خانه > عباس معروفی > کارگاه داستان > سیصد شاخه قلب رنگین | |||
سیصد شاخه قلب رنگینعباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comبرات حرف زیاد داشتم. نشد که بگم. نمیدونم شاید حالا یه مجالی پیش اومده تا خیلی بیشتر باهم دمخور بشیم. تا تلافی همهی روزهایی که از دست دادم، درآد. تلافی همهی ساعتهایی که تو لیلیبازی با مهشید و نگار طی شد. تلافی همهی روزهایی که با کلاس و درس و کار و کار و کار گذشت. حالا دیگه تو تنهاترین لحظههامون باهمیم. با هم میخندیم، با هم گریه میکنیم، با هم نفس میکشیم.
یادته بچه که بودیم، دست تو دست هم، صبح به صبح مسیر تکراری مدرسه را پیاده گز میکردیم و بلندبلند شعر میخوندیم؟ یادته...؟ اونوقتها که بابا هنوز اون پیکان گوجهایرو نخریده بود. اونوقتها که هنوز دانشجو بود... - مامان حالش چطور بود؟ مرد بهآهستگی سرش را از میان برگههایی که روی میز پخش شده بود، بلند کرد و نگاهی به مهیا انداخت. مهیا با حالت پرسشگر سر تکان داد. مرد با کمی مکث، موهای جوگندمی لختش را از روی پیشانیاش کنار زد: «خب میدونی که باید خیلی زود براش یه قلب پیدا کنیم. دکترها یه حرفهایی میزنند... چی بگم؟» چیزی تو گلوی مهیا سنگینی میکرد. در حالی که سعی میکرد با نفسهای عمیق به خودش مسلط شود، چند لحظهای در سکوت طی شد: «خب آقای مهندس، قلب من چند؟» اشکی از گوشهی چشم مهیا روی گونهاش لغزید. مرد با تعللی سر بهزیر انداخت و خودش را با برگههای روی میز مشغول کرد. گوشهی یکی از برگهها خیس شد. مهیا لب گزید. - حیف شد. من به ساعت ملاقات نرسیدم. پسفردا با هم میریم ها! مهیا بدون کوچکترین حرکتی، آهسته گفت: «خسته است.» مهیا حرفش را قطع کرد: «از همین خسته است. از این که برای زندگی کردن باید انتظار مرگ یه نفر دیگهرو بکشه.» چراغ روی شمارهی نه ایستاد. ایمان به آرامی سرش را برگرداند و به چشمان درخشان مهیا خیره شد: «مهیاجان! این قانون زندگیه. یکی میمیره، یکی دنیا میآد، یکی هم منجی زندگی کس دیگهای میشه؛ حتی به قیمت مرگش. میمیره، در حالی که قلبش سالیان سال میتپه. من نمیدونم تو اسم اینو چی میگذاری، ولی بهنظر من، یهجور جاودانه شدنه. یه معجزه، یه تولد دوباره...» - فردا روز مادره. مهیا فنجانی چای از روی میز برداشت. مرد که تازه متوجه سینی چای روی میز شده بود، لحظهای به سینی خیره ماند. مرد نفس عمیقی کشید. مونیتور را خاموش کرد. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفت. تنها باریکهی نوری که از لای در عبور میکرد، نیمی از چهرهی مهیا را روشن میکرد. مرد لحظهای به نیمهی روشن مهیا خیره شد. آرام از روی صندلی بلند شد و رفت کنار مهیا نشست: «مهیا! ما هردو فرم اهدای عضو را پر کردیم؟» مرد دستش را دور شانهی مهیا انداخت: «آره هرسه. ببین مهیا، من نمیدونم ته این ماجرا چی میشه. ولی میدونم این میون هر اتفاقی هم که بیفته، ما به این رسیدیم که میتونیم زندگی را به کس دیگری هدیه کنیم. حتی اگه نباشیم. فکر نمیکنم چیز کمی باشه. درک حقیقتی که خیلیها ازش فرار میکنند.» مهیا همانطور که به چشمان پدر خیره شده بود، سرش را به شانهی او تکیه داد و چشمانش را بست. شانهی مرد تر شد. ایمان فرشتهای را میدید که از میان تودههای ابر و مه، لبخندزنان به سمت او میآمد. توی دست فرشته قلب سرخی میتپید. ایمان از سکوت فضا ترسید، اما لبخند فرشته به او آرامش میداد. تاجی از گلهای سفید روی سر فرشته خودنمایی میکرد. ایمان سعی کرد حرکت کند، ولی نتوانست. توی چهرهی فرشته که خوب دقیق شد، مهیا را دید. اما چیزی از نگاه او کم داشت. ایمان به گونههای سفید مهیا خیره شد. خواست حرفی بزند، که فرشته انگشتش را به آرامی روی لبان ایمان فشرد و لبخندی زد. ایمان از سردی دستان فرشته یخ کرد. ماشین جلوی پای مهیا ترمز کرد. مهیا در ماشین را باز کرد و در حالی که سر تکان میداد، گفت: «قرار ما ساعت چند بود؟» با خودش تکرار کرد: ۳۰۰ شاخه قلب! انگار جرقهای از ذهنش عبور کرده باشد، با مکثی گفت: «راستی دیشب خوابتو دیدم مهیا! مثل فرشتهها شده بودی. نمیدونم، ولی خودت نبودی.» ایمان با نگاهش مهیا را دنبال کرد. دخترک گلفروش با شتاب عرض خیابان را طی کرد و از جلوی مهیا رد شد. مهیا خودش را کنار کشید. یکی از قلبها از دست مهیا افتاد. خشکشویی بخارش را روانهی خیابان کرد. مهیا برای برداشتن قلب دست دراز کرد. صدای ترمز ماشین با فروریختن چیزی در دل ایمان همزمان شد. داوودیها از دست ایمان رها شدند. زمین پوشیده از ۳۰۰ شاخه قلب رنگین بود و ایمان مبهوت فرشتهای که توی مه، چشمان بیفروغش را به او دوخته بود. داستان سیصد شاخه قلب رنگین، از الهه علیزاده، با یک نوستالژی آغاز میشود. با یک آرزو شکل میگیرد و با دلهره بهپایان میرسد. اگر نویسندهی این داستان از همان آغاز به جای آن که از «مرد» حرف بزند، او را معرفی کند که خواننده از همان آغاز بداند، او همان پدر مهیا است، مسلماً به خواننده کمک میکند که هی در ذهنش به جستوجوی هویت مرد نپردازد که او کیست. هرچند آخرهای داستان، مرد معرفی میشود، اما لزومی ندارد که از آغاز او را با کلمهی ناشناس و سرد «مرد» پنهان کند یا بپوشاند. داستان چیز پیچیدهای ندارد. دختر که دارد عروس میشود، با پدرش و نامزدش در صدد تهیهی یک قلب برای مادر هستند، اما همیشه یک پای زندگی میلنگد. باید منتظر مرگ کسی باشند تا زندگی مادرشان شکل بگیرد. باید در انتظار قلب یک مرگ مغزی، یک تصادفی نیمهجان، در جستوجوی زندگی باشند. انگار زندگی در راه گورستان باید تصادف کند تا سهم زندگیاش را به مادر مهیا بپردازد و چیزی نصیب خانوادهی آنها شود. داستان با واژگان داستانی نوشته شده. برخلاف نوشتهی بسیاری از جوانان که داستانشان ترکیبی از واژگان شعری و داستانی و مقالهای را یکجا دارد، در این داستان خوشبختانه واژگان آشنا و داستانیاند. ملموسند و نشان میدهد که الهه علیزداه فضاهای داستان را خوب میشناسد. تصویرپردازیها همه بهموقع و در فعلیت انجام میگیرد. مثلاً آنجا که ایمان در ماشین منتظر اوست، تصویر بخار خشکشویی بهموقع و در فعلیت ساخته میشود. اضافی نیست. دخترک گلفروش بهموقع ساخته میشود. حالی که نویسنده حتی باید اشیا را به مثابهی یک شخصیت اصلی تصویر کند و بسازد و اگر هوشمند باشد، مینیمالیستی و دقیق. با چند تاش رنگی میتوان چهره و فضای محل کار را ساخت. همچنان که خواب ایمان ساخته میشود. با رویایی که عروسش را یک فرشته میبیند، اما وقتی آن را تعریف میکند، درمییابد چشمان فرشته، برق چشمان مهیا را نداشته است و برق چشمان عشق همیشه از چشمان فرشتگان نفوذکنندهتر و گیراتر است. اگر البته برقی در چشمان عشق باقی باشد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
داستان چیز خاصی برای گفتن ندارد و از طرحی به وقوع پیوسته که یک کلیشه است و این کلیشه است که تنها تحفه ای که برای خواننده دارد کسالتی بی حد و مرز است. داستان از کشش چندانی برخوردار نیست به ویژه آن که خط اصلی داستان قابل تشخیص نیست. به نظر می رسد نویسنده شوق بی حدی برای رسیدن به نقطه اوج یعنی پایان داستانش دارد که درامی شگفت بسازد و در این راه از بخش ابتدایی داستان که به زحمت حاوی یک پیام تکراری و کلیشه ای است دریغ می ورزد.
-- پیمان ، Jun 19, 2010ولی چه اندازه خوشحال می شدم اگر آقای معروفی به میل ها پاسخ می گفت.
داستان خانم علیزاده خیلی زود خواننده جدی ادبیات را از داستان دور میکند چون میخواهد با کشش کسل کنندهی درام تا پایان سرپا بایستد. برای این نوع ایدهها میتوان از سبک و فرمهای دیگر استفاده کرد. مثلا اگر شخصیت "مهیا" خیلی به مادرش فکر میکند (که به نظر میرسد اینطور است) میتوان روایت را که اتفاقا در این داستان از دید روای سومشخص به صورت غیرخطی روایت میشود (و به نظر همخوانی با حال و هوای شخصیت اصلی پیدا نمیکند) به او انتقال داد و از دید او بیان کرد. اما پایان داستان کمی باید فرق کند و به نظر میرسد چون نویسنده به پایانبندی اهمیت بیشتری میداده از دید سومشخص استفاده کرده است. یا میتوان اینگونه ایدهها را اگر با زاویهی دوربین ذهنسیالی نوشته شوند که حول یک محور اصلی میگردد و بقیه روایت حول و حوش آن شکل میگیرد (قلب مریض مادر یا پیوند آن در محور اصلی و بقیه صحبتها با زدن نقبی به ذهن و جستجو در خاطرهها در حاشیه محور اصلی) میتواند خواننده را تا انتها با داستان نگه دارد. نمونهای که الان به ذهنم میرسد داستان "مومنتو" است.
مشکل دیگری که به نظرم میآید نویسنده در رفع آن همتی نگمارده است به کار بردن عبارات "فاحشهشده" یا کلیشهای زبان فارسی در داستانهاست که ناشی از عدم شناخت به آنها، عدم کار بیشتر بر روی متن داستان و یا به کار نبردن خلاقیت است. مثلا عبارت "دخترک گلفروش" که با به کار بردن آن در یک داستان میتوان سقوط آنرا در نزد خوانندهی جدی ادبیات تضمین کرد. نمیدانم چه کلمهای میتواند جای این کلیشه بنشیند و معنایی را که نویسنده میخواهد بدهد اما میدانم به کار بردن این کلیشه در داستان فقط به نویسنده کمک میکند که با فضایی رمانتیکگونهی شبه قرن نوزدهمی و ترحمبرانگیز، و یا درامیسطحی و خام، خواننده را به جایی که میخواهد ببرد. برای نمونه بیشتر میتوان این دیالوگ را مثال زد:
"دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینیها نبود. دخترک سری کج کرد: «دوستش دارین؟»
ایمان به نشانهی تایید سر تکان داد.
- چرا براش گل نمیخرین؟" که به نظرم خیلی لوس و بیمعنی است. میتوان از این دیالوگ استفاده نکرد و به جایش با یک یا دو جمله تصویر دلخواه را ساخت.
-- ن. بیدار ، Jun 20, 2010خواندن داستان را که تمام کردم با خود میپرسیدم شروع داستان با یک نوستالوژی چه مخاطراتی را میتواند برای یک نویسنده درپی داشته باشد؟ حداقل برای یک نویسندهی ایرانی. اینکه شخصیت اصلی داستان به این شکل به خاطرات خوب خود در شرایط سختی چون "قلب مریض مادر" و "اندیشیدن به این موضوع که آیا خود مهیا میتواند حاضر به اهدا شود" میتواند گرهگشای مشکل او باشد؟ شروع داستان با نوستالوژی شاید بیانگر مشکل اساسی انسان ایرانی باشد. انسانی که سابقهی عظیمی در "امتناع تفکر" دارد.
مشکل دیگری که باز بعد از خواندن فکرم را مشغول کرد "سرد" بودن شخصیت پدر است که نویسنده با بیمهری نسبت به او در خط روایی داستان او را "مرد" خطاب میکند. هیچ دلیلی برای این کار وجود ندارد چون به قول خود نویسنده این مرد مامنی برای آرام کردن شخصیت اصلی داستان است و در ضمن مانند خود او کاری از دستش برنمیآید. بنابراین این کش دادن آشنایی دادن شخصیت با خواننده به ضرر داستان تمام میشود.
دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینیها نبود. اگر می شد دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینیها بود. تکلیف ِهمه روشن بود وهمین طور نویسنده ومعرفی کننده وخواننده.اما میعار چنین است که کسی که چنین قصه ایی را پروریده ، ونوشته ، و لابد ادیت اش کرده ، یک بار و دو بار و سه و وو .عاقبت خسته شده و روز از نو و روزی از نو.برای چاپ آماده کردن مصیبت ِ دیگریست.
-- بدون نام ، Jun 21, 2010با نگاه مردانه ادبیات ِ زنانه را خواندن و نقادی با وزن ِکاملاٌ مردانه .چیزی را پنهان می کند که هم ویرجینیا وولف ِ انگلیسی به آن اعتراض داشت وهم رولان بارت ِفرانسوی در وجه عمومی ترش.
خانم نویسنده حالا که اطاقی از خودت داری وکامپیوتر و پول برای خرجی ماه. بنویس . من این فرم را دوست دارم.مهندسی اش در چاپ ِ بعدکمی دیگر ویرایش می خواهد .
راستی دیدار ِدوبارۀ مردی که عرفان می خواند از نگاه یک زن خیلی چیز های پنهانی را آشکار میکند .
راستی چرا نویسندگان ِ داستانهای کوتاه فقط تاریخ ِ پایان را درج می کنند.
در پایان : داستان ِ موفقی ست.کاش هالیوودی تمام نمی شد.
مهدی رودسری
"نویسنده، بندبازی است که وقتی روی بند قرار گرفت، در برابر نگاه تماشاگرانی است که لزوماً آنها را نمیبیند، و لاجرم باید تا آخر راه را بپیماید، اثرش را منتشر کند، به نقدها توجه داشته باشد، تحسینها را از این گوش بشنود و از گوش دیگر بیرون بريزد، به کار بعدیاش فکر کند... و گام بعدی پرهیز و گریز از درجا زدن است. نویسندهای که روی کتاب منتشر شدهاش بماند و وارد بحث شود و هی از آن دفاع کند، درجا زده است. وقتی اثر منتشر شد، از روی شعلههاش باید پرید، به شعلههای بعدی نظر دوخت، و اندازهی پرش را گسترش داد. هر چه شعله وسیعتر باشد، پرواز دلانگیزتر خواهد بود."
اینها بخشی از جملات عباس معروفی است در کارگاههای داستان نویسی زمانه....بر همین اساس نیازی به دفاع از کار خود نمی بینم...!
بله؛ من نویسنده ی همین داستان تکراریم...!
شب گذشته دوستی که داستانم را در زمانه پیدا کرده بود اصرار داشت نقد و نظرات سایرین بر کارم را ببینم... و حالا هم علت حضورم در اینجا همان دوست است...!
تنها پاره ای توضیح لازم میدانم... با ذکر این نکته که به هیچ وجه در صدد رفع و رجوع ایرادات کار خود نمی باشم:
-این اولین نوشتار من به عنوان یک داستان است و قطعا سرشار از ایراد...در آن زمان حتی وبلاگ نویس هم نبودم...و انگار داستان برای من سیری بود محدود به یک آغاز و یک پایان...!
-این داستان برای جشنواره ای در خصوص اهدای عضو نوشته شده بود...(که بعدها به عباس معروفی رساندم و ایشان هم از سر لطف در کارگاه زمانه نقدی بر آن خواندند)....و موضوع تکراری اثر هم تا حدود زیادی ناشی از همین مطلب است..گرچه پرداخت تکراری خود را توجیه نمیکنم...!
-آغاز داستان فکر و خیالات دختر در ایام مریضی مادر نیست...بلکه حرفهای قلب مهیاست به مادرش وقتی توی سینه ی مادر جا خوش کرده...و از آن پس را مجالی برای جبران تمام روزهای از دست رفته ی با هم بودن میداند...! و اگر مشکلی در تفهیم این مطلب میباشد...از ضعف نوشتار من ناشی میشود...و فکر میکنم یک اشتباه تایپی هم مزیدی بر این مطلب بوده: (یادته بچه که "بودم"- نه بچه که بودیم- ....)
-با این حال کسالت بی حد و مرز این داستان را بر من ببخشائید... نقدهایتان را با جان و دل آویزه ی گوش خواهم کرد...
http://elamid.blogfa.com
-- الهه علیزاده ، Jun 23, 2010