تاریخ انتشار: ۲۳ فروردین ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

شخصیت کیست؟

بشنوید

همین آدمی که حالا از خاطره‌ی دیروز من و تو گذشت؟ همین آدم‌ها که دور و بر ما راه می‌روند، حرف می‌زنند، غذا می‌خورند، با دو چشم خیره‌ی جایی می‌شوند؟
همبن بابا گوریو که وقتی رمان تمام شد، بالزاک از اتاق کارش بیرون آمد و درحالی‌که از شدت گریه نمی‌دانست چه خاکی بر سرش بریزد، گفت: باباگوریو مرد؟

همین دهقان، همین نانوا، همین آسیابان که دوست ماست؟

راستی چه چیزی در داستان تیپ را از شخصیت متمایز می‌کند. آیا به این فکر کرده‌اید که رمان‌نویس به جای تیپ‌سازی ناچار است شخصیت بیافریند؟ و اصلاً می‌دانید اینها چقدر با هم فرق دارند؟

مثلاً نگاه کنید به تیپ اعضای انجمن خوشنویسان که معمولاً کیف چرمی دارند، ریش پرفسوری، آرامش و عینک دور طلایی.

و معمولاً لباس اسپورت می‌پوشند. مثلاً شلوار مشکی و کت جناقی یا مخمل که به آرنج‌هاش چرم دوزی شده.

و معمولاً آنقدر ساکت‌اند، که آدم خیال می‌کند دارند در دل‌شان به این روزمره‌گی و داستان ما می‌خندند.

یا مثلاً تیپ رانندگان کامیون، که معمولاً موزیکی شبیه به روضه گوش می‌دهند، از کوچکی ماشین‌های سواری مدام خنده‌شان می‌گیرد، شلوارشان زانو انداخته، راه به راه چای می‌نوشند، گردنه را که رد کنند می‌زنند بغل برای چای و شام، و معمولاً شب‌رواند. عاشق شب و جاده‌. و غربیلک را که می‌چرخانند، انگار خاطره‌ی یک عشق ویرانگر را می‌چرخانند. می‌روند و جاده مجال می‌دهد که از عشق بسوزند و خاکستر شوند، و گاه و بیگاه با کف دست بکوبند به غربیلک که: مادر هرگز نمیر!

فال‌گیرها هم خصوصیات فردی و ویژگیهای اخلاقی مشتری‌شان را تا حدودی می‌شناسند. کمی شخصیت‌پردازی، ببخشید تیپ سازی بلدند، یک‌سری ویژگی فردی مشتری را در همان لحظه که به چشم‌هاش نگاه می‌کنند، ارائه می‌دهند و نسخه‌اش را می‌پیچند: «یک نفر بهت بدجوری نظر داره.» «یکی هست که تشنه به خون‌ته.» «سفر داری، سوغاتی می‌خوری.» «گشایشی تو کار و بارت می‌بینم.» «سفر داری، سفر...» و راستی چه کسی هست که سفری نداشته باشد؟

عامه‌ی مردم با تیپ‌سازی مشکلی ندارند، اما یک خواننده ی تمام عیار، به موازات خواندن داستان اگر به کشف یک شخصیت نو برآید، لبخند می زند و احساس رضایت می کند. یک نفر بهت نظر داره، یکی هست که تشنه به خونته، سوغاتی می خوری، گشایشی هم تو کار و بارت می بینم، همه بهت حسادت می کنن، دو دفعه از مرگ نجات پیدا کرده ای، خدا باهات بوده، سفر داری. سفر.
و فال‌گیرها که برای آدم‌ها یک‌سری ویژگی فردی و خصوصیت مشترک می‌سازند و یا می‌تراشند که اعتماد مشتری را جلب کنند

در رمان تماماً مخصوص برای ساختن شخصیت عباس از همان اول با واژه‌ی سفر در افتادم که شاید این رفتار تیپیک را از او حذف کنم. آدمی که در برلین زندگی می‌کند، ولی آخرین سفرش مربوط می‌شود به بیست سال پیش. فرارش از پاکستان به برلین، همین برلین لعنتی. . شخصیت این رمان اهل سفر نیست و این غم تا آخرین لحظه‌ی سفر به قطب شمال او را رها نمی‌کند.

یک تکه از تماماً مخصوص
گفتم: «اسم سفر که می‌شنوم کهیر می‌زنم.»

دکتر برنارد گفت: «سفر داریم تا سفر. باید بیایی و ببینی.»

«آخرین‌ سفرم‌ فرار به‌ پاكستان‌ بود. از پاكستان هم ‌ آمدم‌ آلمان‌. مستقیم‌ آمدم‌ توی‌ همین‌ برلین‌ لعنتی.‌»

«سفر خوب و بد ندارد. مثل زخم.» و با سرانگشت به پیشانی و بناگوشش اشاره کرد: «بعضی از زخم‌ها خیلی چیزها را یاد آدم می‌آورد.»

«پاکستان هم از آن زخم‌ها بود.»

«همة زخم‌هات را از یاد ببر. خودت را آماده کن برای یک سفر تماماً مخصوص.»

«ولی‌ سال‌هاست از اینجا تکان نخورده‌ام. نمی‌دانم چرا دل نمی‌کنم.»

«یعنی چی عباس؟»

«یعنی این که از وقتی‌ آمده‌ام‌ برلین سفر‌ نکرده‌ام‌. من‌ تا به‌ حال‌ هامبورگ‌ و فرانكفورت‌ را هم‌ ندیده‌ام‌.»

از حرف‌های‌ من‌ جا خورد. همان‌ وسط‌ خیابان‌ چنان‌ زد روی‌ ترمز كه‌ سگ‌ها زوزه‌ كشیدند و نفرین‌ كردند.

تکه‌ای دیگر
تمام‌ آن‌ چند روز را با دلتنگی‌ و کابوس‌ گذراندم‌. یكی‌ دوبار به‌ یانوشكا تلفن‌ كردم‌، چند باری‌ به‌ آندریاس‌، یك‌ بار هم‌ زنگ‌ زدم‌ و به‌ مامان‌ گفتم‌ دارم‌ می‌روم‌ سفر. خوشحال‌ نبود و همه‌اش‌ می‌گفت‌: «مواظب‌ خودت‌ باش‌، عباس‌!»

ته‌ دلم‌ هری‌ ریخت‌. گفتم‌: «اصلاً نمی‌خواهم بروم‌، ولی‌ یك‌ جورهایی‌ مجبورم‌.»

«چرا؟»

«چه‌ می‌دانم‌، راه‌ دور است‌، توی‌ برف‌ و یخبندان‌ قطب‌ شمال‌، با سگ‌ و سورتمه‌ و...»

«خب‌، چرا می‌روی‌؟»

«نمی‌دانم مامان.»

هراس‌ داشتم‌، مدام‌ خواب‌ می‌دیدم‌، دلشورة‌ درونم‌ داشت‌ مرا می‌كشت‌. مثل این‌که مرا از زندگی‌ جدا می‌كردند و به‌ سرزمین‌ مرگ‌ می‌بردند. دلم‌ می‌خواست‌ به‌ هر كسی‌ بگویم‌ دارم‌ می‌روم‌، و بگویم‌ كه‌ این‌ سفر با سفرهای‌ معمولی‌ فرق دارد، یك‌ جوری‌ به‌ دیگران‌ حالی‌ كنم‌ كه‌ دارم‌ كار احمقانه‌ای‌ می‌كنم‌، دارم‌ روی‌ جانم‌ قمار می‌زنم‌، اما پیشاپیش‌ می‌دانم‌ كه‌ قمار را باخته‌ام‌.

دلم‌ می‌خواست‌ به‌ كارهایی‌ كه‌ دوست‌ دارم‌ متمركز شوم‌؛ دوبار دوش‌ گرفتن‌ در طول‌ روز، خوردن‌ نان‌ و پنیر و گردو به‌ حد افراط‌، سركشیدن‌ یك‌ شیشه‌ آب‌ خنك‌، گوش‌دادن‌ به‌ موزیكی‌ كه‌ زیاد دوست‌ داشتم‌، همان‌ سی‌دی‌ آینه در آینه از آروپرت‌ كه‌ آندریاس‌ برام‌ گرفته‌ بود و روش نوشته‌ بود: «این‌ هم‌‌ كرم‌ گوشی‌ برای تو.»

و بیش‌ از هر چیزی‌ دلم‌ می‌خواست‌ بخوابم‌. تكه‌ تكه‌ و پر از كابوس‌ می‌خوابیدم‌. موقع‌ بیداری‌ همه‌اش‌ فكر می‌كردم‌ به‌ زودی‌ باید با همین‌ مختصری‌ كه‌ دارم‌ وداع‌ كنم‌؛ همین‌ چهاردیواری‌، همین‌ چند تا كتاب‌، همین نوارها و سی‌دی‌ها، همین گلدان‌ها‌، و پنجرة‌ پشتی‌ خانه‌ كه‌ به‌ یك‌ گلخانة‌ بزرگ‌ متروكه‌ باز می‌شد.

همیشه‌ فكر می‌كردم‌ این‌ پنجره‌ رو به‌ ایران‌ باز است‌؛ محوطة‌ بزرگ آفتابگیری بود كه‌ سالن‌های‌ شیشه‌ای‌اش‌ زیر برف‌ داشت‌ دفن‌ می‌شد، با شیشه‌های‌ شكسته‌، آن‌ همه‌ تخته‌ پاره‌، آن‌ همه‌ بشكه‌ی خالی‌، انگار صاحبش‌ با مهارت‌ ویژه‌ای‌ آن‌جا را ویران ساخته‌ تا از پس‌ اعلام‌ ورشكستگی‌ برآید. و حالا مدتی‌ بود كه‌ مردی‌ قدبلند و الكلی‌ در گوشه‌ای‌ از محوطه‌ برای‌ خودش‌ تعمیرگاه‌ ماشین‌ راه‌ انداخته‌ بود، و معمولاً ماشین‌ قراضه‌ها را تعمیر می‌كرد. و تا دلت‌ بخواهد آشغال‌ و خرت‌ و پرت‌!

پردة‌ آن‌ پنجره‌ را می‌كشیدم‌، و تا یاد سفر می‌افتادم‌ دلم‌ می‌ریخت‌، نبضم‌ تند می‌زد، و می‌خوابیدم‌. اما در دنیای‌ تداعی‌ها گم‌ می‌شدم‌. از رؤیایی‌ به‌ كابوسی‌ می‌غلتیدم‌، و از كابوسی‌ به‌ كابوس‌ دیگر؛ هیچ‌ چیز نمی‌توانست‌ بیدارم‌ كند.

پدرم می‌گفت: «کت، آدم را جدی می‌کند.» و من آن را می‌پوشیدم و روبروش می‌نشستم تا حکایت مردم جابلقا و جابلسا را برام بگوید. مردمی که از یک طرف می‌کاشتند و از طرف دیگر می‌درویدند.

از صدای‌ بوق ماشین‌ می‌غلتیدم‌ به‌ صدای‌ پارس‌ سگ‌ها، از ادارة‌ پلیس‌ اورانین بورگ بیرون‌ می‌آمدم‌، در مرز ایران‌ به‌ سوی‌ پاكستان‌ راه‌ می‌افتادم‌، و سگ‌ها در آن‌ تاریكی‌ بدرقه‌ام‌ می‌كردند.

نمی‌دانستم‌ كه‌ وقتی هراسم‌ پایان‌ می‌یابد، كابوس‌ شروع‌ می‌شود. هیچ‌ تصوری‌ از آن‌ طرف‌ مرز نداشتم‌، چیزی‌ از پاكستان‌ نمی‌دانستم‌. شاید لازم‌ بوده‌ سر راه‌ تهران‌ برلین‌، پاكستان‌ را ببینم‌، كه‌ دیدم‌.

پاكستان،‌ اتوبوسی‌ بود كه‌ وقتی‌ از كنارش‌ رد می‌شدیم‌ عده‌ای‌ ما را به‌ زور سوارش‌ می‌كردند و در روستایی‌ دیگر می‌گفتند پیاده‌ شویم‌. نمی‌دانستیم‌ كجاییم‌. و چرا آنجاییم‌.

اصلاً نفهمیدم‌ چطور به‌ كراچی‌ رسیدیم‌. طول‌ مسیر مثل‌ تقدیر از سوی‌ كسانی‌ كه‌ در ركاب‌ اتوبوس‌ ایستاده‌ بودند تعیین‌ شده‌ بود، و ما فقط‌ عرض‌ آن‌ را طی‌ می‌كردیم‌.

سلام دوستان عزیز رادیو زمانه
سعی می‌کنم در یکی دو برنامه از شخصیت‌پردازی و معماری شخصیت برایتان بگویم.

سعی می‌کنم این را هم بگویم که نویسنده شخصیت می‌آفریند، این خواننده است که به تیپ‌سازی می‌پردازد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آقای معروفی، سلام. من به شخصیت و تیپ میپ کاری ندارم اما تیپ با پیپ واقعا محشره!

با سپاس فراوان از تمامی دست اندر کاران برای این همه برنامه ی ادبی جالب و متنوع و با پوزش خواهی از آقای معروفی ...
بیبی جان (اهل سیگار و عینک)

-- بیبی جان ، Apr 12, 2007

من متن مقاله ی شما را خواندم و تحسین بر انگیز است ولی من بیشتر میخواهم بدانم که افرادی که از سوی قصد و غرضی تیپ های مخصوصی می زنند چه منظور و مقصودی دارند مثلا فقط چارخونه می پوشند و ... منتظر جواب شما هستم از تمامی دستندر کاران هم متشگرم .

-- asal saromi ، Jul 19, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)