تاریخ انتشار: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل؛ بخش سوم سایت علی اوحدی

تقدیر سهراب دوزخ است

علی اوحدی
www.ali-ohadi.com

در تقویم ایرانی، پانزدهم ماه می، بیست و پنجم اردیبهشت ماه را روز بزرگداشت فردوسی خوانده‌اند. فردوسی حدوداً سی سال صرف سرودن شاهنامه کرد و مهم‌ترین انگیزه‌ی او در سرودن شاهنامه ایران‌دوستی و تقویت روح آزادمنشی و استقلال‌طلبی ایرانی‌ها و احیای زبان فارسی بود، اما این کار درست مخالف نقشه‌ای بود که محمود غزنوی و خلیفه‌ی عباسی طرح کرده و به اجراء آن مشغول بودند. برای همین فردوسی در دربار غزنه مورد بی‌مهری سلطان قرار گرفت.

از مهم‌ترین داستان‌های شاهنامه، داستان رستم و سهراب است. علی اوحدی، نویسنده، پژوهشگر، و بازیگر تبعیدی در مقاله‌ای با عنوان «نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل» به بازخوانی این داستان جاودانه و حماسی می‌پردازد. به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی، مقاله‌ی آقای اوحدی در پنج بخش از نظر خوانندگان زمانه می‌گذرد. در بخش نخست نویسنده به چگونگی آشنایی رستم و تهمینه پرداخته بود. اکنون ادامه‌ی این ماجرا را پس از هم‌اغوشی پهلوان و یارش و زاده شدن سهراب پی‌می گیریم:
تحریریه‌ی فرهنگ زمانه

به می‌دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند

از یاد رزم و بزم، از یاد سپهبد کاووس، به دستان، به بزم و فراموشی فروشدند. رستم یک بار دیگر هم، در راه توران برای رهایی بیژن از چاه افراسیاب، گیو را به میخواری و تعلل وا می‌دارد.

گیو نگران فرزند در بند است و رستم می‌خواهد آرام گیرد و از خرد خود کمک بستاند. اینجا اما کار پریشانی رستم در یک روز به سامان نمی رسد. این نه کاری ست سهل که در غوری یک روزه و از بامدادی به شام به انجام رسد.

پریشانی خاطر رستم فرصتی بیشتر می‌طلبد. پس از بامداد روز دوم نیز بساط می‌گستراند و با گیو به بزم می‌نشیند و از رفتن یاد نمی‌کند. پریشانی اما زایل نمی‌شود و رستم روز سوم را هم سفره می‌آراید و فرمان کاووس را در مستی می‌فراموش می‌کند. کار بزم به درازا می‌کشد.

رستم فرصتی به گیو و به خود نمی‌دهد تا به یاد فرمان کاووس بیفتند.

«به روز چهارم برآراست گیو». گیو فرمان دارد: ننشین! نخواب! نمان! و او سه روز مانده و تعلل کرده. از پریشانی و تندی شاه با رستم می‌گوید و او را هشدار می‌دهد.

شراب‌خواری
در افسانه و حماسه

در اینجا اشاره‌ای کوتاه به دو نکته ضروری ست. نکته‌ی اول بزم و شراب خواری در افسانه و حماسه است. بزم معمولاً در مقابل رزم می‌آید. نوعی ایستایی موقعیت در مقابل جنبش و پویایی رزم. وصف رنگ و حال و صحنه‌آرایی هر بزم نیز گویای موقعیت و احوال قهرمانان است.

در حماسه به دو گونه بزم بر می‌خوریم. یکی بزمی‌ست بر مبنای مستی از قدرت و سرخوشی از زندگی، بهانه‌ای برای بی‌خودی و گم شدن در بی‌خردی که به بهانه‌ی دیدار عزیزی، تولدی میمون، پیوندی مبارک و بالاخره پیروزی بر دشمنان بر پا می‌شود. نشانه‌ی شادمانی و برگشتن از سختی و پریشانی‌ست.

دوم بزمی‌ست که پیش از رزم برگزار می‌شود. شب یا روز پیش از رفتن به میدان، نامداران با یا بی‌حضور شاه به بزم می‌نشینند. در این گونه بزم بیشتر غور و تأمل در موقعیت مد نظر است. تأملی برای بررسی موقعیت. فرصتی تا من پهلوان به خود بپردازد. این گونه‌ی دوم بزم در فضایی لبالب از دودلی و پریشانی برگزار می‌شود. بزم و می‌گساری رستم در اینجا از نوع دوم است.


نکته‌ی دوم مسأله‌ی تعلل و کندکاری در اجرای فرمان شاه است. رستم بارها رو در روی کاووس می‌ایستد و به شاه ناسزا می‌‌وید. در مواردی چون پرواز و سقوط کاووس، گرفتار شدنش در هاماوان و مازندران، او را سرزنش و تحقیر می‌کند. پس از کشته شدن سیاوش خودسرانه به شبستان کاووس می‌رود، سوگلی شاه، سودابه را به خواری بیرون می‌کشد و پیش چشم شاه و نامداران با شمشیر دو نیمه می‌کند.

با این همه شاه توتم قبیله است و نامداران او را «بنده» اند و پاسش می‌دارند. خویشکاری پهلوان حفاظت از نظام و توتم، کاری به مراتب سنگین‌تر از پادشاهی‌ست. بر این اصل، تعلل در فرمان شاه روا نیست.

رستم بارها به یاری این «شاه دیوانه» شتافته و او را از مهلکه‌ی مرگ رهانیده است. در پایان همین داستان نیز در وصیت خود به زواره، برای زال پیغام می‌دهد که از شاه اطاعت کنید و هرگز از فرمان او سرنپیچید. در جایی دیگر اگرچه با فرمان کاووس مخالف است، دردانه‌ی خویش پرورده‌اش سیاوش را در مرز توران تنها رها می‌کند و به زابل باز می‌گردد تا در عین تن ندادن به فرمان کاووس، سیاوش نافرمان را هم همراهی نکرده باشد.8

پس آنجا هم که از فرمان سر می‌پیچد، در جهت حفظ نظام و مناسبات آن عمل می‌کند. این بار اما کندکاری رستم معنا و مفهومی دیگرگونه دارد. تعلل چهار روزه‌ی رستم، تأملی‌ست در پریشانی خاطر بر سر انتخابی خطیر: این که خود را از مهلکه بدر برد یا سهراب را. چرا؟

ناآگاهی سهراب از سرشت تاریخ

سهراب در اندیشه‌ی آرمان شهری‌ست که بر بی‌مرزی استوار است. این خام خیال ناسگالیده جهان را بی‌افراسیاب و کاووس، و پر از عدل و داد می‌خواهد و رستم ـ پدر را بر کرسی حاکمیت این آرمان شهر. این آرزویی‌ست انسانی و به حق، آرزویی‌ست از آن من، از آنِ شما و از آن همه‌ی محرومان جهان، آرزویی سهرابی.

افسوس اما که تقدیر سهرآبیان مصیبت است. تن تمامی سهراب‌ها به خاک زورمداران افتاده و از این سوگبارتر آن که پهلوی بیشترین سهرابیان به دشنه‌ی پدر ـ رستمان زمانه دریده شده است. گناه سهراب ناآگاهی از سرشت تاریخ است. ساختار جهان بر مرز و این ناهمانی استوار شده و آرمانشهر او آرزویی‌ست دور از واقعیت امروز و دیروز جهان. شهرآرزوی سهراب از نام و ننگ تهی‌ست و رستم آگاهانه علیه این مدینه‌ی فاضله می‌ایستد. خویشکاری رستم در وجود مرز و این ناهمانی ایران و توران است.

او در جنگ با دشمنان، با انیران، با آن سوی مرزنشینان بدین پایگاه رسیده. او حافظ هستی نظام مرزهاست. بی‌مرزی پایان دشمنی و ستیزه است و بی‌نبرد، به رستم‌ها نیازی نیست تا سینه سپر کنند؟ پهلوانان و نامداران از پاسداری مرز و نبرد با دشمن به نام و ننگ می‌رسند.

گیریم که رستم از اندیشه‌ی سهراب بی‌خبر باشد. حضور این دو در کنار هم در حالی که هرکدام‌شان برای نظام خطری بالقوه به حساب می‌آیند، حتی اگر این مجموعه در خدمت نظم نوین سهراب نباشد، در هیچ سوی این مرز میان ایران و توران قابل تحمل و دوام نیست!

کاووس در خودداری از دادن نوشدارو به این نکته اعتراف می‌کند که رستم به تنهایی بر «پَر همای» برنشسته و «در جهان فراخ نگنجد». چرا نوشدارو برای نجات سهراب؟ که «پشت رستم به نیروتر» شود؟

آشنایی و تقدیر، محکوم یکدیگرند. با شکستن دیوار بیگانگی و رسیدن به آشنایی، بخشی از ذات سهرابی بر دوش رستم خواهد افتاد و از آن بخش خویشکاری او که در خدمت نظام است، خواهد کاست.

رستم ـ شاه نه تنها عاری از اعتبار والای رستم ـ پهلوان است، که نقطه‌ی پایان نظامی‌ست که پشتوانه‌ی این اعتبار تاریخی‌ست. بی‌مرز، رستمی نخواهد ماند، گو که پادشاه جهان باشد. صحبت بر سر نام و ننگ وهستی او و دیگر نامداران است. آنان در جهان بی مرز، چون برف آب می‌شوند؛ نامدارانی بی‌نام و آوازه و تهی از خویشکاری.

گیرم که جهانی از آرزوی سهراب بی‌خبر مانده باشد، و رستم نیز. همین که او با سپاه توران از مرز گذشته، هجیر را شکسته و بسته، گردآفرید را رانده و از مرز ایران و سپیددژ بر گذشته است، گناهانی بس بزرگ و نابخشودنی‌ست.

او حکم پهلودریدگی خویش را تا همین جا هم به دست عمل خویش، مهر کرده است. چه کسی باور خواهد کرد که سهراب برای یافتن پدر، خود را به این گناه بیالاید؟ یافتن پدر با سپاهی تورانی؟ چه سهراب از جانب توران، و انیرانی باشد و چه با نظم نوینی به این کارزار آمده باشد تا بساط سنت کهنه را برچیند، به هر رو دشمن نظامی‌ست که رستم را هم‌چنان رستم می‌خواهد.

پس سهراب به‌هر حال سنت‌شکن است و باید که در محراب مقدس سنت قربانی شود. گناه بزرگ سهراب بالیدن تا این حد و مرز است. این گناه رستم نیست که پاسدار نظام و مرز ایران است.

این خطای سهراب است که پاس مرزها را نمی‌دارد. او باید پاسخگوی رستم باشد، گیرم که هم‌خون اوست. مرزها مقدس‌تر از خون‌ها هستند. رستم در مقام و موقعیتی که ایستاده قادر است ده‌ها سهراب از صدها تهمینه‌ی دیگر به جهان ارزانی دارد. بی‌رستم اما هیچ تهمینه‌ای در هیچ سمنگان دیگری در این جهان فراخ به انتظار نخواهد ماند تا شبی به تمنای پوری به بالین او رود. پس در جهان بی‌مرز، نه رستمی می‌ماند و نه سهرابی می‌آید.

چهار روز میخوارگی و تعلل در فرمان شاه، خطایی‌ست بزرگ، عملی ست ضد حماسه. اسفندیار با دستمایه‌ی گناه سرپیچی از فرمان شاه، هرچه هم که چون فرمان گشتاسب نابخردانه باشد، مقابله با رستم را توجیه می‌کند. ما از این ساختار است که با رستم به مقابله‌ی سهراب می‌رویم و از این روزن است که به سوگ سهراب می‌نشینیم. حتی اگر فرمان کاووس نابخردانه باشد، برای رستم که بخشی از این ساختار است، اطاعت از آن لازم و واجب است.

پیش از پایان روز چهارم

پس در این غور چند روزه، رستم به یک پرسش اساسی می‌اندیشد. این که خود را به فرزند بشناساند یا در مقابل او بایستد؟ آیا سهراب از اندیشه‌ی خویش چشم می‌پوشد و در رستم ادغام می‌شود؟ یا بر سر ایمان پای می‌فشارد تا پدر را با خود همداستان کند؟ در رسیدن این دو به‌هم تردیدی نیست که یک سوی رابطه باید از رأی خویش دست بشوید. یا فرزند باید از آرمان سهرابی تهی شود و در سایه‌ی پدر بماند.

یا پدر از کسوت رستمی به درآید و نام و آوازه و ماندگاری‌اش را در سایه‌ی آرمان فرزند گم کند. در هر دو سوی رابطه، پرسش بر سر بودن یا نبودن است. رستم فرصت می‌خواهد تا به پاسخ این پرسش بیندیشد. دلشوره‌ی ماندن در زابل و نرفتن اما در گیو شعله می‌کشد. پیش از آن که روز چهارم به پایان رسد، از جای می‌جنبد و هشدار می‌دهد. رستم با کراهت به راه می‌افتد. برای او فرصت های ممکن کم کم از دست می‌روند. با پا گذاشتن به راه، رستم تن به انتخاب داده است. سه روز در خلوت باده، فرصتی نیکو بود تا درباره‌ی موقعیت تأمل کند. اما به‌نظر می‌رسد این چند روزه‌ی مهلت چندان تغییری در صورت مسأله نداده است.

کاووس اما برآشفته است و سلام و نمازشان را پاسخ نمی‌دهد. رستم کیست که از فرمان من سربپیچد؟ به گیو فرمان می‌دهد که رستم را زنده بر دار کند! گیو اما حیرت‌زده از این فرمان، بر جای می‌ماند. شاه از سستی او نیز بر می‌آشوبد. پس به طوس فرمان می‌دهد که «رو هر دو را زنده بردار کن».

آنجا که همه‌ی بزرگان شگفت‌زده ناظر بر فرمان کاووس بر جای می‌مانند، طوس انگاری در انتظار چنین فرمانی بوده باشد، از جای می‌جنبد. رستم نیز بی‌تابانه در پی این فرصت است تا جان و اندیشه از دشخواری موقعیت برهاند و از مهلکه به در برد، پس بر شاه می‌آشوبد.

همه کارت از یکدیگر بدترست
تو را شهریاری نه اندر خور است

شاید تندی رستم با شاه تا اینجا پذیرفتنی باشد. اما از این پس؟:

تو سهراب را زنده بر دار کن
برآشوب و بدخواه را خوار کن

جنگ یک تن در مقابل همه

تا اینجا سهراب را جوان، نورسیده، ناسگالیده، ترک و ترک‌زاده، سام‌وش، سام‌وار، خوانده‌اند اما هیچ‌کدام از این صفات، وصفی دشمنانه نیست. وصف دشمن، وصفی‌ست انیرانی، سیاه، تاریک، منفی، شبیه به وصف دیو و دد.

در مقابل، وصف پهلوان ایرانی، وصفی‌ست سپید، آفتاب‌گونه و اهورایی. تا اینجا کسی سهراب را سیاه و انیرانی نخوانده، اگرچه سفید و ایرانی‌اش هم ندانسته‌اند اما به احترام از او یاد کرده‌اند.

«بدخواه» اما، اولین بار است آن هم از زبان رستم، که بر سهراب اطلاق می‌شود. اینجا موقعیت سهراب در مقابل ساختار ایرانی روشن‌تر از همیشه ارائه می‌گردد. رستم مستقیم از سهراب نام می‌برد.

تا اینجا و هنوز هم به سپاه توران و افراسیاب اشاره‌ای نمی‌شود. در پایان کار نیز رستم و دیگر پهلوانان اشاره می‌کنند که سپاه توران آزاد است تا بازگردد. پس جنگ، جنگ ایران و توران، نیکی و بدی، اهورایی و اهریمنی، ایرانی و انیرانی نیست.

جنگ، جنگ یک تن است در مقابل همه. وقتی دشمن مشترک دشمنان، بر خاک افتاده، دیگر بیمی نمانده، حتی اگر سپاه توران در مقابل سپاه ایران صف کشیده باشد، حاجتی به خونریزی نیست. حتی اگر سپاه، سپاه اهرمن باشد، آزاد است تا باز گردد.

رستم طوس را به کناری پرتاب می‌کند، از روی او می‌گذرد و از خیمه و خرگاه کاووس بیرون می‌آید. سوار بر رخش می‌شود و فریاد می‌کشد، چنان‌که انگاری بار چند روزه بر دوش و در سینه را برزمین می‌نهد: «منم گفت شیراوژن تاجبخش»!

چه خشم آورد شاه، کاووس کیست
چرا دست یازد به من، طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه من است
نگین گرز و مغفر کلاه من است
که آزاد زادم، نه من بنده‌ام
یکی بنده‌ی آفریننده‌ام

رستم از دایره‌ی مناسبات خارج شده است. اینک بسی بیش از آنچه پیش‌تر گفته و سپس‌تر خواهد گفت، می‌گوید. رفتار و گفتار رستم به نوعی شورش، اقدام به گسستن بند و زنجیر تعلق می‌ماند. دیگر نه بنده است و نه فرمانبر و نه نگهدارنده‌ی تاج و تخت. این همه اما پایان خشم او نیست:

به ایرانیان گفت سهراب گُرد
بیاید نماند بزرگ و نه خُرد
شما هرکسی چاره‌ی جان کنید
خرد را بدین کار پیچان کنید
به ایران نبینید از این پس مرا
شما را زمین، پر کرکس مرا

اینک سهراب «بدخواه«، «گُرد» هم خطاب می‌شود! اگر رستم از شاه آزرده است و به قهر معرکه و میدان را ترک می‌کند، چه نیازی دارد که به ایرانیان هشدار دهد، پریشانی بیفزاید یا شورش به پا کند؟

چرا از نامداران می‌خواهد تا «خرد پیچان کنند» و «چاره‌ی جان» خویش کنند؟ سود رستم در این هشدار کجاست؟ جز ترساندن آنان و تشویق‌شان به تنها گذاشتن کاووس و ایران، چه نتیجه‌ی دیگری حاصل می‌شود؟ رستم از کاووس خشم و تندی، خواری و خفت بسیار دیده است.

با این همه از هاماوران تا مازندران، بارها به یاری‌اش شتافته و شاه را که ناسخته به بند و گرفتاری دچار آمده، از مهلکه رهانیده است. پس نیت رستم تنها گذاشتن ایران نیست، که یادآوری درشتی و سهمناکی موقعیت است. او نه پروای کاووس، که بیم از دست رفتن برج و باروی نظام را دارد.

غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود وایشان رمه

تلاش برای بازگرداندن رستم

صحبت از طوس است و از گودرز گشوادگان، از آنان که هرکدام به تنهایی نامداری‌ست از قبیله‌ای بزرگ با پدر و جدی شاه و شاهزاده. این نام‌آوران پایه‌های استور نظام اند و رستم شبان‌رمه‌ی بزرگان است.

آنان از گودرز که بزرگ قوم است می‌خواهند تا اقدام کند، نزد «این شاه دیوانه» رود، با او صحبت کند و «شکسته»، درست گرداند، «مگر بخت گم بوده» باز آورد. این نه شاه است به‌صورت عام، که کاووس است در کسوت شاهی که «دیوانه» خوانده می‌شود. رستم بی‌هیچ تردید و به هر قیمتی باید بازگردانده شود. گودرز نزد شاه می‌رود:

به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران بر آوردی امروز گرد؟
چون او رفت و آمد سپاهی بزرگ
ابا پهلوانی به کردار گرگ
که داری که با او به روز نبرد
شود بر نشاند بر او تیره گرد؟
کسی را که جنگی چو رستم بود
براند، خرد در سرش کم بود

گودرز به شاه یادآوری می‌کند که گژدهمی که نام‌آوران ایران را می‌شناسد، هشدار داده که آن روز مباد که پهلوانی ایرانی با این «نورسیده«ی تورانی دست و پنجه نرم کند! پس رنجاندن جنگجویی چون رستم، نهایت «بی‌خردی» ست! این خطابِ کهنه نامداری‌ست با کاووس، نماد تخت و تاج! شاه نیز تندی و تیزی خود را نکوهش می‌کند.

نه این که خشم کاووس فروکش کرده باشد. این اعیان نظام اند که او را وامی‌دارند تا به مصلحت به موقعیت بیندیشد. کاووس از گودرز می‌خواهد تا در پی رستم بروند و به هر زبانی او را بازگردانند. «سرش کردن از تیزی من تهی».

پس انتخاب گودرز، انتخاب به‌جایی‌ست. کاووس بر سر عقل می‌آید اما باز گرداندن رستم که اینک بهانه‌ی مناسبی برای رهایی خود از این مخمصه یافته، به مراتب از بر سر عقل آوردن این «شاه دیوانه» مشکل‌تر است:

تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تندی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده باشد ز شاه
مر ایرانیان را نباشد گناه

رستم اجازه دارد از توتم قبیله آزرده باشد، به ویژه که اینک «کاووس بی مغز»ی در کسوت این توتم است. اما پهلوان نمی‌تواند به حامیان این توتم، حافظان سرزمین و نظام پشت کند. تأکید نامداران بر چیزی بزرگ‌تر از شاه و نماد سرزمین و اتحاد قبایل است. رستم بر سر خشم می‌ماند و بر سر گفته پای می‌فشارد. آنچه می‌گویند و بر می‌شمارند، در او اثر نمی‌کند: «که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز».

چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم او ترس و باک
سرم کرد سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس

نامدارن از باز گردانیدن رستم ناامید می‌شوند. اما گودرز، خردمند پیر، سرد و گرم روزگار چشیده به تنها چیزی که می‌تواند رستم را بر سر غیرت آورد، متوسل می‌شود. فردوسی چه زیبا به آخرین تیر ترکش گودرز اشاره می‌کند:

ز گفتار چون سرد گشت انجمن
چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران لشکر گمان
به دیگر سخن‌ها برند این زمان
کزین ترک ترسیده شد سرافراز
همی گوید این گفته هرکس به راز
کز آنسان که گژدهم داد آگهی
همه شهر ایران بباشد تهی
چو رستم همی زو بترسد به جنگ
مرا و تو را نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیکار اوی
ندیدم به درگاه بر، گفت و گوی
ز سهراب ترک است یکسر سخُن
چنین پشت بر شاه ایران مکن

سخن بر سر رنجیدن رستم از شاه نیست. ایرانیان می‌پندارند مسأله بر سر اخباری‌ست که از گژدهم رسیده است. در افواه است که «تاجبخش» از این جوان نورسیده می‌هراسد. اگر تهمتن از این نبرد رو بگرداند، میدان از دیگران نیز خالی می‌ماند. رنجیدن از شاه بهانه‌ای‌ست ناپذیرفتنی.

چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان

تو نماد راستین این تاج و گاهی. نام تو از این پرچم و این نشانه و رسم است که بلند شده. از این‌هاست که هستی گرفته‌ای. پس به خیره‌سری تاج و گاه را تباه مکن. نام و هستی خود به ننگ میالای و جهان بر خود مشوران. سخن از یک نظام است. اولین شکست در دودلی رستم، اینجا و در مقابل سخن گودرز، رخ می‌دهد.

گودرز که خود ستونی از این نظام است، می‌داند چه بگوید و چگونه بگوید. از همین رو بزرگان و نامداران ایرانی او را برای ساکت کردن خشم کاووس و بازگرداندن رستم، بر می‌گزینند. گودرز، چه در مقابل کاووس، و چه در مقابل رستم، چکیده‌ی مطلب را به ایجاز بیان می‌کند.

به کاووس می‌گوید در این مهلکه، کسی چون رستم را رنجاندن، از روی عقل نیست. و به رستم می‌گوید: نام و رسم و رستمیت تو از این نظام و این مرزهاست. تو با وجود «دشمن» به قهرمانی رسیده‌ای. اینک به «دشمن» پشت مکن که با از میان رفتن این «نظام«، «رستم» بودن تو نیز بی‌معنا می‌شود. این پشت کردن به «خود» و هستی توست. «بدین بازگشتن مگردان نهان«!

باری، گودرز «داستان‌ها» راند و «تهمتن در آن کار خیره بماند«. بار دیگر رستم در کار جهان حیرت زده است!

بدو گفت اگر بیم یابد دلم
نخواهم که باشد، دلم بگسلم

پاسخ رستم کوتاه، موجز و روشن است. پهلوان حاضر نیست به این تهمت رانده شود. پس گودرز نقطه‌ی حساس را نشانه رفته است.

از آن ننگ برگشت و این دید راه
که آید به دیدار کاووس شاه

«تاجبخش» از «ننگ» باز می‌گردد! او که به خشم گفت دیگر پا به ایران نخواهد گذاشت و به قهر چنان رفت که «پَر کرکس»، بار دیگر به دامان مادر باز می‌گردد. کاووس نیز به حکم مناسبات نظام، ناچار از این شبان بازگشته دلجویی می‌کند. او در توجیه خشم و تندی‌اش به این موقعیت ویژه هم اشاره دارد:

وزین ناساگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو
همه جا سخن از یک تن است

همه جا سخن از یک تن است، نه سپاه توران، نه دشمن، تنها یک تن. حتی دشمنی به مراتب قدرتمندتر، داناتر و «سگالیده» چون افراسیاب، چنین هراسی در دل کاووس و نامداران ایرانی بر نمی‌انگیزد.

چرا که حضور افراسیاب، تثبیت و قطعیت مرز است و تایید دو وجه ایرانی ـ انیرانی. او اهریمنی‌ست تورانی در مقابل اهورای ایرانی.

سهراب اما ایزدی‌ست نوخاسته، اهورایی ورای این ناهمانی، «ناسگالیده»ای «بدخواه» و «نو». این نوآمده چه با خود آورده که این همه وحشت آفریده و دل کاووس را همچون هلال باریک «ماه نو» از درون تهی کرده است. این همه نشانه‌ی آگاهی کامل ایرانیان به اندیشه و آرمان سهراب نیست؟

بدو گفت رستم که گیهان تو راست
همه بندگانیم و فرمان تو راست

گفتار رستم تعارف و تقیه و مجامله نیست. او با همه‌ی بزرگی و سترگی، نه بنده‌ی کاووس که برایش «یک مشت» خاک بود، که بنده‌ی شاه است. همو که گفت، آزادزاده است و تنها بنده‌ی خداوند است و بس، بخشی‌ست از این بارگاه که اینک به آغوش آن بازگشته. آغوشی که عظمت و بلندآوازگی‌اش از اوست. رستم در رجزخوانی در برابر اسفندیار می‌گوید:

چه نازی بدین تاج گشتاسبی
بدین تازه آیین لهراسبی
من از کودکی تا شدستم کهن
بدین گونه از کس نبردم سخن

اسفندیار به او هشدار می‌دهد که:

و گر کشته آیی به آوردگاه
ببندمت بر زین، برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده» با «شهریار»
نجوید به آوردگه کارزار

یا در جای دیگر رستم را تهدید می‌کند که:

بر رخش با هر دو رانت به تیر
برآمیزم اکنون چو با آب شیر
بدان تا کس از «بندگان» زین سپس
نجویند کین با «خداوند» کس

مباد تا «بنده» بر «شهریار» و «خداوند» خود بشورد. عجب نیست که «دل نازک از رستم به خشم» می‌آید و به عنوان پدری نابخرد و کورِ آز، آماج نفرین زمانه می‌شود.

انگشت اشاره‌ی تقدیر او را که حساس‌ترین بنده و مهره‌ی نظام و شبان این رمه است، نشانه رفته و آماج بلا و نفرین کرده است.

بزمی دیگر پیش از رزم

کاووسی که از تعلل رستم برآشفت و آن غوغا برانگیخت، اینک خود فرمان بزم می‌دهد. بار دیگر بزمی پیش از رزم، غوری دیگر در پریشانی و اضطراب.

خیمه و خرگاه سپاه بزرگ ایران در دشتی پهناور بر پا می‌شود. سهراب و هومان بر بلندی به تماشا ایستاده‌اند. از بسیاری سنان و درفش و «سپرهای زرین و زرینه کفش»، شب از روز پیدا نیست. دل هومان از دیدن سپاه ایران «پر بیم» می‌شود و دم در می‌کشد. سهراب اما هیچ هراس به دل راه نمی‌دهد.

یکی جام می‌خواست از میگسار
نکرد ایچ رنجه دل از کارزار

قرار نیست این ناسگالیده که به دنبال آرزویی ناممکن به چنین امر سترگی برخاسته، دل به تنگی بسپارد. در این صورت از بادی امر کار را نمی‌بسیجید. اگر در باور این نورسیده می‌گنجید که کار چرخ در نامردی و نامرادی تا آنجا می‌رود که پدر را رو در روی فرزند وا می‌دارد، بی‌تردید از مشاهده‌ی سپاه ایران دل‌رنجه می‌کرد.

بی‌پروایی او در این رستاخیزی که برانگیخته، ناشی از بی‌خبری او از کار چرخ و سیاه‌نامگی روزگار است.

پشت‌گرمی دراز تاریخی انسان به نیکنامی خدایان نیز از سر ناسگالیدگی ست. هم از این روست که دل هومان «پربیم» است، دل سهراب اما در رنجه نیست و جام می‌طلبد.

همین که شب، این تاریک رازپوش پرده می‌گستراند، جهان پیدا همه ناپیدا می‌شود و اهریمنان و ایزدان سفره‌ی عمل پهن‌تر می‌گسترانند. عاشقان و نیکان، بدان و بدآموزان، دو سوی جبهه‌ی نیکی و بدی شب را دیرپای می‌خواهند تا با تشویش کمتری به خویشکاری خود بپردازند. شب از هر نگاه، امنگاه نیکان و بدان است. رستم از کاووس اجازه می‌خواهد تا با لباس مبدل به اردوی دشمن رود:

ببنیم که این نوجهاندار کیست
بزرگان کدام اند و سالار کیست

پنهان ناآرام پهلوان در جستجوی راز ناگشوده، او را در دل شب به حریم دشمن و تا بزمگاه سهراب می‌کشد. رستم با کدام راز برملا شد‌ ای در پایان شب به اردوگاه ایران باز خواهد گشت؟

تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهره چو خون»

Share/Save/Bookmark

بخش نخست:
نگاهی به پرونده‌ی قدیمی یک قتل!
پهلوان آرزوهای ما
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

وقتی فردوسی طوسی به وضوح می گوید که شاهنامه را طی سی سال سروده است٬ شما بر اساس چه مدرکی ادعا می کنید:
فردوسی "حدودا" سی سال صرف سرودن شاهنامه کرد؟
--------------------
آقای قاسم گرامی، ما نمی گوییم. استاد فروزانفر به نقل از تاریخ ادبی ادوارد برون می گویند سرودن شاهنامه حدوداً سی سال طول کشیده است.
فرهنگ زمانه

-- قاسم ، May 15, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)