یادداشتهای رویا
تئودور آدورنو ترجمهی مسعود خیرخواه
یادداشت مترجم: تئودور ویزنگرونت آدورنو، فیلسوف آلمانی در کتاب یادداشتهای رویا (Drem Notes) ما را به سیر در جهان درونی خود میبرد و بسان یک اعترافنویس، عمدهی اَعمالی را که در زندگی خصوصی خود انجام داده بدون هیچ پردهپوشی بیان میکند. خواننده با خواندن این رویاها، که آدورنو میگوید بلافاصله پس از بیدارشدن از خواب آنها را یادداشت کرده، خود را شریک این حوادث ریز و درشت مییابد و گویی این رویاها جنس واقعیت دارد.
ترجمهی فارسی این کتاب، از سوی نشر آگاه در ایران در دست انتشار است و حق چاپ آن در فضای اینترنت صرفا در اختیار «رادیو زمانه» است و بازچاپ آن در جاهای دیگر صرفا با اجازهی مکتوب مترجم امکانپذیر است.
مقدمهی ویراستار
آدورنو در اوایل ژانویهی۱۹۵۶، دو نظریه دربارهی رویاها نوشت که گواهی است بر علاقهی خاص او به نظریهی بنیادی رویاها و ربط آن به رویاهای خودش. «تجربهی رویاهایی آشکار بدین منجر شد تا باور کنم افراد مرگ را بهعنوان مصیبتی کیهانی تجربه میکنند». و اینکه «رویاهای ما به یکدیگر مرتبطند نه به این خاطر که آنها به ما «تعلق» دارند، بلکه به این دلیل که زنجیرهای متعلق به دنیایی واحد را میسازند. درست همانطور که، برای مثال، همهی داستانهای کافکا در «دنیایی همانند» اتفاق میافتد».
هرچه رویاها بیشتر به هم متصل باشند یا بیشتر تکرار شوند، خطر اینکه قادر نباشیم تا میان آنها و واقعیت تمییز دهیم بیشتر است. «این ایدهی دوم برآمده از رویایی بود که او از خاطرهی ۹ ژانویهی ۱۹۵۶ یادداشت کرد. این تصور که رویاها با درونمایههای مشخصی به هم مربوط میشوند همان چیزی است که آدورنو را ترغیب کرد تا برخی از رویاهایاش را برای چاپ انتخاب کند».
یادداشتهای رویا نوشتهی تئودور آدورنو
این گزیده زمانی که او هنوز زنده بود منتشر نشد، اما رالف تیدمن آن را در جلد ۲۰ کتاب Gesammelte Schriften گنجاند. این گزیده براساس نسخهی تایپیای است که پیشتر با شرح مقدماتی خود آدورنو انجام شد: «این یادداشتهای رویا، که از مجموعهی بسیار بزرگتری انتخاب شدهاند، موثقاند. من تمامی آنها را بلافاصله در هنگام بیداری یادداشت و در آمادهکردنشان برای چاپ فقط آشکارترین غلطهای زبانی را تصحیح کردم».
«مجموعهی بزرگتر» نهتنها به شماری از رویاها که در دفترچههای یادداشت ثبت شدند، بلکه به دستهای از نوشتهها که بعدها با دقت ماهرانهای توسط گریتل آدورنو رونویسی شدند نیز اشاره دارد. آدورنو جلد حاضر را به یادداشتهای رویایی که قبلا با استخراج از روی کپیهای موجود در نسخهی تایپی منتشر شد، اضافه کرد.
مقایسهی بین کپیها و نسخههای تایپی اصلی تصدیق میکند که بهطور کلی ویرایش آدورنو به تصحیح غلطهای زبانیای محدود است که ناشی از عجلهی او هنگام یادداشت رویاها و همچنین تغییر اسامی افراد به حروف اول اسمشان یا اطنابهایی چون «دوست من» یا «دکتر من» است.
برای مثال، او «رودی»، لقب رودلف کولیسک را با نام فامیلاش عوض کرد. از سوی دیگر، او اسامیای را که معتقد بود مضمون بیضرری دارد حفظ کرد. بهجز این غلطهای تایپی آشکار، کپیهای گریتل آدورنو بیش از این تصحیح نشده و بهطور کامل چاپ شدند.
تعدادی از غلطهای موجود در نسخههای رونوشت، همچون تاریخ تعیینشدهی رویاها در Gesammelte Schriften تصحیح شدهاند؛ مانند ۱ فوریهی ۱۹۴۲ و ۲۲ می ۱۹۴۲ [که بهترتیب به ژانویهی ۱۹۴۲ و ۲۲ می ۱۹۴۱ تغییر داده شدهاند]. تعدادی اسامی در کپیها ناشناس گذاشته شدند؛ در یک مورد ادوارد با اسم فامیلاش استُورمن عوض شد. از سوی مترجم نیز، یادداشتهایی به رویاها اضافه شد. از سوی جن فیلیپ ریمتسما نیز، به استثنای مواردی که اشاره شد، یادداشتهایی به پسگفتار اضافه شد.
کریستوف گود و هنری لونیتز
یادداشتهای رویا
فرانکفورت، ژانویهی ۱۹۳۴
در رویا داشتم با جی. در اتوبوس بزرگ بسیار راحتی از پونْتِرسینا به سمت اینْگِیْدن پایین سفر میکردم. اتوبوس کاملاً پر بود و هیچ جای خالیای برای کسانی که نمیشناختم وجود نداشت: خانم پی. تصویرگرِ دنیادیده و استاد پیرِ صنایع و همسرش نیز در بین آنها بودند.
هرچند اتوبوس در طول جادهی اینْگِیْدن حرکت نمیکرد، اما به سمت جایی نزدیک شهر محل زندگیام رفت: بین کونیگسْتاین و کِرانْبِرْگ[7]. در پیچی بزرگ، اتوبوس بیش از حد به سمت راست جاده رفت و یکی از چرخهای جلوییاش موقتاً روی یک گودال متوقف شد که به نظرم توقف بسیار طولانیای بود.
تئودور آدورنو، فیلسوف آلمانی و یکی از اعضای مکتب فرانکفورت
«من این اتفاق را قبلا دیدم»، تصویرگر دنیادیده این جمله را به لحن کسی گفت که میدانست دارد دربارهی چه چیزی حرف میزند. «اتوبوس همینطور قدری به حرکتاش ادامه میدهد و بعد از آن وارونه میشود و همهی ما میمیریم.»
در همان لحظه اتوبوس به سمت دیگر جاده افتاد. ناگهان، به خود آمدم و دیدم روبروی جی، ایستادهام؛ هر دو صحیح و سالم بودیم. متوجه شدم دارم گریه میکنم چون گفتم، «خیلی دوست داشتم با تو زنده باشم». فقط بعد از آن بود که متوجه شدم بدنام کاملاً داغان شده است. من در لحظهی مرگ، بیدار شدم.
آکسفورد، ۹ ژوئن ۱۹۳۶
در رویا: آگاتا بر من ظاهر شد و با صدای بلند گفت: «فرزندم، همیشه قبلا به تو گفتم که ما همدیگر را بعد از مرگ ملاقات میکنیم. امروز فقط میتوانم به تو بگویم: نمی دانم.»
آکسفورد، ۱۰ مارس ۱۹۳۷
بدون هیچ پولی خودم را در پاریس یافتم، ولی دوست داشتم روسپیخانهای فوقالعاده شیک را ببینم؛ روسپیخانهی مِیْسِن دِرَوْت (در حقیقت، هتل دِرَوْت مشهورترین بنگاه حراج برای اشیاء عتیقه بود). از فریدل خواستم مقداری پول به من قرض بدهد: ۲۰۰ فرانک.
در نهایت تعجب پول را داد، هر چند گفت: «این پول را فقط به تو میدهم چون غذای هتل دِرَوْت بسیار استثنایی است.» در واقع، بدون اینکه حتی نگاه گذرای گیرایی به دختری بیاندازم، در بارِ هتل استیک گوشت گاو خوردم که من را چنان سرمست کرد که چیزهای دیگر را فراموش کردم. استیک با سس سفید سرو شد.
اوایل همان شب، در رویای دیگری، آگاتا را دیدم. گفت: «فرزندم، تو نباید همراه من رنج بکشی، اما اگر من دو درهی واقعی از آن خود داشتم، همهی آنها را با موسیقی شوبرت عوض میکردم».
لندن، ۱۹۳۷
(در حالی که داشت روی در جستجوی واگنر کار میکرد)
رویای من یک عنوان داشت: «آخرین ماجراجویی زیگفرید» یا «آخرین مرگ زیگفرید». آن حادثه روی صحنهی بسیار بزرگی اتفاق افتاد که صرفا نمایانگر یک منظره نبود، بلکه منظره واقعاً وجود داشت: صخرههای کوچک و گیاهان انبوه که در روی کوهها تقریبا به مرغزارهای کوه آلپ، میرسیدند.
زیگفرید از میان این منظرهی نمایشی گامهای بلندی به طرف عقب گام برمیداشت؛ کسی او را همراهی میکرد اما خاطرم نیست چه کسی بود. او لباسی به تن داشت که نصفاش اساطیری بود و نصفاش مدرن، کمی شبیه لباسهای تمرین نمایش.
سرانجام حریفاش را، شخصی با لباس سوارکاری را، یافت: کت و شلوار کتان سبز خاکستری، شلوار و پوتینهای قهوهای سوارکاری. او شروع به مبارزه کرد، اما مبارزهی آنها کلا برای سرگرمی بود. این مبارزه اساسا مسابقهی کشتی او با حریفاش بود، که از قبل روی زمین بود و به نظر میرسید خوشحال است از اینکه گذاشتند این اتفاق بیفتد.
زیگفرید به سرعت موفق شد او را بهزور به پشت بیاندازد تا اینکه شانههایاش به زمین برخورد کردند، و اعلام شد او بازنده است یا پذیرفت که اینگونه است. اما، بهطور غیرهمنتظرهای، زیگفرید خنجر کوچکاش را از جیب ژاکتاش درآورد، خنجر را توی جیباش روی یک خشاب کوچک نگه میداشت، گویی خودنویس بود.
انگار محض شوخی، آن چاقو را از نزدیک به سینهی حریف اش پرتاب کرد. حریفاش با صدای بلند فریاد زد و معلوم شد که صدای یک زن بود. آن زن بهسرعت فرار کرد، او میگفت حالا باید تنهایی در خانهی کوچکاش بمیرد، و این سختترین کار بود.
زن داخل یک ساختمان که شبیه ساختمانهای متعلق به هنرمندان مقیم دارمْسْتاتْ بود، ناپدید شد. زیگفرید همراهاش را دنبال آن زن فرستاد با این سفارش که اشیای قیمتیاش را تصاحب کند. سپس، برونْهیلد در پسزمینه به شکل مجسمهی آزادی در نیویورک ظاهر شد.
صدایی شبیه صدای زنی غرغرو به گوش میرسید. او فریاد میکشید «من یک حلقه میخواهم، من یک حلقهی قشنگ میخواهم، فراموش نکن حلقهاش را از او بگیری». به این ترتیب بود که زیگفرید حلقهی نیبْلانگ را از او گرفت.
نیویورک، نوامبر یا دسامبر ۱۹۳۸
در رویایام بودم که هولدرلین، هُولْدِرْلین خوانده میشد زیرا همواره فلوتی مینواخت که از چوبی قدیمی ساخته شده بود.
نیویورک، ۳۰ دسامبر ۱۹۴۰
درست پیش از بیدار شدن، شاهد صحنهای بودم که با تصویری از شعر Don Juan aux enfers بودلر شرح داده میشد، احتمالاً این شعر برگرفته از تابلوی دلاکْرُویْکْس بود. هر چند به جای شبِ تیره و تار شعر بودلر، روزِ روشن بود و موقع جشن عمومی آمریکایی در کنار ساحل.
آنجا علامت بزرگ سفیدی بود - تابلویی متعلق به یک کشتی بخار - با سنگنوشتهای به رنگ قرمز که نشاندهندهی «آلابامت» بود. قایق بادبانی دونخوان یک دودکش دراز باریک داشت - یک قایق بارانداز («قایق بارانداز سِرِنِیْد»).
برخلاف شعر بودلر، قهرمان ساکت نمیایستد. با لباس اسپانیایی- بنفش و سیاهاش- بیوقفه و بلندبلند مثل یک فروشنده حرف میزند. تصور من از او این بود: یک هنرپیشهی بیکار. اما با اظهارات و حرکات پرشور و حرارتاش راضی نمیشد و شروع کرد با بیرحمی شارن را کتکزدن - شخصیتی که نامعلوم باقی ماند.
بعد هنرپیشهی بیکار اعلام کرد که شارن آمریکایی بود و او تحملاش را نداشت. او به خودش اجازه نمیداد درون یک جعبه خفه شود. این حرف او با موجی از تشویق مواجه شد، گویی که یک قهرمان بود.
بعد از جلوی تماشاچیهایی که از او دور نگه داشته شدند، با گامهای بلند رد شد. به خود لرزیدم و کل صحنه را مسخره تصور کردم، اما نگرانی اصلیام این بود که جمعیت از ما متنفر میشد.
وقتی که دونخوان به جایی آمد که ما بودیم، ِایْ. از اجرای هنرمندانهاش تعریف کرد. جواباش را فراموش کردم، اما هرچه بود لحناش دوستانه نبود. پس از آن، ما شروع کردیم به سوالکردن دربارهی سرنوشت شخصیتهایی در کارمن در جهان بعدی. «آیا حال میکله خوبه؟»
دونخوان با عصبانیت جواب داد، «افتضاحه». من اصرار داشتم، «اما مطمئنا کارمن خوبه». او گفت، «نه»؛ اما به نظرم رسید که عصبانیتاش فروکش کرد. در آن هنگام، قایقهای رودخانه هودسون سوت زدند که هشت صبح است و من بیدار شدم.
پاورقیها:
۱. Rolf Tiedemann
۲. Gretel Adorno
۳. Rudi
۴. Rudolf Kolisch
۵. Königstein
۶. Kronberg
۷. شهرهایی کوچک ولی منحصر به فرد در پای تپههای تانوس در شمال فرانکفورت.
۸. آگاتا عمهی آدورنو بود. تا زمان ازدواج پدر و مادر آدورنو با خانواده زندگی کرده بود و تاثیر بهسزایی بر آدورنو، هم در کودکی و هم پس از آن، داشت.
۹. In Search of Wagner
۱۰. Siegfried
۱۱. the Darmstadt
۱۲. Nibelung
۱۳. Holderlin
۱۴. Elder wood [Holunder]
۱۵. Delacroix
۱۶. ALABAMT
۱۷. Ferry Boat Serenade
۱۸. Charon
۱۹. Carmen
|
نظرهای خوانندگان
behtar nist onvan e matlat ra tarjome kard be : royanevesht ha?
-- sasan ، Oct 31, 2009متن خواندنياي بود. آيا قرار است بهطور مرتب چاپ شود يا خير؟ اميدوارم بتوانيد بهطور مرتب انتشار دهيد
-- رضا ، Nov 2, 2009لطفا يکی از اعضای تحريريه ی راديو زمانه نگاهی به اين ترجمه بياندازد . انتشار آن باعث آبروريزی "راديو" است."لاکروا" که شده "لاکروئيکس" کوچکترين اشتباهات آن است. احتمالا اين آقا پول هم بابت اين ترجمه دريافت کرده است.اصولا چه نيازی به چاپ مطالبی داريد که نه فرصت و نه توان اديت آن را داريد؟
-- واهيک ، Nov 2, 2009متن خواندنياي است. مخصوصا اينكه روان است و به نظرم توانسته رنگ و بوي متن نويسنده را منعكس كند. متوني شبيه به اين ما را با جهان نويسندگان بيشتر آشنا ميكند. لطفا از اين دست مطالب بيشتر منتشر كنيد.
-- مهران قانع ، Nov 3, 2009