تاریخ انتشار: ۱۲ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه سی و هشتم، اين سو و آن سوی متن

ماندگاری شخصیت با تم شاد

بشنويد

تاکسی‌ای که تویش سوار شدم از آن اتومبیل‌های عهد بوق بود، و طوری بوی گند ازش بلند بود که انگار چند لحظه پیش کسی توی آن استفراغ کرده بود. من هر وقت که آخر‌های شب می‌خواهم جایی بروم، همیشه از این جور تاکسی‌هایی که بوی قی می‌دهند گیرم می‌آید.
چیزی که حتا از این‌هم بدتر بود، وضع خیابان‌ها بود که، با آنکه شب یکشنبه بود، بی‌اندازه ساکت و دلتنگ‌کننده بود. کم‌تر کسی توی خیابان دیده می‌شد. فقط تک و توک زن و مردی دیده می‌شد که دست‌هاشان را دور کمر یکدیگر انداخته بودند و داشتند از خیابان رد می‌شدند، یا یک مشت آدم‌های لات‌مآبی که زیر بغل مترس‌هاشان را گرفته بودند و به چیزی که یقین دارم اصلاً خنده‌دار نبود، مثل کفتار می‌خندیدند.

نیویوک، وقتی که آخرهای شب چند نفر توی خیابان‌ها قهقهه سر بدهند، حالت خیلی وحشتناکی پیدا می‌کند. این خنده‌ها از چندین فرسخ شنیده می‌شود، و آدم را بی‌اندازه غصه‌دار و دلتنگ می‌کند. من همه‌اش آرزو می کردم که کاش می‌توانستم به خانه‌مان بروم و مدتی سر به سر فی‌بی بگذارم. اما بالاخره، بعد از مدتی که توی تاکسی نشسته بودم، سر صحبت را با راننده باز کردم. راننده اسمش هورویتز بود، و خیلی بهتر از آن راننده قبلی بود. در هر حال، من فکر کردم که شاید او درباره‌ی مرغابی‌ها اطلاعاتی داشته باشد.

گفتم: «آهای، هورویتز، هیچ‌وقت از کنار دریاچه‌ی سانترال پارک رد شدی؟ که قسمت جنوبی سانترال پارکه؟»

«چی بابا؟»

«دریاچه‌هه. اون دریاچه کوچیکه‌ی اون جا رو می‌گم، که توش مرغابی‌ها هستن. حالا فهمیدی چی می‌گم؟»

«آها، اما منظور؟»

«خوب، تو اون مرغابیا رو که اون تو شنا می‌کنن دیدی؟ موقع بهار و اونوقتا؟ هیچ شده که تصادفاً بدونی که اونا زمستونا کجا می‌رن؟»

«کی‌ها کجا می‌رن؟»

«مرغابیا. هیچ شده بدونی؟ منظورم اینه که آیا کسی با کامیون می‌آد و اونا رو بار می‌کنه و می‌بره، یا اینکه خودشون پرواز می‌کنن می‌رن -می‌رن جنوب یا جای دیگه؟»

هورویتز برگشت و به من نگاه کرد. از آن آدم‌های کم‌طاقت و بی‌حوصله بود. گو اینکه آدم بدی نبود. گفت: «از کجا بدونم؟ از کجا یه همچه حرف احمقونه‌ای رو بدونم؟»

من گفتم: «خوب اوقاتت تلخ نشه.» خیلی اوقاتش تلخ شده بود.

«کی اوقاتش تلخه؟ اوقات تلخی کجا بود؟»

وقتی که دیدم هورویتز زود از جا در می‌رود، دیگر به صحبتم ادامه ندادم. اما خودش دوباره شروع کرد. صورتش را برگرداند و گفت: «ماهی که جایی نمیره. همون جایی که هستن می‌مونن. ماهیا رو می‌گم. توی خود همون دریاچه می‌مونن.»

من گفتم: «ماهیا – البته ماهیا فرق دارن. ماهی یه چیز دیگه‌ست. من مرغابیا رو دارم می‌گم.»

هورویتز گفت: «فرقش چیه؟ هیچ فرقی ندارن.»

هر حرفی که می‌زد، به نظر می‌رسید که از گفتنش دلخور است: «زمستون برای ماهیا خیلی سخت‌تره تا برای مرغابیا. تورو به خدا مغزتو یه ذره به کار بنداز.»

من یک دقیقه‌ای شد که حرفی نزدم. بعد گفتم: «درسته. ولی موقعی که دریاچه تماماً یک تخته یخ می‌شه و مردم روش اسکی بازی می‌کنن، اونا – ماهیا – چیکار می‌کنن؟»

هورویتز دوباره برگشت و دادش بلند شد: «منظورت چیه که می‌گی اونا چیکار می‌کنن؟ همون جایی که هستن می‌مونن، و هیچ جا نمی‌رن.»

«اونا که نمی‌تونن از دست یخ در برن. نمی‌تونن از دستش در برن.»

«کیه داره در می‌ره؟ هیچ کس در نمی‌ره!» چنان به هیجان آمده بود که من واقعاً ترسیدم مبادا تاکسی را بزند به تیر چراغ برقی، چیزی.

«اونا توی همون یخ صاحاب مرده زندگی می‌کنن. اصلاً طبیعت‌شون این‌طوره. وقتی که یخ می‌زنن تا آخر زمستون همون‌طور سر جاشون می‌مونن.»

«جداً؟ پس غذا چی می‌خورن؟ مقصودم اینه که اگه بدنشون یخ می‌زنه و می‌شن یه تکه یخ، پس چطور می‌تون برای پیدا کردن غذا شنا کنن و این ور و آن‌ور برن؟»

«بدن‌های اونا، والا – آخه چته تو پسر؟ بدن اونا از خزه‌ها و علف‌هایی که توی یخ هست غذا رو جذب می‌کنن – از اول تا آخر زمستون "مسامات" بدن‌شون رو باز می‌ذارن. والا، اصلاً طبیعت‌شون همین‌طوره. می‌فهمی چی دارم می‌گم؟» دوباره سرش را برگرداند که به من نگاه کند.

گفتم: «البته، البته.» از خیرش گذشتم. می‌ترسیدم تاکسی را بزند به جایی و له و لورده‌مان بکند. گذشته از این، آدم بسیار کم‌طاقت و بی‌حوصله‌ای بود و بحث کردن با او چندان لطفی نداشت. گفتم: «ممکنه از حضورتون خواهش کنم که یک جا نگه دارین و یه گیلاس با من مشروب میل کنین؟»

جواب نداد. گمان می‌کنم هنوز داشت فکر می‌کرد. با این حال، دوباره سوال کردم. هورویتز آدم بسیار خوبی بود. آدمی بسیار بامزه و خوش‌صحبت.

گفت: «داداش، من برای عرق‌خوری وقت ندارم. راستی تو چند سالته؟ چرا نرفتی خونه بگيری بخوابی؟»

«خسته نیستم.»

(ناطور دشت، جی. دی. سالينجر، ترجمه احمد کريمی، نشر ققنوس)

کسی که می‌شناسيمش
هولدن شخصیت اصلی رمان ناتوردشت از مدرسه فرار کرده و دارد در طول مسیر در زمان دراماتیک پیش می‌رود، و در زمان داستانی تاب می‌خورد.

او آدمی است حق به جانب، همه‌ی دنیا به نظرش مسخره می‌آید، هیچ کس را جز خودش محق نمی‌داند، و همین‌جور که تجربه می‌کند و پیش می‌رود، گاهی هم یاد خواهر کوچولوش، فی‌بی می‌افتد. و آنجا تنها جايی است که با خودش رو راست می‌شود

خواننده نمی‌تواند در هر صفحه از این کتاب نخندد، سالینجر شخصیتی ساخته که گویی همه‌ی آدم‌های دنیا او را می‌شناسند، و حالا ناتور دشت اثر سالینجر کتاب درسی تمام آمریکایی و اروپایی‌هاست، سال آخر دبیرستان همه این کتاب را می‌خوانند تا ببینند هولدن کامفیلد چه‌جور آدمی است. چه‌جور شخصیتی است.

در حقیقت داستانی در کار نیست، همه‌اش همین است که هولدن از مدرسه‌ی شبانه‌روزی‌اش فرار کرده و دارد برمی‌گردد خانه. اما خواننده فقط می‌خواهد بخواند و ببیند این هولدن کله‌خراب چه شخصیت بامزه‌ای است، و چقدر دوست‌داشتنی!

تم شاد
در معماری شخصیت یادمان باشد که رنگ‌ها را به اندازه برداریم. نه سیاه سیاه، نه سفید و بی‌شور، یادمان باشد رنگ‌ها هر کدام معنایی دارند. گاهی یک نارنجی پخته می‌تواند سیاهی یک فاجعه را قاب بگیرد و در کنار تیرگی اندوه، بُعد تازه‌ای به شخصیت ببخشد.

شخصیت اصلی و یا مهم داستان، با تم شاد، شوخی و شیطنت ماندگارتر خواهد بود تا اینکه به صرف اندوه و کلمات تلخ، و یادآوری درد بخواهیم او را پیش ببریم.

دیده‌اید؟ گاهی یکی از دوستان یا آشنایان، در یک حادثه یا تصادف می‌میرد و یکباره از صحنه‌ی روزگار محو می‌شود. اگر این شخصیت آدمی نق‌نقو، تلخ و بدون تم شاد و فاقد کودک بازیگوش باشد، کم‌تر در ذهن می‌ماند، و در نهایت آدم می‌گوید خدا بیامرزد، پسر خوبی بود. یا دختر گلی بود.

اما اگر آن شخصیت اهل شوخی، شادی و خاطره‌های شیرین باشد، همه می‌گویند: «من باور نمی‌کنم. یعنی فلانی مرد؟ من که باور نمی‌کنم.»

اینجور شخصیت‌ها معمولاً در سرباز‌خانه‌ها، خوابگاه‌های دانشجویی، یا فضاهایی که زندگی و کار گروهی جریان دارد خاطره‌ی ماندگاری از خود به جا می‌گذارند.

در خانواده هم همین‌جور است. در رمان و داستان هم همین‌جور است. اگر در داستان و رمان شخصیت یک تراژدی تلخ دارای کودکی بازیگوش و تم شاد باشد، عمق بیش‌تری می‌یابد و خواننده با او انس و الفتی عمیق برقرار می‌کند. اما نویسنده باید حواسش باشد که از تم شاد یا بازیگوشی و شیطنت به اندازه‌ای استفاده کند که آشش شور نشود. نمک، خوب و لازم است، اما به اندازه.

مکانیسم طبیعی انسان
خیلی از خوانندگان سمفونی مردگان آیدین را دوست دارند، ولی نمی‌دانند چرا. شاید خط اصلی داستان و زندگی اندوه‌بار او را به یاد می‌آورند که شاعری در پدرسالاری بازار تباه شد، یا به قول هوشنگ گلشیری، برادر بازاری برادر شاعر را کشت.

اما خواننده یادش نیست که آیدین از نرده‌های ایوان شیرجه می‌زد توی حوض، و یادش نیست که آیدین در مدرسه ذره‌بینش را در آفتاب جوری روی کتاب‌های بچه‌ها می‌گرفت که یکجا را سوراخ می‌کرد و آن‌همه آتش به‌پا می‌کرد، و یادش نیست که با آیدا کنار پنجره چه فانتزی قشنگی برای سربازهای روسی ساخته بود.

اگر آیدین بچه‌ای بود درس‌خوان و ساکت و بدون شیطنت آیا می‌توانست عاشق سورملینا شود؟

این البته همچون دیگر عناصر داستان با مکانیسم طبیعی انسان رابطه‌ی مستقیم دارد. مثلاً کودک سالم کودکی است با شادی‌ها و شیطنت‌هاش، و داستان با دقت به همین نکته‌های ظریف است که می‌تواند خود را نشان دهد.

دوستان عزیز رادیو زمانه، سلام.
برنامه این سو و آن سوی متن را با تم شخصیت پیش می‌بریم.

تا برنامه‌ی ديگر خدا نگهدار

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

عجيب است كه معروفي توي هر قسمتي اصرار بر تاييد رمان از سوي گلشيري دارد. كاش اين كار را ادامه ندهيد آقاي معروفي. اين كار خيلي بچگانه و يك جورهايي رقت انگيز هست.

-- ويدا ، Jul 16, 2007

برخلاف نظر شما بنده اصلا از آیدین خوشم نمی آید و جز بخش هایی از پیکر فرهاد بقیه رمانهای شما مثل اغلب نویسندگان ایرانی به درد اذهان نوستالژیا زده امروز می خورد نه آدمی مثل من نه آدمی به اندازه تنهایی انسان ایرانی سواد شما هم از عناصر داستان متاسفانه بدون پشتوانه و از روی ذوق است

-- عطا الله شاهرودی ، Oct 20, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)