بخش سوم
هستی انسان
نویسنده: لودویک فوئرباخ برگردان: مهران فروتن
پیشگفتار مترجم: بخش هستی انسان با این قسمت (سه قسمت) پایان مییابد. در ادامه، بخش ذات مذهب را مطالعه خواهیم کرد.
ابنها را به این دلیل متذکر شدیم تا توضیح دهیم که احساس چگونه به عنوان اندامِ امر بیکران، جوهر سوبژکتیو مذهب، و ابژهی مذهب که ارزش ابژکتیوش را از دست میدهد، ساخته شده است. بدینترتیب این نکته قابل فهم است که از وقتی که احساس به تکیهگاهِ اصلیِ مذهب بدل شد، محتوای روحانیِ دیگرِگونهی باورِ مسیحی به ورطهی سهلانگاری افتاد.
اگر از نقطهنظر احساس، برخی ارزشها هنوز به محتوای مسیحیت داده میشود، واقعیت قابل توجه این است که این ارزش خود را مرهون احساس میداند که شاید تنها بهطور تصادفی با ابژهی مذهب مرتبط شده است؛ اگر ابژهای دیگر همین احساس را برمیانگیخت، به همان ترتیب از آن استقبال میشد.
اما ابژهی احساس مشخصا به این خاطر به سهلانگاری تقلیل داده شده که اعلام شده احساس تنها در آنجا جوهر سوبژکتیو مذهب است که در واقعیت بالفعل جوهرِ ابژکتیوِ آن باشد، حتی اگر ـ دستکم نه بهطور مستقیم ـ چنین جلوه نکرده باشد. من صریحا میگویم، چون بهطور غیرمستقیم این نکته پذیرفته شده است که وقتی احساس، بهطریقی که گفتیم، امری مذهبی معرفی شده باشد، یعنی وقتی تفاوت میان آنچه از لحاظ خصوصیتْ مذهبی است و آنچه لامذهب است ـ یا دستکم غیرمذهبیست ـ برفرار شده باشد، احساس در این میان حذف میشود.
که این نتیجه توسط دیدگاهی گرفته میشود که احساس را به عنوان اندام امر الهی حفظ میکند. به چه دلیل دیگری شما بایست احساس را به عنوان اندامِ امر بیکران و الهی محسوب کنید، اگر نه به دلیل طبیعتِ ذاتیِ احساس؟ اما آیا طبیعتِ احساس طبیعتِ هرگونه احساس خاصی نیز نیست، حالا ابژهی آن هرچه باشد.
بنابراین پرسش این است : آن چیست که احساس را مذهبی میکند؟ شاید ابژهی مخصوص به آن؟ ابدا، چون این ابژه تنها وقتی ابژهای مذهبی است که ابژهای متعلق به خردِ سرد یا حافظه نباشد، بلکه ابژهی احساس باشد. بعد چه؟
پاسخ این است: طبیعتِ احساسی که در آن هر احساسی سهیم است، حالا ابژههایشان هرچه باشد. بدینترتیب احساس به عنوان امری روحانی معرفی شده تنها به این دلیل ساده که احساس است؛ مبنایِ دینداریِ احساس طبیعتِ آن است و در خودش نهفته است.
اما آیا بدینوسیله احساس خودش امری مطلق و الهی تلقی نمیشود؟ اگر احساس تنها به واسطهی خودش است که امری نیک و مذهبی ـ یعنی روحانی و الهی ـ است، آیا این بدین معنا نیست که خدایاش را در خودش دارد؟
اما اگر بخواهید از یک سو به احساس یک ابژهی غیر مبهم ببخشید، و از سوی دیگر بخواهید تفسیر کنید که احساس شما حقیقتا چیست بدون اینکه به عنصری خارجی اجازه دهید که در این تاملِ شما دخالت کند، چه میتوانید بکنید مگر اینکه تمایز قائل شوید میان احساسات فردیتان و ذات کلّی و طبیعتِ احساس؛ چه میتوانید بکنید جز جداکردنِ ذات احساس از نفوذ و تاثیراتِ نگرانکننده و فاسدکنندهای که بههمراه آنها احساس در شما به عنوان یک فردِ بهخصوص محصور و منحصر میشود؟
بنابراین آنچه میتوانید به عنوان ابژهی اندیشه داشته باشید، که به عنوان امری بیکران جلوه میکند، و به عنوان طبیعتِ ذاتی امر بیکران تعریف شده است، صرفا طبیعتِ احساس است. در اینجا شما هیچ تعریف دیگری از خدا ندارید مگر این تعریف: خدا محض است، لایتناهیست، احساسِ آزاد است.
هر خدای دیگری که بخواهید در اینجا ارائه بدهید، خدایی خواهد بود که از بیرون بر احساس شما تحمیل شده است. از نقطهنگاهِ شکلِ ارتدکسی ِ باور مسیحی، که در مقابل این حالت که مذهب خودش را به ابژهای بیرونی مرتبط کند بسیار قاطع و محکم برخورد میکند، احساس امری «خداناباورانه» (atheistic) است؛
این باور یک خدای ابژکتیو و عینی را رد میکند ـ خدای او چنین است. از نقطهنظر احساس، انکار احساس تنها انکار خدا است. شما باید خیلی بزدل یا خیلی در تنگنا باشید که آنچه را احساستان بهطور ضمنی و با دودلی پذیرفته در کلام بهطور کامل تصدیق کنید. شما محدود به ملاحظات بیرونی و ناتوان از نائلشدن به ترفیعِ درونیِ احساس، از تصدیق خداناباوریِ مذهبیِ قلبیتان دست میشویید، و وحدت احساستان با خودش را در هم شکسته و توهم و فریبِ یک هستی ابژکتیو را که جدا از احساس است بر خود هموار میکنید.
این خود-فریبی شما را به قعر همان سوال و تردید دیرینه پرتاب میکند: آیا خدایی وجود دارد یا نه؟ این سوال و تردید وقتی ناپدید میشود ـ گرچه ناپدیدیاش غیر ممکن است ـ که احساس بهعنوان ذات مذهب تعریف شده باشد. احساس ژرفترین قدرت شماست.
ولی با اینحال قدرتیست که جدا و مستقل از شماست؛ درونِ شما وجود دارد، و در عین حال ورای شماست؛ هستیِ ژرفِ خودتان است، لیکن رشتهی اختیار شما را در دست دارد چنانکه گویی هستیای بیرون از شماست. خلاصه کنم، «خدا»ی شماست. بنابراین چگونه برای شما میسّر است که از این هستی که در شماست هستیِ ابژکتیو دیگری را تمیز دهید؟ چگونه میتوانید از احساستان پا فراتر بگذارید؟
البته احساس در اینجا تنها به عنوان یک نمونه مطرح شده است. این در مورد هر قدرت، قوای ذهنی، استعداد نهانی، واقعیت، یا کنش و فعالیت دیگری ـ ناماش اهمیتی ندارد ـ که آدمی آن را به عنوان اندام ذاتیِ یک ابژه تعریف میکند هم صدق میکند.
هر آنچه دلالت سوبژکتیوبودن یا از سوی انسانبودن دارد به همان دلیل مهم دلالت ابژکتیوبودن نیز از جنبهی ابژه دارد. این بهواقع برای انسان ناممکن است که از افق حقیقی هستیاش پا فراتر گذارد. این درست است که او میتواند افرادی از گونهی متفاوت ـ و بهقول معروف والاتر ـ از خود را به تصوّر آورد، اما نمیتواند خود را منتزع از نوعِ خودش، و حالت هستیِ خودش درک کند.
تعیّناتِ ذاتیای که او به آن افراد دیگر نسبت میدهد میبایست تعیّناتی باشند که از هستیِ خودِ او ناشی میشوند ـ تعیّناتی که در آنها او در حقیقت تنها دارد خود را پیش میافکند، که نمایانگر خود-ابژهگانیکردنهای او است. ممکن است این حقیقت داشته باشد که هستیهای اندیشندهای در سیارات دیگر نیز موجود باشند؛
اما با فرض وجود آنها، ما نقطهنظرمان را تغییر نمیدهیم، ما تنها آن را از لحاظ کمیت غنی میکنیم و توسعه میدهیم و نه کیفیت؛ چون دقیقاً همین قوانین حرکتی در سیارات دیگر کاربرد دارد، پس نتیجتا از نظر ما همین قوانین احساس و اندیشه که ما در اینجا به کار میبریم، در آنجا نیز به کار برده میشود.
در واقع، دلیلِ اینکه چرا ما حیات را به سیارات دیگر پیش میافکنیم این نیست که آنجا هستیهایی متفاوت از ما وجود دارند، بل این است که ممکن است آنجا هستیهای بیشتری یافت شوند که همانند و یا شبیه به هستیِ ما باشند.
بخشهای پیشین
• هستی انسان: بخش نخست
• هستی انسان: بخش دوم
|