خانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > نامههای جمالزاده در بخارا | |||
نامههای جمالزاده در بخارافروغ.ن.تمیمیماهنامهی معتبر هنری و اجتماعی «بخارا» در تابستان گذشته بیستساله شد.«بخارا» به گفتهی سردبیر آن «علی دهباشی»، درواقع تداوم مجلهی «کلک» است که در سال ۱۳۶۹منتشر و به نود و چهار شماره رسید.اولین «بخارا» در شهریور ۱۳۷۷در آمد و تاکنون هفتاد و شش شمارهی این ماهنامهی وزین و پربار منتشر شده است. باور کردنی نیست که مدیر و سردبیر سختکوش «بخارا»، علی دهباشی یک تنه بار تمام مسئولیتهای مجله را بر دوش دارد.
انتشار «بخارا» در این زمانه کاری است کارستان. علی دهباشی را بارها به خاطر عشق به ادبیات، فرهنگ و تلاش بیوقفهاش برای انتشار بخارا ستودهاند. او مردی است برای تمام فصول. به جز تلاش شبانهروزی برای انتشار مداوم بخارا، کوششهای علی دهباشی برای ایجاد فضای سالم بحث و گفتوگو در مجله، پیگیری منش دموکراتیک، بیطرفانه و تساهلمدار، معرفی آثار هنرمندان و متفکران ایرانی و غیر ایرانی در نوع خود قابل تحسین و ستایش است. مجلهی «بخارا» در واقع کتابی قطور و خواندنی است که هربار در بیش از پانصد صفحه و دهبار در سال منتشر شده است. هر شمارهی «بخارا» با پرداختن به هنر و ادبیات، نقد، فلسفه، تاریخ، ایرانشناسی، خاطرات و نامهها، کتابهای تازه و دهها موضوع دیگر گنجینهای استثنایی برای کتابخوانها و فرهنگ دوستان ایرانی و فارسی زبانان است. اکثریت نویسندگان و همکاران «بخارا» چهرههای معروف ادبی و هنری هستند که اغلب کارهایشان را تنها در این مجله منتشر میکنند. محققان و نویسندگان برجستهای مانند داریوش شایگان، محمدعلی همایون کاتوزیان، عزتالله فولادوند، بهرام بیضایی، حورا یاوری و دهها چهرهی هنری و ادبی دیگر. «بخارا» در زمینهی معرفی آثار و برزگداشت چهرههای معروف فرهنگ غرب هم در سالهای اخیر پیشگام و موثر بوده است. علی دهباشی با انتشار ویژهنامههای «بخارا» در هر شماره به معرفی یک شخصیت علمی و هنری پرداخته است. افزون بر این او با برگزاری منظم شبهای «بخارا» در معرفی و قدردانی بسیاری از بزرگان ایرانی و غیر ایرانی قدم مهم دیگری در شناخت و ترویج هنر و فرهنگ خودی و غیر خودی برداشته است. شبهای بزرگداشت چهرههایی مانند بهرام بیضایی، نیکول فریدنی، محمود درویش، جان کیج، آنا آخماتووا، پیر بوردیو، اورهان پاموک، هانا آرنت، مرتضی ممیز، ویرجینیا وولف، محمدعلی کشاورز و دهها نام ملی و بینالمللی دیگر. در آخرین شمارهی بخارا که بخشی از آن به مناسبت جشن تولد هفتاد سالگی محمود دولتآبادی نویسندهی برجستهی ایرانی به معرفی آثار او اختصاص یافته، دهباشی در ستایش از دولتآبادی او را ادیبی از تبار بیقهی مینامد. بیشتر آثار دولتآبادی و از جمله رمان معروف «کلیدر»، به زبان آلمانی ترجمه شده و این نویسنده بارها نامزد جایزهی نوبل شده است. در این ماهنامه اغلب گوشههایی از خاطرات و نامههای چهرههای مهم ادبی و فرهنگی را هم می خوانیم. آثاری که تعلقات، دغدغهها و راز و رمزهای زندگی شخصی افراد را بیان میکنند. در همین شمارهی اخیر چند نامه از محمدعلی جمالزاده، پیشگام و پدر داستاننویسی امروز ایران به محمود دولتآبادی چاپ شده است. جمالزاده بیش از صدسال عمر کرد و در آبان ۱۳۷۶در سوئیس درگذشت. جمالزاده با آنکه قسمت اعظم زندگیاش را در غربت سپری کرد، حتی در دوران سالخوردگی و بیماری از حشر و نشر با اهل ادب و فرهنگ در ایران و نقد کارهای آنان غافل نشد. نامههای زیبایی که او برای دولتآبادی در سال ۱۳۶۳زمانی که جمالزاده نود و چهار سال بوده نوشته است، بخشی از مکاتبات انبوه او با همتایانش در داخل کشور است؛ آنهم در روزگاری که او خود تنها و بیمار بود و هم به پرستاری روزانه از همسر مریضش مشغول بود. شایسته است که به مناسبت سالروز درگذشت جمالزاده در هفدهم آبان با نقل بخشی از یکی از نامههای طولانی او به محمود دولتآبادی، یاد این نویسنده و شخصیت مهم ادبی زبان فارسی را یکبار دیگر گرامی بداریم.
جمالزاده در این نامهها نه تنها با خوشحالی، شوق و تحسین در مورد آثار دولتآبادی مینویسد و از او به عنوان نویسندهای بیهمتا قدردانی میکند، بلکه بقین دارد که آثار او به تدریج به زبانهای دیگر منتشر میشوند و هم مطمئن است که روزی جایزهی نوبل از آن دولتآبادی خواهد شد. از سوی دیگر او همچون پدری دلسوز از پریشانی و خستگی مفرط دولتآبادی که تا آن زمان او را حتی ملاقات هم نکرده، رنج میبرد و با لحنی سخت مهربان و با کلماتی سرشار از عاطفه و احساس، همکارش را دلداری میدهد. لحن جمالزاده در این نامهها گاه جدی و گاه طنزآلود است. در یکی از نامهها دولتآبادی مینویسد: «حال هیچ کاری را ندارم و دلم میخواهد بتوانم مثل یک دیو به خواب چله فرو روم و هیچ چیز و هیچکس را نبینم و هیچ صدایی نشنوم.» پاسخ جمالزاده به تاریخ دهم خرداد ۱۳۶۳ است. پس از سلام و احوالپرسی او برای دلداری دادن و خوشحال کردن دولتآبادی با بازگو کردن یکی از رویاهایش مینویسد: «من از خواب چلهی دیو بیخبرم و این جهل هم سربار آن همه نادانیهای دیگرم میباشد ولی میفهمم که تا اندازهای برعکس آن چیزی است که در این سن و سال آرزو میکنم. میپرسید چه آرزو میکنی.گوش بده تا برایت حکایت کنم. دلم میخواهد از نو جوان بشوم. علاقهام به موهبات زندگی و جوانی شدیدتر بشود. عاشق بشوم. بتوانم با معشوقهام در جاهای بسیار زیبا و با صفا و با روح در سینهی کوهها و روبهروی منظرهی دریا و امواج سینهکش دریا و قایقهای ماهیگیری دورادور و شبانگاه آسمان با ستارههای شوخ و درخشانی که مدام روشنی و خاموشی دارند و صدای مرغانی که در شب هم گاهی آواز میخوانند بایستم. دلم میخواهد هردو گرسنه باشیم و پول کافی داشته باشیم و خودمان را به یک رستوران خلوت و پاک و پاکیزه برسانیم و آنچه دلمان میخواهد از خوردنی و آشامیدنی و مخصوصاً انجیر و خیار تر و معطر و انگور سلطانی و شربتهایی که فقط در ایران پیدا میشود روی میز بیاید و پهلوی هم بنشینیم و دست همدیگر را بگیریم و ساکت بمانیم ولی صدای قلب یگدیگر را بشنویم و ضربان خون را در رگهای دست و بازوی یکدیگر احساس کنیم و حتی اگر ممکن باشد زیاد همدیگر را نبوسیم ولی بپرستیم و سپس در تاریکی شب با قدم کوتاه و رقصان خود را به ساحل دریا برسانیم و به تماشای امواج دیوانه که سینهکشان حمله میآورند و بعد فوراً خشخشکنان خود را عقب میکشند چشم بدوزیم و هر دو بدون آنکه بیکدیگر خبر بدهیم آرزو بکنیم که ای کاش روزگار بسیار درازی که شبیه مرگ باشد همانجا و بهمان حالت بتوانیم بمانیم و از دنیا و مافیها بیخبر و بی اعتنا خودمان را راستی راستی برگ و گلی از درخت نامتناسب خلقت و زمین و دریا و جنگلها و آسمان و ستاره بدانیم...» در بخش دیگری از همین نامه جمالزاده از هدایت مینویسد: «من وقتی با شادروان صادق هدایت آشنا شدم و او هم مثل دولتآبادی در نامههایش از خستگی و بیسامانی روحی سخن میراند پیش خود فکر میکردم لابد آشنای زن جوان و عشقباز ندارد و مطلب را به او نوشتم و او در جواب به من نوشت که اینجور هم هست و گاهی این گوشه و آن گوشه «شکاری» بدست میآید و بعدها هم از دوستان دیگرش شنیدم که از این نعمت هم زیاد محروم نمیمانده است. شما را نمیدانم چند مرده حلاجید و اگر بخواهم از آنچه در «کلیدر» در عشق سوزان زن و مرد (بخصوص زن) نوشتهاید نتیجه بگیرم باید مرد کار باشید و خستگی شما را ممکن است تا اندازهای به افراط درین کار مربوط دانست (و یا آنکه برعکس بر محرومی از این کار). خودتان علت خستگی را در یک کلمه داده اید: «چرا؟» عزیزم، "چرا ندارد که ندارد" همین است که هست و خوب هم هست و همیشه چنین بوده و چنین هست و چنین خواهد بود الی ابدالاباد. نه تنها انسان بهمین متوالی بودن سر و کار دارد بلکه تمام حیوانات، تمام گیاه ها تمام رودخانهها و سرچشمهها و کوهها و دریاها و گیتیهای لاتعد و لاتحصای فضای لایتناهی...»
جمالزاده سپس با توضیحات مفصل دربارهی یک فیزیکدان انگلیسی و بحثی فلسفی دربارهی معنای زندگی و لزوم چون و چرا نکردن در رازهای ناشناخته زندگی که هرگز بر آدمیان آشکار نخواهند شد دولتآبادی را به سفر و تفریح و خواندن شعرهای رودکی و منوچهری تشویق میکند و در انتهای نامه مینویسد: «من در موقع خواندن کتابهای شما به قدری یاداشتهای کوتاه برداشتم که قصد داشتم مصالح یک مقاله قرار دهم ولی شما درست نمیدانید که من با چه روزگاری دست بگریبانم. زنم بیمار است(بیماری روحی). به راستی«راحتی نیست در آن خانه که بیماری هست». من و زنم کاملاً تنها هستیم. گاهی دختر برادر مرحومم رضا که منیره نام دارد و زنی است ۵۰ و چند ساله و شوهرش مرده و خودش با یک پسر بزرگ و یک دختر ۲۱ ساله در پاریس در تئاتر کار میکند (یا میکرد) و صد نوع مشکلات دارد گاهی خودش را به ژنو میرساند و کمک به ما میرساند ولی از آن گذشته تقربیاً همیشه من و زن بیمارم (من ۹۴ساله و زنم ۸۰ساله) تنها هستیم و من حتی چندبار ظهرها و شبها آشپزی میکنم و کار خانهداری و خرید و خیلی کارها را به عهده دارم ولی سر سوزنی شاکی نیستم و به خودم میگویم نودسالی زندگانی برای تو تلخ بنوده است. این چند روز هم میگذرد و با خط نستعلیق درشت روی قطعهای مقوایی نوشتهام: «این نیز بگذرد» و قاب کردهام و در بالای آیینه اطاق خواب زنم آویختهام. پس خاطر نازنینت کاملاً کاملاً کاملاً آسوده باشدکه هیچوقت (حتی یک ثانیه) هیچ ملال خاطری (حتی یک ذره و یک دانه خشخاش) بخود راه ندادهام که چرا محمود عزیزمان برایم هرروز نامههای مفصل نمینویسد و خدا گواه است که از آن همه ایرانی که دربدر شدهاند و گاهی اصلاً نمیشناسم بیجهت برای تفریح خاطر خودشان کاغذهای دور و دراز که هیچ روند حسابی هم ندارد برایم مینویسند که بیزار شدهام ولی عموماً سعی دارم ولو با یک کارت پستال ولو دوسه سطر باشد هیچکدام را بی جواب نگذارم که خیال کنند با آنها مخالفتی دارم و یا بی اعتنا هستم، ترا به خدا هروقت خودت را خیلی خسته تنها احساس کردی قلم بردار و برایم هرقدر مفصلتر و بهتر کاغذ بنویس و چنان پندار که کاغذت را به دریا میاندازی. هیچ نگران نباش که مرا ناراحت خواهد کرد و یا آنکه به آدم نامحرم نشان خواهم داد. به جان خودم که از جان هرکس بیشتر دوست دارم قسم اگر هیچ ننویسی هم افسرده خواهم بود ولی دلگیر نمیشوم راحت باش...» جمالزاده پس از آن نامه را با یاد کردن از بعضی از دوستانش به پایان میبرد.تمام این نامه و نامههای دیگر جمالزاده به دولتآبادی را میتوانید در شمارهی هفتاد و ششم بخارا بخوانید.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|