا نه. احمد صدای صحبت کردنم با نیلوفر را که از موبایلش پخش میکرد، ذهنم همینطور فلش بک میزد. به شبهایی که با نیلوفر بودهام، به همهی خوشیها، لذتها، نفسنفسزدنها و با هم بیدارشدنها. به وقتهایی که میرفتم خانهاش و تا میرفت توی اتاق، زنگ میزدم به گوشی موبایلش. همیشه عادتم بود. خیلی عادی بدون اینکه بدانم دارم حرف اضافه میزنم. زنگ میزدم و از پشت گوشی با هم عشقبازی میکردیم تا شارژ گوشیهامان تمام شود و بعد من بودم که میرفتم توی اتاق نیلوفر و روی تختش و ... یا ذهنم میرفت به آنوقتهایی که مادر مدام از نماز و روزهام میپرسید و من نمیفهمیدم که صدای من و نیلوفر را او و احمد و چندین نفر دیگر هم شنیدهاند و فقط او بوده که باور نمیکرده. تنها او بوده که کلی نذر امامزاده کرده بوده که اینها دروغ و کلک باشد و حقیقت نداشته باشد. او هم میشنیده که پشت تلفن به آقایش، رهبرش فحش میدادهام و باور نمیکرده و به احمد میگفته که اینها صدای پسرش نیست. احمد فیلمهای زیادی از من داشت. از زمان انتخابات که شده بودم یکپا مبارز و فعال سیاسی. مثل همهی جوانهای دیگر توی همهی تریبون آزادها حرف میزدم. دوستانش را میدیدیم که فیلم میگیرند و خیال هم نمیکردم حرامزادهها اینکاره باشند. احمد فیلمها را نشانم میداد و بازهم یاد آنهمه حرف اضافه میافتادم که زدهام؛ که شلوغ کردهام و بعد از انتخابات آشوب به پا کردهام و مادرم که باورش نمیشد. شاید فیلمها را که دیده بود یاد بچگیهایم افتاده بود و به احمد گفته بود که پای ثابت هیئت و جلسهی قرآن بودهام و کلی قرآن حفظ دارم و لوح تقدیرهای مسابقات قرآن روی دیوار اطاقم را نشان شوهرش داده بود. میدانسته که شغل شوهرش پدر و مادر نمیشناسد و به شوهرش گفته بود که من پسر شهیدم و این کارها اصلاً از پس من برنمیآید. شاید هم باور کرده بود و شکایت برده بود به امامزاده از اینکه نذرش قبول نشده. آخر عادت داشت اول نذرش را میداد و بعد منتظر جواب مینشست؛ شاید میخواست امامزاده را بگذارد توی خجالت. من هم مثل همهی آدمهای عادی زندگی کردم؛ مثل همه جوانی کردهام؛ با این تفاوت که احمد ناپدریام بود و با حرفهایم از بچگی کفرش را آورده بودم بالا. آنقدر مدرک جمع کرده بود که حالا هم مجرم سیاسی بودم و هم مفسد اخلاقی و متجاوز. توی دادگاه احمد دادخواست میخواند و مادر هم نشسته بود. دیگر نه گریه میکرد و نه نگران بود. با آنهمه صداهایی که از من شنیده بود و فیلمها و عکسهایی که دیده بود، فهمیده بود که من با درسهای حوزویاش و اعتقاداتش و حرفهای آن حاج آقای توی رادیو معارف جور در نمیآیم. قبول کرده بود که شوهرش سرباز گمنام امام زمان است و باید به تعهد و قسمش عمل کند. قبول کرده بود پسرش مفسد فیالارض است و خائن به مملکت. باید بهای حرف اضافهزدنش را بدهد. حرفهای اضافهای که پشت تریبون آزاد زده بودم، به شوهرش گفته بودم، حرفهایی که با موبایل، با نیلوفر، با نیلوفر، با موبایل، با موبایل ... احمد از توی دادخواست میخواند که من تجاوز کردهام، آشوب کردهام و به مملکت خیانت کردهام و از دادگاه و قاضی میخواهد مطابق گفتهی قرآن با من رفتار کنند. میخواستم بگویم قرآن خودش گفته گوش در برابر گوش، چشم در برابر چشم. پس رای دادگاه اگر قرآنی است باید بشود تجاوز در برابر تجاوز، آشوب در برابر آشوب، خیانت در برابر خیانت و ... مثلاً محکومم کنند به ده سال خیانت دیدن، آشوب دیدن، تجاوز ... هفتهی بعد آمدند توی بند و گفتند دادگاه اول حکم سنگسار داده، اما بعد تخفیف خورده و شده اعدام. گفتند بهخاطر پیگیریهای احمد بوده که دادگاه تخفیف داده در صدور حکم. گفتند حکم هفتهی بعد اجرا میشود. گفتند خودکشی نکنید، گفتند همیشه امید داشته باشید و امید دری است که باید بگذارید باز بماند؛ شاید چیزی بیاید داخل و شما متوجه نشوید. گفتند تا روز اجرای حکم امیدوار باشید، تا پس فردا. تا روز اجرای حکم صادر شده برای زدن حرف اضافه. تا بفهمی حرف اضافه چیزی بیشتر از آنست که توی مدرسه یادت دادهاند. چیزی بیشتر از: بر، به، از، با، در و ... این داستانی بود با عنوان «حرف اضافه» از موحد تاری مرادی. داستانی کوتاه از یک رویداد آشنا. جوانی در تظاهرات پس از انتخابات شرکت کرده و به جستوجوی رأی گمشدهاش به مردم پیوسته است. اما ناپدریش که سرباز گمنام امام زمان و مأمور وزارت اطلاعات است، او را به محاکمه و زندان کشانده است. در این داستان باز با این واقعیت تلخ تجسس و شنود مواجهیم. به موازات مناسک دینی و رعایت نماز و روزه، درست در جایی که حکم محکمش میگوید: «لاتجسسو»، ناپدری ولی با کنترل تلفن پروندهی جوان را روی میز قاضی گذاشته است. هرچند مختصر، اما میدانیم که جوان تازهترین فیلمهای فضای روشنفکری را خوب میشناسد و نسبت به وضعیت و نقشش در اجتماع آگاهی دارد. دروغ را میشناسد، تجاوز و خیانت را هم میشناسد. ناپدری از دادگاه میخواهد که با جوان مطابق قرآن رفتار شود. چرا که او تجاوز کرده، آشوب کرده و به مملکت خیانت کرده است، و راوی از خود میپرسد: پس اگر رأی دادگاه قرآنیست، آیا نباید تجاوز در برابر تجاوز، آشوب در برابر آشوب و خیانت در برابر خیانت قرار گیرد؟ و با اشاره به تجاوزها و خیانتها و دروغهای آشکار دولتمردان، هوشمندانه با یک جمله بحث را میبندد: «مثلاً محکومم کنند به ۱۰ سال خیانت دیدن. ۱۰ سال تجاوز دیدن.» موحد تاری مرادی میتواند روی این داستانش کمی بیشتر کار کند. تصاویر را روشنتر بسازد. دیالوگها را ورز دهد و به شخصیتها خون و رنگ بیشتری ببخشد. این داستان جای کار دارد. در این سالها بهویژه پس از سرکوب سراسری، پس از تقلب انتخاباتی آنچه لایههای زخمی جامعه نیاز داشت، باید بهوقوع میپیوست. این که مردم در اعماق اجتماع بهوضوح از دروغهای آشکار و خیانتهای حکومتگران باخبرند و اگر در سکوت اجباری چنان آتش زیر خاکستر جرقه نمیزنند، تاریخ نشان داده است که هر جام شیشهای یک نقطهی مرگ دارد. بارها ضربههای کاری بر سینهی جام نشسته و اتفاق نیفتاده، اما تنها یکبار ضربهای جام را در خودش فرو ریخته است. ادبیات خلاقه و داستانی در برهههایی از زمان با رویکردی عمیق مقاومت تکههای گمشده و ناپیدای تاریخ را میسازد و اگرچه فعلا امکان انتشار نمییابد، اما همچون آتش زیر خاکستر روشن و گرم و بیدار میماند. با این حال فرصت انتشار در این برهه از زمان بسیار فراهمتر از زمانهای قدیم است. هنرمندان ایران در کنار مردم تصویر تمامقد و کامل نظام اسلامی و حکومتگران را ثبت میکنند. یکی با نقاشی، یکی با داستان، یکی با عکس. و در تنهاییهای شبانه در کوچههای شهری که مردمش در هر خیزش و اعتراضی سرکوب شدهاند، کسانی هم هستند که ترانهای را با سوت یا زمزمه تکرار میکنند و بر ترس خود فائق میآیند.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|