تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
ادبيات مقاومت

و دور از دیگری مردن

رضا علامه‌زاده، نویسنده و کارگردان نام آشنای ما یکی از نخستین افرادی بود که به محض بازشدن آرشیو کا.گ.ب به مسکو رفت و برای ساختن یک فیلم مستند تصویرهایی را به ثبت رساند که امروزه این کار غیرممکن است، و بسا صحنه‌ها و مصاحبه‌ها که دیگر امکانش وجود ندارد.

در برنامه‌ی گذشته درباره‌ی اوسیپ ماندلشتام، شاعر بزرگ روس که قربانی جنایات استالین شد، درباره‌ی زندگیش و دلایل محکومیتش به زندان گفتم، درباره‌ی شعر هجوی علیه استالین که سرنوشت شاعر و خانواده‌اش را به کلی عوض کرد. امروز می‌خواهم از نامه‌ای بگوییم که همسرش به وی نوشت، ولی نامه هرگز به دست مخاطبش نرسید.

نامه‌ای دردآور و عمیق که نوشتنش فقط در فضای تلخ آن دوران مقدور است. نامه‌ای سهل که هر همسری می‌تواند به شوهر دربندش بنویسد، یا هر مردی به همسرش. و نامه‌ای به شدت ممتنع که تمام لحظه‌های نامه نشانه‌گذاری‌های ویژه‌یی نهفته دارد که در دنباله‌اش یک زندگی از دست رفته آرمیده است.

نادژدا ماندلشتام شوهر شاعرش را اوسیپ خطاب نمی‌کرد، او را اوسیا می‌خواند. بدون هیچ شرح و تفسیری به خواندن نامه بسنده می‌کنم که همه چیزی در آن هست. نامه‌ای که بی‌شک یکی از زیباترین صفحه‌های ادبیات مقاومت قرن بیستم شمرده می‌شود.

رضا علامه‌زاده می‌نویسد: نادژدا ماندلشتام همسر رنج‌کشیده‌ی شاعر کتاب قطور امید رها شد‌ه‌اش را با درج آخرین نامه به همسرش پایان می‌برد. نادژدا پیش از پرداختن به اصل نامه می‌نویسد:

این نامه هرگز توسط مخاطبش خوانده نشد. نامه روی دو صفحه کاغذ نازک نوشته شده است. میلیون‌ها زن چنین نامه‌ای برای همسران، پسرها، پدرها و یا به سادگی برای عزیزانشان نوشته بودند. اما تقریباً هیچ کدامشان باقی نمانده است. اگر یکی باقی مانده باشد، جز از سر شانس و معجزه نیست. پس بجای مؤخره من کتابم را با این نامه تمام می‌کنم و هر کاری که لازم باشد برای بقای این کتاب و این نامه خواهم کرد. بگذار هرچه می‌خواهد پیش بیاید. این هم نامه:

اوسیا، محبوب من. معشوق از من دورافتاده‌ام، من لغاتی را نمی‌شناسم عزیزم تا این نامه را بنویسم که شاید هرگز آن را نخوانی. من آن را در خلأ می‌نویسم. شاید روزی برگردی و من را اینجا نبینی. آنوقت این تنها چیزی خواهد بود که مرا به یاد تو خواهد آورد.
اوسیا، چه لذتی داشت مثل بچه‌ها باهم زندگی کردن. همه‌ی آن جروبحث‌ها، بازی‌هایی که می‌کردیم و عشق مان.

حالا من حتا به آسمان هم نگاه نمی‌کنم. اگر تکه ابری ببینم، چگونه می‌توانم آن را به تو نشان دهم؟ یادت می‌آید چگونه سور و سات میهمانی‌های فقیرانه‌ی‌مان فراهم می‌شد، وقتی مثل خانه‌ به‌دوش‌ها چادرمان را جایی علم می‌کردیم؟

یادت می‌آید مزه‌ی خوب نانی را که معجزه‌وار به دست می‌‌آوردیم و باهم می‌خوردیم؟ و آن آخرین زمستان‌مان در وارونیژ، فقر شادمانه‌‌مان و شعرهایی را که می‌سرودی؟
یادم می‌آید روزی را که وقتی باهم از حمام برمی‌گشتیم، تخم‌مرغ یا سوسیس خریدیم و یک گاری پر از کاه از کنارمان گذشت.

هوا هنوز سرد بود و من با لباس کوتاهم داشتم یخ می‌زدم. اما نه مثل رنجی که حالا می‌کشیم. من می‌دانم تو چقدر سردت است. آن روز دوباره به خاطرم می‌آید. به روشنی می‌بینم و از آن درد می‌کشم که آن روزهای زمستانی با همه دردسرهایش بزرگترین و آخرین شادمانی زندگی ما بود.

همه‌ی فکرم با توست. اشک و لبخندم به خاطر توست. هر روز و هر ساعت از زندگی تلخ‌مان را تقدیس می‌کنم.

محبوبم، همراهم، راهنمای چشم‌بسته‌ام. ما مثل دوتا توله‌سگ نابینا بودیم که پوزه‌هایمان را به‌‌هم می‌مالیدیم و از همدیگر لذت می‌بردیم و چه شوری داشت کله‌ی پوک تو، و چه دیوانه‌وار روزهای زندگی‌مان را هدر می‌دادیم. چه لذتی داشت و ما همیشه می‌دانستیم که چه لذتی دارد.

زندگی می‌تواند طولانی باشد. چه سخت و سنگین است برای هر یک از ما، دور از دیگری مردن. آیا سرنوشت ما جفت جدایی‌ناپذیر می‌تواند این باشد؟ آیا این سزاوار ما توله‌سگ‌ها و بچه‌هاست؟ آیا این سزاوار توست، فرشته‌ی من؟


همه چیز مثل سابق می‌گذرد. من هیچ چیز نمی‌دانم، با این همه چیزی را می‌دانم. هر روز و هر ساعت از زندگی تو مثل هذیان برایم روشن و آشکار است. هرشب به خوابم می‌آمدی و من از تو می‌پرسیدم، چی شده؟ اما تو پاسخی نمی‌دادی.

در آخرین خوابم داشتم برایت از یک رستوران کثیف غذا می‌خریدم.
آدم‌های دوروبرم همه غریبه بودند. وقتی غذا را خریدم، تازه فهمیدم که نمی‌دانم کجا باید آن را ببرم. چون نمی‌دانم تو کجایی.

وقتی بیدار شدم به شورا (برادر ماندلشتام) گفتم اوسیا مرده. نمی‌دانم زنده‌ای یا نه، اما از آن خواب به بعد دیگر رد تو را گم کرده‌ام. نمی‌دانم کجایی. صدایم را آیا می‌شنوی؟ می‌دانی چقدر دوستت دارم. حتا حالا هم نمی‌توانم بگویم.

من تنها با تو حرف می‌زنم، با تو. همواره با من هستی و من کسی که چنان وحشی و عصبی بود که هرگز گریه کردن را نمی‌آموخت، حالا برایت می‌گرید، می‌گرید و می‌گرید.
این منم، نادیا! تو کجایی؟

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خوش به حالش که چنین عشقی را تجربه کرده
و تاسف ازاین که روزگار عاشق کشست.

-- فریده ، Dec 14, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)