تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
اين‌سو و آن‌سوی متن (16)، «اما تو روسپی نبودی»، ياسمن شکرگزار

واگويه و شعله‌ور

برنامه را از اینجا بشنوید.

«اما تو روسپی نبودی» ياسمن شکرگزار

زانوهایت می‌لرزد وقتی پله‌ها را از طبقه‌ی دوم ساختمان پایین می‌آیی. مانتو سیاه‌ات را روی تن صاف می‌کنی. به نرده‌ها تکیه می‌دهی، آینه‌ی کوچکی را در می‌آوری، به صورتت نگاه می‌کنی.جز محو شدن آرایش چیز دیگری نمی‌بینی. دوباره راه می‌افتی، دستت را روی زانویت می‌گذاری، ریز می‌لرزد. بی‌سر و صدا به در خروجی می‌رسی. در را که پشت سر می‌بندی به هیبت ساختمان با ستون‌های قطور یونانی‌اش نگاه می‌کنی.

سرت را بالا می‌کنی، می‌دانی دیدن چهره‌ی مرد پشت پنجره انتظار بیهوده ایست، اما نگاه می‌کنی، انتظارت بیهوده بود، مرد نبود. سرت را پایین می‌اندازی و به داخل کیفت نگاه می‌کنی. اسکناس‌های دو هزار تومانی لباس‌ها و خوشی‌های زود گذر را یادت می‌آورند. زیپ کیف را می‌کشی "اولین و آخرین باراست." به آسمان نگاه می‌کنی، ساختمان زیر ابرهای بارانی و کدر تو را به یاد قصر شیاطین می‌اندازد. می‌خواهی لبخند بزنی، لبت انگار خشکیده، سفت روی هم فشارش می‌دهی، نمی‌خندی.

باران شروع می‌کند به نم نمک باریدن. چترنداری. وقتی از خانه در امدی آسمان ابری نبود. به همسایه گفتی می‌روی به یک شرکت سر بزنی و دو ساعته می‌آیی. چهار ساعت گذشته و مانده‌ای چه بگویی. به قنادی روبرویت نگاه می‌کنی، چند تکه شیرینی دسری راضی‌اش می‌کند، شاید بخری. دلت می‌خواهد زودتر به خانه برسی، تمام لباس‌هایت را در آوری و دوش بگیری، حتما سولماز را هم می‌بری.

از کنار قنادی می‌گذری، باران دیگر شره می‌کند. دلت می‌خواهد هدیه‌ای برای سولماز بخری. مغازه‌ا‌ی آن اطراف نیست. هنوز پاهایت می‌لرزد. می‌ایستی، تا کمی فکر کنی و کمی هم پاهایت آرام بگیرد. صدای بوق ماشین‌ها بر سرت هوار می‌شود. به طرف پارکی که خالی از کسی است می‌روی. مانتوی خیس‌ات برق می‌زند، رطوبت و سرما به پوست سرت رسیده. روی نیمکتی می‌نشینی.

به ساعت‌های قبل فکر می‌کنی، همیشه می‌دانستی وقتی اتفاقی بخواهد بیفتد، می‌افتد. آنچنان ذهن فرمان می‌دهد که راه فراری نیست. ذهن‌ات به تو گفت سوار ماشین مرد شوی، برای یک بار. بدون هیچ درگیری با تابو‌های ذهنی. ذهن‌ات انگار قبلا جنگیده بود. چیزی در گلویت بالا می‌آید، خم می‌شوی. هر چه هست را بیرون می‌دهی. تکه‌های سفید سیب را میان مایعی غلیظ می‌بینی، به زور خورده بودی تا دهانت خوشبو شود، شراب هم نوشیدی، قرمزی‌اش وسوسه‌ات کرد، حتی اگر زهر بود. طعمش هنوز آشنا بود و دلت می‌خواست در گرمایش حل شوی، اما حل نشدی و تکه تکه همه چیز را بالا می‌آوری، حتا اشک را.

دلت می‌خواهد با کسی حرف بزنی. اما با کسی جز ان مرد نمی‌توانی حرف بزنی. چه چیز را می‌خواهی به چه کسی بگویی! کارت مرد را از کیف در می‌آوری. بلند می‌شوی و به تلفن گوشه‌ی پارک خود را می‌رسانی. مرد شماره‌ی موبایلش را پشت کارت برایت نوشته بود. از تو خوشش آمده بود. به او نگفتی اولین و آخرین بار است. فقط می‌خواهي با او صحبت کنی. حتا اگر تمام پول‌ها را در قبالش می‌خواست.

شماره را می‌گیری، مرد برمی دارد. صدایت را که می‌شنود "می‌تونم ببینمت؟" می‌ترسد. کمی مکث می‌کند. صدای گرفته‌ات هر کسی را شاید بترساند. می‌گوید: "نه نمی‌تونم. کار دارم." لحن قاطعش جواب قطعی را می‌دهد. اما دوباره می‌گویی: "فقط چند دقیقه. فقط می‌خوام حرف بزنم." و مرد می‌گوید: "نه. کار دارم." و تلفن را قطع می‌کند.

گوشی را می‌گذاری. دیگر گریه نمی‌کنی. انگار فقط صدای مرد آرام‌ات می‌کرد. به طرف خیابان راه می‌افتی. باران هنوز شره می‌کند. راننده‌های کنجکاو دوباره بوق می‌زنند. همه جز او می‌خواهند حرف‌هایت را بشنوند. دیگر چیزی نمی‌شنوی و صدای مرد باز در ذهن‌ات تکرار می‌شود. صدای ترمز بلندی در صدای مرد گم می‌شود و دیگر تنها سکوت را می‌شنوی و خیسی و خنکی آسفالت را حس می‌کنی. جایی خوانده بودی روسپی‌ها مثل کارمند هستند. کارشان که تمام شد می‌روند پی کارشان، بی‌هیچ توقعی. اما تو روسپی نبودی.

با فرم واگويه
یاسمن شکرگزار داستان "اما تو روسپی نبودی" را به فرم واگویه‌ای نوشته که تنها در ذهن می‌گذرد، و همان‌جا شعله می‌کشد و همانجا خاموش می‌شود. زنی در قبال پول با مردی خوابیده است و حالا نمی‌داند با خودش چه کند. نمی‌داند با پول‌های توی کیفش که از این راه درآورده چه کند. نمی‌داند با زمان چه کند. چیز‌هایی درونش چرخ می‌خورد و او می‌خواهد همه‌ی آنها را بالا بياورد، و عاقبت فکر می‌کند که به همان مرد زنگ بزند، او را ببیند و شاید سرش را بر شانه‌اش بگذارد، کمی گریه کند و بهش بگوید: «به خدا من فاحشه نیستم.»

مرد اما راه نمی‌دهد و دیگر دلش نمی‌خواهد زن را ببیند. تلفن را قطع می‌کند. شاید این تنها راه باقی مانده است که اتفاق رخ‌داده در حد همان روسپی‌گری باقی بماند. در حد همان تن‌فروشی و مشتری رهگذر. و مرد راه نمی‌دهد که زن قاعده و مسیر بازی را عوض کند و بتواند با خود کنار بياید که او روسپی نیست و این اتفاق یک رابطه دوستانه بوده است. می‌توانسته که باشد، یک بده بستان عاطفی. با این همه در سطور نانوشته و لایه‌های پنهان داستان می‌توان خواند که زن با تمام احساسش با مرد همبستر شده، و می‌توان دریافت که مرد تنها در قبال پولی که داده، خودش را خالی کرده و هیچ حسی جز ارضای شهوت در او نبوده است.

ساخت خوش داستان
نوشتن چنین داستانی جز به شیوه‌ی واگویه میسر نیست. و اگر هم باشد داستان به این خوش‌ساختی در نمی‌آید و خواننده را با خود درگیر نمی‌کند.

یاسمن شکرگزار داستان "اما تو روسپی نبودی" را بسیار کوتاه، موجز و حسی نوشته است. می‌توان دریافت که نویسنده این داستان را در یک نشست آغاز کرده و در همان نشست پایان داده است. منتها با روح خود درگیر بوده و تمام قلبش را با نوشتن این داستان چنگ زده است.

زن یک حرف در دلش مانده و می‌خواهد با آن مرد در میان بگذارد، می‌خواهد خود را از جنگی خلاص کند، می‌خواهد خود را از دوپاره شدن نجات دهد؛ نجات‌دهنده در گور خفته است. از آیینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را. آیا زمین که زیر پای تو می‌لرزد تنها‌تر از تو نیست؟

ای دوست، ای برادر، ای هم‌خون، وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتل‌عام گل‌ها را بنویس.

تنها صداقت کلمات
نوشتن چنین داستان‌هایی به شعر طعنه می‌زند. تا آدم، تا نویسنده به شعر نرسیده باشد نمی‌تواند به این آسانی در رگ‌های اعصاب خواننده، هجای سرخی را تکرار کند؛ سلام سلام.

نوشتن چنین داستان‌هایی تنها با صداقت کلمات ساخته و پرداخته می‌شود. صداقتی که تنها در کلمات هست، حتا اگر تمام داستان تخیل نویسنده باشد، دروغ باشد، مگر نه اینکه داستان‌نویسان دروغگویان مادرزادند.

و این منم

زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین

و یأس ساده و غم‌ناک آسمان

و ناتوانی این دست‌های سیمانی

زمان گذشت، زمان گذشت

و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل‌ها را می‌دانم و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم

نجات‌دهنده در گور خفته است

و خاک

و خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش

زمان گذشت

و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می‌آید

در کوچه باد می‌آید

و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم

به غنچه‌هایی با ساق‌ها‌ی لاغر کم‌خون

و این زمان خسته‌ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می‌گذرد

مردی که رشته‌های آبی رگ‌هایش

مانند مارهای مرده

از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده‌اند

و در شقیقه‌های منقلبش

آن هجای خونین را تکرار می‌کنند:

سلام

سلام (فروغ فرخزاد)

دوستان عزیز رادیو زمانه
برنامه این‌سو و آن‌سوی متن را با مرور بر داستان‌های ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه می‌دهم.

تا برنامه‌ی دیگر، خدانگهدار

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

سلام
ای کاش فابل صوتی را هم می گذاشتید تا از صدای زیبای شما لذت ببرم.

-- حمید ، Mar 13, 2008

آخر من نمی فهمم. شما چرا ما را زجر و عذاب می دهید؟ وقتی داستان هایی به این زیبایی را معرفی می کنید، خوب مشخصات کامل کتاب هایی که این داستان ها در آنها چاپ شده اند را نیز بنویسید تا ما هم بتوانیم آنها را مثل شما،کامل بخوانیم و لذت ببریم.
--------------------------------------------------
ابراهيم عزيزم
سلام. راستش اين داستان چنان که ذکر شده، به قلم زرين زمانه ارسال شده بود؛ از بين 477 داستان من 20 داستان را بررسی و مرور کردم.
و به شما حق می دهم. داستان قشنگی است.
عباس معروفی

-- ابراهیم ، Mar 13, 2008

سلام استاد معروفی عزیز
آدرس ایمیلتون رو هرچی جستجو کردم نیافتم.یاسمن شکرگزار هستم .کمی دیر نقد شما رو خوندم ،ولی واقعا از اینکه خوشتون اومده بود انرژی گرفتم و خوشحال شدم. هر چند که انتظار این همه لطف رو نداشتم.از اینکه حرفها و حس های نگفته ی داستانم رو درک کردید خوشحالم. خیلی ممنونم ازتون، امیدوارم اگر زمانی بقیه ی کارهای من رو خوندید،از این نقد خوب به کارم پشیمون نشید.
من مشغول آماده کردن مجموعه داستانام هستم که به چاپ برسونمشون.(البته اگر قابل چاپ باشن.) می دونم شما مشغله ی زیادی دارید و توقع بیجاییه که بخوام کارهام رو بخونید و نظرتون رو بهم بگید. ولی اگر فرصتی داشتید خوشحال می شم داستان هام رو بفرستم تا بخونید و من رو از نظراتتون بهره مند کنید.

-- یاسمن شکرگزار ، Jun 19, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)