تاریخ انتشار: ۳۰ آبان ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
بخش دوم و پایانی

«ولایت فقیه» درحکومت اسلامی

حمید حمیدی

«ولایت فقیه» اصلی‌ترین نهاد حکومت اسلامی است که مطابق قانون اساسی در اعمال «مستقیم» (عزل ونصب افراد) و «غیر مستقیم» (احکام حکومتی و فصل‌الخطاب قانون) قدرت سیاسی نقش بسیار مهمی دارد. بدین‌لحاظ بررسی جایگاه «ولایت فقیه» در قانون اساسی، موضوع اساسی و مهمی است که همواره بررسی آن، ضرورت دارد.

می‌توان گفت که مبنای فکری و نظری حکومت اسلامی، نظریه‌ی ولایت مطلقه‌ی فقیه‌ آقای خمینی و ساختار حقوقی و اجرایی آن، قانون اساسی است و در واقع قانون اساسی استنتاجی از آن نظریه و بر اساس آن نظریه است.

به عبارت روشن‌تر، وقتی در حوزه‌ی فلسفه و نظریه‌ی سیاسی بحث می‌کنیم، منظور نظریه‌ی «ولایت مطلقه‌ی فقیه» و اختیارات بی حد و حصر «ولی فقیه» و هنگامی که در حوزه‌ی حقوق اساسی بحث می‌کنیم، «ولایت فقیه» در قالب قانون اساسی مطرح می‌شود.

با این تعبیر قانون اساسی نیز خودش در چهارچوب قانون قرار گرفته و آن هم قوانین و موازین شرعی است که بر اساس به اصطلاح اجتهاد فقهای جامع‌الشرایط، از کتاب و سنت به دست می‌آید و «ولی فقیه»، سمبل و نماد عینی این اجتهاد است. از این نظر در سلسله مراتب قواعد حقوقی حکومت اسلامی، قوانین و موازین شرعی در رأس و قانون اساسی در چهارچوب این موازین (شرعی) قرار دارد.

در نظام‌هایی که حق قانون‌گذاری را از حقوق اولیه‌ی انسان‌ها پذیرفته‌اند و بشر را قانون‌گذار اعلام کرده‌اند، قانون اساسی در رأس سلسله مراتب حقوقی است که این موضوع بر اساس پیروان نظریه‌ی «ولایت فقیه» که حاکمیت خدا و پیامبر را پذیرفته و اصول دین و امامت و اجتهاد مستمر را مبنای نظام خود می‌داند، به گونه‌ی دیگری است.
به منظور بررسی جایگاه «ولایت فقیه» در حکومت اسلامی، به سه اصل پنجم، پنجاه و هفتم و یکصد و دهم اشاره می‌کنم.

اصل چهارم قانون اساسی، تکلیف همه‌ی قوانین، مقررات، آیین‌نامه‌ها و بخشنامه‌ها را از نظر ضرورت انطباق با «موازین اسلامی» به صراحت روشن کرده است. از آن‌جا که این اصل در فصل کلیات آمده و نیز به حکم قانون اساسی، از ویژگی خاص (حاکمیت بر سایر اصول) برخوردار است. اگر اصولی از قانون اساسی احکامی را با اطلاق و یا عموم بیان کند که مصادیق آن اطلاق و عموم با موازین اسلامی تطبیق نداشته باشند، پذیرفته نمی‌شوند، حتی اگر موافق قانون اساسی باشند. ( جلال‌الدین مدنی، حقوق اساسی، ج۳، ص۴۴)

از سوی دیگر در حکومت اسلامی ایران، کلیه‌ی امور زیر نظر «ولایت مطلقه‌ی فقیه» اداره می‌شود و بر همین اساس، قانون اساسی زمینه‌ی تحقق رهبری فقیه جامع‌الشرایط را فراهم می‌کند تا ضامن عدم انحراف نظام از وظایف اصیل اسلامی خود باشد. ( مقدمه‌ی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران)

علاوه بر این در مقدمه‌ی قانون اساسی بر طرح حکومت اسلامی متکی بر «ولایت فقیه» تأکید شده است. بند پنجم اصل دوم قانون اساسی نیز اعتقاد به امامت و رهبری مستمر و نقش اساسی آن در تداوم انقلاب اسلامی را به عنوان اساس نظام اعلام کرده است.

در راستای همین اعتقاد است که در اصل پنجم قانون اساسی، اصل ولایت فقیه گنجانده شده و ولایت در زمان غیبت برعهده‌ی فقیه گذاشته شده است. حق حاکمیت ملت نیز بر اساس اعتقاد مکتبی به امامت و طبق اصل پنجاه و هفتم قانون اساسی، از طریق ولایت فقیه اعمال می‌شود.

بنابراین حکومت اسلامی، یک نظام دینی و ایدئولوژیک است که فصل اول قانون اساسی آن بر مبانی مکتبی و اعتقادی حکومت تأکید کرده است. مفاد این مبانی اعتقادی که عمدتاً در اصل دوم قانون اساسی آمده‌اند،آن است که ولی فقیه تنها کسی است که در زمان غیبت، مجاز به اعمال حاکمیت و اراده‌ی خداوند است.

یکی از پایه‌های اعتقادی حکومت اسلامی، بر اساس اصول مورد قبول اهل تشیع، «امامت» است که در اصل پنجم قانون اساسی به صورت برگردان قانونی و شکل عینی در ولایت فقیه متجلی شده است. یعنی هرگاه حاکمیت و ولایت در این نظام دست غیر فقیه باشد، بی شک نظام بر پایه‌ی اصل امامت نبوده و از «مشروعیت الهی» برخوردار نخواهد بود.

در اصل یک‌صد و ده قانون اساسی، به اختیارات «ولی فقیه» اشاره شده است که رئوس کلی آن به قرار زیر است:
۱.تعیین سیاست‌های کلی حکومت اسلامی پس از مشورت با مجمع تشخیص مصلحت نظام
۲. نظارت بر حسن اجرای سیاست‌های کلی نظام
۳. فرمان همه‌پرسی
۴. فرماندهی کل نیروهای مسلح
۵. اعلان جنگ و صلح و بسیج نیروها
۶. عزل و نصب و قبول استعفا
۷. حل اختلاف و تنظیم روابط قوای سه‌گانه
۸. حل معضلات نظام که از طرق عادی قابل حل نیست
۹. امضای حکم ریاست جمهوری
۱۰. عزل رئیس جمهور
۱۱. عفو یا تخفیف مجازات محکومین

علاوه بر موارد فوق بر اساس اصل ۱۷۷ قانون اساسی که در بازنگری سال ۱۳۶۸ به قانون اساسی افزوده شده است، تجدید نظر در قانون اساسی از آغاز تا انجام دراختیار و تحت نظارت «ولی فقیه» است.

تاریخ گواه این حقیقت است که همین نظریه‌ی اراده‌ی خداوند برامت، در دوران قرون وسطی و توسط تئوریسین‌های کاتولیک و کلیسا، منجر به تحکیم نظام و سیستمی شد که به تحقق نظریه‌ی «اراده‌ی خداوند»، به مثابه تنها اراده، مشیت و قانون الهی که بر انسان و جامعه حکومت می‌کند، منجر شد و خسارات خود بر جامعه‌ی بشری را در آن دوره‌ی تاریخی عریان کرد.

این نگاه «تئوکراتیک» به مثابه صورت‌بندی سیاسی «فلسفه‌ی حق» اساساً با نفی هر نوع «مردم‌سالاری» و دموکراسی ختم می‌شود، اما از آنجا که خداوند خود به طور مستقیم و بدون واسطه نمی‌تواند حضور یابد و به طور شخصی سلطه و قدرت حاکم بر جامعه را در دست گیرد، به همین دلیل نمایندگان خدا در زمین به نیابت از وی، امر تعیین سرنوشت و مقدرات را در دست می‌گیرند و اراده و تصمیم آنان که به عنوان اراده و تصمیم الهی لحاظ می‌شود، در میان انسان‌های تمامی اعصار، به صورت مادام‌العمراعمال می‌شود.

در این رویکرد فلسفی، انسان،در برابر خدا قرار داده می‌شود و چون خداوند مبنای تمام حقوق است، به همین دلیل انسان به عامل مطلق تکلیف تبدیل شده و در عمل رابطه‌ی حکومت با مردم به مثابه تجلی اراده و قانون الهی، به مثابه خیابان یک‌طرفه‌ی حق با تکلیف خاتمه می‌یابد. از نظر این دیدگاه، انسان فاقد هرگونه حقوق ذاتی در برابر حکومت است و وظیفه‌ای جز اطاعت و فرمانبرداری از حاکمان الهی ندارد. همان‌گونه که اشاره شد این نگرش عوارض و آثار مخربی بر حیات امروزی بشر دارد که همانا تناقض میان حکومت مذهبی با حکومت دموکراتیک و مردم‌سالاراست.

در انسان دو ویژگی عمده یعنی «خردگرایی و اراده» از ویژگی‌های طبیعی به شمار می‌روند که حقوق ذاتی و ویژه‌ای را به نام او ثبت می‌کند. به همین لحاظ پذیرش و التزام، به مقوله‌ای به نام «حقوق بشر»، لازمه‌ی به رسمیت شناختن انسان است. بر اساس این نظریه وظیفه‌ی انسان، نه در برابر حکومت، نه در برابر انسان‌های دیگر و حتی نه در برابر خداوند، یک‌سره تکلیف و مسؤلیت نیست بلکه دارای مؤلفه‌های مستقل حقوقی‌اند.

اگرچه طرفداران نظریه‌ی اعمال «اراده‌ی خداوند» سخن گفتن از «حقوق مستقل انسان» را نوعی کفرگویی تلقی می‌کنند. نگاه سران و تمامی اهرم‌های اصلی قدرت در ایران، متاسفانه همان نگاه اقتدارگرایانه‌ای است که هیچ‌گاه به فرآیند حقوق بشر و مؤلفه‌های انسانی و بشری آن تکیه نداشته است. دورنمای این تفکر که ریشه در حفظ قدرت دارد، رسوبات، عوارض و آثار تبعیض عریان که در تمامی سطوح جامعه به چشم می‌خورد و با عدالت اجتماعی که «بشر بودن» و به ویژه «انسان بودن» را برتر از هرنوع تبعیض قومی، زبانی، دینی و مذهبی و نژادی، برای تحقق عدالت اجتماعی لحاظ می‌کند، نه تنها سنخیتی ندارد، بلکه می‌توان این نوع عدالت را «عدالت استخاره‌ای» نامید.

در پرتو چنین نگاهی «اصل مجازات» و«تنبیه مجرمین» برای اصلاح و اطمینان به جامعه‌ی بشری که خواهان تحقق «عدالت» و حاکمیت قانون است، نبوده و به نام سلطه و حاکمیت «اراده‌ی خداوند» و «احکام مذهبی» که توجیه‌کننده‌ی مافیای حاکم بر سرنوشت جامعه‌ی ما در پوشش «مذهب» است صورت می‌گیرد. کاشتن تخم نفرت، کینه و انتقام‌گیری که متاسفانه، «بشر دشمن بشر» شده است، از دیگر نتایج این رفتار است.

امروز در ایران هم‌چون روزگار قرون وسطی که حکومت، دین و قدرت سه ضلع مثلث جامعه را تشکیل می‌دادند و حکومت یا سلطنت، مشروعیت خود را از دین (کلیسا) می‌گرفت و هر دو در ارتباط با ساختار قدرت جامعه در آن روزگار مجموعه‌ی مسلط و عناصر گفتمانی را در جامعه‌ی قرون وسطایی تشکیل می‌دادند که درنتیجه،هم به لحاظ نظری و تئوریک و هم به لحاظ عملی، انسان و کرامت او و در مجموع حقوق انسانی و بشری وی کوچک‌ترین ارزش و جایگاهی نزد حاکمان نداشت.

«ولایت فقیه» نه تنها هیچ‌گونه مسائل و مشکلات بشر امروزی را حل نمی‌کند، بلکه جامعه را به سطح «ارزش‌ها و اخلاقیات» مورد قبول خود تقلیل می‌دهد.

«به محض آن که قائلان به نظریه ولایت مطلقه فقیه ولی فقیه را در مقام شارع، منشأ و واضع شریعت و قانون بدانند، در واقع تلویحاً یا تصریحاً حکم و تشخیص او را مبنای اخلاق نیز بشمار آورده اند. به بیان دیگر، اگر ولی فقیه امر الف را به مصلحت نظام تشخیص دهد، انجام امر الف نه فقط قانوناً بلکه بالاتر از آن، اخلاقاً بر مؤمنان و مقلدان واجب می شود.

بنابراین، در چارچوب نظریه ولایت مطلقه فقیه، نیک و بد امور تابع مصلحت نظام، و مصلحت نظام تابع تشخیص و حکم ولی فقیه است. تشخیص و حکم ولی فقیه نه فقط مبنای تشریع قانون که مبنای حکم اخلاقی هم بشمار می‌رود. از منظر اخلاقی، تفاوت نظریه‌ی ولایت مطلقه‌ی فقیه و نظریه اخلاق اشاعره، از جمله در آن است که نزد اشاعره این حکم و اراده‌ی خداوند است که معیار حسن و قبح اخلاقی است، اما در نظریه‌ی ولایت فقیه، این تشخیص و مصلحت‌سنجی ولی فقیه است که خوبی یا بدی امور را تعیین می‌کند. بنابراین، در اینجا هیچ عملی در ذات خود خوب یا بد نیست. حسن و قبح امور یکسره تابع مصلحتی است که تشخیص آن بر عهده ولی فقیه است.» (آرش نراقی- نقد اخلاقی نظریه‌ی ولایت فقیه)

«در واقع نظریه‌ ولایت مطلقه فقیه را باید از جمله عوامل بحران و هرج و مرج اخلاقی در جامعه ایرانی بشمار آورد. در جامعه‌ای که صاحبان قدرت رسماً برای حفظ مصلحت، یعنی حفظ پایه‌های قدرت خود، انجام هر کاری را روا می‌دانند و حقوق انسانی گروههای غیر خودی را بی‌مهابا نقض می‌کنند، اخلاقی زیستن کاری بغایت دشوار است.

به گمان من برای مقابله با زوال اخلاقی دامنگیر در عرصه سیاست ایران پیش و بیش از هر چیز باید امر حقوق بشر جدی تلقی شود. هدف، هرچقدر هم که نیکو، هر وسیله‌ای را مجاز نمی‌کند. وسایل تا آنجا موجه‌اند که کرامت و حقوق اساسی انسانها را نقض نمی‌کنند. احترام و رعایت حقوق بشر کف اخلاق و قیدی بر مصلحت‌اندیشی است. مصلحت‌گرایی لگام گسیخته برآمده از نظریه ولایت مطلقه فقیه، انسان گوشت و خوندار را قربانی مصلحتهای آرمانی، کشدار، و مبهم می‌کند، و نهایتاً بی اخلاقی را با ظاهری فریبنده و مقدس مآبانه گسترش می‌دهد.» (همان)

قانون اساسی و منشور جهانی حقوق بشر

قانون اساسی عالی‌ترين سند حقوقی يك كشور و راهنمايی برای تنظيم قوانين ديگر است. قانون اساسی تعريف‌كننده‌ی اصول سياسی، سلسله مراتب، جايگاه و حدود قدرت سياسی حکومت آن كشور و تعيين و تضمين‌كننده‌ی حقوق شهروندان كشور است. اين قانون (دستورالعمل اجرایي) توسط مردم برای رفاه، حفظ نظم، تنظيم آزادی‌های فردی و گروهی، تنظيم روابط اجتماعي و سياسی و تعامل با ديگر كشورها و جامعه‌ی جهانی تصويب شده و آن را به مجریان خود ابلاغ كرده تا بر اساس آن روابط بين قوا (كه همگی باید به‌طور مستقیم و غیر مستقیم منتخب مردم باشند ) تنظيم شود.

با توجه به این تعریف:

۱. قانون اساسی به هيچ‌وجه قراردادی بين مردم و حكومت نیست، بلكه قانون و دستورالعمل اجرایی از سوی مردم به حکومت (قواي قضائيه، مقننه و مجريه) است.

مردم براي محدود كردن حقوق و آزادي‌هاي خود اقدام به تصويب قانون نكرده‌اند، بلكه براي تاكيد بر حقوق خود و تعيين ميزان مسئوليت‌ها از سوی قوای حاکم، اقدام به تصويب قانون اساسی کرده‌اند. بنابراین مفهوم حاكميت در این حال «اعتباری» بوده و «هيچ حقی» را به صورت واقعي در مقابل مردم دارا نیست. به‌عبارتی منتخبان مردم (حاکمان) براي حفظ حقوق مردم و تعامل بهتر با ديگر قوا و جامعه‌ی بين‌المللی و جهانی مسئوليت‌هایی را پذیرفته‌اند.

۲. هدف از تصويب قانون اساسی، ايجاد رفاه مادی، آرامش معنوی و موارد ذكر شده در بالاست. پس هيچ تفسيری نبايد با روح قانون و فلسفه‌ی وجودی قانون مغايرت داشته باشد. به عبارت ديگر هر نوع تفسير که با مواد ماهوی قانون اساسی و روح قانون اساسی در تضاد باشد، بايد به نفع مواد ماهوی و حقوق مردم تفسير شود. در ضمن قانون اساسی بايد بر اساس مقتضيات زمان و مكان تفسير شود. قانون اساسی يك متن بی‌روح و مرده نيست كه هميشه به يك‌گونه تفسير شود. تغييرات اجتماعی، سياسی، جهانی، بين‌المللی و اقتصادی بايد روی برداشت‌های قانونگذاران و مفسرين قانون اساسی اثرگذار باشد.

«مشکل قانون اساسی ایران تنها به تعارض آن بخش‌های گوناگون قانون اساسی با یکدیگر یا احیاناً ناسازگاری سیستماتیک آن با منشور جهانی حقوق بشر خلاصه نمی‌شود. قانون اساسی ایران ملقمه‌ای و مجموعه‌ای از چند پاره سیستم معیوب است. این قانون اساسی ملقمه است چون یک مجموعه‌ی منسجم نیست و دارای ناسازگاری درونی است. این قانون اساسی بیان ناسازگاری‌های گوناگون است. نخستین ناسازگاری، همانا ناسازگاری میان آرمان‌های نیروهای گوناگونی بود که در تدوین قانون اساسی نقش داشتند.

دومین ناسازگاری، ناسازگاری میان آرمان‌ها و خواست‌ها و ظرفیت واقعی جامعه برای تحقق آنها بود. از سویی دیگر بخشی از قانون اساسی از قوانین اساسی کشورهای دیگر به امانت گرفته شده است. این بخش‌ها خود دارای سازگاری نسبی هستند. چون پارادایم معین فلسفی و سیاسی را نمایندگی می‌کنند، اما قانون اساسی تنها از این بخش‌ها تشکیل نشده است.

بخش دیگری از قانون اساسی از منابع فقهی و فرهنگ حوزوی ناشی می‌شود. منابع فقهی حوزوی مجموعه‌ای پرمناقشه و متعارض است. منابع فقهی حوزوی دارای سازگاری درونی نیست و هم‌چنین از نظر محتوایی و درونی با بخش نخست یعنی مواد برگرفته‌ی قانون اساسی از منابع عرفی غربی سازگاری ندارد. لذا این دو سیستم معیوب هریک مانعی برای کارایی حقوقی بخش دیگر است و در ترکیب با یکدیگر مجموعه‌ای را فراهم می‌آورند که در کلیت و عرصه‌ی تاویل و عمل نمی‌تواند با منشور جهانی حقوق بشر سازگاری داشته باشد.

مثلاً در قانون اساسی ایران، مردم در مقابل قانون مساوی قلمداد می‌شوند، اما خود این اصل به‌طور مجزا و منفرد از اصل ولایت مطلقه و کلیه‌ی فقیه قابل بررسی نیست. بلکه تن به تمام محدودیت‌هايی می‌دهد که اصل ولایت مطلقه و کلیه‌ی فقیه برهمه‌ی عرصه‌های قانون اساسی تحمیل میکند. طبق اصولی از قانون اساسی که به حقوق رهبر مربوط می‌شود، شهروندان دارای موقعیت برابر در مقابل قانون نیستند. اگر ولایت مطلقه و کلیه‌ی فقیه شامل‌ترین اصل قانون اساسی باشد- که چنین به نظر می‌آید- سایر اصول با توجه به آن تفسیر و تاویل می‌شود. بنابراین در بررسی اصول قانون اساسی مهم این نیست که مثلاً ده یا صد اصل به حقوق ملت اشاره دارد. مهم آن است که کدام یک از این اصول بر سایر اصول مقدم و در چالش میان تاویل‌ها نقش غالب را پیدا می‌کند.

این اما تنها مشکل روش تحلیلی نیست. روش تحلیلی تکیه‌گاه خود را بر صورت و نه محتوای قوانین قرار می‌دهد. هریک از اصول قانون اساسی و هم‌چنین کلیت اصول آن مبتنی بر یک نگاه عمومی به سرشت بشر، معرفت و هم‌چنین سرشت جامعه هستند. جدا کردن بنیاد انسان‌شناسانه، معرفت‌شناسانه و جامعه شناسانه‌ی قانون اساسی از مواد و اصول آن غیر ممکن است. چه بدون ترسیم سرشت و سرنوشت انسان و نقش وی در جهان، بدون یک درک از معرفت به عنوان یکی از شاخص‌های انسانی و بدون درکی از جامعه به عنوان محل اشتراک عمل انسان‌ها تدوین قانون اساسی غیر ممکن است. تدوین و فهم قوانین نیز بدون شناخت نگاه عمومی مندرج در بطن آن دشوار است.

در چارچوب نگاه تحلیلی، بررسی‌کننده تلاش می‌کند تا با مقایسه‌ی کمیت‌های قوانین و تعداد آنها به ارزیابی آنها بپردازد. بنا بر این روش در صورتی که تعداد اصول و قوانین «خوب» نسبت به اصول و قوانین «بد» بیشتر باشد، آن مجموعه قوانین مثبت تلقی می‌شود. در نگاه سیستمی و کل‌گرا اما نقطه‌ی تمرکز دقت محقق متوجه اثر نهایی و کلی یک نظام قانونی است. همین اثر نهایی است که در نهایت به میدان واقعیت اجتماعی وارد می‌شود.»( دکتر احمد علوی- رابطه‌ی قانون اساسی حکومت ایران و منشور جهانی حقوق بشر)

با نگاهی به موادی از قانون اساسی این موضوع را بهتر می‌توان تبین کرد.

اصل ۵۶

«حاکمیت مطلق بر جهان و انسان از آن خداست و هم او، انسان را بر سرنوشت اجتماعی خویش حاکم ساخته است. هیچ‌کس نمی‌تواند این حق الهی را از انسان سلب کند یا در خدمت منافع فرد یا گروهی خاص قرار دهد و ملت این حق خداداد را از طرقی که در اصول بعد می‌آید اعمال می‌کند.»

اين اصل در پيش‌نويس قانون اساسي بدين نحو مطرح شده بود:

اصل ۱۵ پيش‌نويس: «حق حاكميت ملي از آن همه‌ي مردم است و بايد به نفع عموم به كار رود و هيچ فرد يا گروهي نمي‌تواند اين حق الهي همگاني را به خود اختصاص دهد يا در جهت منافع اختصاصي خود يا گروه معيني به كار برد.»

اين اصل با ۶۶ رای موافق و ۶ رای مخالف به تصويب رسيد. عده‌اي در آن زمان معتقد بودند كه حاكميت انسان بر سرنوشت خويش مخالف موازين اسلامي است. مثلا كرمي يكي از مخالفان اين طرح بيان مي‌دارد:

«اين متن خلاف شرع است و سرنوشت ملت به‌طور مطلق به او واگذار نمي‌شود. (صورت مشروح مذاكرات مجلس، بررسی نهایی قانون اساسی – جلسه‌ی ۲۱ ص ۵۳۷

اما اكثريت نمايندگان اينطور تشخيص نمي‌دهند و اين اصل به تصويب مي‌رسد.

اصل ۵۷

«قوای حاکم در جمهوری اسلامی ایران عبارتند از: قوه مقننه، قوه مجریه و قوه قضاییه که زیر نظر "ولایت مطلقه امر" و امامت امت بر طبق اصول آینده این قانون اعمال می‌گردند. این قوا مستقل از یکدیگرند.»

اين اصل تا قبل از بازنگري قانون اساسي در سال ۱۳۶۸ بدين‌گونه بوده است‏‏‏‏: «قوای حاکم در جمهوری اسلامی ایران عبارتند از‏: قوه مقننه، قوه مجریه و قوه قضاییه که زیر نظر "ولایت امر" و امامت امت، بر طبق اصول آینده این قانون اعمال می‌گردند. این قوا مستقل از یکدیگرند و ارتباط میان آنها به وسیله رییس جمهور برقرار می‌گردد.»
در توضيح اين اصل چند نكته حائز اهميت است:
۱. فقط سه قوا تعريف شده است.
۲. اين سه قوا منشا اثر مستقيم هستند؛ مثل قانونگذاري، مجازات و اجراي قانون.
۳. رهبر فقط وظيفه‌ی نظارت بر سه قوه را دارد، و هرجا وظيفه‌ی تعيين مدير و مسئولي را دارد مثل رئيس صدا و سيما و قوه‌ی قضائيه، مجلس حق نظارت را داراست.
مثلاً در تعيين فرمانده‌ی نيروي انتظامي كه به طور مستقيم توسط رهبر انجام مي‌شود، باز نظارت مستقيم ديگر قوا بر اعمال اين نيرو وجود دارد. در بحث بودجه‌ی وزارت دفاع، در بحث اعمال قانون و دستگيري‌ها بايد به دستور قوه قضائيه باشد و غيره.
۴. سه قوا مستقل از هم هستند ولي بر طبق اصول ديگر قانون اساسي روي هم نظارت دارند و بايد به يكديگر پاسخگو باشند.

در بازنگری قانون اساسی در سال ۱۳۶۸ در اين اصل وظيفه‌ی هماهنگي بين سه قوا از رئيس جمهور گرفته شد و كلمه‌ی «مطلقه» به آن اضافه شد.

حال سئوالی كه مطرح مي‌شود اين است كه آيا «رهبر»، «ولايت مطلق»، بر مردم و نهادهاي مردم نهاد را هم داراست؟ آيا «ولايت مطلقه فقيه» بر خبرگان رهبری و احزاب سياسی هم تسری می‌يابد؟ آيا دستورات رهبر برای گروه‌های منتقد دولت هم لازم‌الاجراست و يا جنبه‌ی ارشادی دارد؟ هيچ مستند قانونی‌ای در قانون اساسی نمی‌توان يافت كه دستورات رهبری را برای همه‌ی آحاد ملت و نهادهای مدنی لازم‌الاجرا بداند.

اگر فرامين و دستورات رهبري را براي ملت از جمله علماي ديني، احزاب سياسي، رسانه‌هاي غير دولتي، خبرگان رهبري و مردم لازم‌الاجرا و در حكم قانون بدانيم و تخلف از آن را غير قانوني فرض كنيم، قبول كرده‌ايم كه فردي قاضي اعمال خويش شود. این اتفاق با آخرین فتوای آقای خامنه‌ای تحقق می‌یابد و پرده‌ای که بیش از سه دهه تحت «حاکمیت اراده‌ی خداوند» اعمال می‌شد، فرو افتاد و چهره‌ی استبدادی «حکومت دینی» حاکم در ایران را برای همگان شفاف تر کرد.

وی اطاعت همگان از اوامر «ولی فقیه» را الزامی دانسته و گفته است که بر اساس مذهب شیعه، «همه مسلمانان باید از اوامر ولایی ولی فقیه اطاعت نموده و تسلیم امر و نهی او باشند و این حکم شامل فقهای عظام هم می شود چه رسد به مقلدین آنان. به نظر ما، التزام به ولایت فقیه قابل تفکیک از التزام به اسلام و ولایت ائمه معصومین نیست.»

آقای خامنه‌ای در بخش دیگری از پاسخ‌های خود، «ولایت مطلقه‌ی فقیه» را به عنوان حاکم مسلمانان برای اداره‌ی امور جامعه‌ی اسلامی لازم شمرده و گفته است که «حاکم مسلمانان پس از اینکه وظیفه خطیر رهبری را طبق موازین شرعی بر عهده گرفت، باید در هر مورد که لازم بداند تصمیمات مقتضی براساس فقه اسلامی اتخاذ کند و دستورات لازم را صادر نماید.»

به گفته‌ی او، «تصمیمات و اختیارات ولی فقیه در مواردی که مربوط به مصالح عمومی اسلام و مسلمین است، در صورت تعارض با اراده و اختیار آحاد مردم، بر اختیارات و تصمیمات آحاد مردم مقدم و حاکم است.» آقای خامنه‌ای گفته است که اگر ولی فقیه از راه‌های قانونی شناخته و به مقام ولایت رسیده باشد «اطاعت از دستورات حکومتی ولی امر مسلمین بر هر مکلفی ولو اینکه فقیه باشد واجب است و برای هیچکس جایز نیست که با متصدی امور ولایت به این بهانه که خودش شایسته‌تر است مخالفت کند.»

وی با تاکید بر اینکه در مفاهیم اسلامی «چیزی به عنوان ولایت اداری وجود ندارد»، گفته است که مخالفت با اوامر اداری که بر اساس ضوابط و مقررات قانونی اداری صادر شده باشد و هم‌چنین دستوراتی که نمایندگان ولی فقیه در حوزه اختیارات واگذار شده به آنان اتخاذ می‌کنند «جایز نیست». بدین‌ترتیب است که «اعمال اراده‌ی خداوند» در حکومت اسلامی به «توتالیتاریسم» تغییر شکل می‌دهد.


اراده‌ی خداوند یا توتالیتاریسم

حکومت‌های دیکتاتوری با حکومت‌های «توتالیتاریستی» به کلی متفاوت هستند. در حکومت دیکتاتوری، یک شخص یا گروهی از اشخاص حکومت می‌کنند، اما معمولاً بدون خصلت ایدئولوژیک و بدون خصلت فراگیری و سلطه بر همه‌ی جنبه‌های فردی و عمومی زندگی اجتماعی و بدون تعهد در برابر یک هدف سیاسی ایدئولوژیک خاص، اما توتالیتاریسم چنین نیست. توتالیتاریسم در لفظ به عنوان «صفت» برای حکومت‌هایی به کار می‌رود که دارای مشخصات کلی زیر هستند:

- انحصار قدرت سیاسی در دست یک حزب یا گروه حاکم و فقدان هر گونه نظارت آزادانه‌ی جامعه بر دامنه و عملکرد این قدرت.
- نظارت حکومت بر تمامی جنبه‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و رسانه‌های همگانی جامعه و تک‌تک افراد.
- توسل به وسیع‌ترین و دهشت‌آورترین سیاست‌ها و روش‌های ارعاب برای سرکوب هرگونه اعتراض، نارضایتی و مخالفت.
- تلاش همه‌جانبه برای شکل دادن جامعه و تفکر و رفتار مردم بر مبنای یک ایدئولوژی خاص.
- سلب آزادی‌های فردی در همه‌ی عرصه‌ها؛ از انتخاب کتاب و فیلم و موسیقی گرفته تا موضوع‌های پیش پا افتاده‌ای مانند لباس و کاربرد واژه‌ها.
- بسیج تمام نیروها و امکانات جامعه برای رسیدن حکومت به اهداف خود
- تعهد در برابر یک هدف ملی و بین‌المللی.
- غیرقابل پیش‌بینی بودن روش و منش سیاسی و اجتماعی آن
- تسلط بی‌چون و چرای یک فرد یا گروهی از افراد بر هرم حاکمیت
- توهم وجود دشمنان خارجی تا حد یک باور مقبول و عادت شده
- فقدان هرگونه حزب، سندیکا، اتحادیه، انجمن و نهاد مردمی و صنفی مستقل از حکومت

این حکومت‌ها برای بقای اقتدار خود، در جزئیات به شیوه‌های سنتی و مدرن متوسل می‌شوند و دارای این ویژگی‌های کلی و جزیی هستند.

بارزترين خصلت‏های آنها عبارتند از:
۱. براى حفظ مشروعيت خود به‏هر وسيله‏اى متوسل مى‏شوند. گاهى حتى به‏ نفى اين يا آن عقيده و عمل قبلی خود مى‏پردازند، فقط براى اين ‏که ثابت کنند همان حکومتى هستند که مردم در روزهاى اول مى‏خواستند.
۲. در خصوصى‏ترين امور زندگى مردم دخالت مى‏کند؛ به ‏همه‌چيز، از خنديدن گرفته تا سليقه در مورد فيلم و کتاب کار دارند. (زير پتو هم احساس امنيت نمى‏کنم؛ ديگر حتى به خودم هم اعتماد ندارم. نقل از ايزاک دويچر، پاسترناک، سينياوسکى، بولگاکف و چند نويسنده و انديشمند ديگر)
۳. اين حکومت‏ها در صدد يکسان‏سازىمردم‏اند؛ بنابراين «وحدت» جزو شعارهاى اصلى آنها است؛ اما وحدتى مبتنى بر ايدئولوژى و سمت‏گيرى‏هاى سياسى خود حکومت.
۴. رسالت اين نوع حکومت‏ها اين است که ملت با تاريخ و گذشته‌ی خويش (پيش از حاکميت توتاليتاريسم) قطع رابطه کند و فقط دوره‌ی تاريخى حکومت توتاليتاريستى را به‏ عنوان تاريخ خود بشناسد.
۵.هيچ‏ چيز اعتبار ندارد و همه‏‌چيز ناپايدار و موقتى است.
۶. ريا و عوام‌فريبى جزو اجزای سازنده‌ی حکومت‏اند؛ جامعه، در حرف «دموکراتيک‏ترين کشور» جهان اعلام و گفته مى‏شود که ملت به‏دليل اعتقاد به حکومت خود، دچار هيچ‏گونه فسادى نمى‏شوند، درحالى‏که مردم خلاف آن را مى‏بينند و همه روزه هم با آن در تماس‏اند.
۷. خصلت يکپارچگى حکومت توتاليتر در اساس براى انسجام و يکپارچگى حکومت است؛ وگرنه هر لحظه کانون قدرت تغيير کند، در سطح مسائل سياسى روز يک فرصت‏طلبى جديد حاکم مى‏شود. مثلاً زمانى که فقط به افراد حزبى نياز هست، از «ملى‏گرايى» و «ملى‏گراها» به‏عنوان يک نقطه‌ی ضعف و حتى نوعى دشنام استفاده مى‏شود، اما موقعى که به پشتوانه‌ی ملى نياز دارند از «ملت و آرزوهاى بزرگ ملى» داد سخن مى‏رانند.
۸. تمام مردمى که خارج از هرم قدرت‏اند، دگراندیش، غیرخودی و «دشمن بالقوه» محسوب مى‏شوند، عناصر حکومتى به آنها اعتماد ندارند، حتى اگر خلافش ثابت شود.
۹. مردم هیچ‌گونه سندیکا یا اتحادیه‌ی مستقلی ندارند و هر کوششی برای تشکیل چنین نهادهایی در نطفه خفه می‌شود.
۱۰. اگر روزی این مردم به هر دلیلی برای خواسته‌ای، تقاضایی هرچند صنفی و کم‌اهمیت به اعتراضی مسالمت‌آمیز دست زدند، فوری آن را به دیگر کشورها و عوامل بیگانه نسبت می‌دهند و معترضین را عده‌ای اوباش اجیر شده می‌خوانند.
۱۱. برای تخریب روحیه‌ی مردم و ایجاد فضای رعب، هر از گاهی یکی از افراد مخالف را مقابل تریبون‌های رادیو و تلویزیون می‌آورند تا اعتراف کند که به تحریک بیگانگان و با دریافت پول از آنها شعار آزادی و دموکراسی داده است یا با نظام حاکم به مخالفت برخاسته است.

داستایفسکی در رمان «برادران کارامازوف» در شخصیت نمادین ایوان، این موضوع را به خوبی متجلی می‌سازد. او در فصلى تحت عنوان مفتش اعظم که ایوان نقل می‌کند، مسيح در دوره‌ی تفتيش عقايد زنده مى‏شود. او مى‏خواهد عدالتى را که وعده کرده بود متحقق سازد، اما اربابان کليسا او را تهديد مى‏کنند و مى‏گويند که دوره‏اش به ‏سر آمده است و اينک کارها در دست کسانى است که بهتر از او مردم و نياز مردم را مى‏شناسند.

کشیش به مسیح می‌گوید: «تو نويد آزادى مى‏دهى، اما انسان‏ها از درک معناى آزادى عاجزاند و از آن بيمناک و بيزارند زيرا براى انسان و جامعه‌ی انسانى هيچ چيز غيرقابل تحمل‌‏تر از آزادى نيست ... و از گناه مى‏گويى، آيا مى‏دانى که با گذشت روزگار زمانى خواهد رسيد که بشريت از زبان حکماى خود مدعى خواهد شد که جنايتى در کار نيست و لاجرم گناه محلى از اعراب ندارد و تنها امر مهم گرسنگى است ... مردم به جاى کليساهايت بناهايى تازه برپا خواهند کرد. برج خوف‏انگيز بابل از نو ساخته خواهد شد ... و ما کار ساختمان برج‏شان را به پايان خواهيم رساند. و تنها ماييم که مى‏توانيم زير لواى نام تو شکم آنها را سير کنيم ... بى ما هرگز نمى‏توانند شکم خويش را سير کنند ... سه قوه و تنها سه قوه مى‏تواند وجدان اين طاغيان تشنه خرسندى را تا ابد منقاد کند. اين سه نيرو معجزه است و رمز و راز اقتدار. تو هر سه را انکار کردى و براى هر سه سرمشق شدى ... و آن روح خردمندى که وسوسه‏ات کرده بود، شادکام شد. آيا به راستى گمان مى‏کنى که انسان‏ها چنين وسوسه‏اى را برخواهند تافت.»
کشيش اعظم که ساختار قدرت کليسا را بر ارکان جهل مردم و خودکامگى و اقتدار خويش مى‏بيند، عيسى مسيح را با صراحت تحقير و تهديد مى‏کند: «من نيز مى‏خواستم در صف برگزيدگان تو بايستم. من نيز تشنه‌ی آن بودم که از صف برگزيدگان باشم، اما از خواب غفلت برخاستم و ديگر حاضر نيستم به جنون، [به تو] خدمت کنم.»

در پايان آب پاکى روى دست مسيح مى‏ريزد و ما مى‏فهميم که چرا داستايفسکى و حتى هنرمندى مثل کامو به مسيح اعتقاد دارند و به کليسا نه. فکر می‌کنم همین چند سطر برای نشان دادن رابطه روح حکومت‌گران توتالیتر و ادعاهای اخلاقی و اعتقادی آنها کافی باشد.

ازجان لاک و توماس هابز گرفته تا کارل ریموند پوپر، برتراند راسل، ریچارد هوگارت، ریموند ویلیامز، فرانک ریموند لیویس، هانا آرنت، لشک کولاکوفسکی، آنتونی گیدنز، جان راولز و یورگن هابرماس بر این باورند که: «حکومتی مشروعیت دارد که شهروندان آن جامعه هرگاه اراده کردند، بدون توسل به تنش و خشونت، بخشی یا کل نهادهای آن را تغییر دهند.»

اگر از این منظر به مقوله‌ی مشروعیت بنگریم، می‌بینیم که حکومت توتالیتر، نامشروع‌ترین حکومتی است که تا این زمان بشر به خود دیده است. (با نگاهی آزاد به آناتومی حکومت‌های توتالیتر- فتح الله بی نیاز)

خلاصه‌ای از این مطلب به انگلیسی در سایت زیر منتشر شده و به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در دسترس است.
برای دانلود این فایل اینجا کلیک کنید.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

باید توجه داشت که از زمان شروع جمهوری اسلامی عملا دو سازواره (مکانیسم) موازی با هم عملکرده اند که البته زمینه این دو به عملکردهای اقای خمینی بر می گردد. آقای خمینی در ساختار جمهوری اسلامی نقش هایی دو گانه و بسیار مهم را اجرا می کرد: 1) رهبر سیاسی و 2) فقیه شرعی. آقای خمینی هیچگاه رابطه این نقش دو گانه را دقیقا تبیین نکرد، ولی تاثیر این نقش های دوگانه تا به امروز هم دیده می شود. این نوشته فقط به بررسی نقش قانونی بر مبنای قانون اساسی پرداخته است.

برای مثال آقای خمینی در متن حکم تشکیل شورای انقلاب نوشت: «... به موجب حق شرعی و بر اساس رای اعتماد اکثریت قاطع مردم ایران که نسبت به این جانب ابراز شده است .. .» به خوبی دیده می شود که از نظر آقای خمینی مجوز و حقانیت او برای تشکیل شورای انقلاب دو بعد داشت: اول بعد شرعی و دوم بعد قانونی / سیاسی. در بیانیه تشکیل شورای انقلاب «حق شرعی» پایه بعد شرعی بود و «رای اعتماد اکثریت قاطع مردم ایران» پایه بعد سیاسی بود. در حکم نخست وزیری دولت موقت هم آقای خمینی صریحا نوشت: « بر حسب حق شرعی و حق قانونی ناشی از ارای اکثریت قریب به اتفاق ملت ایران ...». در این حکم هم دو بعد سیاسی و شرعی خود را نشان می دهد. اشکارا در هر دو مورد بعد شرعی مقدم بر بعد سیاسی / قانونی ذکر شد. در حکم اول «رای اکثریت قاطع مردم ایران» اساس بعد سیاسی است، در حالی که در حکم دوم «حق قانونی ناشی از ارای اکثریت مردم ایران» اساس بعد است. به اضافه شدن لغت «حق قانونی» در بیانیه دوم دقت می فرمائید.

نقش رهبری سیاسی / قانونی آقای خمینی در قانون اساسی جمهوری اسلامی با اختیاراتی بسیار وسیع برای او مدون شده بود، ولی نقش شرعی آقای خمینی حتی در قانون اساسی هم تبیین هم نشده بود. اشکارا آقای خمینی بین این دو نقش (سیاسی و شرعی) دیواری نمی دید و به راحتی از یکی به دیگری می رفت. به این ترتیب او هرگاه لازم می دید با استفاده از رویه های فراقانونی شرعی از بالای قانون اساسی عمل می کرد. درک این موضوع که در هر لحظه او در کدام یک از ان دو نقش عمل می کند البته کار چندان اسانی نبود، مگر ان که کسی دقیقا با ساختارهای ذهنی او، که ریشه در اموزش های مکتب اصولی داشت، اشنا باشد. این موضوعی است که ان روزها به ان توجه کافی نشد و حتی تا امروز هم کمتر مورد یک بررسی تطبیقی قرار گرفته است. موضوع عملکردهای فراقانونی آقای خمینی، که قانون از عملکردهای او پیروی می کرد ریشه در نقش شرعی او داشت.

برای مثال آقای خمینی بر مبنای حق شرعی خود از نامزدی آقایان بهشتی و رجوی برای شرکت در اولین دوره انتخابات رئیس جمهوری جلوگیری کرد، در حالی که این کار هیچگونه مجوز یا محمل قانونی نداشت. به این ترتیب دو چهره شناخته شده حتی قبل از شروع رسمی اولین دوره انتخابات رئیس جمهوری از عرصه ان خارج شدند. به این ترتیب با بیرون رفتن دو رقیب غدر و دو چهره شناخته شده روند انتخابات اولین دوره رئیس حمهوری عوض شد و شکلی دیگر به خود گرفت. مثال دوم ان که در سال 1366 آقای خمینی مجوز تشکیل «مجمع تشخیص مصلحت نظام» را صادر کرد. «مجمع تشخیص مصلحت نظام» ساختاری فرای مجلس و شورای نگهبان شد که کلا در قانون اساسی سال 1358 پیش بینی نشده بود و تشکیل ان نیاز به تغییر اساسی در قانون اساسی را داشت.

-- سپهری ، Nov 21, 2010

صرف نظر از اینکه نظریه ولایت فقیه در نظام حکومتی کشوری که اکثریت مردم آن مسلمان شیعه اثنی عشری میباشند از نظر فقهی و حقوقی چه محلی از اعراب میتواند داشته باشد؟ کاش آیت الله خامنه ای رهبر نظام جمهوری اسلامی ایران برای ادامه و حفظ بلند قدرت خود ونیز مدت حیات این نظام و برای جلوگیری از بیشتر بد نام شدن دین مبین اسلام همانند سی سال گذشته . فقط یک تصمیم بگیرد و یک اصل از اصول قانون اساسی که او را به مقام ولایت فقیه ر سانده است قبول و اجراء نماید. در این صورت شاید ببتوان گفت که بموجب این قانون وی رهبر قانونی این نظام است . اصل 38 قانون اساسی مقرر میدارد : هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یاکسب اطلاع ممنوع است . اجبار شخص به شهادت اقرار یا سوگند مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است . عبدالله .

-- عبدالله ، Nov 22, 2010

آقای حمیدی به درستی عنوان کجومت اسلامی را برگزینده اند اما عنوان نظام حاکم بر ایران امروز جمهوری اسلامی ایران است هر چند این عنوان در عمل به همان حکومت اسلامی شباهت بیشتری دارد تا جمهوری اسلامی.

قانون اساسی ملغمه ای است از اصول و مبانی نافی و ناقض یکدیگر و بدون ضمانت اجرایی و بسیار تاویل و تفسیر پذیر امکان برداشت با تساهل و تساحنح بسیاری دارد و ظرفیت این را هم دارد که به دیکتاتوری تمام عیار مذهبی تبدیل شود و ساز و کار مناسبی هم برای نظارت ندارد.

مجلسش زیر تیغ شورای نگهبان است. رهبرش زیر تیغ خبرگان و خبرگان و شورای نگهبان را نیز رهبری انتخاب میکند که دور باطلی است برای صورت حقوقی دادن به قضایا
بدتر از آن فتاوی امام خمینی است که حفظ نظام را اوجب واجبات میداند و این یعنی آب پاکی بر روی قانون و قانونگزاری و قانونگرایی سپس مجمع تشخیص مصلحت نظام است که ایلامی بودن ظاهری را هم تعطیل میکند و پس از آن هم حکم حکومتی و خنده دار اینجاست که مردم سالاری دینی اقای خاتمی در واقع بیشتر به لطیفه ی تلخی میماند چرا که اسلام خیلی با دموکراسی یا مردمسالاری سازگار نیست.

اقای حمیدی اگر در بخشهای کوتاهتری و طبقه بندی مناسبتری مطلب را ارئه میدادند برای خواندن راحتتر بود . متن طولانی شده است و برای بسیاری ثقیل و از خوصله ی بسیاری نیز خارج است.

در پاراگراف آخر حکومت توتالیتر مذهبی نیز بدترین نوع حکومت توتالیتر است چرا که ایدئولوژی خود را مقدس و وابسته به خداوند میداند نه به کاریزمای رهبر و ایدئولوژی زمینی.

و به درستی مقایسه ای بین قدرت کلیسا و حکومت اسلامی کرده اند با این تفاوت که رنسانس دست کلیسا را از قدرت جکومتی کوتاه کرد و راه رفته و آزمون پس داده ی مسیحیت را امزور به نام اسلام داریم میازماییم و با چند صد سال تاخر زمانی در سرزمینی که هنوز مردمانش نتوانسته اند بین سنت و مدرنیته در نوسان نباشند و نه پایه های اخلاقی و نه پایه های مذهبی محکمی دارند ملتی که در زمان صفویه شیعه شد یکصد سال قبل مشروطه خواه شد سی و چند سال قبل ندینهی فاضله را در جموکت فقیهان دید و هنوز بسیاری را باور بر آن است که بهترین قانون اسای دنیا را داریم و معطل ماندن فصولی از قانون اساسی و بد عمل کردن و از همه ی ظرفیتها بهره نبردن چاره ی درد است و تغییر رهبر و کارگزاران فردای بهتری را نوید خواهد داد.

قانون اسای برای حفظ نظام نوشته شده است و بارها وصله و پینه و بند و تبصره خورده است نه برای حفظ شان و کرامت و حقوق ملت و تازه در مقام عمل و اجرا بدتر از انچه شده است که در قانون اسای ان نوشته شده بود.

آقای حمیدی عزیز حیف است که تحقیقتان مخاطب خاص داشته باشد و هر فصل آن جداگانه بررسی نشود.

به نظر حقیر با تمام اجمال و گاه حتی طولانی شدن - مطالبتان چکیده ای است از آنچه امروز بر ما میگذرد - و هنوز نمیدانم که از ماست که برماست یا خیر و آیا تا ما چنینیم آنان نیز چناند یا راه پیموده شده ی مسحیت در دوران رنسانس را نیز ما نیز باید بپیماییم تا حقی برایمان قائل شوند.

-- علی ، Nov 22, 2010

به نام خدا آغاز می کنم
بنده به عنوان فرزندی از فرزندان ایران و به عنوان دانشجویی که خود را مسئول و مبارزی که خواهان حق است در ذهن سوالی را می پرورانم که آیا صحیح است در کشوری با تمدنی چند هزار ساله - با پتانسیل انسانی 70 ملیونی و منابعی عظیم گرفتار فقر _ خفقان _ ظلم وبی عدالتی باشد بیشتر که فکر میکنیم به این نتیجه میرسیم که جایی از کار میلنگد وبا تاملی کوتاه در می یابیم تمام مشکلات به یک نقطه ختم می شود و آن چیزی نیست جز بندی از قانون اساسی که ولی فقیه را فردی می داند که حتی سوال درباره وی گناه به شمار می رود و او را برابر با خدا می داند و نا خود اگاه سوالی به ذهن متبادر می شود که آیا زمانی که اکثریتی از مردم به نماینده ای رای داده و او را به عنوان ریس جمهور انتخاب میکنند کدام عقل سلیم قبول میکند که فردی به اسم رهبر انرا رد یا ان را قبول کند ایا شعور این فرد بالا تر از جمعیتی 70 ملیونی است ؟

-- محمد امین وارثی ، Dec 6, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)