خانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > تو با من بساز و بیارای بزم | |||
تو با من بساز و بیارای بزمعلی اوحدیwww.ali-ohadi.comدر تقویم ایرانی، پانزدهم ماه می، بیست و پنجم اردیبهشت ماه را روز بزرگداشت فردوسی خواندهاند. فردوسی حدوداً سی سال صرف سرودن شاهنامه کرد و مهمترین انگیزهی او در سرودن شاهنامه ایراندوستی و تقویت روح آزادمنشی و استقلالطلبی ایرانیها و احیای زبان فارسی بود، اما این کار درست مخالف نقشهای بود که محمود غزنوی و خلیفهی عباسی طرح کرده و به اجراء آن مشغول بودند. برای همین فردوسی در دربار غزنه مورد بیمهری سلطان قرار گرفت. از مهمترین داستانهای شاهنامه، داستان رستم و سهراب است. علی اوحدی، نویسنده، پژوهشگر، و بازیگر تبعیدی در مقالهای با عنوان «نگاهی به پروندهی قدیمی یک قتل» به بازخوانی این داستان جاودانه و حماسی میپردازد. به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی، مقالهی آقای اوحدی در پنج بخش از نظر خوانندگان زمانه میگذرد. در بخش نخست نویسنده به چگونگی آشنایی رستم و تهمینه و در بخش دوم به لشگرکشی سهراب و تأمل رستم در کار این پهلوان نوخاسته پرداخته بود و پس از آنکه در بخش سوم و چهارم این جستار اندیشه و بیم رستم و سهراب در نخستین روز نبرد را به ما نمایاند، اکنون به نبرد پدر و پسر در دومین روز میپردازد. پدر در سویهی نظام قرار دارد و پسر سودای جهانی بیمرز و بی داد را در سر میپروراند: بر خلاف رستم، سهراب در میگساری با انجمن، آشکارا همآورد خود [رستم] را میستاید. بر و کتف و یالش همانند من هومان تلاش میکند تا این زنگ تردید را از ذهن سهراب بزداید. سهراب اما نشانیهای مادر را یافته، مهرش جنبیده و از جنگ با این مرد کهن شرم دارد. از همین رو هنگام پوشیدن سلیح و رفتن به میدان، «سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم» است. او با این دوگانگی اندیشه و احساس، سر در اندیشه ی آرمان دارد و دل در مهر هم نبرد. در اردوی رستم نیز سخن از سهراب است، و نه از افراسیاب و از کاووس، و نه از توران و از ایران. جز این اما خواب است و آرامش. پس در آن نیمهی شب، آنجا که سخن از سهراب است، آرامشی نیست! خورشید بر می دمد. روشنایی از راه میرسد و شب، «سیه زاغ پران» در مقابل آفتاب پَر میاندازد. وصف پوشش رستم دقیق و در عین حال گویای خویشکاری اوست. آنچه تهمتن برتن میکند «ببر بیان» و آنچه بر سر دارد «آهنین کلاه»، سرد و سخت، و آنچه بر زیر اوست «اژدهای ژیان» است. همه تلخی از بهر بیشی بود تلخی از کدام بیشی و خویشی با کدام آز؟ بار مفاهیم آز، «تلخی و بیشی» حجیمتر و سنگینتر از برداشتی است که در برخورد اول از این واژهها داریم. در درون پر برکت آز، پهنای معانی از نیاز که پذیراترین خواسته است تا حرص که بیشخواهی نازیباییست، از آرزو که زیباترین خواسته است تا حسرت که به پلیدی آراسته، گسترده است. این طیف وسیع با تأکید بر تلخی، وصفیست نامطلوب و نامطبوع. آغاز نبرد روز دوم کلام و بیان سهراب پیش از آغاز نبرد روز دوم، از غنایی ترین بخش های حماسه است. دو پهلوان لبالب از پریشانی به میدان می آیند، پیاده م شوند، اسبها را در کناری میبندند و رو در روی هم میایستند. سهراب سخن آغاز میکند: ز رستم بپرسید خندان دو لب سهراب از هیچ حجتی فروگذار نمیکند. چنان خود را به رستم نزدیک میبیند که گویی همهی شب با او «بهم بوده»، با او خورده و آشامیده و سخن گفته است. مهربانی کلام سهراب در نهایت زیبایی و رأفت، دردناک است. نرمی و آشتیجویی او ناشی از صداقتیست استوار و متکی بر نفس. هیچ روح ستیزهجویی در این کلام نیست، سهل است، گویی همسنگری، دوستی، بستهایست که از سر مهر سخن میگوید. از شب و بامداد رستم میپرسد. از او میخواهد ببر و شمشیر کین از خود دور کند، جنگ و بیداد را بر زمین نهد و با او بههم بنشیند. مرا با تو، و تنها با تو جنگی نیست. راه بر من مگیر. بگذار دیگران به کینه و ستیز با من برآیند. پرسش این است؛ چرا این هر دو از افشای نام و نسب خویش ابا دارند؟ اگر خود را آشکار کنند، از شتاب تراژیک داستان نمیکاهند؟ آیا این ضرورت تقدیر است که جهت عمل هر عنصر را تعیین می کند؟ آرمانشهر سهراب با همهی فریباییاش، پا بر زمین واقعیت ندارد و در حد آرزو باقی میماند. به راستی حضور رستم و سهراب در کنار یکدیگر، نوید جهانیست بیمرز و بیداد، آنطور که سهراب آرزو میکند؟ در این صورت با واقعیت زمان و زمانه چه کنیم؟ دردها و مصیبتهای زندگی افسانهپردازان برای تسکین دردها و مصیبتهای زندگی در فراخنای بیمرز آرزو، بیمحابا و تا هر کجا که بال امل پربکشد، میتازند. اما لذت انتقام از واقعیت دردآلوده و رسیدن به جاودانگی نه در خوشفرجامی که در پایان سوگمند است. امید به برتری نهایی نیروی دادمند بر اهریمنان، دلخوشی دادنیست واهی برای تن سپردن به رنج و انتظار بیهوده برای رستگاری. بشر به امید برآمدن سوشیانت، مسایا و مهدی و ... می ماند و متحمل این رنج دراز میشود. سازندگان افسانه نیز، نیک میدانند که رسیدن سهراب به رستم، برافتادن بنیاد ظلم و بیداد در جهان است و این پایان خوش با واقعیت تاریخی همخوانی ندارد. در حالی که پایان تراژیک در منتهای آرزو، چشم به تلخی واقعیت دارد. اگر جز این باشد با دردهایی که هرروزه همراه و همزاد ماست، چه کنیم؟ چرا گیتی میان پسران فریدون تقسیم میشود و بر سر پدیدهی مرز، تخم ستیزه و جنگ کاشته میشود؟ چرا سلم و تور خون برادر را میریزند و جهان و تاریخ را از کینه پر میکنند؟ خون سیاوش بر سر همین مرز و تفاوت ریخته میشود و جانهای معصوم فرود و جریره بر سر این ناهمانی از دست میروند11 نعش بیشمار شهیدان تاریخ، شاهدان سرخ جامهی جنایات مرز و مرزداران است. اینجا نیز، نه از شور جوانی سهراب انتظاری جز این میرود و نه از کهن پهلوانی رستم. پس افراسیاب و کاووس نیز، در جای حقیقی خویش ایستادهاند. از طوفان محبت سهراب، برگی بر شاخ رستم نمیجنبد باری، از طوفان محبت سهراب، برگی بر شاخ رستم نمیجنبد. او می گوید قرار ما نه گفتگو که کشتی گرفتن بود. پس تلاش مکن تا مرا بفریبی: نه من کودکم گر تو هستی جوان ما اما چه خوب میدانیم که این خود فریبی ست بزرگ، از آن دست که از این پهلوان کهن دیدهایم و خواهیم دید. سهراب را از نزدیک شدن میترساند مبادا در مقابل نرمجویی فرزند به زانو درآید. این فرزند و اندیشهاش هستی پدر را دو نیمه کرده است. رستم نیک میداند آن لحظه که دست در دست سهراب بگذارد، خرقهی رستمی که سهراب در جستجویش از آب و آتش گذشته، از گوهر خود تهی میشود. این همه اما دو روی یک سکهاند؛ بی رویارویی و نبرد نیز، نه رستمی میماند نه سهرابی. تقدیر این رویارویی از همان نقطهی آغاز حرکت سهراب به جریان افتاده است و در هر گام به مصیبت عظما نزدیکتر می شود. پاسخ سهراب نیز حوالت به آسمان است؛ اگر این چیزیست که میطلبی، پس بگرد تا بگردیم. بزد دست سهراب چون پیل مست به چشم برهم زدنی رستم را از خاک بر میدارد و بر زمینش میزند. چنان که وصف شیر است و گور، که اگر نه به جثه هم اندازه اند، به قدرت اما شیر دستی میزند و گور به سر بر زمین اندر میآید! اینک سهراب به اعتبار شوقی که به آرزویش دارد، همهی توانش در کار نبرد است. رستم اما با همهی خردی که در کار نام و ننگ بهکار میبرد، بههر رو سینهاش از مهر فرزند تهی نیست. شاید که نرمخویی سهراب بهره ای از نیروی او کاسته باشد. همین که سهراب خنجر آبگون میکشد، آن بزرگ، همان که لحظه ای پیش گفت که «مرد دستان و فریب» نیست، به نیرنگ متوسل میشود12 همان که شنیدهایم؛ که بین ما رسم است که هرگاه پهلوانی رقیب را بر زمین زند، بار اول از کشتن او در میگذرد! کارگر شدن حیلهی رستم، نشان نابرابری تجربه و خامی است. سهراب «دلیر» است و نوجوان و رستم «بدین چاره» میخواهد از چنگ آن اژدها رهایی یابد. سهراب رهایش میکند و از میدان به دشت می آید. «آهو»یی از پیشش می گذرد و در شکار «آهو» نبرد وهمنبرد را از یاد میبرد. زمان اختیار از او میستاند. شکار «آهو»، وصفیست گویا، شهادتیست بر بیگناهی او که به سال عمر کوتاه و به آرمان بلند است. سهراب آنقدر به خویش غره است و از بازی چرخ غافل که تشویش هومان را هم در نمییابد: هژبری که آورده بودی به دام خطاست اگر بپنداریم هومان نگران سرنوشت سهراب است. سهراب از نگاه ایرانیان، تورانی و از نگاه تورانیان، ایرانیست. نفس سوگباری داستان در تنهایی سهراب است. او از آن هیچ کس نیست اما همه را محرم میداند. از هزارتوهای مصلحتگرایانهی رستم و کاووس و افراسیاب به تمامی بیرون ایستاده است. گویی در امر جهان اطراف نیست. سرمستی نیکبار اندیشهای که در سر دارد، او را از سیاست و فریب بی نیاز میکند. مهر نیرنگ آلودهی افراسیاب را میپذیرد. هومان تورانی را خیرخواه خویش میداند، فریب گردآفرید را میخورد، هجیر با او نیرنگ میبازد و بالاخره رستم نیز او را میفریبد. امان دادن به رستم، نشان شور و عصیانیست که در بلندای اندیشهی سهراب می جوشد. در ناشناختن معادلات نظام این جهانیست که با دست رستم پهلوی خویش میدرد. خدا هم رو در روی سهراب ایستاده است رستم پریشان احوال، جان بازیافته رابه سوی آب و چشمه میکشد و سر و تن می شوید. زدودن تردید از جان و تن؟ در سپاس هستی بازیافته، جهان آفرین را نیایش میکند. چشمه، انتهاییترین منزل تصمیم رستم در موقعیت است. حیرتا که رستم نزد خدای ندبه میکند تا او را پیروز گرداند! گویی که خدا هم رو در روی سهرابیان ایستاده است! همی خواست پیروزی و دستگاه او دست مرگ را یک لحظه فراز سر خود دیده است. از آنچه به نام او رقم زده شده، بیخبر نیست. هم از این رو در بازگشت «پر اندیشه و بیم» است. باز آمدن شادان و پرتکاپوی سهراب نیز، گویای سرود غفلت است که در اندیشهاش میخواند: چنین گفت کای رسته از چنگ شیر مانده اما تا این شیر دلیر دریابد که بختِ شومش خشم آورده و سنگ خارا به کردار موم کرده است. در کُشتی دوم بر و یال این جنگی پلنگ، به چنگ پدر میافتد. گویی سپهر بلند، دست زورمند سهراب را میبندد. توانش نمیماند، پشتش خم می آورد و زمانش بهسر میآید. پس از آزمودن سلاحها در روز نخست، نبرد دوم تن به تن است. کُشتی، آزمون جسم و جان پهلوان است. نبردی بر سر آرمان و حیثیت مرد و با تن خویش: «گرفتند هر دو دوال کمر»: سرافراز سهراب با زور، دست «شیر بیدار دل»، خطاییست نو به سهراب جوان. آن دیگری، پدر اما بیدار مغز است و واقع بین. میداند این «آشوب خواه» در زیر ماندنی نیست و از چنگش رها خواهد شد. از همین رو در دریدن پهلوی فرزند، شتاب دارد. رستم میخواهد فرصت اندیشه را از خود و سهراب دریغ دارد. نیک میداند که زمان را بنیادی نیست تا چنین مهلتی دگر باره تکرار شود. این آزیست که فردوسی از آن سخن می گوید. معصومی دیگر معصومی دیگر به خیل قربانیان سنت و ایستایی میپیوندد. طومار زندگی نیکخواهی نو، پیش از آن که فرصت یابد تا از آرمانش بگوید، درهم نوردیده میشود. شهادتی که تنها شاهدش رستم تاجبخش است. مردی از خوبان که پیشمرگ سیاهکاری خدایان و اهریمنان میشود. سهراب پهلو دریده، دیگر ناسگالیده نیست. اینک آگاهی مرگ در او حلول کرده است. بدو گفت کاین بر من از من رسید آنگاه به آفتاب آشنایی و دانایی رسیدم که در آستانهی جهان تاریک مرگ افتادم. تو زین بی گناهی پدر، که مهر تو مرا سست گردانید. اگر تردید به خود راه نمیدادم و خصمانه و خشمآگین بر تو میتاختم، اکنون پهلو دریده بر خاک تو نیفتاده بودم. ز هر گونهیی بودمت رهنمای رستم بار امانتی را که به یاری زمان به تهمینه سپرد تا با جان خویش بپرورد، از او باز گرفت تا به پیشگاه خدایان فدیه کند. تهمینه بار دیگر تن خود را به خوابگاه رستم بخشید. این بار جان تهمینه نیز با پهلوی سهراب از هم دریده شد. این گزیدهی پند پدران ماست به فرزندانشان؛ هشدار که نیکویی و پاکیات تو را نفریبد تا بر سنت پدران بشوری که سرانجام عصیان، پهلودریدگی ست. «خورد گاو نادان ز پهلوی خویش»! همین که تیغ بر پهلوی سهراب مینشیند، رسالت نظام ستیزش به آخر میرسد. بهانههای رستم برای کور دلی و آز نیز، زایل میشوند. مصیبت در سهمگینترین نقطهی ممکن فرود آمده است. چشمداشت عبثیست اگر از کاووس انتظار داشته باشیم تا از خویشکاری خود چشم پوشد و نوشدارو به رستم برساند. حال که یکی از این دو در خاک آن دیگری افتاده، کدام نوشدارو؟ سهراب زنده بماند تا پشت رستم «به نیروتر» شود؟ جهانا سراسر فسوسی و باد این واقعیت شوم نظام سنت است که سهرابها تا مرز مرگ از آن بی خبر میمانند و رستم ها در حفظ، توجیه و تثبیت آن، پهلوی فرزندان میدرند. هر دو با تباهی خویش، پاسدار این نظام بی مهر و دادند. ما از همین نگاه تاریخیست که حامیان سنت و نظام بودهایم و در درازپایی فرهنگ سنتی مان هم چنان رستمان سهرابکش باقی ماندهایم. اگر تند بادی برآید ز کُنج آیا ما هم چنان «خیره»ایم تا تندبادی که ترنج نارسیده را به خاک انداخته، ستمکاره بخوانیم، یا دادگر؟ دو کشور یکی آتش و دیگر آب ۱۱. در داستان فرود، با وجود هشدار کیخسرو، بهرام نیز به طوس و دیگران گوشزد می کند که فرود برادر ناتنی شاه است. پس شناخت وجود دارد. با این همه طوس، فرود را ترک زاده می داند و سعی دارد ایرانی بودن و به حق بودن خود را تثبیت کند. کیخسرو نواده ی دختری افراسیاب است و فرود نواده ی دختری پیران ویسه. پس فرود همانقدر ترک زاده است که کیخسرو. ۱۲. حیله گری رستم را در جنگ با آکوان دیو، در نبرد با اسفندیار و در فریب برادرش شغاد، بارها شاهد بودهایم. بخش نخست: • نگاهی به پروندهی قدیمی یک قتل! • پهلوان آرزوهای ما • تقدیر سهراب دوزخ است • نگاهی به پروندهی قدیمی یک قتل!
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|