تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

از کافه نادری تا سوپ کافکا

شبنم آذر

حدود سه دهه است که مجسمه‌ی سفید فرشته‌ای متروک در حیاط پشتی کافه نادری محبوس است. فرشته‌ای رو به زوال که روزی در پایش بزرگان هنر و ادبیات معاصر ایران می‌نشستند. زوال اما، تنها سرنوشت این فرشته که مثل روح سفید ادبیات معاصر ایران منزوی مانده، نبود، بلکه سرنوشتی بود که دامان کافه نادری، معرف‌ترین پاتوق روشن‌فکری ایران در دهه‌های سی وچهل را هم گرفت و قرار است به زودی آن را به کل نابود کند.

سیری که کافه نادری طی می‌کند مسیری است که جامعه‌ی بسته و دیکتاتور‌پذیرایران برای فرهنگ کشورمان رقم زده. جامعه‌ای که با خمودگی و تن دادن به دیکتاتوری و یا انتخاب‌های هیجان‌زده، سالهاست به دست خود در کار تخریب تاریخ و فرهنگ خودش است.

حاصل انتخاب‌ها و انتساب‌ها در این جامعه‌ی بسته، در همین کافه نادری قبل از انقلاب تختی را به دست شاه کشت و بعد از انقلاب اتوبوس حامل نویسندگانی را که تنی چند از آن‌ها جوانی‌شان را در کافه نادری گذرانده بودند به دست جمهوری اسلامی به سمت دره‌ای هدایت کرد. اما پس از انقلاب نیز کشتن نه تنها به مثابه حذف فیزیکی روشن‌فکران، بلکه به شکل حذف حضور ادبی آن‌ها در دامن‌زدن به شکاف عمیق بین طبقه‌ی روشن‌فکر و عوام از همان آغاز پی‌گیری شد. ممنوع‌الچاپ شدن کتاب‌های فروغ فرخزاد و صادق هدایت و بسیاری دیگر از صاحبان اندیشه همه پایه‌ها و سرمایه‌گذاری‌های جدی برای حذف طبقه روشن‌فکر از طبقات اجتماعی جامعه بود.


اجتماع در برابر این حذف و تخریب‌ها چه کرد؟ اگر پس ار انقلاب خواستیم قدمی برای تحول برداریم چه‌طور بود که در برابر هیچ‌یک از این قلع و قمع‌ها حرکتی جمعی از خود نشان ندادیم؟ یاد ماجرای نویسنده‌ای در یکی از کشورهای اروپایی افتادم که در جنگ جهانی دوم مدتی در شیروانی خانه‌ای در یکی از میادین جنگ محبوس مانده بود و تنها می‌توانست از روزنه‌ی آن شیروانی درختی را ببیند. این درخت برای او نمادی شد تا آن روزهای دشوار را تاب بیاورد و رمانش را بنویسد.

جامعه در برابر آن لحظه‌های این نویسنده چه کرد؟ آیا آن خانه را فراموش کرد و گذاشت که ویران شود. آیا اجازه داد که شهرداری، میدان مشرف به خانه را تخریب کند و از آن مترو بگذراند؟ آن درخت را به دلیل فرسودگی‌اش برید تا جای آن درخت تازه‌ای بکارد؟ یا ایستادند تا همه‌ی آن تاریخ به کل از بین برود و بعد برایش سوگواری کنند و آه بکشند؟

نه این اتفاقات در جوامع دموکراتیک رخ نمی‌دهد چرا که مردم نویسندگانشان را جدا از خود نمی‌دانند. آن‌ها،آن میدان را به نام او نامگذاری کردند و آن درخت را پاس داشتند. تاریخ آن شیروانی را نوشتند و هر روز بسیاری از دوستداران نویسنده به آن شیروانی می‌روند تا از منظر نویسنده‌ی محبوبشان از روزنه‌ای به بیرون نگاه کنند.

کافه‌ای بود که یک روز کافکا به آن‌جا رفت و یک سوپ سفارش داد. صاحب کافه کافکای شهیر را می‌شناخت و برایش با احترام بسیار سوپ سرو کرد. کافکا پس از خوردن سوپ به صاحب کافه گفت که عجب سوپ خوشمزه‌ای! صاحب کافه در قبال این واکنش کافکا چه کرد؟ آیا این تشکر را هم‌سنگ دیگر تمجیدهایی که شنیده بود فراموش کرد؟ آیا تنها به ذکر خاطره‌ی آن روز برای چند نفر بسنده کرد؟ آیا آن ظرف را میان ظرف‌های دیگر گذاشت و اصلاً فراموش کرد که کافکا سر کدام میز نشسته بود؟

خیر او نیز می‌دانست که چه کسی به رستورانش آمده. از همان روز نام سوپی که کافکا آن را دوست می‌داشت به سوپ کافکا تغییر داد. آن ظرف‌ها را برای همیشه به‌عنوان یک گنجینه برای رستورانش حفظ کرد و آن میز و صندلی را در معرض نمایش گذاشت.

این‌ها قدم‌های انفرادی بلندی است که هر عضو یک جامعه برای احترام به فرهنگ و هنر سرزمینش بر‌می‌دارد. کاری بسیار آسان که نشان از وجود انگیزه برای تغییر و خودباوری افراد به منظور تأثیرگذاری – و نه خمودگی و صرفاً تأثیرپذیری - در اجتماع دارد.

اما کافه نادری برای فروش گذاشته می‌شود. یک نگاه این است که سازمان میراث فرهنگی مقصر اصلی است که البته هست و شکی در آن نیست اما تکلیف این سازمان مشخص است و اصولاً هر آن چه که به مسئولیت چنین دولتی مربوط می‌شود که به عمد سال‌ها بر سر تخریب میراث تاریخی سرمایه‌گزاری کرده، انتظاری جز این نیست و از آن سازمان هم سال‌هاست که جز بوی نا و ویرانی بر نمی‌خیزد. اما نگاه رایج دیگری نیز به این مسئله هست که بارها مطرح شده و آن این‌که صاحبان کافه لزوماً انسان‌های مال‌دوستی هستند که به هشت میلیارد سرمایه فروافتاده‌شان در خیابان جمهوری چشم دوخته‌اند و به وجوه فرهنگی این میراث خانوادگی بهاء نمی‌دهند. اما این دیدگاه آیا باز همان گذاشتن بار بر دوش دیگران و از سر بی مسئولیتی نفس راحتی کشیدن نیست؟

علاوه بر آن حس بهتری هم به سراغمان می‌آید و آن این‌که، می‌شود با مقصر خواندن دیگری و تخریب او امتیازی برای خود مصادره کنیم که شاید بشود نام آن را «خود وجدان درمانی» گذاشت. ولی آیا نباید ازخود پرسید که چه روندی موجب می‌شود که یک خانواده ارمنی در ایران که پدربزرگشان فضای مهم‌ترین پاتوق فرهنگی در کشور را برای بزرگان ادبیات فراهم کرده امروز تصمیم بگیرد آن را واگذار کند. این خانواده ده سال است که حتی انگیزه ندارد دستی به سر و روی این بنا بکشد. آیا از خود می‌پرسیم که ما چقدر درقبال کافه نادری و در قبال همه‌ی آن تاریخ که فرهنگ معاصر ادبیات در آن فضا نفس‌های عمیق کشید و بحث‌های داغ کرد، مسئولیت‌پذیر بوده‌ایم؟ چقدر برای زنده نگه داشتن آن سهم داشته‌ایم و چقدر از این سهم را پرداختیم؟

ماجرای واقعی کافه نادری در این روزها این است: مالکان فعلی هتل و کافه نادری به دلیل مشکلات مالی قصد فروش این مکان فرهنگی و تاریخی تهران را دارند. بیش از 80 سال از عمر کافه نادری می‌گذرد و صاحبان آن هیچ تلاشی برای حفظ این بنا نمی‌کنند. در سال 1381 وقتی برای نخستین بار خبر تصمیم مالکان این بنا برای فروش آن منتشر شد پی‌گیری رسانه‌ها به آن‌جا ختم شد که یک سال بعد سازمان میراث فرهنگی اقدام به ثبت این بنا کرد. این قدم مؤثری بود چرا که وقتی یک بنا به به ثبت میراث فرهنگی می‌رسد از نظر قانونی قابل تخریب نیست.

اما سازمان میراث فرهنگی هم با گذشت هفت سال از زمان ثبت آن نشان داد که نسبت به وضعیت این بنا بی‌تفاوت است زیرا این سازمان مسئول است پس از به ثبت رساندن یک اثر یا بنای تاریخی نسبت به حفظ و احیای بنا اقدامات لازم را انجام دهد. کافه نادری همچنان رو به ویرانی است و تلاش برای فروش کافه وهتل نادری همچنان ادامه دارد. مساحت هتل و کافه نادری حدود سه هزار متر مربع است که قیمت تقریبی آن را حدود هشت میلیارد تومان برآورد کرده‌اند.


نگاهی بیندازیم به تاریخچه مرد مهاجر روس که این کافه را بنا کرد: کافه و هتل نادری در سال 1306 توسط یک مهاجر روس به نام خاچیک مادیکیانس ساخته شد. نام این کافه به دلیل قرار گرفتن در خیابان نادری(جمهوری فعلی) نادری گذاشته شد. این شخص برای اولین بار در تهران به کار شیرینی‌پزی پرداخت و در رستوران نادری برای نخستین بار غذاهای فرهنگی را به ایرانی‌ها معرفی کرد. او بعد از مدتی در کنار کافه نادری هتلی به همین نام احداث کرد. هتل نادری بعد از گراندهتل دومین هتل ساخته شده در تهران بود.

اگر چه از معماری قدیمی کافه نادری دیگر اثری باقی نمانده اما نشستن در این کافه هنوز حس نوستالژیکی دارد؛ پس از آتش‌سوزی که در دهه‌ی پنجاه به خاطر بی‌احتیاطی یکی از مشتریان که هنگام چرت زدن سیگارش روی تخت می‌افتد و ساختمان آتش می‌گیرد، شکل سنتی و اولیه‌ی بنا که در معدود عکس‌های به جا مانده مشخص است، از بین می‌رود و مجموعه‌ی بازسازی شده شکل مدرن‌تری به خود می‌گیرد و حالا ظاهری شبیه ساختمان‌های دهه‌ی پنجاه ایران را دارد.

ساختمان كافه و هتل نادری سال 1307 هم‌زمان با ساخت ساختمان‌های راه آهن و بانك‌های كشور به‌عنوان یك مجموعه تفریحی از روی سبك‌های غربی به خصوص آلمانی ساخته شد. در این ساختمان علاوه بر كافه و هتل ، قنادی هم وجود داشت. همان‌طور که گفتم از معماری قدیمی كافه دیگر اثری باقی نمانده، در معدود عكس‌های این بنا كه یكی از آن‌ها بر دیوار راهروی ورودی هتل آویخته است می‌توان شكل قدیمی آن را دید. در بنای فعلی دیگر از آن دیوارهای آجری كه سر آن‌ها در بالای ساختمان هلال شده بود و یا پنجره‌های بلند و باریك كه جلوی آن‌ها بالكن وجود داشت، خبری نیست.

کافه نادری، به مکانی برای میتینگ‌های سیاسی و فرهنگی در دهه‌ی سی و چهل تبدیل شده بود. پاتوق روشن‌فکران بسیاری از جمله صادق هدایت، جلال آل‌احمد، احمد فردید و سیمین دانشور، آیدین آغداشلو، نیما یوشیج و فروغ فرخزاد بود که همه‌‌ی شهرت خود را به‌عنوان نوستالژیک‌ترین پاتوق فرهنگی کشور از حضور و اعتبار این اشخاص دارد..

اما هم اکنون نوه‌های خاچیک مادیکیانس، مالکان فعلی هتل و کافه نادری هستند. با وجود این که فضای امروز کافه نادری از بسیاری از رستوران‌ها و کافه‌های فعلی ساده‌تر است و بهداشت و نوع سرویس‌دهی‌اش به دلیل بی‌توجهی صاحبان آن با استانداردهای روز همخوانی ندارد، این کافه همیشه پر از مشتری است. مشتری‌هایی که می‌آیند تا در آن فضای نوستالژیک روی صندلی‌هایی که بزرگان فرهنگی ایران نشسته‌اند بنشینند و دقایقی در تاریخ زندگی کنند.

ظروف قدیمی لیوان‌ها لب پر و بشقاب‌های شکسته، همه بخشی از تاریخ کافه نادری است و هنوز هم با این ظروف از مشتری‌ها پذیرایی می‌شود. در این کافه هیچ چیزعوض نشده است؛ صندلی‌ها، فنجان‌ها و حتی قاشق چنگال‌ها همه همان قدیمی‌هاست. دکور داخل کافه تغییر نکرده. روکش میزها همان روکش استخوانی رنگ پنجاه، شصت سال پیش است.

این‌ها از ویژگی‌های اصلی کافه نادری است. گارسن‌های کافه و رستوران نادری چهل سال است که در این مجموعه کار می‌کنند و کافه نادری جز لاینفک زندگی آن‌هاست.در واقع آن‌ها خودشان به بخشی از تاریخ این محیط فرهنگی بدل شده‌اند و هر کدام خاطرات بسیاری از دوران شکوه و رونق این کافه و مشتری‌های سرشناس آن دارند.

در این سال‌ها اما اتفاقات بسیاری رخ داد. مأموران نیروی انتظامی مدام برای صاحبان کافه دردسرساز می‌شدند. هرروز آن‌ها را در گرفتاری تازه‌ای می‌انداختند. ابتدا سرویس دادن در حیاط پشتی را که همان فرشته در آن خشکش زده است، ممنوع کردند. چون در آن حیاط ممکن است دختران و پسران نامحرم بروند در آن فضا و خلوت کنند. بعد گفتند از حیاط پشتی فقط برای سیگار کشیدن استفاده کنید. بعد گفتند خیر، به کل درش را ببندید! هم‌زمان با همه‌ی این‌ها مسئله‌ی حجاب مشتری‌ها و هر آن‌چه که اساساً کافه داری در ایران را به یک گرفتاری بزرگ تبدیل کرده است مطرح کردند. وضعیت هتل‌داری در ایران هم که مشخص است. تنها شاید بتواند از پس هزینه‌های جاری بربیاید و بس. کافه هم دیگر مشتری‌های سابقش را ندارد.از هر حیث در حال سقوط است. نه اعتبار گذشته و نه آب و رنگی، تنها وتنها چند خبرنگار هر از گاهی می‌رسند و از تاریخش می‌پرسند و چند خط می‌نویسند ومی‌روند. هیچ حمایتی از سوی دولت نیست. اساساً نه تنها حمایت نیست که بیشتر میل به حذف این خاطره‌ی مجسم از روزهای درخشان ادبیات روشن‌فکری ایران از نقشه‌ی تهران است. بخش خصوصی هم که گرفتاری‌های خودش را دارد و ترجیح می‌دهد که برج‌سازی کند تا برای احیای یک بنای فرهنگی و تاریخی سرمایه‌گذاری کند. خوب این همه تنها بخشی از گرفتاری‌هاست و اگر امروز میلی برای حفظ این بنا نیست این همه دلیل مثل جانوری روح هر تحرکی را برای بازآفرینی این بنا از تن صاحبانش بیرون می‌کشد.

این‌جا بد نیست یادی از «مرده کافه»های روشن‌فکری ایران کنیم: دهه‌ی سی وچهل که دهه‌های شکوفایی هنر و ادبیات معاصر ایران بود درخیابان سی تیر از موزه ملی گرفته تا خیابان نادری مرکز کافه‌های روشن‌فکری بود؛ کافه فیروز ابتدای خیابان نوبهار درخیابان جمهوری آن زمان پاتوق جلال آل‌احمد بود و دوست‌دارانش. امروز آن ساختمان تبدیل به بانک شده. سر خیابان قوام کافه ریویرا بود که پاتوق دانشجویان روشن‌فکر بود و حالا رستوران شده. کافه لقانطه نیز ابتدای خیابان باب همایون بود و حالا جای همان کافه یک سبزی‌فروشی است. کافه کوچینی جدیدتر بود و پاتوق اهالی موسیقی مستعدی چون فرهاد مهراد وفرید زولاند واردلان سرفراز که این کافه هنوز به همین نام باقی است ولی تبدیل به سالن ازدواج شده. کافه فردوسی پاتوق صادق هدایت بود، پاتوق احمد شاملو وفروغ فرخزاد و بسیاری دیگر که حالا دیگرنیست. این‌ها همه پاتوق‌های هنرمندان و روشن‌فکران بودند که امروز به تمامی نابود شده‌اند و هیچ اثری از آن‌ها نیست.

امروز فقط یک کافه نادری مانده ویک کافه گل رضاییه. این‌جا باز این پرسش اساسی مطرح است.آیا ما نیزمی‌توانیم همان رفتاری را داشته باشیم که صاحب رستوران با سوپ کافکا کرد؟

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

بارای این حکومت ضد فرهنگ اصلا فرهنگ و نماد ها ی فرهنگی مطرح نیست.زیرا که با آگاهی دادن به جامعه سر و کار دارد و این چیزی است که حکومت فاشیستی ایران دوست ندارد.چون با حفظ این میراث های فرهنگی و وجود روشن فکران مرگ فاشیسم اسلامی حتمی است.واین را بر نمیتابند.
بهمین دلیل نسبت به میراث های فرهنگی کشور بی اعتتنا هستند.

-- مهران مسعود نیا ، Jun 19, 2010

من دو سال پیش به کافه نادری سر زدم. یکی دوعکس قدیمی کافه را در گوشه ای زده بودند. به جز اینها سه تابلوی نسبتا بزرگ آویخته بودند: عکس خمینی، عکس خامنه ای، و تابلوی بزرگ دیگری با این مضمون که همه می شناسیم: "حجاب را رعایت کنید!"
اینهم کافه ای که می توانست درهای بیروحش را با عکسهای نویسندگان و هنرمندان زینت بخشد و از این طریق هم به فرهنگ خدمتی کند و هم جلب مشتری کند.
ولی مشتریان فعلی کافه نادری همان سه تابلویی را می بینند که در هر جای دیگر تهران مثل اجل معلق حضور دارند.

-- خ. سلیمی ، Jun 19, 2010

خاچیک ارمنی بوده است نه روس.لطفا تصحیح بکنید.

-- شیراک ، Jun 19, 2010

کافه نادري پاتوق روشنفکران يا در اصطلاح نويسنده، کافه روشنفکري نبود(چه خوب است که يک باربراي هميشه اصطلاح روشنفکر معني شود وتوضيح داده شود) فروغ فرخزاد هم هيچ وقت هيچ کافه اي پاتوقش نبود.اين موضوع هم جاي بحث دارد که «زمانه»مطالبي را که ممکن است مورد استناد نسل جوان بي اطلاع از گذشته قرارگيرد منتشر ميکند واضافه ميکند که نظرات بيان شده نظر سايت زمانه نيست
حيرتا! شماداريد از گذشته ميگوييد،اگرترديد داريد يا موافق نيستيد،نگوييد! مگر مجبوريد؟!

-- بدون نام ، Jun 19, 2010

ای کاش یک عکسی هم از آن "فرشته متروک" در اینجا می گذاشتید؟

چرا نگذاشتید: مسئولین سانسور جمهوری اسلامی اجازه ندادند؟

-- عکاسباشی ، Jun 20, 2010

در مجله شهروند خدابيامرز ! سرکار خانم ليلي گلستان خاطراتي از کافه نادري مرقوم فرمودند که اگر هم فرهنگيهاي حکومتي مي خواستند کاري براي اين کافه صورت دهند (به خصوص طايفه محمود و مشايي که اينجور کارهاي نمايشي خوراکشان است )آن را بيخيال شدند !
راستي کافه گل رضاییه کجاست ؟

-- kave ، Jun 20, 2010

با تشكر از انتخاب چنين سوژه اي براي گزارش .
من با خواندن صحبت بعضي از دوستان متاسف شدم كه چرا به رغم گوشزدي كه نويسنده گزارش براي وظايف فردي ما در قبال اتفاقات پيرامو نمان مي كند، باز هم بعضي ها سعي دارند با پرداختن به حاشيه، نوك پيكان وجدان اجتماعي به كمكاري خودمان را به سمت ديگري سوق دهند.
به هر حال ممنون از يادآوري خوبي كه نويسنده اين گزارش در لايه هاي مختلف سعي دارد به خود ما نشان دهد.

-- مهران زماني ، Jun 20, 2010

براي اطلاع کاوه ، اگر دير نشده باشد.
کافه گل رضاييه در خيابان قوام السلطنه وتقريباً روبروي خانه آن مرحوم بود.کافه نبود،يک رستوران ارزان قيمت ودر واقع يک پياله فروشي با طباخي عالي آذربايجاني بود.در دهه چهل و پنجاه محبوبيت خاصي براي اشخاص خاص داشت.من(اکنون هفتاد ساله)جلال مقدم/ بيژن صفاري/کريم امامي/شاهرخ گلستان/ بهمن فرسي/عباس پهلوان/احمدشاملو/ رضابراهني/ايرج پزشکنيا/نصرت رحماني وبسياري ديگر را در ميگساري ها شوخي وخنده هايشان رادرخاطر دارم.همه مردند

-- بدون نام ، Jun 21, 2010

لقانطه در میدان بهارستان بود : در ضلع جنوبی آن. حوض بزرگی داشت که تابستان ها دور آن میز و صندلی برای پذیرایی می چیدند. در دیوار سالن هم کف آن یک نقاشی بزرگ قاجاری وجود داشت. من در سال ۱۳۰۹ در سفر خانوادگی به مشهد ناهار، چلو کباب در سالن و یک بستنی درکنار استخر آن خورده ام. هفت سال داشتم (هشتاد سال پیش!). هادی شفايیه ‍‍

-- Hadi c/o Nima Shafaieh ، Jul 26, 2010

در فرهنگ ما ایرانی ها نادیده گرفتن هنرمندان و جدی نگرفتن او همیشه باعث سرخوردگی هنرمند بوده است. ما ایرانی ها عادت داریم هنرمند رو وقتی که مرد بهش ارج بنهیم اون هم در حد یک عزاداری آبدار و بس. بهرام بیضایی به این مقوله در فیلم وقتی همه خوابیم پرداخته است. این ربطی به جمهوری اسلامی و سازمان میراث فرهنگی آن ندارد اشکال از ما ایرانیان است که برای هنرمند هیچوقت ارزش قائل نبوده ایم. رقصنده را رقاص نامیده ایم و موزیسین رو مطرب و فروغ فرخزاد رو.........
این اشکال فرهنگی باید از طرف روانشناسها و جامعه شناسها مورد بررسی جدی قرار بگیره.
شقایق کمالی

-- شقایق کمالی ، Sep 29, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)