تاریخ انتشار: ۲۶ تیر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
داستانی از فریال

اعتراف

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

می‏خوام بهت بگم که من دارم بهت خیانت می‏کنم؛ بدجوری‏ام دارم خیانت می‏کنم. کار سختی نیست. می‏تونم تا ابد به ‏تو خیانت کنم و تو هم تا ابد نفهمی.

Download it Here!

بدبخت! تو فقط بلدی با جسمت خیانت کنی. فقط بلدی که چشم‏ها و دست‏های منو بفروشی و بری دنبال ساق و سینه و کپل اون‌ها. چه طعمی روی لب‏هاشون هست که به لب‏های من می‏چربه؟ نکنه نوک تیز بینی‏های سربالاشون گیجت می‏کنه؟

بیچاره! از بس که کوچیک و پستی. می‏بینی و می‏خوای. درست عین بچه‏ها. ولی من انتقاممو ازت می‏گیرم. جوری که هرگز نمی‏تونی حدس‏شو هم بزنی.

من روحم مال کس دیگه‏س. تمام وجودم مال اونه. می‏دونی کی‏رو می‏گم؟ همون مرد ساکت و ساده‏ای که همیشه مسخره‏ش می‏کنی. همونی که به‏نظرت ناخون انگشت کوچکت هم نمی‏شه. ولی بدون که کور خوندی، اون صاحب روح منه. چیزی که هرگز نه خواستی و نه تونستی که تسخیرش کنی.

هروقت که با اون انگشت‏های سفت و زمختت منو بغل می‏گیری، هروقت که با لب‏های گوشتی و سیاهت سعی می‏کنی منو مثل هنرپیشه‏ی توی اون فیلم‏های آشغالی که هرشب می‏بینی ببوسی، یا اون هیکل گنده و سنگینت‏رو روم می‏ندازی، خبر نداری که توی قلبم پر از اون مرد می‏شه. چشم‏هام‏رو که می‏بندم، پلک‏هام پر از شیرینی نگاه عسلی اون می‏شه.

اینی که تو می‏بوسی، جسم پوسیده و تهی منه. جسم بی‏روح و خاک‏خورده‏ای که توی این سال‏ها زیر بار سنگین اون نگاه‏های خالی تو، جلوی چشم‏های گاومانند سوخته و کدرت، هرروز کوچک و کوچک‏تر شده. جسم حقیقی من متعلق به اونه.

بدجوری دلم برات می‏سوزه. چون نمی‏تونی حتی یک لحظه هم فکر منو به‏خودت مشغول کنی. می‏دونی چرا؟ چون ضعیفی. آره ... هرکی ندونه، من که می‏دونم؛ یک‏هزارم اون چیزی که ادعات می‏شه و مدام تو چشم این‏ و اون می‏کنیش هم نیستی. پای عمل که می‏رسه موش می‏شی.

اون اول‏ها یادمه همه‏اش می‏خواستی واسه‏ی منم فیلم بیای، اما یه چند شب که گذشت، همه چیزت لو رفت. فهمیدم از زیر شکم هم شانس نیاوردی. درسته که من تا بیام توی خونه‏ی تو، چشم‏ و گوشم بسته بود، اما دیگه خر که نبودم، جونم!

به‏جاش اون نازنین، همون که به رنگ مهتابی پوستش می‏خندی و می‏گی که دست‏هاش شبیه دست زن‏هاست، خدا می‏دونه که از تو هزار برابر مردتره.

هرروز از خونه که می‏زنی بیرون، تا اون لحظه‏‏ای که از ناکجاآباد‏ها خراب و خسته و سیاه‏مست برمی‏گردی خونه، اون این‏جا با منه. خیالش‏رو آروم توی خونه ول می‏کنم. آزادش می‏زارم که برای خودش راه بره، بشینه، دولا بشه، عکس‏هامون‏رو نگاه کنه. یه چایی بریزه و با یه آب‏نبات قیچی گوشه‏ی لُپش، آروم آروم اونو هُرت بکشه.

باید بگم که گاهی هم می‏برمش توی اتاق خواب‏مون، روی اون تخت‏خواب کهنه‏ی چوبی. می‏ره یواشی لحاف‏رو می‏زنه کنار و خودش‏رو می‏کشه به سردی کیف‏آور ملافه‏ها. اون همیشه می‏ره جای من می‏خوابه. خیالت راحت! به سمتی که تو می‏خوابی، کار نداره. اون‏جا این‏جور وقت‏ها جای منه. آروم می‏رم کنارش و سیر نگاهش می‏کنم. سیر که نه ... تا بشه نگاهش می‏کنم. به چونه‏ی خوشگلش دست می‏کشم و نوک دماغشو می‏بوسم.

انگشتام‏رو می‏کشم روی لب‌هاش و خط کم‏رنگ گوشه‏ی لبش‏رو می‏بوسم. هروقت می‏خواد چیزی بگه، لب‏هامو به لب‏هاش می‏چسبونم و پشت نفس قطع‏شده‏اش آروم می‏گم: هیس! لبخند می‏زنه‏ و باز من‏رو می‏بوسه.
حسودیت شد نه؟ آتیش گرفتی، می‏دونم. مردی که با هارت‏وپورت نیست. نمی‏دونی زیر اون همه آرامش خاکستریش چه آتیشیه‏. نمی‏دونی چقدر خوشحالم که مال اونم.

فردا می‏خوام براش خورشت فسنجون درست کنم. خیلی دوست داره، می‏دونم. هیچ‏کس توی فامیل نمی‏تونه مثل من فسنجون درست کنه. بعدازظهرها، وقتی که با اون انگشت‏های ظریف که مثل سرانگشت‏های نقاش زیباست، از تو خیالم پر می‏کشه و می‏آد روبه‌روم می‏شینه، براش نون و پنیرم می‏آرم.

می‏خنده؛ آروم نونش‏رو پاره می‏کنه، یواشی که دردش نیاد. بعد یه نگاه به من می‏ندازه که مطمئن بشه نگاهم با اونه. بعد تیکه‏ای از نون‏رو با یک‏کم پنیر می‏پیچه و می‏گیره به طرفم. خودش هم یکی می‏ذاره دهنش. اون‏قدر نرم‏نرم باهاش بازی می‏کنه که آدم هوس می‏کنه از جاش بلند شه بره طرفش، بشینه رو زانوش و تا ابد ببوسدش‏. بعد بازهم منم و اون تخت‏وخواب چوبی کهنه‏ی من و تو.

زوری که نیست؛ این چیزها باید توی ذات آدم باشه. ظاهر که ملاک نیست. آره ... موهای سرش کمه و قدشم به‏زحمت اگه یکی دو سانت از من بلندتر باشه. اما هرچی هست، از تو خیلی بهتره. اون مالک روح منه، صاحب نگاه و کلام و نفس‏های منه. واسه‏ی خاطر اون‏هم هست اگه تا حالام زنده موندم و تونستم جسم خسته‏ی سردم‏رو با بدن هرزه‏ی تو، زیر سقف این خراب‏شده نگه دارم.

آره ... این‏هارو گفتم که بدونی انتقام هرزه‏گی‌هات‏رو هرشب و هرروز، توی هر ثانیه‏ام ازت می‏گیرم. مهم نیست که اون یه خیاله؛ مهم نیست که درست نمی‏دونم کیه، اسمش چیه، چند سالشه، چه‌کاره‏ست و چی و چی ... مهم اینه که دوسش دارم و الان دارم به تو خیانت می‏کنم. بدجوری هم دارم خیانت می‏کنم.

▪ ▪ ▪

این داستانی بود با عنوان «اعتراف» از فریال. همان دانشجوی فیزیک ساکن انگلستان. داستانی زنانه از جامعه‏ای بی‏تعادل که هیچ چیزش سر جایش نیست و دروغ از رأس هرم سرازیر می‏شود و تا پنهان‏ترین زوایای اعماق جامعه نفوذ می‏کند.

گاه بسیاری تصور می‏کنند که دروغ از لایه‏های اجتماع مثل هرم آفتاب بالا می‏خیزد، اما واقعیت این است که هر جامعه‏ای، بالفطره تشنه‏ی راستی و حقیقت است. مگر از بالا بر سرش دورویی و دورنگی و دروغ و دبنگ ببارد. آن‏هم در زندگی‏ها و روابط اجباری که خوشبختی را هرروزه پای قراردادهای غلط و عادت‏های سوخته قربانی می‏کند.

بار افشاگری لایه‏های پنهان روابط انسان‏ها را در این قرن، بیش از هرچیز، داستان به‏دوش داشته است و نویسندگانی توانسته‏اند آثاری ماندگار به‏جای بگذارند که اسرار کشف‏نشده را بدون شعار و گنده‏گویی‏ها علمی، به‏رخ خواننده بکشند.

پیش از این، داستانی از فریال در رادیو زمانه منتشر شده بود. در آن داستان هم گوشه‏ای از ذهنیت یک دختر به هنگام خواب در ملافه‏های سفید، افشا می‏شود.

نویسنده در این داستان، لایه‏های ذهنی یک زن خانه‏دار معمولی را افشا می‏کند. زنی که هیچ‏کس توی فامیل نمی‏تواند مثل او فسنجان درست کند. زنی که تمام روز در خانه تنهاست و با ذهنیت خود باید کنار بیاید.

این‏که ذهنیت زن توهم است یا واقعیت، در این داستان پیدا نیست، اما چیزی که در آن ناگفته‏ها خوانده می‏شود، این است که یک عشق آتشین به بی‏اعتمادی رسیده و حس انتقام مثل آتش در لابه‏لای کلمات شعله می‏کشد.

نویسنده در قالب ذهن یک زن عاشق، از آغوش شوهر به آغوش معشوق پناه برده و در این غلتواغلت، عشق گم‏شده‏اش را می‏جوید و آن هم همه ذهنی؛ و می‏گوید هرکس به اندازه‏ی نوری که به معشوق می‏تاباند، ماه‌اش می‏کند. هرچه بیش‌تر نور بتابانی ماه‏تر می‏شود و حالا آن‏چه را باید از شوهر دریغ کنی، همه را در حس‏های شنوایی و بویایی و بینایی و حتی لامسه، یک‏جا می‏توانی خرج معشوق کنی. تا بتوانی لحظه‏هایت را قابل تحمل کنی. به‏ویژه آن لحظه‏ها که جسمت را به دست‏ها و تن شوهر تسلیم می‏کنی، روحت را بپوشانی و در ذهنت، با آن‏که عشق می‏ورزی، عشق‏بازی کنی؛ و این نخستین گام‏های انتقام‏جویی از رابطه‏‏ای عاشقانه است که حالا مشوش و مخدوش، به تباهی رسیده و دیگر چیزی جز بی‏اعتمادی، از آن باقی نیست.

فریال در داستان‏هایش به خوبی از کشف لایه‏های پنهان برمی‏آید و چیزهایی را افشا می‏کند که در پنهان‏ترین لایه‏های ذهن آدم‏ها دفن می‏شود. او از واژه‏هایی استفاده می‏کند که دقیقاً در جمله و در وضعیت، حس دقیق را القا می‏کند. او با هوشمندی از معشوقی می‏نویسد که حتی نامش را نمی‏داند و او را نمی‏شناسند.
نویسنده در این داستان، جنگی بین ذهنیت و واقعیت ایجاد کرده است. جنگی بین ذهن و جسم؛ و معتقد است که اتفاق فیزیکی مغلوب واقعه‏ی ذهنی است.

این جنگ ذهن و جسم، هرروز و هرشب در دنیا، به‏ویژه در ایران اتفاق می‏افتد و بسیاری آدم‏ها در چرخه‏ی بی‏سرانجام تسلیم، روح‏شان را عقاب‏وار به‏پرواز درمی‏آورند و از مرزها و قراردادهای عرفی و شرعی می‏گذرند تا بتوانند زندگی را لحظه‏ای تحمل‏پذیر کنند.

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه:
بالشِ زبر سپید و دختر باکره
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

مختصر و مفيد و تاُثيرگذار

-- بدون نام ، Jul 17, 2010

استاد معروفي سلام. واقعا" اسم اين را داستان ميذارين؟ لطفا بفرماييد كدام قاعده هاي داستان نويسي توي اين متن عصبي و پر از عصبانيت و توهين و بددهني بود كه من نفهميدم. كدام لايه هاي دروني؟ چرا نقد شما بر اين متن، بر اساس استدلال ادبي و قواعد داستان نويسي نيست؟ و مثل يك ستايشگر به اين متن بي قاعده و توهين آميز و عصبي، نمره هاي بالا داده ايد؟ فقط بشماريد چند فحش و توهين و تحقير و كلماتي مثل "بدبخت و گاو و ..." در اين متن هست؟ نه سري دارد و نه عطفي و نه اوجي و نه فرودي و نه پاياني. ما وقتي ستون شما را در زمانه مي خونيم انتظار نداريم متن هاي ستون زن روز قديم رو به عنوان داستان تحويل بگيريم استاد.

-- سولماز ، Jul 18, 2010

آقای معروفی جذابیت این نوع داستانها به این است که مربوط به لایه های پنهان زندگی انسانها است.اگر این زن شوهرش را دوست ندارد باید از او جدا شود.این ویژگی همه انسانهاست که بعد ازمدتی از همدیگر خسته می شوند.اگر این زن با آن مرد رویاهایش هم ازدواج کرده بود باز هم همین افکار برایش پیش می آمد.هنر زن ومرد در زندگی زناشویی در این است که شعله های عشق به همدیگر را همیشه روشن نگهدارند وگرنه هرکدام باز هم چنین افکاری خواهند داشت...

-- ناشناس ، Jul 18, 2010

ضمن تایید حرف خانم سولماز که پرسیده است: "استاد معروفي، واقعا اسم اين را داستان ميذارين؟ لطفا بفرماييد كدام قاعده هاي داستان نويسي توي اين متن عصبي و پر از عصبانيت بود ". می خواستم بپرسم طبق کدام قاعده ایشان آقای معروفی را استاد نامیده اند؟! از ماست که بر ماست!...
وقتی ما خودمان بی قائده ایشان را استاد می نامیم، انتظار رعایت کدام قائده را از ایشان داریم؟ استاد و دکتر مقامهای علمی هستند و باید از سوی مراکز معتبر داده شوند. وگرنه تعداد دکتر "کردان" ها خیلی زیاد می شود!...
آقای عباس معروفی می تواند در کلاس خصوصی خودش از سوی دوستان خودش به طور خصوصی استاد نامیده شود. اما اینجا یک رادیوی عمومی است و بیخود نمی شود به دیگران لقب داد.

-- بدون نام ، Jul 18, 2010


دوستان محترم در ایمیلی که چند دقیقه قبل فرستادم, قاعده به اشتباه "قائده" نوشته شده .
متن اصلاح شده به این ترتیب است:

ضمن تایید حرف خانم سولماز که پرسیده است: "استاد معروفي، واقعا اسم اين را داستان ميذارين؟ لطفا بفرماييد كدام قاعده هاي داستان نويسي توي اين متن عصبي و پر از عصبانيت بود ". می خواستم بپرسم طبق کدام قاعده ایشان آقای معروفی را استاد نامیده اند؟! در واقع از ماست که بر ماست!...
وقتی ما خودمان بی قاعده ایشان را استاد می نامیم، انتظار رعایت کدام قاعده را از ایشان داریم؟
استاد و دکتر مقامهای علمی هستند و باید از سوی مراکز معتبر داده شوند. وگرنه تعداد دکتر "کردان" ها خیلی زیاد می شود!...
آقای عباس معروفی می تواند در کلاس خصوصی خودش از سوی دوستان خودش به طور خصوصی استاد نامیده شود. اما اینجا یک رادیوی عمومی است و بیخود نمی شود به دیگران لقب داد.

-- بدون نام ، Jul 18, 2010

زیبا بود و پر احساس. کلمات بسیار خوب انتخاب شده بودند.نقد بسیار عمیقی هم انجام دادید.ممنون استاد معروفی عزیز

-- xxx ، Jul 18, 2010

جالبی یک داستان حسی، اصل بودن آن است. به نظر من پیروی از یک قاعده خاص برای داستان اشتباه بزرگی هست سولماز جان. یک روایت ناب و صادقانه از افکار درونی یک زن ایرانی همان داستانی است که کمتر جایی شنیده ایم و کمتر کسی جرات گفتن آن را دارد.
همان قدر که تاریکی شب های دختر را حس می کنیم، همان قدر که بوی صبحانه آن دو را حس می کنیم. همان قدر که حس نفرت و عشق آن دختر را با تمام وجود حس می کنیم، برای سوار شدن بر امواج افکار داستان نویس کافی است.
من که دوبار گوش دادم و منتظرم که داستان های بعدی را با صدای خود نگارنده بشنوم

-- علی ، Jul 18, 2010

آقای معروفی چرا دقیق حرف نمی زنید و همین طوری یک چیزی می پرانید ؟
منظورتان در این جمله " بار افشاگری لایه‏ های پنهان روابط انسان‏ها را در این قرن، بیش از هرچیز، داستان به‏ دوش داشته " کدام قرن است ؟ ما تازه در آغاز این قرنیم ! شما احتمالا این جمله را از جایی کپی کرده اید و طبق معمول خودتان منبع را ذکر نکرده اید.
تازه داستان داریم تا داستان . امیدوارم منظورتان این داستان بالا و داستانهایی که خودتان نوشته اید نباشد !... داستانهای خود شما چیزخاصی را افشا نمی کنند، فقط نشان می دهند آنها را از روی چه کتابهایی تقلید کرده اید !

-- نیلی ، Jul 18, 2010

قطعه ادبی بسیار بسیار جذابی بود. نویسنده در توصیف دغدغه های روحی وروانی هنر کم نظیری
دارد.استعارهها تشبیهها بسیار جذابند .خواننده براحتی میتواند احساسات زن ر ا دریابد و با اوارتباط برقرارکند
اماهمه این نقاط قوت نباید باعث شود که نویسنده از چارجوب داستان نویسی خارج شود. ای قطعه میتواند فقط یک
صحنه کوتاه از یک دستان کوتاه و یا بلند باشد. یک برش عرضی از یک داستان. علاوه براین فضاهای ذهنی و واقعی داستان
در یکی دو مورد تداخل میکند
برای این نویسنده ارزوی موفقیت میکنم وامیدوارم کارهای بیشتری از ایشان بخوانم

-- Hossein Assadpour ، Jul 18, 2010


متن داستان بد نیست، اما لحن خواندن عباس معروفی آنرا بیش از حد احساسی کرده و به آن لطمه زده .
به نظر من تا آنجا که می شود داستانها باید توسط خود نویسندگان خوانده شوند . در ضمن نقد عباس معروفی در مواردی کلی بافیه و به این داستان مربوط نمی شه.
همچنین من هم با پیشنهاد دوستی که در یکی از نظرها مخالف استاد نامیدن معروفی بود، موافقم: یعنی چه "استاد" معروفی؟! این عادت زشت ما ایرانی هاست که زود به همدیگر لقب می دهیم و هندوانه زیر بغل همدیگر می گذاریم. همانطور که به دیگران نباید توهین کرد ، نباید هم بی جهت به آنها لقب و عنوان داد.
با چند تا کتاب نوشتن که آدم استاد نمی شود. مهم کیفیت است نه کمیت. در این مورد باید اجماع وجود داشته باشه و عنوان را باید مراجع رسمی با صلاحیت اعطا کنند، نه چند تا شاگرد یک کلاس تمرین داستان نویسی.

-- بدون نام ، Jul 18, 2010

خیلی خوب بود، من طرفدار داستانهای خود آقای معروفی نیستم، اما تلاش های ایشون رو در زمینه ی پیشرفت داستان کوتاه واقعا می ستایم و معتقدم واقعا نتیجه هم گرفته اند که جای تبریک داره .
اون جایی از داستان که نویسنده به ساده ترین شکل ممکن در یک جمله می گوید که معشوق زن خیالی است ، آیا به نظر دوستان میشه ضعیف ترین قسمت داستان خطابش کرد ؟
اگر زن تا بدین حد با این موجود خیالی اخت شده است، نباید به سادگی اعتراف کند و بگوید که او تنها ساخته ی خیالاتش است.
خیلی دوست دارم نظر دوستان خصوصا آقای معروفی را در این خصوص بشنوم .

-- وحید ، Jul 18, 2010

نثر داستان همان نثر آقای معروفی است، با همان رفتار های احساسی و همان اشتباهات کوچک و بزرگ دستوری. گاهی با خودم می گویم نکند این خود آقای معروفی باشد که گاهی با اسم مستعار می نویسد.
داستان البته، داستانی ساده کوچه بازاری است. همین.

-- حامدی ، Jul 18, 2010

من متاسفانه فایل صوتی را نشنیدم ولی یک موضوع تازه وارد داستان شده و آنهم خیانت غیرفیزیکی زن است به شوهرش و آنهم فقط با اشاره به صفات معشوق نه اسم و رسم وی ، زیبا بود.

درضمن از نظر من نویسنده آقای معروفی هستند ولی اگر کسی میخواهد ایشان را استاد خطاب کند مختار است تا زمانی که مرا مجبور به استاد خطاب کردن نکند.

-- رضا ، Jul 19, 2010

سلام
اول باید ابراز تأسف کنم، آقای معروفی نویسنده ی ماست. اگر نمی خواهید استاد بنامیدشان، عیبی ندارد. ایشان هم بارها گفته اند به من استاد نگویید. دوم بگویم که چرت و پرت نگویید. اگر آقای معروفی به گفته ی شما هیچی نمی فهمد شما چی؟ ادعایتان آسمان را پاره می کند، آنوقت نظر آقای معروفی را رد می کنید، نویسنده را سرکوب می کنید، آن هم با چی؟ با نقد مثلاً جامعه شناختی؟ نقد شخصیت محور و اینها؟ نه، شما هیچی نمی فهمید که داستانها را با جمله ی "آقای معروفی این که داستان نبود" حذف می کنید. پس شما بدرد آقای معروفی نمی خورید، باید یک خر برایتان کارگاه راه بیاندازد

در مورد داستان: زبان داستان تقلیدی بود، نشانه ی بارز آن: " اینی که تو می‏بوسی، جسم پوسیده و تهی منه. جسم بی‏روح و خاک‏خورده‏ای که توی این سال‏ها زیر بار سنگین اون نگاه‏های خالی تو، جلوی چشم‏های گاومانند سوخته و کدرت، هرروز کوچک و کوچک‏تر شده. جسم حمتعلق به اونه." با کمی تغییر کوچک همان زبان وروایت پیرهن زرشکی صادق چوبک است

طرح داستان بسیار ضعیف بود، یعنی طرحی، پیچ طرحی و چیز خاصی نداشت که بشود درموردش صحبت کرد، و طرح مستقیماً به شخصیت اصلی مربوط می شود، پس بی طرحی باعث می شود که کنش های شخصیت اصلی باورناپذیر شود، باعث می شود که داستان برای خواننده فاقد کشش باشد. پیشنهاد می کنم نویسنده ی این داستان برای رسیدن به طرح عالی داستان و رمان های پلیسی مطالعه کنند و کتاب تئوری داستان نویسی بخوانند، تا بفهمند طرح چیست و طرح را در همه داستان و رمان ها بیرون بکشند

در مورد شخصیت، باید بگویم در این داستان هیچ کدام شخصیت جامع به تعریف فورستر از شخصیت جامع نیستند (رجوع شود به کتاب جنبه های رمان) پس همه شان تیپ اند، یا با کمی ارفاق شاید بشود گفت شخصیت اصلی داشت به شخصیت نزدیک می شد اما کاملاً موفق نشد. مثلاً شوهر کجا می رود؟ چه کار می کند؟ اینکه صبح می رود و شب مست برمی گردد نشد شخصیت سازی، نشد دلیلی برای انتقام، منظورم دلیلی قانع کننده برای خواننده، اینجاست که می گویم طرح ضعیف ضربه می زند به شخصیت اصلی داستان و داستان هم که یعنی شخصیت. یا معشوق به همین شکل، مدام شخصیت اصلی می بوسدش فلان می کند، بهمان می کند، مزخرف است، تکرار است

پس تا اینجا که نویسنده شکست بخورد، حتی می شود گفت این نوشته هایش بیشتر به تعریف های حکایت نزدیک است نه داستان

فضای داستان ملموس نبود، سعی در فضاسازی نشده بود.

در ضمن شخصیت اصلی اینها را بصورت مونولوگ می گفت؟ این چه مونولوگی ست که شوهرش چوب خشک است. شخصیت اصلی این داستان را چطور روایت می کند؟ کجا روایت می کند؟ اینها ابداً روشن نیست و حتی این نوشته از در عقب حکایت هم اخراج می شود. این نوشته ها چیست؟

-- کیهانا اردوله ، Jul 19, 2010

معروفی عزیز به درستی در بالا اشاره کرده اید که " گاه بسیاری تصور می‏کنند که دروغ از لایه‏ های اجتماع مثل هرم آفتاب بالا می‏خیزد، اما واقعیت این است که هر جامعه‏ ای، بالفطره تشنه‏ی راستی و حقیقت است ". من اینجا و آنجا خوانده ام که شما در سالهای اول انقلاب معلم امور تربیتی و بعد از آن کارمند سازمان تبلیغات اسلامی و همزمان با انتشار گردون در وزارت ارشاد اسلامی کار می کردید. در بیوگرافی شما حرفی از اینها نیست و با توجه به قول خودتان در معرفی همین داستان که " هر جامعه‏ ای بالفطره تشنه‏ی راستی و حقیقت است " می خواستم با شرح خودتان در مورد پیشینه اسلامی خودتان به حقیقت و راستی کمک کنید. ممنون

-- بدون نام ، Jul 19, 2010

در جواب به نظر توهین آمیز کسی به اسم
"کیهانا اردوله" که گفته است " پس شما بدرد آقای معروفی نمی خورید، باید یک خر برایتان کارگاه راه بیاندازد " باید بگویم که فقط متاسفم . براستی جامعه ای که نویسنده اش چیزی به اسم عباس معروفی باشد، رهبر آینده اش بی برو برگرد هخاست!
عجیب است که خود شما هم کلی ایراد به آن داستان منتخب معروفی گرفته اید، اما به چند نفر که انتقاد کرده اند توهین کرده اید.

-- بدون نام ، Jul 19, 2010

سلام دوستان،
کامنت های شما رو خواندم. بسیار خوشحالم که این داستان این همه مورد توجه قرار گرفته است . گر چه بعضاّ خصومت هایی هم از نوع شخصی یا غیر در نظرات شما دیده میشود.
قبل از هر چیز می خواستم از آقای معروفی به خاطر همه ی زحماتشون در عرصه داستان نویسی معاصر ایران ، که به عقیده ی من به دلایل سیاسی و اجتماعی اخیراّ دچار ضعف و انزوای شدیدی شده، تشکر و قدر دانی کنم. فرصتی که ایشون با همه مشغله ی کاری ای که دارند به من و دیگر نویسندگان تازه کار می دهند غنیمتی است که بتوانیم عرض اندامی نموده ،از نظرات تعدادی از خوانندگان بهرمند شویم.
با توجه به درگیری شدید دوستانِ خواننده ام در  درک معنای کلمه ی "استاد" مایلم توضیح مختصری خدمتتان عرض کنم.
اساساّ هر انسانی بنا بر میزان نا آگاهی های خود ، مکتب با مبنا یی را برای آموزش و پرورش خود انتخاب کرده و بر اساس احتیاج و روحیات اش به آن تکیه و از آن پیروی می کند.
مرشد و معلم در زندگی همه ی ما لزوماّ شخص یکسانی نیست و از ویژگی قابل بسطی برخوردار نمی باشد که بتوان شناسایی اش کرد.مثلاّ کسی را در خیابان یا دانشگاه یا بقالی دید و تشخیص داد که او استاد است یا خیر! مرجع یا دکان خاصی هم این برچسب استادی را نمی فروشد یا مهر تاییدی نیست که طی مراسم خاصی بر پیشانی کسی زده شود.
واژه استاد تخلصی ست که شخص در مقام شاگردی به پیشوای خود اتلاق می کند. همان گونه که مراد ساخته و پرداخته ی نیازِ و خواسته ی مرید است.
امیدوارم ما همه روزی یاد بگیریم که به این نیاز ها و تفاوت ها احترام بگذاریم بدون اینکه باعث خشم و نفرتمان بشوند.
در مورد طرح با شکل کلی داستان می توان گفت که ادبیات معاصر ، علی الخصوص ادبیاتِ خلاقه خیلی از شکل و شیوه خاصی پیروی نمی کند و مرز های باز تری نسبت به ادبیات کلاسیک دارد و مسلماّ نو آوری بیشتری هم طلب می کند . این که یک داستان چرا معلوم نیست در کجا روایت شده ؟ یا چه طور؟ مسئله ی حیاتیِ قصه محسوب نمی شود و ایجاز در داستان های کوتاه البته مطلوب همگان نیست چرا که آن ها را ملزم به استفاده ی بیشتر از عقل سلیم و درایتشان میکند که این البته آسان نیست!
دوست عزیزی که نسخه خواندن رمان هایِ جنایی و پلیسی برای من پیچیده و قاطعانه توصیه کرده که داستان های بعدی خود را بر اساس
کتب" راهنمای نوشتن رمان "بنویسم شاید مضمون داستان های مرا به خوبی درک نکرده و در این دو داستانی که از من در این سایت چاپ شده احتمالاّ جای خنجری خون آلود یا صحنه ی قتلی را خالی دیده است. و احتمالاّ با ابتکار و خلاقیت میانه ای ندارند. ضمناّ قویاّ به این دوست خود توصیه می کنم معنای واژه ی مونولوگ را در جای معتبری جستجو کرده یا از کسی که قبول دارد بپرسد. که ندانستن عیب نیست ، نپرسیدن عیب است.
داستانی که از صادق چوبک قید کردید را من متاسفانه نخوانده ام اما حتماّ با این توصیفی که کردید به زودی به سراغش خواهم رفت.
دوست دیگری در شمارش سال و قرن سخت در مانده بود برای کمک به او لازم است اشاره کنم که قرنی که در آن هستیم قرن 14 هجری شمسی است و در حال حاضر سال 1389 را سپری می کنیم!
در نهایت از همه ی دوستان خوبم برای نظر های مفیدشان سپاسگزارم و اگر هم داستان از نظر برخی" کوچه بازاری" است بگذارید باشد . به هر حال کوچه و بازارهم ادبیاتی می خواهد!

-- فریال ، Jul 19, 2010

استاد معروفی عزیز که نقدهایی ارائه می دهید از متن داستان جالبتر است من بارها و بارها داستان فریدون سه پسر داشت شما را خواندم و برای دیگران تعریف کردم حتی سخنان رنج آور شما را هم در بی بی سی شنیدم و امیدوارم همیشه بعنوان یکی از غولهای بزرگ داستانویسی ایران زنده و پاینده باشید من نیز داستانی نوشته ام که بیشتر بیان خاطرات است لطفن اگر وقت کردید در مورد آن هم نظری ارائه فرماییدبه آدرس وبلاگی http://r-sarsakhti.blogfa.com/

-- حمید ، Jul 22, 2010

"مهم نیست که اون یه خیاله" چقدر من موافق بودم با این جملت.

-- اف مساوی ام در آ ، Aug 20, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)