خانه > انديشه زمانه > روشنفکران > معمّایِ بوفِ کور خانه > انديشه زمانه > مقالات > معمّایِ بوفِ کور | |||
معمّایِ بوفِ کورداریوش آشورینوشتههایِ صادقِ هدایت، و بر فرازِ آنها، بزرگترین اثرِ او، بوفِ کور-- که به گواهیِ همگان بزرگترین اثر در ادبیّاتِ مدرنِ فارسی ست-- در این سالها ییش از هر زمانِ دیگري ذهنها را در فضایِ روشنفکرانهیِ ایرانی به خود مشغول داشته است. در این سالها در بارهی او، بهویژه بوفِ کور او، بیش از هر نویسنده و اثرِ دیگرِ مدرن در فارسی کتاب و مقاله نوشته شده است. این رویکرد علّتهایی دارد که از زمینهی تاریخیِ کنونی برمیآید. هدایت، به دلایلی که خواهم گفت، نه تنها نویسندهاي پیشگام که نویسندهاي بزرگ و ماندگار بود. در دو-سه نسلِ پس از او بسیاري کوشیده اند "رکوردِ" او را بشکنند و بر او پیشی بگیرند. در نوشتنِ داستانِ کوتاه بسیاري بر او پیشی گرفته اند و داستانهایِ خوشساختتر و پروردهتري نوشته اند. امّا هدایت دو قلّهی دستنیافتنی دارد که او را با نیرویِ بسیار ماندگار میسازد. یکي بوفِ کور او ست در داستاننویسی، و دیگر تَسخَرنامه(۱)هاي او. بوفِ کور و آن مجموعهیِ تسخَرنامهها، اگر چه از دو ژانرِ ادبیِ گوناگون اند و به ظاهر ربطی به هم ندارند، امّا در بنیاد پاسخهایی هستند از یک قلم به مسألهی بنیادیِ نویسنده از دو راهِ مخالف. بوفِ کور بازنماییِ داستانگونهیِ فضایِ تنگ-و-تار و شومِ زندگانیِ یک راوی ست یا روایتِ یک کابوسِ هولناک. و تسخرنامهها شوخیهای گزنده و پرخاشهای بازیگوشانه یا خشمآلودِ او ست به فضایِ زندگانیِ اجتماعی و تاریخیِ خویش. امّا بوفِ کور، با بنیادِ تاریخیِ داستاناش-- که اکنون با آخرین کاری که در تحلیلِ آن شده دیگر بهروشنی میتوانیم از این بنیاد سخن بگوییم-- و تسخرنامهها، با همه ناهمگونگیِ فُرمشان، زهرخندی هستند بر جهانِ تاریخیای که هدایت در آن چشم گشوده و زیسته است. نوشتههایِ او، بهویژه این مجموعه، در حقیقت، رنجنامههایِ او در بازگفتِ این زندگی و ادّعانامههایِ هنرمندانهیِ او بر ضّدِ آن است. هدایت، مانندِ هر انسانِ دیگری، در زندگانی در چنین جهانی با مردمانِ دیگری شریک بوده است. امّا آن مردمانِ دیگر، از جمله دوستان و نزدیکانِ او، از این زندگی و این جهان آنچنان رنجی نبرده اند که او برده، یا چه بسا از آن خشنود هم بوده اند. خشنودها همانهایی هستند که هدایت آنها را "رجّاله" مینامد یا آدمهای احمق و خنگ و گول. پس، از دیدگاهِ اینان، یعنی همان "رجّاله"ها و احمقهای از-خود-راضیِ خوشبخت، میباید "اشکالی"، کمبودی، در وجودِ او بوده باشد که از او موجودی ناخرسند و سرکش، و کوتاه سخن، "نابههنجار" ساخته است؛ نابههنجاریاي که این گونه، به صورتِ اندوهنامه و تسخرنامه، از او سرریز کرده است. او این نابههنجاری، یعنی مثلِ دیگران نبودن، را همچون سرنوشت خویش میپذیرد و میگذارد که در او به زبانِ هنر زبان باز کند. نابههنجاری در وجودِ او این بخت را داشته است که با یک استعدادِ ادبیِ عالی همراه باشد و از راهِ آن به بیرون سرریز کند. این سادهترین و سرراستترین راهِ پاسخگویی به "مسألهی هدایت" است، چنان که تاکنون بسیاری از سخنسنجان و نقدگران رفته اند. روانشناسیِ مدرن با نیچه و فروید به ما فهمانده است که هر گفتاری را اگر با گوشِ هوش بشنویم و به پسِ پشتِ آن، یا به ژرفنایِ ناخودآگاهاش، چشم بدوزیم، افزون بر آنچه میگوید، با نشانهشناسیِ گفتار یا سبک و هنجارِ آن چیزی را از نهانِ روانِ خود پدیدار میکند. او با آنچه میگوید، همهنگام، چیزهایی را ناگفته میگذارد یا میپوشاند. پس کشفِ نهفتهها و ناگفتههایِ او، که "رازِ نهانِ" روانِ او را در بر دارد، کاری ست بر عهدهیِ تفسیرِ روانشناسانه. رهیافتِ روانشناسانه به اثرِ ادبی به جایِ خود سزا و روا ست، زیرا اثرِ ادبی گفتاری ست از یک شخص در جایگاهِ آفرینندهی اثر. امّا رهیافتِ تحلیلِ روانشناختی یک وجهِ دیگرِ اثر را نادیده میگذارد. وجهِ دیگر این است که هر گفتاري در دلِ خود گفتمانای دارد از آنِ یک زمانه، از آنِ یک محیطِ اجتماعی و تاریخی. به عبارتِ دیگر، بازتابی ست از آنچه در یک فضایِ جمعی و روانِ جمعی جریان دارد و آدمها دستِ کم آدمهایِ از یک سنخِ اجتماعی، مانندِ "روشنفکران" با مسألههایِ آن درگیریهایِ جمعی دارند. به عبارتِ دیگر، بازتابی ست از "روحِ زمانه". با چشم دوختن به وجهِ آفرینشِ جمعی اثر، از این دیدگاه، دیگر آن را نه یک گفتارِ برامده از یک فضایِ درونی، از درونِ یک "سوژه"ی سربسته و دربسته که با خود در حدیثِ نفس است، بلکه آن را بازتابی از یک فضایِ گفتمانی مییابیم که "سوژه"، یا ذهنیّتِ فردی، به رویِ آن گشوده است و آن را بازنمایی میکند. و سرانجام این که، معنای اثر-- و از جمله معنای اثر برایِ خودِ آفرینندهی آن-- از این دیدگاه، بازتابي ست از یک فضای همگانی، از "روحِ زمانه"، و با دگرگون شدنِ آن دگرگونی میپذیرد. با دنبال کردنِ سر این رشته که از هرمنوتیک فلسفی در آغازِ قرنِ بیستم آغاز میشود و دامنهی آن به فلسفههایِ پُستمدرن میکشد، اهلِ اندیشه در بابِ ادبیّات تا آن جا پیش رفته اند که "مرگِ نویسنده" را اعلام کرده اند. یعنی که اثر، پس از انتشار، معنایِ خود را در رویکردهایِ تازهی فردی و جمعی به آن و چهگونگیِ"خوانش" آن مییابد، و بر حسبِ هر کس، یا هر فضا و زمانهاي، چهبسا معنایِ دیگر یا معنایِ تازهای در آن بیابد. در موردِ هدایت و بوفِ کور او هم داستان همین است. آن جست-و-جویی که در این اثر ویژگیهایِ شخصیّتی و روانشناختیِ نویسنده را از راهِ گفتارِ راوی پیجویی میکند، و تنها در این محدوده در آن به دنبالِ معنا میگردد، چهبسا به خطا میرود. راوی و نویسنده یکی نیستند، در عینِ آن که از هم یکسره جدا نیز نیستند. دردها و رنجهایِ راوی همان دردها و رنجهایی ست که نویسنده، به گواهیِ نامهها و دیگر نوشتههایاش، گرفتارِ آنهاست. امّا، اهمیّتِ این دردها و رنجها بسیار بیش از یک درد و رنجِ فردی ست. رنجنامهی بوفِ کور و تسخرنامههای هدایت از سرچشمهی یک رنج و تخلکامیِ جمعی نیز آب میخورند که هدایت با حسّاسیّتی بینهایت و با شاخکهایی تیزتر از همه آن را حس کرده و در قالبِ ادبیّات ریخته است. به همین دلیل، نوشتههایِ او جایگاهِ ویژه و بیمانندی در ادبیّاتِ مدرنِ ما دارند که تنها برامده از تواناییِ آفرینندگیِ ادبیِ نویسنده نیست، بلکه از آن جهت نیز هست که هدایت در تاریخِ روشنفکریِ مدرنِ ما یک شاهچهره (icon) است که تاریخِ دردناکِ پیدایشِ این "روشنفکری" و شکلگیریِ وجدانِ زخمناکِ آن را بهتر از هر کسی در قالبِ ادبیّات بازنمایانده است. شرمگینی، حسّاسیّت، و آسیبپذیریِ بیاندازهی هدایت، که خود را در پسِ زبانِ گزندهی طنز و تسخر پنهان میکند، یا، به زبانِ روانشناسی، ناکامیهایاش را با آن "جبران" میکند، در پرتوِ حسِ-و- هوشی بیاندازه تیزبین و سرسخت و آشتیناپذیر و حملهور، تا مرزِ خودویرانگری، و بویاییای که، از بختِ بد، بویِ گند-و-گـُه را در فضا بهتر از هر بینیِ دیگری بازمیشناسد و از آن رنج میبرد، روایتهایی را بر جا گذاشته است که افزون بر وصفالحالِ او وصفالحالِ "ما" نیز هست، آن هم در طولِ چند نسل. به همین دلیل، هدایت زندهترین و همزمانترین نویسنده در میانِ تمامیِ نویسندگانِ مردهی ما ست. و اگر چنین رویکردی را به آثار او و، بالاتر از همه، به این دسته از آثارِ او میبینیم، به این دلیل است که وجدانِ زخمناکِ روشنفکریِ "جهانِ سوّمیِ" ما، پس از دورانِ خوشبینیها و امیدواریهای سادهلوحانه به بودیافتِ (تحقّق) ایدهها و آرزوهای خود، با تجربههایِ دو نسلِ اخیر، بیش از هر زمانِ دیگر به آن زخمها خودآگاه است و از آنها رنج میبرد. میانِ کند-و-کاوی که ذهنِیّتِ روشنفکرانهیِ ما در آثارِ هدایت، و بهویژه بوفِ کور او، میکند، و رویکردِ شگفتانگیز ما به دیوانِ حافظ، به گمانِ من، رابطهای هست. این دو، دو وجهِ ناهمسازِ روانِ جمعیِ روشنفکرانهی ماست، یکی خودشیفتگیِ ما، و دیگری از-خود-بیزاریِ ما. با رویکردِ به آنیک، یعنی حافظ، همچنان می خواهیم در جهانِ ویرانِ خود گوشهی خیالیِ امني در پناهِ عالمِ "رندیِ" او-- با هر تفسیری که از آن داشته باشیم-- جوییم، و با همه آوارگیمان در جهانِ کنونی، از دور-و-برِ "خانهی پدری"، و شکوهِ دیرینِ، امّا از دست رفتهیِ آن، چندان دور نشویم، و با رویکردِ به اینیک، یعنی هدایت، چهبسا تهوّعی را که از این جهانِ ویرانه بیخِ گلومان را گرفته است، بیرون میریزیم. هدایت خود همان "رندِ" حافظ است، با تمامیِ هوشمندی و ظرافتها و شکنندگیهایاش، در دگردیسی به روشنفکری مدرن. خودآگاهیِ او عرصهی پرعذابِ این دگردیسی ست. به همین دلیل، وصفالحالِ او خود وصفالحالِ "ما" ست. هدایت یکی از درخشانترین پیشگامانِ روشنفکریِ مدرن در میانِ ماست. نوشتههایِ او گواهی ست بیچون-و-چرا از جایگاهِ او. امّا او در عینِ آن که از فضایِ زمانهی خود تأثیر پذیرفته و آن را در نوشتههایِ خود بازمیتاباند، روشنفکری ست سخت تکرو با بیرحمانهترین داوریها در بارهی خود و روزگارِ خود. هدایت قلّهی خودآگاهی در آن تجربهی تاریخی ست که من با عنوانِ "از شرق به جهانِ سوم" برای خود فرمولبندی کرده ام و پیرامون آن هم نوشته ام. بوفِ کور و تسخرنامههای او از این جهت از یک بیخ-و-بن اند. آن بیخ-و-بن حساسیّتِ دردمندانهی او به این دگردیسیِ تاریخی ست. امّا در یکی به زبانِ اندوهزدگی سخن میگوید و در دیگری به زبانِ خندستان، که آن اندوهزدگی همچنان در پسِ آن نشسته است. زبانِ خندستانِ او هرچه پیشتر میآید تلختر و گزندهتر و حتّا درّندهتر میشود. از وغوغ صاحاب به ولنگاری تا توپِ مرواری این سیرِ تلختر شدن و گزندهتر شدن را میبینیم که در این آخرین به تسخرِ پُرخشمي بدل میشود که با زهرخندِ خود میخواهد همهچیز را در پیرامونِ خود بترکاند. تهوّعِ ویرانگرِ هدایت را که در توپِ مرواری بازتاب دارد، میتوان بهروشنیِ تمام در نامههایِ او به دوستاش، شهید نورایی، دید که همزمان نوشته شده است. هدایت و خودآگاهیِ تاریخی در میانِ "ما" امّا، اگر روشنفکریِ مدرنِ اروپایی با دیدِ اروپامدارانهی خود و با انقلابِ صنعتی و رشدِ انفجاریِ ایدهها و علمِ مدرن خود را بر چکادِ پیشرفتِ تاریخ به سویِ آرمانشهر دادگری و فراوانی و آسایش و خردورزی رهسپار میدید، روشنفکریِ برامده از دگردیسیِ رندِ فرزانهی شرقی به انسانِ نکبتزده و خواریکشیدهی جهانِ سومی، با این هشیاری تاریخی-- که جایِ "خوابِ قرونِ وسطایی" را گرفت-- ناگزیر میبایست به دنبالِ دلایلِ بیچارگی و درماندگیِ خود در عالمِ تاریخی و فرهنگیِ بومیِ خود بگردد.(۲) بنا بر این، زیر-رو-کردنِ تاریخ و به دنبالِ یک "خودِ" اصلی گشتن، که با سنجههای شأن و شرفِ انسانیّت مدرن، شأن و شرفِ انسانِ اروپایی، بتواند "هویّتِ اصیلِ"خود را از ورای تمامیِ نکبت و درماندگیِ کنونی بازشناسد و بشناساند، وظیفهی پُروسواسِ روشنفکرانِ پیشاهنگ (یا به زبانِ روزگارشان، "منوّرالفکران") شد و تا امروز همچنان ادامه دارد. کند-و-کاو در تاریخ در پی یافتنِ "هویّتِ اصیلِ" خود و از آن راه دریافتنِ علّتالعللِ نکبتزدگی و ناکامیِ کنونیِ خود کاری ست که نویسندگانِ صدرِ مشروطه، یا همان پیشاهنگانِ روشنفکریِ مدرنِ ما، مانندِ آخوندزاده و میرزا آقا خان، در پیش گرفتند و برخی از نویسندگانِ کنونی همچنان دنبال میکنند. هدایت نیز در این میانه جایگاهِ ویژهیِ خود را دارد. او نیز سخت درگیرِ پرسش از تاریخ و جست-و-جویِ علتالعللِ بدبختیِ تاریخیِ "ما" ست. امّا اگر آن دیگران با این کند-و-کاو در تاریخ در پیِ کشفِ علّتالعللِ نکبتزدگیِ ما برای گشودنِ راهی به بیرون از آن میکوشیدند و همچنان میکوشند، هدایت خود را در یک بنبستِ هولناکِ تاریخی میبیند که راهِ برونرفتی از آن نمیشناسد. بوفِ کور و توپِ مرواری بیش از هر اثرِ دیگرِ او بازتابِ تهوّعِ دردناکِ او از اسارت در بنبستِ تاریخِ این دگردیسی ست. روشنفکری دورانِ هدایت و چندی پیش از آن سخت درگیرِ تاریخِ ایرانیّت و چند-و-چونِ زیر و بالاهای آن بود. این تاریخ در زیرسلطهی مفهومهایی که "منوّرالفکران" از تاریخپردازیِ ناسیونالِ اروپایی آموخته بودند، شکل میگرفت و نوشته میشد. در این فهم از تاریخ و نگارشِ آن، زیرِ نفوذِ فضایِ فکریِ اروپایی در قرنِ نوزدهم تا نیمههای قرنِ بیستم، نژادباوری هم جایی اساسی داشت. بنیادیترین سازمایهی فکریِ آن آگاهی به یک تاریخِ پیش از اسلام و یک تاریخِ پس از اسلام بود. تاریخِ پیش از اسلام به صورتِ تاریخِ ایرانیّتِ ناب، ایرانیّتِ "آریایی"، سراسر آکنده از فضیلتهایِ اندیشهی پاک و فرهنگِ شکوهمند بود. به همین دلیل، چیرگیِ عربیّتِ سامی، و در پیِ آن ترک و مغول، همچون دشمن و آلایندهی نابی و پاکیِ آن آریاییّت، مسؤولِ همهی درماندگی و ذلتِ کنونی شناخته شد. هدایت سخت زیرِ نفوذِ این برداشت از تاریخِ ایرانیّتِ خود بود و با وسواسي شگفت به آن میپرداخت. نشانهگذاریهایِ فراوانِ تاریخی در بوفِ کور، از جمله اصلِ هند-و-ایرانیِ راوی، و نشانههایی که راوی از شهرِ زیستگاهِ خود، شهرِ ری و از دو زمانِ تاریخیِ زندگانیِ خود در روایتِ یکم و دوّمِ به دست میدهد، زیرمتنِ تاریخیِ اثر را به زبانِ نمادین نشان میدهد. از جملهی این نشانهها و یکی از گویاترینشان پولی ست که راوی در دو بخشِ روایت به کالسکهچی میدهد. در روایتِ یکم پولِ اواخرِ دورانِ قاجار است و در روایتِ دوّم پولِ دورانِهای نخستینِ تاریخِ اسلامی.(۳) نویسندگانِ گوناگون به این زمینه اشاره کرده اند، از جمله نادر نادرپور به معنایِ رمزیِ این سو و آن سویِ"نهرِ سورن"، در نزدیکی شهر ری، به عنوانِ رمزِ دو پارهی تاریخِ ایران، یکی پیش از اسلام و دیگری پس از اسلام. معنایِ نمادینِ "بوف" در این روایت هم در رابطه با این زیرمتنِ تاریخی گویا ست. بوف یا جُغد، به روایتِ نمادینِ ایرانی، پرندهایِ ست که در ویرانهها خانه دارد و آوایِ شوماش نوحهسرا ست. داستانِ بوفِ کور اگرچه در فضایي خوابناک با روایتِ سوررئالیستی میگذرد، امّا ساختمانِ آن و سازمایههایِ رمزیاش بسیار درچیده و سنجیده و اندیشیده در کنارِ یکدیگر قرار گرفته اند. محمدِ صنعتی در پژوهشِ تحلیلیِ پِرمایهیِ خود، با نگاهِ روانکاوانه، این نکته را بهخوبی نشان داده است.(۴) و اینک کتابِ ماشاءالله آجودانی را داریم(۵)، به عنوانِ آخرین کتاب در بارهیِ هدایت و بوفِ کور، که به زمینهیِ ذهنیّتِ تاریخیِ پدید آورندهی اثر، یا گفتمانِ نهفته در آن، پرداخته است. یعنی، زمینهاي که بینشِ تاریخیِ هدایت را شکل داده و بوفِ کور از دلِ آن سر بر آورده است. این کتاب گامي تازه است در گذار از فهمِ روانشناختیِ بوفِ کور به فهمِ تاریخیِ آن، با نگرش به زیرمتنِ تاریخیِ ذهنیّتِ روشنفکرانهی هدایت و فهمِ او از گذشتهی تاریخیِ خود. آجودانی با تسلطی که بر ادبیّاتِ دورانِ مشروطه دارد، بر زمینهای به مطالعه و ساختگشاییِ بوفِ کور دست میزند که امروز ناماش مطالعهی میانمتنی (intertextual) ست. این گونه مطالعه نگاهی ست به اثرِ ادبی از دیدگاهِ علومِ انسانی که اثر و آفرینندهی اثر را در متنِ تاریخ و ذهنیّتِ جمعی مینگرد و معنایِ اثرِ ادبی را در متنهایِ همزمان و ذهنیّتِ جمعیِ فراگیرندهی آن، از جمله نو.شتههایِ دیگرِ نویسنده، میجوید. این رهیافت به اثرِ ادبی گونهاي کالبدشکافیِ آن است با کنجکاویِ علمی برای دست یافتن به زیرمتنی (context) که متن (text) را ممکن کرده و معنایِ خود را، خودآگاه و ناخودآگاه، در آن نهاده است. آجودانی در ساختارِ بوفِ کور بازتابِ شیفتگیِ شدیدِ هدایت به ایران و تاریخِ آن را میبیند، و نامِ "ناسیونالیسمِ هدایت" بر آن میگذارد، و پیشینه و زمینهی این ذهنیّتِ "ناسیونالیستی" را در نوشتههایِ دیگرِ هدایت، پیش و پس از بوفِ کور، و همچنین در کلِ ادبیّاتِ دورانِ مشروطیّت به بعد، در نوشتهها و سرودههایِ نویسندگانِ پیش از هدایت و همروزگارِ او، همچون میرزا آقا خان و عشقی و عارف و بسیاري دیگر نشان میدهد. در تمامیِ این آثار، چنان که اشاره کردیم، نمای تاریخیِ "ایران"—آن گونه که در ذهن و زبانِ شاعران و نویسندگانِ آن دوران رخ مینماید و تا روزگارِ ما دنباله دارد—از دو بخش تشکیل میشود: یکی، دورانِ پرشکوهِ "ایرانِ باستان"، که در نظرِ ایشان یکی از درخشانترین فرهنگها و تمدنهای بشری را پرورده و بالانده و دِینِ کلانی به گردنِ تاریخِ بشریّت دارد؛ و دیگری، دورانِ تباهی و نکبتزدگیِ این فرهنگ و تمدن که سرآغازِ آن حملهی عرب و از میان رفتنِ "دینِ بهی" و چیرگیِ بدویت و خشونت و بیفرهنگیِ "عرب" در قالبِ یک دین است. بخشِ یکمِ این تاریخ همان تصویرِ چهرهی رُمانتیک و آسمانیِ"دخترِ اثیری" از "مامِ میهن" است که در روایت یکمِ بوفِ کور نمایان میشود و تنِ مردهی خود را به راوی میسپارد. همان "مامِ میهن" در بخش دوّم در قالبِ "لکّاته" پدیدار میشود، که بهظاهر شریکِ زندگیِ راوی و همسرِ او (و هم خواهرِ شیری و تالیِ مادرِ او) ست، امّا با بیاعتناییهایاش به او و هرزگیهایاش مایهیِ عذابِ بیپایانِ او در آن زندگانیِ نکبتبارِ زیرزمینی ست. با تحلیلِ زمینهیِ گفتمانِ حاکم بر این اثر، درمییابیم که این دو نمودِ نمادین، به سادهترین و روشنترین کلام، چیزی نیست جز تصویرِ دو چهرهیِ تاریخی از "مامِ میهن" در دو بهرهیِ تاریخیِ پیش و پس از اسلام. آجودانی بر حلقهی رابطي میانِ نمایشنامهی پروین دخترِ ساسان و بوفِ کور انگشت میگذارد که برایِ فهمِ ساختارِ معناییِ بوفِ کور بسیار روشنگر است. و آن وجودِ "چهرهپردازِ" نقاش در آن نمایشنامه است که نقشي از پروین، دختر-اش، را میکشد که همان را، با توصیفهایی همانند، بر رویِ آن "گلدانِ راغه" در روایتِ دوّمِ بوفِ کور میبینیم. این گلدان یکی از اشیاءِ نمادینِ اصلی در ساختارِ این بخش از داستان است. با این سرپلِ روایتی میانِ این دو اثر، که پشتِ هم نوشته شده اند، میتوان به یقین گفت که آن نقاشِ رویِ قلمدان در بوفِ کور کسي جز همان نقاش در پروین دخترِ ساسان نیست که در آن نمایش نامه، به عنوانِ نمادِ پایانِ یک تاریخ، تاریخِ شکوهمندِ "ایرانِ باستان"، کشته میشود، امّا در روایتِ دوِمِ در بوفِ کور بهرهیِ دوّمِ زندگانیِ تاریخیِ خود را در قالبِ زندگانیاي نکبتزده میگذراند در زیرِ بارِ یک سرنوشتِ شومِ تاریخی، در کنارِ مردمي "رجّاله" و از بنیاد بیگانه با او. این زندگانیِ هولناک با مرگِ دو بخشِ این تاریخ، با مرگِ "مامِ میهن" در دو چهره، به پایان میرسد. نخست مرگِ "دخترِ اثیری" در آغوشِ راوی، و دیگرِ مرگِ "لکّاته" به دستِ راوی. و در پایان دگردیسیِ کاملِ راوی به پیرمردِ خنزر-پنزری که، به گفتهیِ آجودانی، نمادِ روحِ چیرهیِ عربیّت بر تاریخِ "ایران" و پایانِ کارِ زندگانیِ این آخرین شاهد و گزارشگرِ بیمارِ این تاریخ است. هدایت تا پایانِ عمر و با عذابِ فراوان نعشِ این تاریخ و مامِ میهن را با خود کشید و هرگز نتوانست خود را از کابوسِ آن آزاد کند. توپِ مرواری آخرین فریادِ او در زیرِ این بار بود و در آن نه تنها تاریخِ ایران که تاریخِ جهان را با خشم-و-خروش به سخره گرفت. بوفِ کور از این دیدگاه، یک اثرِ ادبیِ آفریدهی ذهنیّتِ جمعیِ روشنفکرانهی مدرنی ست که با ایمانی که به تاریخ و انجامشناسیِ تاریخی، و نیز نقشِ پیشاهنگِ تاریخیِ خود، مییابد، میخواهد تاریخِ ملّیِ خود را بازسازی کند. امّا این تاریخی ست که، به اصطلاحِ آرامشِ دوستدار، به دست "روشنفکرِ پیرامونی"، در جهانِ پیرامونی، ساخته و پرداخته میشود. روشنفکرِ پیرامونی از دلِ جهانِ "شرقی" و فرهنگِ آن سر بر آورده و با احساسِ ضعف و زبونی در خود و جهانِ "شرقی" خود به دنبالِ الگویِ روشنفکرِ مرکزی در جهانِ غربمَدار، گرفتارِ بیماریِ "غربزدگی" ست، خواه با شیفتگی به "غرب" یا نفرت از آن، که در پیشتازانِ نظریّهیِ "غربزدگی" و ستیزندگان با "غرب" دیده ایم.. او پیوسته جهانِ کهنِ خود و ویرانههای آن را با جهانِ نوی غرب و روشنفکریِ آن میسنجد و از نکبت و درماندگی جهانِ خود احساسِ نفرت میکند. این احساسِ نفرت خود را در بازخوانی تاریخ بازمیتاباند، خواه بازخوانیِ میرزا آقاخان باشد خواه جلالِ آلِ احمد. یکی از ساز-و-کارهای جبرانیِ این احساسِ حقارت بازساری گذشتهاي سراسر شکوه و بزرگی ست. با این گمانِ، که در ساخت-و-پرداختِ "تاریخِ ملّیِ" مدرنِ ما جایی اساسی دارد، اگر دو-سه رویدادِ شومِ تاریخی، و بالاتر از همه، حملهیِ عرب و مغول، در میان نبود، از دلِ آن جهانِ شکوهمند میتوانست جهانی همچون جهانِ مدرنِ صنعتی با همهی جلوههای فرهنگ و هنر-اش بیرون بیاید. فهمِ روانشناسیِ کسي که تاریخ را بازسازی میکند برای فهمِ معنایِ تاریخی که میسازد ضروری ست. باری، به این ترتیب، تاریخِ "ایران" و مفهومِ "ایران" در قالبِ ذهنیّتِ روشنفکرانهی در گذار از "شرق" به جهانِ سوم ساخته و پرداخته شد. بخشِ چشمگیری از روشنفکرانِ برجستهی دوران رضاشاهی در پرتوِ ناسیونالیسمی رنگپذیرفته از نژادباوری در مقامِ ایدئولوژی رسمیِ دولتی، از راهِ ساختن و پرداختنِ "ایرانِ نوین" در سایهی خدایگانسالاریِ فرزانه (enlightened despotism) امید بسته بودند که ایران را از نکبتِ ویرانگریهایِ عرب و مغول نجات دهند و "مجد و عظمتِ" دولتِ ساسانی را در قالبِ کشوری با ساخت-و-سازِ مدرن به آن بازگردانند. امّا هدایت با آن بدبینی و نومیدی که در او بود، و همچنین تیزبینیاش، این داستان را باور نکرد و با بوفِ کور بنبستِ این تاریخ و ناممکنیِ خروج از آن را مُهر کرد.(۶) این را هم باید گفت که انقلاب اسلامی، با شگفتی بسیار، این بنبست را برای بسیاری که به این خوانش از تاریخِ "ما" همچنان پایبند اند، نمودار کرده است. آجودانی هم به این بحث میپردازد که هدایت مدرنگریِ ایران را با زمینهی تاریخیِ اسلامی و "عَـرَبزدگی"اش ناممکن میداند. کتابِ دیگرِ او به نامِ مشروطهی ایرانی هم پژوهشی ست و تحلیلی پُرمایه در بارهیِ فهمِ "ما" از مدرنیّت، که کم-و-بیش بر همین پیشانگاره تکیه دارد. آجودانی از راهِ مطالعهی میانمتنی، ساختارِ معناییِ زیربناییِ بوفِ کور را باریکبینانه میگشاید. کتابِ او نمونهی بسیار خوبي ست از این رهیافت. امّا نکتهای که در موردِ این اثر همچون اثرِ ادبی میماند آن است که با این فهم، که گونهای فروکاهندگیِ (reductionism) یک اثرِ ادبی به زمینهیِ امکانِ تاریخیِ آن است، ادبیّتِ (literariness) اثر، و فهمِ ادبیِ اثر، همچنان بر جایِ خود باقی ست. بوفِ کور را اگر در جست-و-جویِ معنایِ گفتمانیِ نهفته در آن، از ساختارِ هنریِ بسیار ظریف و سنجیدهاش عریان کنیم، چنان که آجودانی کرده است-- و من در موردِ حافظ کرده ام-- در ساحتِ پایهای معناییِ خود با آثارِ دیگرِ نویسنده، و با آثارِ همروزگارِ خود از دیگر نویسندگان، همنوا ست و دغدغههایِ یک روزگار و یک فرهنگ را بازتاب میدهد. امّا به عنوانِ یک اثرِ برجستهی ادبی جایگاهی دیگر دارد و در ساحتِ آثارِ بزرگِ ادبیّاتِ جهانی جای دارد و به این مقام شناخته شده است. از این بابت هیچ اثرِ دیگری در ادبیّاتِ مدرنِ فارسی به پایِ آن نمیرسد. امروز، کم-و-وبیش همهی آن نوشتههایِ دیگر، از جمله بسیاری از نوشتههای دیگرِ هدایت، تنها از نظرِ پژوهشِ تاریخی و یا "هدایتشناسی" بازخواندنی هستند، امّا بوفِ کور همچنان به عنوانِ ادبیّات، به آبرومندترین معنایِ کلمه، خواندنی و بازخواندنی ست. زیرا در آن چنان مایهای از آفرینندگیِ ادبی و شکلبخشیِ هنری هست که آن را در میانِ همهی آثارِ دیگری که از نظرِ دیدِ تاریخی با آن رابطهی میانمتنی دارند، یگانه میکند. آن آثارِ دیگر اکنون بیشتر سندِ تاریخی اند تا ادبیّات. امّا بوفِ کور به ادبیّات به معنایِ عالیِ کلمه تعلق دارد و به عنوانِ اثرِ ادبی همیشه خواندنی ست، از جمله به زبانهای دیگر و در متنهای فرهنگیِ دیگر. آجودانی نیز به این نکته بهخوبی آگاه است و در این باره مینویسد: ------------------------------------------------- با در نظر داشتنِ این مرزبندیِ و برابریابی-- که با توجه به دگرگونیِ تاریخی و ضروریِ زبان در فضایِ جهانِ مدرن ناگزیر باید آن را بپذیریم-- برای satire، بهعنو ان ژانرِ ادبی، بهتر است به دنبالِ واژهی دیگری باشیم که نسبت به دیگر فراوردههایِ ادبیِ همخانواده با آن، از مقولهیِ کلّیِِ دیرینهی "طنز"، مرزبندیِِ معناییِِ دقیقتری داشته باشد. در مقولهیِ کلّیِِ طنز (شوخی، لطیفه، مزاح تا هجو و هزل) همیشه اندکی تا بسیاری "نقدگری" (criticism) وجود دارد. امّا آنچه در "ساتیر" (با واگویهیِ فرانسویِ این واژه در فارسی) اساسی ست، نقدِ ویرانگر است یا نقدِ بنیانکَن به زبانِ تمسخر و سرکوفت، که از مرزِ شوخی و مزاح بسیار فراتر میرود. این رده از نوشتههای هدایت، که اشاره کردیم، از این مقوله است و نیرومندترین نمونههای نقدِ ویرانگرِ ساتیریِ مدرن در فارسی ست. بخشِ بزرگی از نوشتههایِ عبید زاکانی، چرند-و-پرندِ دهخدا، و بخشِ بزرگی از نوشتههایِ ایرجِ پزشکزاد، مانندِ داییجان ناپلئون، و "طنزِ"نگارههایِ هادیِ خرسندی از مقولهی ساتیر اند. از آن جا که واژههای کهنِ هجو و هزل، به دلیلِ شخصی بودن یا "لیچار"گویانه بودنشان، برایِ معنایِ مدرنِ "ساتیر" در خور نیستند، برایِ افزودن بر دقتِ علمیِ مفهومها در بحثِ نقدِ ادبی، پیشنهاد میکنم که واژههای تَسخَر، تَسخَرنگاری یا تَسخَرنامه را به عنوانِ برابرنهادهی ساتیر به کار ببریم. (۲) در این باب نکـ : د. آشوری، "درامدی به معنایِ جهانِ سوّم" در ما و مدرنیّت، مؤسسهی فرهنگیِ صراط، تهران. (۳) من توجّه به تفاوتِ این دو پرداخت را نخستین بار در کتابِ همایونِ کاتوزیان در بارهی بوفِ کور دیده ام. امّا او به زبانِ رمزیِ تاریخیِ بوفِ کور، به عنوانِ زیرمتنِ روایت، توجّهِ چندان نکرده است. (۴) نکـ : محمدِ صنعتی، صادقِ هدایت و هراس از مرگ، نشر مرکز، تهران ۱۳٨0. این کتاب شاید مهمترین و پُرمایهترین کتابی باشد که در بارهی بوفِ کور و هدایت نوشته شده است ("شاید" را هم از بابتِ پروا از گزافهگویی میگویم. زیرا بسیاری از کتابهایِ فراوانی را که در بارهی بوفِ کور و هدایت، به.یژه در این سالها در ایران نوشته شده، نخوانده ام). دکتر صنعتی روانپزشک است و بر ادبیّاتِ روانکاوی هم بسیار چیره. در این کتاب با دقت و ریزهکاری فراوان-- که گاه زیادهروی به نظر میآید—به جنبهیِ روانکاوانهی بوفِ کور میپردازد، که از این بابت هدایت،مایهی بسیار هم به دست میدهد، زیرا با ادبیّاتِ روانکاوی در اروپا آشنایی یافته بود. امّا خوانشِ تکمیلیِ دیگری نیز از این کتاب دارد که در عنوانِ فرعیِ آن بازتاب دارد: "بوفِ کور، تاریخِ فرهنگی و اسطورهکُشی". از نظرِ تحلیلِ اسطورهشناختی و حضورِ اسطوره در فضایِ ذهنیّتِ جمعیِ ما نیز، به گمانام، این کتاب میباید سرامدِ کتابهای دیگر در این باب باشد. (۵) هدایت، بوفِ کور و ناسیونالیسم، انتشاراتِ فصلِ کتاب، لندن ۱۳٨۵/2006. (۶) بنبستی که آرامش دوستدار با عنوانِ "دینخویی" در تاریخِ ما میبیند، چیزي جز همین بنبستی نیست که هدایت به آن رسیده است. زیرا او هم، از دور و نزدیک، در روزگارِ جوانی زیرِ نفوذِ هدایت و بینشِ او بوده است. ******************************** ******************************** مرتبط: بهرام مقدادی: گوئل کهن:صداقتِ پیام رسانی در بازشناسی پیامِ بوف کور |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
montazere naghde aghaye kashani hastim.chon modatist ke ishan matlabe jadidi naneveshtehand.
-- ghasemi ، May 12, 2007خيلي عالي بود .بهخصوص نگاه نو نويسنده به «بوف كور» صادق هدايت.
-- ح.ش ، May 12, 2007سوال: چرا نثر استاد«داریوش آشوری» به عربي نزديك شده است؟
آيا از اعراب گذاري،هدفي داشتهاند؟ يا همان فرمول «راحت نويسي» است؟
...
ارادتمند داريوش خان و كاوه جان
ح.ش(تهران)
بچه محل سابق شما
سلام آقاي آشوري عزيز!
-- داريوش برادري ، May 12, 2007شما در نگاهتان نسبت به هدايت، در کنار نظرات دقيقتان، در نهايت همان خطايي را مرتکب مي شويد که دکتر آجوداني ميشود. برخلاف نظر ايشان، رابطه راوي/لکاته،راوي/ زن اثيري،دور رابطه متفاوت نيستند، بلکه يک رابطه شيفتگانه/متنفرانه مشابه اند. حتي عشق جنسي راوي به لکاته بيشتر از به زن اثيريست. اما اساس رابطه يکيست. متن اول و دوم در واقع تکرار يک تراژدي مشابه است و هدايت بدينوسيله نشان مي دهد که چگونه در فرهنگ ما قتل جسم، زنانگي و گرفتاري در افسون نگاه زن اثيري و يا مادر صورت مي گيرد و چگونه در زمان حال نيز بشکلي نو و جنسي تر اين قتل و اسارت در سنت تکرار مي شود. طبيعي است که مي توان يک متن را بکمک نقد بينامتني، تاريخش را کشف کرد، اما اين نقد بينامتني بايستي بتواند نشان دهد که رابطه دو متن به چگونه است وگرنه نقد بينامتني نيست. يعني بايستي نشان دهد که گذار يک متني مثل نقش پروين به متن زن اثيري و نقاش به راوي، به قول جنت از پايه گذاران مهم بينامتنيت، آيا در شکل هايپرمتني و در حالت ترانس فورماسيون و يا تقليد صورت گرفته است. يعني آيا در گذار، هم سبک و هم متن و موضوع مورد استفاده قرار گرفته است و يا فقط شکل تقليد شده است. براي مثال اوليسس جويس نمونه اي از ترانس فورماسيون و قبول متن اديسه هم در سبک و هم در محتوا در ايپوزدهاي يک روز بلوم است. همينطور مي تواند اين گذار و جذب بشکل، نقيصه گويي و شوخ چشمي و غيره صورت گيرد. اين حالت در بوف کور به چه گونه است؟ براي جواب دادن به اين سوال بايستي ديگربار به نوع رابطه و متن توجه کنيد،يعني بنوعي بسراغ روانکاوي برگرديد و اونجاست که مجبوريد با اين فاکت غيرقابل رد روبرو شويد که رابطه راوي/لکاته،راوي/زن اثيري يک رابطه مشابه است و لکاته و زن اثيري يک فيگور هستند. يعني برخلاف نظر دکتر آجوداني در اين گذار متنها به بوف کور، فقط بشکل تقليد فيگورها حفظ مي شوند و ماهيت رابطه تغيير مي کند. از اينرو نقاش بوف کور، که هم راوي و هم در نهايت پيرمرد است، در واقع اسير و پريشان بدبخت اين افسون نگاه مادر و زن اثيري است. يعني متن در اين گذار بينامتني، حالتي نو و تراژيک و از طرف ديگر بنوعي خنده وار و مضحک ميشود. زيرا در بوف کور، طنز ظريفي نيز وجود دارد. همانطور که راوي و پيرمرد و ديگر بازيگران نيز در نهايت يکي هستند و مرتب به هم تبديل ميشوند. يعني در بوف کور مرتب يک چرخش فيگورها و يک تکرار تراژيک صورت مي گيرد و بوف کور به اين خاطر مهم است که قادر به بيان اين تکرار تراژيک پيروزي سنت بر عنصر متحول و اسارت نگاه ايراني در افسون نگاه مادر و کشتن مداوم خويش است.قتلي که مرتب راوي را به پيرمرد خنزرپنزري تبديل ميکند. از اينرو لااقل نقد دکتر آجوداني در اين بخش مربوط به مقايسه دو رابطه، مثل يک نقد غلط و کاخ پوشالي فرو مي ريزد. مطمئنا بقيه کتاب جالب و خواندنيست. حتي مرگ مولف نيز به معناي امکان هر نقدي نيست. هر نقد بايستي از فاکت متن حرکت کند،فقط ميتواند از چشم اندازهاي مختلف يا ساختارشکنانه باشد. ولي بايستي سخنش توسط متن قابل تاييد باشد و حرف دکتر آجوداني در باره تفاوت رابطه ها در بوف کور توسط متن تاييد نميشود. برعکس کاملا رد ميشود. همانطور که براي مثال،قصاب در حقيقت ميتراست و هدايت در اين کتاب با کل فرهنگش نوعي اسطوره شکني مي کند. در مورد ناسيوناليسم هدايت نيز بايستي بگويم که هدايت مثل بعضي از هنرمندان ديگر ايراني در خويش ، بخشي از يک فانتزي عمومي را بگونه اي دارد که حمله اعراب را بشکل يک فانتزي تجاوز جنسي تجربه و حس کرده است. از اينرو در جهاتي هدايت، ضداعراب بنظر مي رسد. اما ناسيوناليست خواندن افراطي هدايت، بباور من بسيار غلط است. هدايت مجبور است، براي دست يابي به نگاه مدرن خويش، به تلفيقي از سنت/مدرنيت دست يابد و از اينرو به سراغ گذشته خويش مي رود. زيرا همانطور که خودتان مي دانيد، مدرنيت نه قابل کپي کردن و يا قابل نفي کردن از طريق بازگشت به خويشتن است. مهم عبور از نگاه شيفتگانه/متنفرانه نارسيستي به مدرنيت يا سنت و عبور از غرب ستيزي/غرب شيفتگي و يافتن تلفيق خويش است. آيا اين تلفيق بدون نوزايي بخشي از فرهنگ خويش ممکن است. چگونه مي خواهيد،کانسپتهاي مدرن مانند فردگرايي،گيتي گرايي و غيره را در جهان خويش ايجاد کنيد،بدون آنکه به تلفيق دست يابيد. زيرا خودتان بهتر مي دانيد که به محض ورود کلمه مدرن در فرهنگ ما و زبان ما، اين کلمه خود بخود بخاطر ساختار زبان و ديسکورس کاهنانه/عارفانه ما مسخ ميشود. تنها راه دستيابي به تلفيق است. هدايت نيز در پي اين کار است و در بن بست اين کار مي ميرد. اما آيا راه ديگري هست؟ خوشحال مي شم که يکي از اين دوستان مخالف هدايت و راه او، راهي نو نشان دهند و براي مثال نشان دهند،چگونه مي خواهند بحران عشقي،جنسي،جنسيتي، فردي و گيتي گرايي ايراني را بدون تلفيق حل کنند. در بخش اول و دوم نقدم بر بوف کور اين مسائل را توضيح داده ام و اکنون نيز در نقدي بر رمان رضا قاسمي،سعي کرده ام بيشتر اين موضوعات را باز کنم. لينک بخش دوم بوف کور:
http://www.iranglobal.info/emtyseite3.php?news-id=2205&nid=archive1
مرسي از نقد زيبايتان.
وغ وغ ساهاب صحیح است، نه وغ وغ صاحاب!
-- کیوان ، May 13, 2007يادم آمد که به نکته ديگري نيز مي خواستم اشاره کنم و آن اشاره استاد عزيز آشوري در نقدشان به نقد دکتر صنعتي و کاتوزيان است. انتقاد من به دکتر آشوري اين است که اينجا نيز تنها به پيش کسوتان مي نگرد، و نمي بيند که بعد از اين استادان،نسلي جديد و نقدهاي جديدي چون نقدهاي من و نقدهاي امثال من بوجود آمده است که در واقع از نگاه کلاسيک اين استادان، با حفظ احترام و رواداري، در عمل اما چند قدم جلوتر است و به اين نو بودن خويش در عين ريشه داشتن در گذشته واقف است. نقد خوب دکتر صنعتي و کاتوزيان، با تمامي جهات پر قدرتش، در نهايت يک نقد مکانيکي است و قادر نيست به درک کامل ديسکورس دروني بوف کور نائل آيد. زيرا کتاب بوف کور بقول هدايت مثل يک اثر موسيقي، همه اجزايش داراي يک پيوند درونيست و اگر نقاد به پيوند دروني بازيهاي و فيگورها و پيوند ميان محتوا و سبک نائل نيايد، حتي نقد روانکاوي خوب مي تواند به خطا رود. زيرا بقول دلوز، يک معناي اديپي در يک متن تنها در پيوند با بقيه معاني و حالات متن و لحن بيان متن مي تواند،قابل درک درست باشد و مي توان به عملکردش پي برد. زيرا متن مثل يک ماشين توليدکننده اشتياق است و اين اشتياق داراي ديسکورس درونيست که مي توان بدرک زنده آن نزديک شد، بي آنکه به خطاي ساختارگرايي مبتلا شد که مي خواهد ساختار کامل درون متن را بيابد. زيرا اين نزديکي به ساختار و ديسکورس متن بقول دريدا،تقريبي است. از اينرو من براي مثال در نقد نوي خودم بر بوف کور،برپايه نظريات، فرويد،کوهوت،لکان،دلوز/گواتاري، به يک نقد جامع سبک و متن مي پردازم و گام به گام متن را و حالت زنده متن را همراهمي ميکنم و مي شکافم و پيوندها را نشان مي دهم و تاثير سبک و متن را بر يکديگر بيان مي کنم. اين طوريست که بباور خودم به ديسکورس متن بسيار نزديک مي شوم و قادر به بيان آن از چشم انداز روانکاوانه هستم. به اين شيوه مي توان به درک عميقتر بوف کور و يا هر متن هنري خوب ديگر مانند رمان رضا قاسمي نزديک شد و نقدي زنده ايجاد کرد. طبيعي است که نقدهاي نسل ما بايستي از لحاظ زباني و غيره هنوز به پختگي هاي خويش برسد ولي نمي توان فراموش کرد که اين نقدها از جهاتي نيز بالغتر و پخته تر از نگاه نسل پدران ما هستند و تنها راه درست، ايجاد گفتمان نسلهاست و نه آنکه فقط به پدران نگريسته شود و بازي پيش کسوتانه ادامه يابد. من از اين لحاظ بويژه از دوست و استاد عزيز آشوري متعجبم،زيرا مي دانم که او دقيقا به نسل جوانتر توجه دارد. با اينحال در لحظه نقد،گويي اين حالت پيش کسوتي گذشته باز هم عمل مي کند. براي مقابله با اين نوع و براي اينکه نشان بدهم که ديگر نمي توان ، کار نسلهاي ما را کنار گذاشت و براي ديدن ضرورت جابجايي نسلها، لينک نقد جديدم بر رمان رضا قاسمي را اينجا مي زنم، تا لااقل يکي از اين استادان عزيز، اگر توانايي نقد مدرن/پسامدرن دارد، به نقد آن بپردازد. زيرا مي دانم ،آنکه قادر به چنين کاريست، به تحسين چنين نقدي روانکاوانه مانند نقد من مي پردازد و به نو بودن و عبور آن از نقد استادان گذشته اعتراف مي کند. ديگر زمان چاکرتم،مخلصتم و يا پيش کسوت بازي گذشته است و نسل ما قادر است با خنده اي به استادان خويش بگويد:« دوستتان داريم و دوست داريم که با شما در ديالوگ باشيم و همراه با هم بسان رستم و سهراب، به سان رودابه و گردآفرين، چيزي نو بيافرينيم. زيرا ما مي دانيم که پدرکشي و پسر کشي، مادرکشي و دختر کشي، هردو به معناي گرفتاري در حالت اديپالي و ناتواني از دستيابي به تحول است. از اينرو خواهان ديالوگيم، اما در عين حال قادريم، آنجا که بنوعي پس زده مي شويم و فراموش مي شويم،با خنده و شوخ چشمي پدران خويش را به نقد کشيم و نشان بدهيم که در زمينه هايي از آنها جلو زده ايم و قادر به عبور از آنها هستيم و براي چالش با ما، آنها نيز بايد کمي قد بکشند و جلوتر بيايند. زيرا ما فرزندهاي دو جهانيم و در خويش هم نيچه و هم حافظ، هم نقادي مدرن/پسامدرني و هم شوخ چشمي ايراني را داراييم.» اميدوارم چه آقاي آشوري توانا به نقد و يا هر کسي که قادر به نقد مدرن يا پسامدرني باشد و قادر به درک مفاهيم مهم روانکاوي و فلسفه معاصر از کوهوت تا لکان، از دلوز/گواتاري تا فوکو و دريدا باشد، بتواند به نقد آن بپردازد و نقاط ضعف آن را به من نشان دهد، تا با چنين رقيب قادري،توانايي چالشي نو و خندان و همراه با امکان تحول براي هر دو نفر بوجود آيد. از طرف ديگر خواندن اين مطلب را به دوستان نقد هدايت نيز پيشنهاد مي کنم. زيرا در آن همزمان، بوف کور و رمان قاسمي در سبک و محتوا و برپايه مباحث روانکاوي و ديسکورس زنده خود رمانها بررسي مي شود و در عين تاييد قدرتهاي هر دو رمان، به نقد آنها مي پردازد و نقاط ضعف را نيز نشان مي دهد و راههايي نو براي عبور از بحران مدرنيت/سنت ايراني و هنرمند ايراني و راههاي دستيابي به يک نگاه جهاني بر بستر هنر و فرهنگ مدرن ايراني و نگاه سمبليک و فردي ايراني. نگاهي که در حال شکل گرفتن در يکايک ماست و نسل ما نماينده اين راه نوست. با اينحال باز هم توضيحات جالب و دقيق آقاي آشوري درباره هدايت و تسخرّهاي هدايت بسي آموختم.شايد نيز همين تفاوت باشد که ما مرتب در حال يادگيري هستيم و در عين حال استقلال خويش را حفظ مي کنيم و رابطه ما با پدران فکري ايراني و اروپاييمان، رابطه اي شوخ چشمانه و دوستانه است که در عين احترام مرتب در حال گذار از آنها هستيم و به اين قدرت خويش واقفيم. از اين رو خواهان ديالوگيم و قادر به ديالوگ پرشور. لينک مطلب.
http://asar.name/2007/02/blog-post_12.html
-- داريوش برادري ، May 13, 2007ضمن سپاس از آقای داریوش آشوری که نظریات خود را درباره بوف کور در اختیار خوانندگان قرار داده اند؛ اما آن چه مرا به نوشتن این چند خط برانگیخت نکاتی بود که آقای داریوش برادری در دو زیرنویس نسبتاً بلند خود بر این مقاله نهاده اند و پرسش هایی را مطرح می کنند؛ که ، به نظر من، شایسته است که آقای آشوری به آن واکنش نشان دهند. سوای مسائل کیفی مقاله، اما این گفتگو می تواند آموزنده باشد چراکه به نظرم گفت و گو میان دو نسل و شاید هم دو نگاه متفاوت باشد. این گفت و گو ازاین جهت مهم است که ما کمتر شاهد انتقال آموخته ها از نسلی به نسل دیگر بوده ایم و از این بابت ضررها پرداختیم. این گفت و گو از این جهت هم می تواند مفید باشد که من تماشاگر ببینم که دو نگاه متفاوت برآمده از دو نسل متن واحد را چگونه درک می کند و چگونه بر بستر تجارب و یافته های خویش بر آن نور می تاباند. سوای این، مزیت مقاله نویسی در سایت ها و جهان مجازی دقیقاً همین است که نقش نویسنده و خواننده مدام در تغییر است و این تغییر بر درک من نوعی نیز سایه می افکند. باری، به نظرم می اید که جا دارد به این بحث دامن زد و به پرسش های طرح شده نظری افکند و در مقام پاسخ یا تبادل نظر با آن برآمد تا شاید سرآغازی دیگر باشد بر گفتگوی میان دو نسل متفاوت بر سر متن واحد. این گفتگو بی شک می تواند سازنده باشد و بر نکات دیگری پرتو بیفکند. این گفتگو از این جهت نیز می تواند سازنده باشد، که به خلق وخوی بدطینتِ انکار و بی اعتنایی به یک دیگر نیز فائق آئیم و حقِ من خواننده نیز ادا شود که پرسش ها را جالب توجه یافته ام و سخت چشمداشت پاسخ دارم از استاد گرانقدر داریوش آشوری؛ چراکه گفت و گو است که رهگشا است و شاید بتواند ما را کمی به موضوع نزدیک کند و از این تضارب آرأ طرفه ای چید. درهرحال، سنتِ جوان جهان مجازی سپهر مساعدی برای این قلمزنی ها و جدل های قلمی است. حیف است که بی استفاده بماند. به همین جهت، به عنوان یک خواننده علاقمند به کارهای آقای آشوری و ،همین طور آقای برادری، مایلم بدانم که نظر آقای آشوری درباب آن چه گفته شده است چیست.
-- بردیا ، May 14, 2007این درست است که معنای قطعی و نهایی در اثر و متن وجود ندارد اما این به این معنی نیست که می توان از متن هر تاویل و برداشتی کرد. از مهمترین مباحث در نظریههای دریافت و هرمنوتیک یکی اینست که چگونه متنی حدود تاویلپذیری خود را مشخص میکند. آنچه گادامر «افق دلالتهای معنایی متن» مینامد جز با دیالوگ میان نقدها و تاویلهای مختلف تحقق نمییابد. از زمان پیدایش بوفکور تا حال، حداقل توجه سه نسل از ناقدان به این متن جلب شده و هر کدام متن را با تاویلهایشان«به زمانه خود انتقال دادهاند.» مکالمه میان این تاویلها اهمیت بسیار دارد. به گمانم آقای برادری به نکته مهمی اشاره کردهاند. در فرهنگ ما اصولن فرهنگ مکالمه ضعیف است و ارتباط میان نسلها ضعیف و حتی گسسته. من از نوشتههای آقای آشوری بسیار آموختهام و میدانم در وبگاه شخصیشان هم نسبت به جوانان و نسل بعد از خودشان حساسیت و توجه دارند اما آنچه در برخی نوشتههایشان و همین متن فقدانش حس میشود عدم دقت به تاویل و نقد ناقدان جوان و نسل بعد از خودشان است. چرا چنین است؟ از طرفی درباره آنچه «تسخرنامه»های هدایت اشاره میشود به نظرم باید دقیقا مثال آورد که کجا و کدام اثر؟
-- شاهرخ رئیسی ، May 14, 2007منهم معتقدم هدایت زبان طنز قوی و درخشانی دارد(حاجی آقا) اما این استعداد به مرور به دلیل خشم سرکوب شده و عصبیت درونی نویسنده در بسیاری موارد بدل به هجوی ضعیف میشود( مثلا توپ مرواری بسان یک اثر مستقل با درنظر گرفتن تمامیت و ساختارش با وجود همه تکههای درخشان طنزی که دارد اما نهایتا بدل به هجوی سست میشود. ).
بهرحال من در پایان بار دیگر تاسفم را از عدم وجود دیالوگ مدرن میان نسلها و تاویلهایشان ابراز میکنم و از خودم می پرسم که چرا چنین است؟
حالا چرا اين آقای داريوش خان برادری به طرق مختلف اين همه اصرار پشت اصرار و کامنت پشت کامنت که داريوش آشوری حتمن با او بايد وارد ديالوگ شود؟! وگرنه رشته های انس و الفت دو نسل پاره پوره می شود و فرويد،کوهوت،لکان،دلوز و بقيه فقير و فقرای پاريس عزا ميگيرند. خب برادر، آشوری نظرات خودش را مطرح کرده و آقای داريوش خان برادری هم نظران خودش را. اين خودش يک ديالوگ است ديگه از نوع سالم آن و تبادل نظر از نوع خوب آن بين دو نسل. حتمن نبايد که به پر و پاچه همديگر بپيچند تا ديالوگ برقرار شود! يا اينکه منظور آقای داريوش برادری از اينکه آشوری حتمن يک پاسخی - حالا هر چه خواهد باشد - به او بدهد اين است که جنابشان مطرح و احتمالن معروف شوند شايد؟! نه آقا جان مزاح نفرمائيد و بيخود پای پست مدرن ها و دلوز و لکان و بقيه اين بنده خداها را هم پيش نکشيد! آخر می دانيد که پشت سر مرده نبايد حرف زد. آنهم از اين حرفهای چند صد کيلو يک سنت!
-- حمزه ، May 14, 2007دوست گرامی آقای حمزه!
-- بردیا ، May 15, 2007گفتگو بر شرایطی استوار است. ازجمله این شرایط ارجگزاری، رعایت انصاف، دوسویگی و چندسویگی مبتنی بر احترام متقابل است برای تبادل نظر. دوسویگی به این معنا نیست که هرکس حرف خودش را بزند. این در بهترین حالت نامش مونولوگ یا تکخوانی یا تک گوئی است. از یاد نبریم که ما در رسانه زمانه هستیم و این رسانه بخشی از سپهر عمومی است و سپهر عمومی ماحصل نقد و طرح پرسش و پایفشاری برای نیل به پاسخ است. نویسنده با نگارش متن، آنهم در جهان مجازی، و پس ار تجارب پرپیج و خم ما در مواجهه با این جهان مجازی، درعمل به سازوکار مقاله نویسی در جهان مجازی، که همان دادوستد تقریباً همزمان با خواننده - بالاخص در بخش نظرنویسی است - آری می گوید. در ضمن، پرسش هایی که از جانب آقای داریوش برادری مطرح شده است، برای من خواننده نیز دلچسب و برانگیزانندۀ کنجکاوی است. و اگر من از نویسنده بزرگوار تقاضا می کنم درست به این جهت است که دستکم در فضای مجازی به شکلگیری وضعیت آرمانی گفتار، که درست برخلاف نظر شما وضعیت هیرمندانه یا عمودی نیست و رابطه اش با قدرت چون پاد-قدرت است، یاری رسانیم. درضمن، تبادل نظر و تظارب آرأ ربطی به جواز کسب گرفتن از این یا آن نیست، چراکه نه استاد گرانقدر - تاآن جا که من اطلاع دارم- مسئوال حوزه صدور جواز کسب یا اداره تائید گواهینامه است و نه آقای برادری - که مدرک تحصیلی در رشتۀ روانکاوی از آلمان دارند- به چنین تائیدی نیازمند است. اما این طرزتلقی شما از ارائه چند سئوال، که آن را به بحث قدرت و منبع قدرت بازگردانده اید، پرده از معضل فرهنگی ما بر می دارد. سوای این، بحث گفتگوی نسل ها بحثی نیست که بتوان آن را سرسری گرفت و عدم نضج چنین مباحثی در سطح وسیع و در گستره حوزه عمومی حاکی از همین واقعیت تلخ تعطیلی اندیشه از مجرای در محاق نهادن دیگری است. ازآن جا که تبادل نظر یا گفتگو به شیوه زیست و منش و ملکه ذهن ما تبدیل نگشته است، طرح پرسش در ذهن ما به "پروپاچه همدیگر پیچیدن" و سخن بی مایه " مطرح و احتمالا مطرح شدن" تبدیل می شود و دوباره -خواسته یا ناخواسته- بحث مرجعیت و ولایت فقیه بودن بیان می گردد. گویی که شما می پندارید استاد ارجمند ما مرجعیت هستند و دیگران همه از طریق این مرجعیت معنا و هویت می یابند. بدین سان گفتگو در نگاه شما به مساله قدرت دگردیسیده می شود و طرح پرسش به امتناع از گفتگو چونان انکار و رویگردانی از پذیرش دیگری فرا می روید. ماحصل این نگاه نیز درآخر "مزاح" می شود و لودگی بر جای تامل و تفکر می نشیند و پرسش های متن در خلق و خوی سترون اندیشی به فرافکنی های خانخانی راه می برد. این طرزتفکر همان دور باطلی است که ما به آن مبتلا هستیم: یعنی فروکاستن متن به قدرت. و این البته از جانِ خوکرده به قدرت عجیب نیست.
باری، طرح پرسش از لوازم یک گفتگو است و سپهر عمومی ما از این بابت هنوز فقیر است و کمتر روی داده است که ما به نقد یک دیگر در حوزه عمومی به دیده سالم و سازنده اندیشیده و نگاه کرده باشیم. به همین جهت است که پاسخ استاد گرانقدر می توانست به نمونه آموزنده ای از این تلاش بدل گردد. و شایسته همان است که نقد را به نقد بگزاریم و نقدِ قدرت را به قدرتِ نقد؛ نه به مرجعیت و دکانِ صدور گواهی.
as bin tam naghd-hayi ke be buf kur shod wa mi-shawad ye4k saman mi-tawan goft in naghd be haghighat an nasdiktar ast wali hanus harf hast wa bayad montasr nagh.hayno tari bud . naghd abas marufi ham jalb ast .man feker mi-konam hedayat nasunalism bud ama efrati nabud che kesi nist .dar an dor tarikhi roshanfekran iran mesle ahmad kasrai arani hedayat in se nafar bishtar wa baghiy wa resasha ham be shekl khodash mi.ke mi-khast asamat gosashte ra dar shekl modern be iran bar-gardanad 60 sal in nasar pish rafat mi-binim sonat dini ba be ghodrat residan an ide-h ra be tamaskhor gereft. hedayat ba tis-hoshiash boy enhetat ra mi-shenid wa bobasr ra mi-did kari as dash-tash bar nemi-amad . ma ham dar hal haser in bonbast ra mi-binim . wali ra-hal ya behtar beguyam be in sudi rosane omidi ke betawan as an dar amad ra nemi-binim as yek nasar mi-tawan hadayt ra khub fahmidaghaye tabatabai dar ketab maktab tabris kid eshare kohtahi be in biyt fedosi karde ke as fors 0 arab 0...yek najad tarkib shode ke howit ma ast aghay tabtabi eshar mi-konad newisandegan ma be insokhan ferdosu tawajoh kafi nadashe-andishan dar wagheh darad haman nasar hedayt wa roshan-fekran saman resa-sha ra basguh mi-konad yani iran-h agar be ham shek dast nakhorde mi-mandan be iybhay digaran alude nemi-shodand ma in hal rus ra nadfashtim man nasar khodam ra nemi-guyam chon as in mansar in otopi ra nadaram chon bewaghit mojud khodeman bishtar feker mi-konam dar semn inke badbi hastam ra hal ra dar arab setisi nemibinam. mansuram in ast aghy ashuri wa ajodani as in nasar be naghd hedayat nasdik shodeandasi- .
-- akram mohammadi ، May 15, 2007فقط خواستم یک کلمه را اصلاح کنم: تضارب آرأ
-- بردیا ، May 15, 2007برای من مایهی شگفتی ست که داریوش برادری بگوید که من به کارهای نسل پس از خود بیاعتنا هستم. زیرا بیگمان به خاطر دارد که من—بی آن که آشنایی از نزدیک میانمان بوده باشد—سه-چهار سال پیش با خواندنِ نوشتهای از او بر رویِ اینترنت، از ایدههایِ او در بارهی مسائلِ روانشناسیِ جمعیِ ما و نگاهِ تازه اش به آنها از دیدگاهِ روانکاوی-- که حرفهی او ست-- بسیار خوشام آمد و در ستایش کارِ او پیامی برای اش فرستادم. همان پیام سبب شد که تاکنون چند بار تلفنی با هم گفت-و¬-گو کنیم و حتّا از او دعوت کردم که به پاریس بیاید و در "انجمنِ ایرانیانِ وال-دُ- مارن"—محلهی ما در حومهی پاریس—سخنرانی کند، که نیامد.
و امّا، یاد نکردن از او و تحلیلِ روانکاوانهاش از بوفِ کور در مقالهای که به مناسبتِ انتشار کتاب آقای آجودانی نوشته ام، چند دلیل دارد. نخست این که، مقالهی من مقالهای نیست در بارهی بازبینیِ هر آنچه دربارهی هدایت و بوفِکور نوشته شده است. و اگر یادی از دو نویسندهی دیگر کرده ام، مناسبتی با متنِ مقاله داشته است. دیگر آن که تحلیلِ آقای برادری از دیدگاهِ روانکاوی ست که من خود را شایستهی حضور در آن میدان نمیبینم، زیرا دانش من در آن زمینه ناچیز است. من در جوانی با ادبیّاتِ روانکاوی سر-و-کار داشته ام و آنچه را که به فارسی در این باره منتشر میشد خوانده ام و به انگلیسی هم کتابهایی در این زمینه خوانده ام، امّا دلبستگی من به شناختِ قلمروِ فرهنگ و تاریخ مرا از آن زمینه دور کرد. به همین دلیل، از نوشتنِ نقد و نظری در بارهی کتابِ دکتر محمد صنعتی، که نیّتِ آن را داشتم، چشم پوشیدم، زیرا تواناییِ علمیِ آن را در خود نمیدیدم. امّا کتابِ آقای آجودانی از آن جهت که به فهمِ بوفِ کور بر زمینهی تاریخ و فرهنگ میپردازد، با آنچه من سالها در بارهی هدایت و بوفِ کور اندیشیده بودم، امّا هرگز ننوشته بودم، همخوان است. و این فرصتی بود هم برای شناساندنِ کارِ ارزشمند و آموزندهی آجودانی و هم طرحِ آنچه در بارهی جُستارمایهی کتاب سالها در سر داشتم. گذشته از این، تحلیلِ داریوش برادری به صورتِ آنلاین منتشر شده و شکلِ کتاب به خود نگرفته است. تا کتاب نشده هنوز رسمیّتِ نوشتاری نیافته است (به هر حال، تاکنون، بنا به عادتهای ما، چنین بوده است). در مایه ی تحلیل روانکاوانه ی بوف کور، از جمله، نوشته های سنجیده ی خانم حورا یاوری را نیز داریم که من به آن اشاره ای نکرده ام.
و امّا، حال که این فرصت پیش آمده میخواهم جسارت کنم و نکتهای را بگویم که پیش از این با او چند بار در گفت-و-گوی تلفنی در میان گذاشته ام: من با شیوهی نگارشیِ داریوش برادری خیلی گرفتاری دارم. شیوهی او ناروشن است و ، اگر به دل نگیرند، آشکارتر بگویم که همان شیوهی درهم-برهمنویسی یا "شلختهنگاریِ" رایج در میانِ ما ست. او جملههای بسیار درازِ تو-در-تو مینویسد. با پاراگرافبندی و نقطهگذاریِ چندان میانهای ندارد. در کاربردِ ترمهای فنّی و برابرنهادههایِ فارسیِ آنها سر-به-هوا ست. هیچ به خود زحمت نمیدهد که معنایِ ترمهایی را که از نویسندگانِ اروپایی برای کارِ تحلیلیِ خود وام میگیرد، برای خوانندهی فارسیزبان شرح دهد. به همین دلیل، فهمِ نوشتههای او آسان نیست و گاه ناممکن است. داریوش، با هوشمندی و دانشی که دارد، باید به این نکته توجه کند که بهترین ایدهها نیز با یک زبانِ بیهنجار و نااستوار دود میشوند و به هوا میروند. نوشتن به زبانِ علمیِ مدرن را هم باید آموخت و بادقت و وسواس هم. فارسیای که در مدرسه به ما آموخته اند هرگز به کارِ چنین کاری نمیآید. هر نوشتهای را باید چند بار از نو خواند و ویرایش کرد تا ارزش نشر داشته باشد. از همین کامنتی که داریوش گذاشته است میخواستم نمونهای از آن گونه جملههایی که من نمیفهمم بیاورم، امّا این کار را به خوانندگان و خود او وامیگذارم که بروند و بادقت بخوانند و ببینند.
باری، با جدیّت و کوششی که در او در کارِ بازُبردِ دانش و ایدههای خود به فضای زبانی ما میبینم، و با حسّاسیّتی که از دیدگاهی علمی و نظری به مسائلِ جامعهی ما دارد، امیدوار ام با شکیباییِ بیشتری کار کند و با آراستن و پیراستنِ فارسینویسیاش به ما بیش از اینها بیاموزاند.
-- داریوش آشوری ، May 15, 2007داریوش آشوری
مقاله اي كه آقاي آشوري طي آن به تبين داستان بوف كور صادق هدايت پرداخته است ، پيش از آنكه تبيين و تحليلي ادبي باشد، تحليلي روشنفكرانه است. و البته از كسي مثل آقاي آشوري غير از اين را هم نميتوان انتظار داشت چرا كه ايشان نيز خورد معضل ايران را در مواجهه با مدرنيته درك و دريافت داشته اند و در اين زمينه با چاپ كتاب و مقاله همت گمارده اند. از سوي ديگر تمايل و گرايش آقاي آشوري به افكار نيچه اي (كه درونمايه اي پست مدرنيستي دارد) و در راه بيان مشكلات و ضعفهاي مدرنيته ي غربي قدم برميدارد و خَب وقتي ايشان از صداقت هدايت مي نويسند، مسلما مقاله اي جالب و خواندني از آب در مي آيد.
-- محمد تاج احمدي ، May 15, 2007اما نكته اي كه روشنفكران كمتر بدان اشاره مي كنند (و برخي از روشن فكران اصلا از وجودش خبر ندارند) اينست كه بنياد ها و زير ساخت هاي مدرنيسم كه بر پايه ي فرهنگ و شرايط زماني و مكاني خاص خود (عصر رنسانس در اروپا) ايجاد شده. كه يكي از مهمترين اين ساختارها كوتاه كردن دست دين از نهاد سياست و حكومت است.
و لذا به دليل اينكه ساختار و اساس مدرنيته با بنيادها و زيرساختهاي فرهنگي ايرانيان (كه مذهب بخش اعظمي از آن را فرا گرفته است) در تضاد و تناقض بوده و هركدام در عرصه هاي مختلف ديگري را نفي ميكنند.
dar neweshte-am motasefan basi kalamat as ja oftade ast wa dar parei fasle reayat nashode-and.esm ahmad kasrawira ra dorost minewisam wa kalme man ham badbin hastam wa dar khateme dar nahgd aghye ashuri wa ajodani be nasar hedayat nasdik shode-and tam mi-shawad
-- akram mohammdi ، May 16, 2007با سلام و تشکر از استاد عزيز آشوري و ديگر کامنت گذاران. ابتدا مي خوام سخني درباره توهينهاي حمزه بگويم. مي گويند از لکان پرسيدند که تفاوت ميان ديوانه ايي که خويش را ناپلئون مي پندارد و ناپلئون چيست. لکان مي گويد که ناپلئون هيچ وقت خود را با خويش عوضي نمي گيرد. يعني هر فرد سالمي مي داند که او يک وجود يگانه ثابت نيست، بلکه يک کثرت در وحدت است. از اينرو نيز آدم سالم، در نوشته اش، بخشي از خويش را مي بيند و نقد به نوشته اش را به مثابه نقد آبرو و يا شخصيت خويش نمي بيند و دچار خشم نارسيستي نمي شود. معماي هدايت نيز،همانطور که بخوبي آشوري ديده است، ديدن اين حالت شيفتگانه و بازي نارسيستي ايراني است که از طرف ديگر متنفر از هر دگرانديش و نقاد بت و معبود خويش است و دست به قتل شخصيتي و فيزيکي مخالف بت خويش مي زند. بوف کور بيانگر اين تکرار بازي نارسيستي تراژيک شيفتگانه/متنفرانه و مسحور شدن در نگاهي و قتل خويش و ديگري در پاي اين نگاه است. خواه کشتن زن در پاي تصوير اين زن مقدس باشد،خواه کشتن پسر يا کشتن پدر باشد و خواه آنطور که بباور من در قالب نقد بر هدايت و هوراکشيدنها براي نگاه آجوداني صورت مي گيرد، در واقع و در خفا و نآگاهانه يک تکرار آيين پدرکشي و شاه کشي باشد. مشکل حمزه نارسيست نيز که رفتارش و لودگيهايش، چون يک مليجک نارسيستي است که مي خواهد براي حفظ بتش، خط بر صورت حريف بکشد، در همين است که نمي بيند او با اين کار هم فرديت خويش را مي کشد، هم به آشوري توهين مي کند و هم به ما و هم نفي ديالوگ مي کند. يعني تکرار بوف کور مي کند. به اينخاطر نيز در بوف کور،همه فيگورهايي در اين بازي نارسيستي هستند و نامي ندارند. زيرا آنها فرد نيستند و نيز ناتوان از ديالوگند و محکوم به تکرار تراژيک سرنوشت نياکان خويش. به اين خاطر اين بوف،کور است و ناتوان از ديدن تراژدي خويش و ناتوان از تحول. مشکل مليجکهاي نارسيستي از قبيل حمزه در اين است که از طرف ديگر مثل هر آدم نارسيستي خود بادکننده، مرزش را نمي بيند و مضحک ميشود و يا پارانوييد ميشود و خيال مي کند،برديا و شاهرخ نيز داريوش هستند. او خويش را باد مي کند و مضحکانه نمي بيند که با چه کساني و جلوي چه کساني اينکار را مي کند که قادرند مانند من به عنوان يک روانکاو، يا به سان برديا که يک فوق ليسانس جامعه شناسي و مترجم و متخصص مسائل فوکو،تئوري سيستمها و غيره است، يا به سان شاهرخ که يک روشنفکر مدرن است، به نقدش بپردازند و حتي مانند نقد برديا و من با طنز مدرن بادش را بخوابانند و با سوزني او را بترکانند. و همزمان از طرف ديگر دست دوستي به سوي او دراز کنند و از او بخواهند، به سان فرد مدرن وارد اين بحث شود. او حتي نمي بيند که با گفتن هر جمله اي در جلوي ما، در واقع در حال بيان معضلات عميق نارسيستي خويش است و براي مثال به من اين امکان را مي دهد که با پانزده سال سابق کار و پژوهش، در لودگي و مليجک بازيش، حتي فانتزيهاي جنسي سرکوب شده اش، حالات همواروتيکي پنهانش و ميل پنهان به تنبيه شدن و سادو/مازوخيسم نهفته در نارسيسم ايراني را ببينم. باري همين بحث نشان مي دهد که چنين سنت نارسيستي و شخصيت پرستي، در برابر نسل ما و استادان ما توان مقاومت ندارد و در نهايت محکوم به مرگ است. زيرا نه آشوري خود را با خود عوضي مي گيرد و نه من يا برديا و ديگر کامنت گذاران،خود را با خويش عوضي مي گيريم و از نقد نگاه يکديگر ناراحت و يا دلخور مي شويم، بلکه هر دو طرف طرفدار چالش،ديالوگ و نقد متقابل و قادر به اين کارند. نه آشوري طرفدار ديالوگ و چالش، براي کسي جواز اعتبار صادر مي کند و نه من و ما احتياج به اعتبار گرفتن از ديگري داريم و در عين احترام به استادان و توانايي به نقد و شنيدن انتقاد و يا خوشحال شدن از پشت گرميشان، به استقلال خويش واقفيم و از آن مغروريم. اينجاست که نقد و گفتمان خلاق ميان نسلها بوجود مي آيد. به اينخاطر نيز من جدا از کارهاي آشوري و تاثيرش در زمينه هاي کشف رسانتيموي غرب ستيزي، درک نيچه و حافظ و حوزه زبان شناسي مدرن بر نسلهاي ما ، بباور من به سان استادي و يکي از پدران مهم فکري من و ما همزمان آنقدر مدرن و رند و قلندر است که متواضعانه با نسل نو مثل من تماس مي گيرد و آنها را تشويق مي کند. از اينرو دوست عزيزم آشوري، بايستي به شما بگويم که من در کامنتم نيز به بيان همين تعجب پرداخته ام که چرا شمايي که به نسل جوان مي پردازيد، در اين نقد، کار نسلهاي بعدي را فراموش مي کنيد. زيرا بعد از نسل شما، نسل بابک احمديها قرار دارد و سپس نسل ما و نيز نسل بعد از ما. طبيعتا و بقول شما نمي توان به همه اين موضوعات پرداخت. اما موضوع براي من،ضرورت ديدن اين همه چشم انداز نسلهاي مختلف و امکان جدل و گفتمان ميان آنهاست. زيرا تنها اين ديالوگ، ايجادگر عبور از تراژدي بوف کور و نسل حمزه ها و روايان و حتي کمک به اينها براي دگرديسي مدرن است. زيرا هنوز اين فضاي مريد/مرادي و گروه بنديهاي نارسيستي، در همين فضاي اينترنتي و در همه نسلها غوغا مي کند. انتقاد من به نوشته شما در کنار تاييد نکات دقيقش و يادگرفتن از اين نکات، در بخش اولش بر اساس دو نکته مهم است.1/ تاييد نگاه آجوداني در اين زمينه توسط شما. زيرا بباور من لااقل اين بخش از نگاه آجوداني در باب راوي و نقاش، و دو بخش بوف کور، از لحاظ نقد بينامتني غلط است. همچنين از لحاظ نقد روانکاوي غلط است. زيرا مرگ مولف به معناي مرگ متن نيست و هر نقدي بايستي توسط متن تاييد شود.2/ موضوع مهمتر که به آن در کامنتم کم پرداخته ام و شايد اين ايجاد سوءتفاهم کرده باشد، ديدن اين حالت ايجاد شده بدور اين نقد آجوداني توسط هوراکشان و روشنفکران و هنرمندان مدرني است که بباور من نمي بيند که ناخودآگاهانه در حال شاه کشي و تکرار تراژيک بوف کور هدايت هستند. شايد نقدي بنويسم و اين موضوعات را دقيقتر باز کنم. در واقع تعجب من در اين بود که شما که بخوبي اين حالت شيفتگانه/تخريبي روشنفکر ايراني را مي شناسيد،چرا در اين بحث بدور نگاه آجوداني و ناسيوناليست افراطي خواندن و حتي شوونيست خواندن هدايت، تکرار اين بازي نارسيستي و تکرار شاه کشي را نمي بينيد و نمي بينيد که ديگربار هنرمند مدرن ما دچار رجعت احساسي شده است و اکنون مي خواهد مجسمه قهرمانش را بزير آورد و او را بکوبد و در عين حال فرياد زنده باد شاه بعدي بدهد. موضوع اين است دوست و استاد عزيزم و نه کوبيدن نقد شما. من با تمامي تجربه و دانش روانکاوانه ام و با تمامي آشناييم با بحران هويت و بازي نارسيستي ايراني در اين جريانات،تکرار اين بازي تراژيک را مي بينم و هشدار مي دهم و تعجبم در آن بود که حتي شما نيز اين را نمي بينيد . ديگران که چنان اسير شده اند که حتي به هشدار هم توجه نمي کنند. درباره نقد شما بر من، مي داني که هميشه از نقدت لذت برده ام و استفاده کرده ام و خواهان آنم،همانطور که نوشته هايت را مرتب مي خوانم. موضوع اما سه معضل است.ا/ معضل اول همان است که مي گويي و آن مشکلات زباني من و نياز به يادگيري هرچه بيشتر است. از اينرو تلاش کرده ام،با خواندن مقاله ات درباره ساده و روشن نويسي، براي مثال ديگر فعل را از جملات جدا نکنم. با آنکه باز هم گاهي يادم مي رود. تغيير عادت زمان مي خواهد و به قول شما تمرين و انتقاد بحق استادان و ديگران.2/ موضوع دوم معضل زبان فارسي با زبان علمي و بويژه روانشناسي است. از اينرو نيز حتي در کار بسيار خوبي مانند کتاب مباني روانکاي فرويد/لکان، مي توان اين پيچيدگي و معضلات زبان فارسي در انتقال کلمات و واژهها به فارسي را ديد. با آنکه او وارد به زبان فارسي و در هر حال، پدر روانکاوي مدرن ايران است. بخش ديگر معضل،خواننده ايرانيست که مقاله را چون راحت الحلقوم مي خواهد و نمي خواهد که براي مثال چندبار مطلب را بخواند و يا مقاله را بشکل يک مقاله بينامتني ببيند و کلمات و مفاهيم ناآشنا را در اينترنت بيابد و بهتر درک کند. چون نمي شود،هر دفعه همه چيز را از نو توضيح داد.3/ موضوع سوم و اساسي اما در اين است که بر خلاف نظر شما استاد عزيزم، تنها نوع نوشته من تودر تو و دراز نيست ، بلکه اين در واقع نگاه من است که تودرتو، پيچيده و چندلايه است. زيرا من در هر لحظه، هر موضوع روانکاوانه را لااقل از چند چشم انداز روانکاوي مختلف بيان مي کنم و بنابراين وقتي درباره افسردگي سخن ميگويم، ابتدا جمله ام با نگاه فرويد شروع ميشود و سپس به جمله ربطي و (و) بعدي و کوچه بعدي مانند نگاه کوهوت کشيده ميشود و از آنجا به کوچه لکان يا دلوز، تا تصوير چندجانبه تري از افسردگي داده شود. از طرف ديگر موضوع اين است که من يک انسان دومليتي هستم، يک مهاجر که در هر دو زبان آلماني و فارسيم در واقع يک غريبه و مهاجرم، زيرا من در زبان و بيان آلمانيم، لهجه و حالت و نگاه ايراني وارد مي کنم و در زبان فارسيم، لحن کلام و حالت آلماني و و اينکار ناخودآگاه است. زيرا من مهاجرم و دو فرهنگي. موضوع براي من از اينرو دست يابي به يک تلفيق است که چگونه در عين حفظ نگاه تودر تو و دراز خويش، در عين حال بقول نقد دقيق شما، در حد ممکن ساده،روان و روشن بنويسم. زيرا من نمي توانم، ديگر به اين شکل ساده و روشن بنويسم. زيرا نگاه من، ايجادگر سبک من است. همانطور که شما خود نيز نگاه چندلايه اي داريد، اما بهرحال اينجا تفاوتهاي فرهنگي نيز ميان ما وجود دارد. شما بهتر از من مي دانيد که سبک شما بيشتر ترکيبي زيبا و دقيق از سبک ايراني و سبک روان انگليسي است. اما سبک نگارش آلماني و فرانسوي متفاوت است. سبک آلماني پيچيده است و اين بستر فرهنگي و اين دومليتي بودن،ايجادگر زبان پيچيده و تودر توي من و امثال من است. زيرا همانطور که در نثر بردياي مترجم و جامعه شناس هم نسل من نيز مي بينيد، اين پيچيدگي و تودرتويي وجود دارد. با اينکه زبان او چندين برابر قوي تر و غني تر از زبان من است و دچار اشتباهات گرامري زبان من نيست. از اينرو راه من و ما،تلفيق سادگي مورد پيشنهاد شما با جهان تودرتوي خويش است. زيرا اين دو فرهنگي،تفاوت عميق ماست و ايجادگر بحران ما و پيش شرط خلاقيت ماست. زيرا بقول دريدا نويسنده مهاجر در زبان نويش، تفاوت ايجاد مي کند و بقول دلوز، نويسنده خوب حتي در زبان مادريش نيز مهاجر و خارجي ميشود .از اينرو انديشه دلوزي همين ايجاد مداوم (و) و کوچه هاي تودرتو است. زيرا جسم چندلايه همين حالت کوچه هاي تودرتويي را دارد که گويي اشتياقش و تمنايش و بازيش و نوشتنش هيچگاه پايان نمي يابد و هر عملش ناتمام است، از بوسيدن تا نويسندگي.تنها سرکوچه اي آدم سرانجام مي ايستد و استراحت مي کند و جمله تمام ميشود،تا کوچه ها و بازيهاي بعدي. همانطور که مدرنيت ايراني يک مدرنيت تلفيقي و فرديت يکايک ما تلفيق عناصر سنت/مدرنيت در خويش است و جز اين نمي تواند باشد و هدايت در بن بست اين تلفيق مي ميرد. اما راهي جز تلفيق نيست. همانطور که رنسانس به يونان و تلفيق پناه مي برد و نيچه براي ايجاد تفکر مدرن و فرامدرن جسم گرايانه خويش، ديونيزوس را زنده مي کند. ما نيز راهي جز تلفيق نداريم وگرنه از بحران بيرون نمي اييم و اين انتقاد سوم من است که در واقع در پشت بحث امروز درباره هدايت، بار ديگر تبلوري از حالت شيفتگانه/متنفرانه ذهن ايراني را مي بينيم که ناتوان از اين تلفيق، حالا هر عشق به ايران و هر ميل تلفيق را به سان شيفتگي به ايران باستان نفي مي کند و نمي بيند که او در واقع خودش گرفتار اين شيفتگيست. زيرا هدايت رابطه اش با گذشته اسلامي و ايرانيش،پارادکس و نقادانه همراه با عشق و درد است و مي داند راهي جز تلفيق ندارد، از اينرو خيام را زنده مي کند و از طرف ديگر کافکا و ديگران را ترجمه مي کند. ما نيز راهي جز اين تلفيق نداريم و من کار نسل خويش را،به پايان بردن کار نسلهاي شما و خود و ايجاد اين تلفيق مي دانم. گذار از حالت تراژيک عارفانه/کاهنانه و مونولوگ تراژيک و بازي خير وشري نارسيستي به سوي جهان خندان وزميني ما عاشقان زميني،عارفان زميني،خردمندان شاد دو مليتي و تلفيقي و انواع مختلف مدرن،پسامدرن و جسم گرايانه اين تلفيقها و دست يابي به زنان و مردان مدرن و متفاوت و چندلايه ايراني. نگاهي زميني و نو که در واقع براي من که از ايجادگران اين هويت نو و زميني و اين کانسپت جسم گرايانه هستم، خود شما و نوشته هايتان در باب رسانتيمو و ضرورت عبور از غرب ستيزي و جذب فرهنگ در خويش از يکسو و از سوي ديگر بحثها و ترجمه هاي مهم شما، در باب نيچه و حافظ و نظربازي حافظ، مهمترين پدر فکري ايراني آن و ريشه مهم فکري ايراني آن است. خوشبختي در اين است که مي دانم،خود شما نيز رند و قلندري خندان و مدرنيد و از اينرو اميدوارم سالهاي سال در کنارمان باشيد و براي اولين پدر و پسر، دختر و مادر در کنار هم و با نقد متقابل با هم،با چالش با هم، به اين جهان نو و زميني دست يابند وبه جهان عشق و قدرت ايراني. باري در هر ديالوگي بازي قدرتي خندان و پشت حريف به زمين زدني خندان نيز وجود دارد. اما زيبايي ديالوگ و بازي قدرت در اين است که در نهايت هر دو حريف تغيير مي کنند و تحول مي يابند و از طرف ديگر بعد از چالش خندان، در کنار يکديگر مي نشينند و در عين حال به بزرگترين تفسيرهاي خويش مي خندند،زيرا خود را با خود عوضي نمي گيرند و هنر به خويش خنديدن را آموخته اند. مرسي دوست واستاد عزيزم آشوري از اين بحث و مرسي و تشکر از برديا،شاهرخ، تاج احمدي، اکرم شرکت کننده در اين بحت و ديگراني که در سکوت به اين بحث مي نگرند. باري در برابر اين ديالوگ پرشور نسلهاي ما، نسل مليجکها و مريد/مرادان را امکان مقاومت نيست و اين بزرگترين نتيجه اين ديالوگ است، در کنار طرح نظرگاههاي مختلف. بي آنکه نيازي باشد که حتما به توافقي برسيم و يا حتما نيازي به جواب باشد. اگر جوابي بود، لذت مي برم و ياد مي گيرم و اگر نبود،به جوابهاي ديگران مي نگرم و ياد ميگيرم و مي دانم که در زماني ديگر اين بحث اساسي را ادامه مي دهيم. موفق باشيد. ببخشيد که طولاني شد، اما لازم بود. شايد در مقاله اي در باب اين موضوع شاه کشي،معضل بحث امروز درباره هدايت را بيشتر باز کنم.
-- داريوش برادري ، May 16, 2007آها يک موضوع مهم از يادم رفت و آن اشاره ات به موضوع باصطلاح برسميت نشناختن نقد اون لايني است، مگر آنکه به کتاب تبديل و چاپ شود. نه دوست عزيز، اين انتقاد را من نيز نوعي شلختگي فکري اين نسل گذشته مي بينم. يعني چي! بقول طنز زيباي پرويز صياد، بابا وجبي نيز حساب کنيد، من در اين سه و چهار سال گذشته بيش از پنجاه مقاله و نقد و بيش از هزار صحفه نقد ادبي، روانشناختي و اجتماعي و سياسي منتشر کرده ام. مگه ميشه بگي ،هنوز کامل به رسميت شناخته نميشه،چون کتاب نيست و رسم اينه. من به اين رسم مي خندم و زيرش مي زنم و مي گم، لطفا با ما از اين شوخيها نکنيد و جلوي ما از اين حرفها نزنيد،چون فردا نقدي روش مي نويسم و فانتزي نهفته در پشت اين نگاه را و هراس از رقيب و ميل پنهان حفظ مقام نارسيستي خويش را برملا مي کنم. اينجاست که همان اتفاق لکاني مي افتد و نوشته خودش را با کتاب چاپ شده عوضي مي گيرد و تا چاپ نشه و حتما يک استادي هم نقدي روش ننويسه و تاييدش نکنه، مقاله و آدم محسوب نمي شود. نه دوستان، با نسل ما از اين حرفا نزنيد که ما قادر به جواب دادن بشيوه مدرن/پسامدرن و خندان و رندانه هستيم و رک و پوست کنده در برابر استدلاهاي ما نيز کمتر کسي و بويژه کمتر ايدههاي سنتي مانند اين ايده پيش کسوتي در قالب کتاب چاپي، توانايي ايستادگي دارد. مي دانم که شما آقاي آشوري در نهايت مخالف اين نگاهيد،زيرا در پرانتز نيز اين موضوع را نوشته ايد .اما من بر خلاف شما، نه تنها مخالف اين نگاه، بلکه به هيچوجه اين پس زدن خويش و امثال خويش را تحمل نمي کنم و حساب کساني را که بخواهند اينگونه به نوشته هاي من برخورد کنند، با خنده و نقد و گستاخي مدرن مي رسم. زيرا من در همين هشت ماه گذشته لااقل يک کتاب دوجلدي در باب معضل اروتيسم مدرن و اروتيسم پسامدرن با بيش از دويست و پنجاه صحفه و با نقد اسطوره،عرفان، هنرمندان مدرن و پسامدرن و نقد مدرنيت وپسامدرنيت منتشر کردم که بشکل کتاب الکترونيکي نيز در سايت مانيها درج شده است و همين نقد بوف کور من که دو بخش اولش بالغ بر هفتاد صحفه است و با نقد همراه با رمان قاسمي که او نيز چهل و پنج صحفه است، بالغ بر بيش از صدصحفه نقد است، آن هم نقدي مبني بر مدرنترين وپسامدرنترين ايدههاي روانکاوي و فلسفيست. بابا وجبي هم حساب کنيد،من و امثال من پرکارتر و کوشاتر از بسياري از اين نويسندگان معاصر بوده اند و تازه حرف تازه هم مي زنند. آخه چطور ميشه بگي اينا هنوز چون درج نشده اند، کتاب نيستند. با اينکه در همين امسال دو ناشر خواهان نشر آن مقالات سريالي درباب بحران ايرانيان و اين نقد اروتيسم بودند و من مخالفت کردم، زيرا مي خواهم آثارم را بشيوه خودم درج کنم. همانطور که بارها به اينجا و آنجا براي سخنراني دعوت شده ام و من مرتب رد کرده ام و مي دانم براي برديا و ديگران نيز همين موضوعات وجود دارد. پس نميشود ، آثار ما ناديده گرفت و نه ما اجازه مي دهيم که ما را ناديده بگيرند. اين دوران خانخاني و پيش کسوتي در ما هيچ تاثيري ندارد و ما پايان خندان و قاتلان سمبليک و خندان آن هستيم. از طرف ديگر، حالا نيز ديدي که راست مي گم که جملات ما، منطقا، تودرتو و ناتمامند. زيرا من بازهم مي تونم بنويسم. زيرا دقيقا ما مهاجران دو مليتي هستيم که در واقع هميشه ناتماميم و از اينرو هميشه بايستي ديگر بار به راهي نو و کاري نو تن دهيم. اين ناتمامي همزمان دقيقا بزرگترين قدرت خلاق ماست. زيرا ما درباره مدرنيت و پست مدرنيت نمي نويسيم، بلکه در واقع درباره خودمان مي نويسيم و وقتي از تلفيق سخن مي گوييم، از ضرورت خويش سخن مي گوييم. تلفيقي که بنا به ذات ما نتيجتا هميشه ناتمام است و قابل دگرديسي.
-- داريوش برادري ، May 16, 2007داريوش برادري
بعید میدانم اما امیدوارم آقای آشوری پاسخی به این دن کیشوت، داریوش برادری، بدهند. آقای آشوری من منتظر پاسخ شما هستم.
-- مهرداد ، May 17, 2007آقای آشوری گرامی، از شما می پرسم: وقتی - به حق و به درستی - فهم نوشته های آقای برادری را ناممکن می دانید، پس چگونه از کار ایشان ستایش می کنید؟
-- مستانه پیله ور ، May 17, 2007باسلام
حمزه کافی و وافی نوشت:
-- علی صیامی ، May 19, 2007"خب برادر، آشوری نظرات خودش را مطرح کرده و آقای داريوش خان برادری هم نظران خودش را. اين خودش يک ديالوگ است ديگه از نوع سالم آن و تبادل نظر از نوع خوب آن بين دو نسل. "
و به نظراقی
به واسطه ي آنكه بوف كور هدايت كتابي ژرف و سترگ است ديدگاه هاي متفاوتي در مورد آن بيان شده و مي شود اما پرسش من اين است حد اقل در مورد ديدگاه اقاي آجوداني آيا دختر اثيري با ان چشم هاي مورب تركمني نمادي از تمدن باستاني ما وناسيوناليسم ماست كه پيرمرد خنزر پنزري به نوعي به عنوان نمادي از فرهنگ پيروز آنرا تصاحب مي كند ؟ آيا هدايت چنين منظوري داشته است ؟
-- فرشاد كاميار ، May 25, 2007چهره ي آن دختر اثيري با آن چشمهاي مورب تركمني كه خود نمايانگر نماد حمله ي اقوام شرقي و بويژه مغولها به ايران است چطور مي تواند نمادي از هويت واصالت تاريخي ايرانيان باشد ؟ آيا اين گونه بر داشتها از كتاب هدايت آن چيزي نيست كه منتقدان خود دوست دارند در آن ببينند ؟ ....
به هر حال من نقد گونه اي دارم با اين عنوان :
" بوف كور " آنچه ديگران تمايل دارند در آن ببينند .
كه اگر علا قه مند به خواندنش بوديد لينك زير را باز كنيد .
http://www.persianblog.com/posts/?weblog=kandoojak.persianblog.com&postid=6603376
با تشکر از استاد ارجمند م جناب آشوری
-- علی جعفری ، Jul 7, 2007با تمام ارادتی که نسبت به جناب عالی دارم
به نظر من هیچ کس مانند زنده یاد جاویدان احسان طبری نتوانسته است هدایت را تشریح کنه و از نزدیک لمسش کنه نوشته های او به نظرم حجت است که در مجلات آن دوران چاپ شده است
سلام
-- فهیمه ، Aug 31, 2007ببخشید می خوام بدونم اینکه می گن بوف کور ماجرای زندگی خوذ صادق هدایت بوده صحت داره؟؟
روحیات من خیلی شبیه به صادق هدایت هستش.....
-- فرشته ، Jul 21, 2010منم یه روز خودکشی خواهم کرد با این تفاوت که اسمی از من نخواهد موند..