تاریخ انتشار: ۳۰ شهریور ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
بخش دوم

هستی انسان

نویسنده: لودویک فوئرباخ
برگردان: مهران فروتن

در بخش قبل دیدیم که فوئرباخ به بحث آگاهی نزد انسان پرداخت و معتقد بود که تفاوت آگاهی انسان با آگاهی حیوان در این است که حالت هستی و نوع انسان ابژه‌ای برای اندیشه است. اگرچه حیوان خود را به عنوان یک فرد تجربه می‌کند، اما چنین تجربه‌ای را به عنوان یک "نوع" نمی‌کند. به این معناست که می‌گوئیم که حیوان فاقد آگاهی است. این وجه و پایه و اساس آگاهی انسانی، پایه و اساسِ مذهب است. اما آگاهیِ امر بی‌کران چیزی جز آگاهی از بی‌کرانگیِ آگاهی نیست. به بیان دیگر، هستیِ آگاه، در آگاهی‌اش از بی‌کرانگی، از بی‌کرانگیِ هستیِ خودش آگاه است. در نتیجه چنان که خواهیم دید، فوئرباخ سعی دارد به ما نشان دهد که آن‌چه انسان هستیِ مطلق نامیده است، یعنی خدای او، چیزی جز هستیِ خودِ او نیست. ...

آن‌چه انسان هستیِ مطلق نامیده است، یعنی خدای او، چیزی جز هستیِ خودِ او نیست. قدرت ابژه بر فراز او در واقع قدرتِ هستیِ خودِ اوست. بنابراین، قدرت ابژه‌ی احساس در واقع قدرتِ خودِ احساس است؛ قدرتِ ابژه‌ی عقل در واقع قدرتِ خودِ عقل است؛ و قدرت ابژه‌ی اراده‌ قدرتِ خودِ اراده است.

انسانی که هستی‌اش توسط صوت متعین شده با احساس مستقر گشته است، دست‌کم با احساسی که عناصر متناظر با خود را در صوت می‌یابد. لیکن تنها آن صوت که با محتوا، معنا، و احساسی همراه می‌شود بر احساس اِعمال قدرت می‌کند، نه یک صوتِ همین‌طوری. احساس تنها توسط آن‌چه با احساس بارور شده باشد متعین می‌گردد، یعنی تنها با خودش، با هستیِ خودش. همین در مورد اراده، و در مورد عقل نیز صدق می‌کند.

بنابراین در آگاه‌شدن از هر ابژه‌ای، در واقع از هستیِ خودمان آگاه شده‌ایم. ما نمی‌توانیم چیزی را به حرکت درآوریم بی‌آن‌که خودمان را به حرکت در آورده باشیم. و تا وقتی که اراده‌کردن، احساس‌کردن، و اندیشیدن از کمالات، جواهر، و واقعیات‌اند، غیرممکن است که در اصرار بر آن‌ها عقل، احساس و اراده را به عنوان اموری محدود و کران‌مند و از این‌رو بی‌ارزش تجربه کنیم.

کران‌مندی و هیچی یکسان‌اند؛ کران‌مندی تنها یک حُسنِ تعبیر است برای هیچی. کران‌مدنی یک بیانِ متافیزیکی و نظری است، حال آن‌که هیچی بیانی آسیب‌شناختی و عملی است. آن‌چه برای خرد کران‌مند است برای قلب هیچ نیست. لیکن نمی‌شود از اراده، احساس، و عقل تنها به عنوان قدرت‌هایی کران‌مند آگاه شد، زیرا هر کمال، هر قدرت، و هر هستی‌ای بی‌درنگ تصدیق و تائیدِ خودش است.

آدمی نمی‌تواند عشق بورزد، اراده کند، و بیاندیشد بدون این‌که این فعالیت‌ها را به‌مثابه‌ی کمالات تجربه کرده باشد؛ آدمی نمی‌تواند خودش را به‌عنوان هستی‌ای عشق‌ورز، اراده‌گر، و اندیشنده ادراک کند بی‌آن‌که خوشی‌ای بی‌کران در این‌چنین‌بودن اش تجربه کند.

آگاهی وقتی حاصل می‌شود که یک هستی ابژه‌ی خودش باشد؛ بنابراین به خودی خود و مجزا از هستی‌ای که آگاه است چیزی محسوب نمی‌شود. مگر او از چه طریق دیگری می‌تواند از خویشتن آگاه گردد؟ از این‌رو نمی‌توان از یک کمال به عنوان یک نقصان آگاه بود؛ و احساس را هم‌چون امری محدود، و اندیشه را هم‌چون امری محدود تجربه کرد.

آگاهی فعالیتی‌ست خود-تقویت‌کننده، خود-اثبات‌کننده، و خود-عشق‌ورزنده ـ آگاهی خوشی است در حدّ کمال خودِ آن. آگاهی نشانِ ویژه‌ی یک هستیِ کامل است؛ آگاهی تنها در یک هستیِ سرشار و تکامل‌یافته وجود دارد. غرور و خودسریِ آدمی هم گویای این نکته است.


انسان که خود را در آینه می‌بیند، شیفته‌ی شکل خود می‌شود. این احساس لذت لازم است و نتیجه‌ی غیر ارادیِ کمالِ زیباییِ شکلِ اوست. فرم زیبا در خودش کامل است؛ و نظر به کمال‌اش ضرورتاً شیفته‌ی خود است ـ و به همین خاطر مشتاقِ دیدن خود در آینه‌ی خویشتن است.

انسانی که به دیدن سیمای خود علاقه‌ دارد ازخودراضی است، اما نه وقتی که شکل انسانی را در خودش تحسین می‌کند. در واقع، او باید این شکل را نیز تحسین کند، به این دلیلِ ساده که نمی‌تواند شکلی زیباتر و باشکوه‌تر از شکل انسانی متصور شود. به طور طبیعی، هر هستی‌ای خودش را، و چگونگی هستیِ خودش را دوست دارد ـ و باید هم چنین باشد.

هستی یک نیکی است. بیکن می‌گوید «هرآن‌چه سزاوارِ بودن است، سزاوار شناختن نیز هست». هرآن‌چه وجود دارد متعلق به ارزش است، و هستی‌ای است که تمایز و برتری‌ای را داراست؛ به همین دلیل است که خودش را تائید و تصدیق می‌کند. لیکن بالاترین شکلِ خود-اثبات‌کنندگی، شکلی که خودش دارای تمایز و برتری است، یک سعادت، یک نیکی؛ چنین شکلی همان آگاهی است.

هرگونه محدودیتِ عقل، یا محدودیت طبیعت انسانی به‌طور کل، ریشه در یک فریب و یک خطا دارد. به‌طور قطع هر انسان می‌تواند، و باید، خود را محدودشده احساس کند و دریابد ـ و همین است که او را از حیوان متمایز می‌سازد ـ ولی او می‌تواند از محدودیت‌ها و از تناهی‌های خویش آگاه شود، تنها به این خاطر که او می‌تواند کمال و بی‌کرانیِ نوع‌اش را ابژه‌ی نه تنها احساس، که آگاهی، و نیز اندیشه‌اش قرار دهد، اما اگر محدودیت‌های او به عنوان اموری نشات‌گرفته از نوع‌اش بر او آشکار گردند، این امر فقط می‌تواند به سبب این فریب رخ دهد که او خودش را با نوع‌اش این‌همان گرفته است، فریبی که به طور خودمانی به علاقه‌ی شخصی او به خودش، و غرور و خودپسندی‌اش برمی‌گردد؛ چون حدّی که ‌بدانم تنها مختص به من است، من را خوار، شرمگین و آشفته می‌سازد.

بنابراین برای این‌که خود را از این احساس شرم و این پریشانی رها سازم، محدودیت‌های فردیت خودم را به محدودیت هستیِ خودِ انسان بسط می‌دهم. آن‌چه برای من غیر قابل فهم است برای دیگران نیز غیرقابل‌فهم است؛ پس چرا این باید مرا نگران کند؟

این به هیچ‌ وجه به خاطر کاستیِ من یا فهمِ من نیست؛ علت در فهمِ خودِ نوع نهفته است. اما این یک بلاهت است، یک بلاهتِ مضحک و سبک‌سرانه است که بخواهیم آن‌چه را که طبیعت انسان یا طبیعت مطلق فرد را برمی‌سازد، یعنی جوهرِ نوع را به عنوان اموری کران‌مند و محدود مشخص کنیم.

هر هستی‌ای خودبسنده است. هیچ هستی‌ای نمی‌تواند خود را، و طبیعتِ خود را انکار کند؛ هیچ هستی‌ای فی‌‌نفسه محدود نیست. اتفاقاً هر هستی‌ای در خودش بی‌کران است؛ و خدای‌اش را ـ که برای او بالاترین درجه‌ی هستی محسوب می‌شود ـ در درون خودش حمل می‌کند.

هرگونه محدودیتِ مربوط به یک هستی محدودیتی است تنها برای هستیِ دیگری که در بیرون یا بالای او قرار دارد. زندگی یک افمرا [نوعی حشره با طولِ عمر یک روز] فوق‌العاده کوتاه است، اما تنها در مقایسه با حیوانات که وسعت زندگی‌شان بیش‌تر و طولانی‌تر است؛ و لیکن این وسعت کوتاه زندگی برای آن‌ها درست همان‌قدر طولانی است که زندگی چندساله برای دیگران. برگی که یک کرم روی آن زیست می‌کند، برای او یک جهان است، و فضایی‌ست بی‌کران.

آن‌چه یک هستی را به آن‌چه هست بدل می‌کند، چیزی نیست جز استعداد و قریحه، و قدرت‌اش؛ توانگری‌اش، و آراستگی‌اش. چگونه او می‌تواند هستی‌اش را هم‌چون هیچ، وفورش را هم‌چون فقدان، یا قریحه و استعدادش را هم‌چون ناتوانی در نظر آورد؟

اگر گیاهان می‌توانستند ببیند، بچشند، و قضاوت کنند، هرکدام شکوفه‌ی خود را زیباترین می‌دانستند؛ چون فهم و سلیقه‌ی هر کدام توسط قدرت مولّد هستیِ خودش محدود شده است. آن‌چه قدرت مولّد یک گیاه به عنوان بالاترین میزان پیش‌رفت خود پیشِ رو می‌نهد، باید به عنوان بالاترین میزان شناخته شود، منتها از نقطه‌نظر سلیقه و قدرت قضاوت او. آن‌چه طبیعتِ یک هستی تصریح می‌کند، نمی‌تواند توسط فهم، سلیقه و قضاوتِ او انکار شود؛ در غیر این‌صورت این خرد، و این قدرت قضاوت، خرد و قدرتِ قضاوتی نیست که متعلق به این هستیِ بخصوص باشد، بل ممکن است به هستی دیگری متعلق باشد.

مقیاس هستی مقیاس فهم نیز هست. اگر هستی در بندِ محدودیت‌های‌اش باشد، احساس و فهم‌اش نیز محدود خواهد بود. لیکن، برای یک هستی محدود، فهمِ محدودش یک محدودیت نیست. بل‌که بر خلاف، او کاملاً از این بابت راضی و خشنود است؛ او این را به عنوان قدرتی با شکوه و الهی تجربه می‌کند، می‌ستاید، و ارزش می‌نهد.

و فهمِ محدود، به نوبه خود، هستیِ محدودی را که به آن متعلق است می‌ستاید. این‌ دو آن‌چنان با هم هماهنگ می‌شوند که هرگونه پرسشی درباره ناسازگاری میان این دو هرگز به ذهن خطور نمی‌کند. فهمِ یک هستی افقِ اوست. افقِ دید شما توسط آن‌چه می‌توانید ببینید محدود شده است، درست همان‌طور که آن‌چه می‌توانید ببینید توسط افقِ هستی شما محدود شده است.

چشمِ حیوان چیزی ورای آن‌چه نیاز دارد را نمی‌بیند. و تا آن‌جا که قدرت هستیِ شما می‌رود، و تا آن‌جا که احساسِ نامحدود شما از خود نائل می‌شود، شما به همان میزان خدا هستید. تعارض در آگاهیِ انسان میان فهم و هستی، میان قدرتِ اندیشه و قدرت معطوف به تولید، تنها یک تعارض فردی است که هیچ دلالت کلی و عمومی‌ای ندارد؛ اما این تنها در ظاهر امر است که تعارض محسوب می‌شود.

آن‌کس که شعری بد را نوشته است و می‌داند که این شعر بد است، در معرفت خویش ـ و از این‌رو در هستی‌اش ـ به اندازه‌ی کسی که شعری بد نوشته است، و فکر می‌کند خوب است محدود نیست.

بنابراین در همین رابطه، اگر شما به امر بی‌کران بیاندیشید، شما به بی‌کرانیِ قدرتِ اندیشه اندیشیده‌اید و بر آن مهر تائید زده‌اید؛ اگر امر بی‌کران را احساس کنید، بی‌کرانیِ قدرتِ احساس را احساس کرده‌اید و بر آن مهر تائید زده‌اید.

ابژه‌ی عقل چیزی جز عقل به عنوان ابژه‌ی خودش نیست؛ ابژه‌ی احساس چیزی جز احساس به عنوان ابژه‌ی خودش نیست. اگر هیچ حساسیتی نداشته باشید، و هیچ احساسی نسبت به موسیقی نداشته باشید، در زیباترین موسیقی‌ها چیزی بیش از آن‌چه در بادی که در جلوی اتوموبیل‌تان، یا نهری که پیش پای‌تان حس می‌کنید، درک نخواهید کرد. در صدا چه چیزی هست که شما را تسخیر می‌کند؟ شما چه چیزی در آن درک می‌کنید؟ چه چیزی می‌تواند باشد جز صدای قلبِ خودِ شما؟

بنابراین، احساس خود را به احساس حواله می‌کند؛ احساس تنها برای احساس قابل دریافت است، یعنی برای خودش ـ چون ابژه‌ی احساس خودِ احساس است. موسیقی تک‌گوییِ احساس است. ولی حتی گفتگوی فلسفه هم در واقع چیزی جز تک‌گوییِ عقل نیست ـ اندیشه با اندیشه در سخن است. زرق و برق رنگارنگِ بلور حواس را مسحور می‌کند، ولی تنها قوانین بلورشناسی برای عقل جذاب هستند. امر عقلانی به تنهایی ابژه‌ی عقل است.

بنابراین، هرآن‌چه، به معنای گمانه‌زنیِ فوقِ بشری و یزدان‌شناسانه‌اش، امر دلالت‌گر را تنها در خدمت امر اشتقاقی، سوبژکتیو، معانی، یا عضو در اختیار دارد، در حقیقت دلالتِ امر خاست‌گاهی، الهی، و هستیِ ذاتی، و خودِ ابژه را دارد.

برای مثال، اگر احساس عضوِ ذاتیِ مذهب محسوب می‌شود، جوهرِ خدا بیان‌گرِ چیزی بیش از جوهرِ احساس نخواهد بود. معنای صحیح ـ و البته پنهانِ ـ این گفته که «احساس عضوِ امر الهی است» این است که احساس امری اصیل، و ممتازترین چیز ـ یعنی امر الهی ـ است در انسان. چگونه می‌توانید احساسِ اندیش‌ناکِ الهی را درک کنید اگر که احساسْ خودش الهی نباشد؟

الهی تنها می‌تواند از طریق آن‌چه خودش الهی است شناخته شود ـ «خدا تنها از طریق خودش می‌تواند شناخته شود». هستیِ الهی که توسط احساس ادراک شده است در واقعِ امر چیزی جز هستیِ خودِ احساس نیست که جذب و شیفته‌ی خودش شده است ـ احساسی که در خودش سعادت‌مند است، و ازخوشی مست و مدهوش است.

... [ادامه دارد]

Share/Save/Bookmark

بخش نخست:
هستی انسان

نظرهای خوانندگان

درج اینگونه مطالب هم مفید است و هم لازم. ممنون

-- incognito ، Sep 22, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)