خانه > خارج از سیاست > فرهنگ و ادبیات > مفتش بزرگ و روشنفکران رذل داستایوسکی | |||
مفتش بزرگ و روشنفکران رذل داستایوسکیداریوش مهرجوییاین تو هستی، خودت هستی؟ در فصل «مفتش بزرگ» از کتاب برادران کارامازوف، داستایوسکی نقش دیگری از مصیبت تصلیب مسیح را به ما نشان میدهد. در بحبوحهی رواج تفتیش عقاید و سوزاندن مشرکین در قرن پانزدهم، مسیح مجدداً ظهور مینماید و پنهانی و آهسته بهمیان مردمان شهر «سویل» اسپانیا میآید. جماعت او را میشناسد و بیدرنگ بهسوی او کشانده میشود. مسیح از میان جمعیت عبور میکند؛ کوری را شفا میدهد، دختربچهی مردهای را زنده میکند، مردم، منقلب و شوریده فریاد میکشند و گریه میکنند: «خودش است.» مسیح باز آمده. همه چیز کامل و عالی است. مفتش بزرگ، پیرمردی نود ساله و تکیده همه چیز را میبیند و به نگهبانان خود دستور میدهد مسیح را دستگیر نمایند. نگهبانان پیش میروند و در میان سکوت مرگبار جماعت، مسیح را دستگیر میکنند. مردم بیدرنگ بسان فرد واحدی در برابر مفتش بزرگ به سجده میافتند و او بی آنکه کلمهای بر زبان راند آنان را تبرک میکند و به راه خود میرود. شب هنگام، که «عطر درختان لیمو و زیتون همه جا را فرا گرفته است» مفتش بزرگ در حالی که چراغی به دست دارد به زندان مسیح میرود. نخست به او خیره میشود و سپس میگوید: «این تو هستی؟ خودت هستی؟» پاسخ نده، خاموش شو، چه میتوانی بگویی؟ خوب میدانم چه خواهی گفت. اما حق نداری بر آنچه تاکنون گفتهای چیزی بیفزایی. تو باز آمدهای تا ما را از کار خود بازداری. ما به موعظهی تو نیازی نداریم زیرا جز تیرهبختی و درد چیزی برای ما به ارمغان نیاورده است. بشر دیگر به تو محتاج نیست... بدین سبب من تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتد ترا خواهم سوزاند و خودت خواهی دید همین مردمی که امروز به پاهای تو بوسه میزدند چگونه فردا هیزم به آتشت خواهند ریخت... و بدینسان فاجعه مجددا تکرار میشود و این بار نیز چون گذشته، مسیح یک بار دیگر شاهد تهی بودن و بیمعنا بودن همان چیزی است که به خاطر آن به این جهان آمد، زندگی کرد، درد کشید، و شورید و عاقبت با زجری جانکاه به هلاکت رسید. آدمیان آن چه را دوست میدارند نابود میسازند داستایوسکی دارد فاجعه را برای ما از نو بازی میکند، و در پس این بازی خصلت پیامبران خود را به رخ ما میکشد: هیچ چیز تغییر نیافته است، تاریخ تکرار میشود، زمانه اقتدار قیصرهاست و مسیح کشی هم چنان ادامه دارد. افسانهی «مفتش بزرگ» را ایوان کارامازوف برای آلیوشا برادر خود تعریف میکند. ایوان سرآمد روشنفکران رذل داستایوسکی است. او آخرین فرد خانواده راسکالنیکف، کیرلوف، استاوروگین است که بسان آنها دست به آدم کشی میزند (کیرلوف خود را میکشد) اما با این تفاوت که آدمکشی او همراه با تحول و تکامل اندیشه داستایوسکی، کامل تر و منطقیتر جلوه میکند. مسیح از نظر تاریخی عیله وضع موجود قیام میکند و بهنام نیکبختی و سعادت بشر به هلاکت میرسد. مفتش بزرگ هم علیه مسیح قیام میکند و مجدداً بهنام نیکبختی و سعادت بشر و تحت پرچم مسیحیت او را تباه میسازد. آیا مسیح اشتباه کرده بود و آن آزادی و عشق و حقیقتی که به ارمغان آورده بود دروغ بود؟ این نیکبختی و سعادت بشری چیست که به خاطر آن، هم باید کشت و هم کشته شد؟ به طاغیهای داستایوسکی به روشنفکران رذل او بپردازیم که هریک بسان مفتش کوچکی برآنند تا راه را برای رسیدن به مقام والای مفتش بزرگ هموار سازند. و داستایوسکی را بازیابیم که میان ورطهی عشق به انسان از یک سو، و میل به کشتن از سوی دیگر، دست و پا میزند و میکوشد این سخن را دریابد که: «همه آدمیان آن چه را دوست میدارند نابود میسازند» یا آزادی و برابری یا هیچ «انسان تنها موجود زنده ای است که نمیخواهد آن چه را که هست بپذیرد»2 و علت این انکار و نپذیرفتن وضع موجود، آگاهی و دانایی اوست. به اهتمام دانایی است که نخستین نشانههای طغیان بشر ظهور میکند، آن گاه که «پرومته» آتش را از خدایان میرباید و به انسان میدهد. و نیز به اتکای دانایی است که انسان توانایی آن را مییابد تا خواستار آزادی و هویت خویش گردد و طالب آن چه ندارد ولی حق خود میداند، بشود. اما به قول کامو وقتی برده به ارباب خود «نه» میگوید، نه گفتناش به منزله کنارهگیری نیست بلکه در پس آن تصدیق ارزشهایی است که در برده وجود دارد ولی مورد غفلت ارباب قرار گرفته و برده میخواهد ارباب به آنها توجه کند. پس طغیان نخست با آگاهی نسبت به ارزشهای موجود آغاز مییابد و سپس در کوشش برای حفظ و نگهداری آنها. برده، بدین ترتیب، از طریق انکار اسارت و اصرار در اثبات آزادی و ارزشمندی خویش بدانجا میرسد که میخواهد با ارباب به عنوان انسانی همطراز و یکسان سخن گوید. او دیگر هر اصلی را که از پیش برای او تعیین کردهاند و او را مجبور به پذیرش کورکورانه آن نمودهاند، قبول ندارد. یا آزادی و برابری یا هیچ.3 طغیان روشنفکران داستایوسکی هم همین مشخصات را در بردارد، با این تفاوت که آنچه برآن میشورند حاکمیت ارباب و یا ظلم و جور حاکم نیست، بلکه اصل برتریست بهنام خداوند و عالم هستی و تمامی قوانین اخلاقی و دینی و شرعی که در ارتباط با خدا و آفرینش او شکل گرفتهاند. اما اندیشهای که همواره چون خوره به جان طاغیهای داستایوسکی میافتد و جان و دلشان را به شور و شر میکشاند این است که آیا این حالت طغیانی ضرورتاً به هلاکت خود و دیگری - خودکشی و آدم کشی- نمیرسد؟ چگونه میتوان برضد باریتعالی شورید، آفرینش و جاودانگی روح را انکار نمود و به جنایت و آدمکشی تن در نداد؟ و یا به عبارتی دیگر، چگونه میتوان همواره در یک حالت طغیانی بهسر برد و از سرانجام محنت بار آن که همان آدمکشی و حکومت خودکامان است پرهیز کرد؟ خودکشی برای نجات بشر ضروری است میبینیم که همهی طاغیهای داستایوسکی به گونهای دست به جنایت میزنند. راسکالنیکف پیرزن رباخوار را میکشد. ایوان کارامازوف حکم قتل پدرش را (از طریق اسمردیاکوف) صادر میکند، استاوروگین از راه تجاوز به دختر خردسالی باعث خودکشی او میشود و عاقبت کیرلوف که بنا بر همان اصل به جای دیگرکشی خود را میکشد. پس همهی آنان جانی و رذلاند. اما آنچه آنان را به سوی جنایت میکشاند نفرت و کینه نیست، عشق به انسان و معنای انسان است. هرچند عملاً جنایت کارند ولی خمیرمایه هریک را نجات و فضیلتی تابناک پرورده است. آن نیرویی که چون خدایان پرتوان اساطیری، ناگاه بر هستی کیرلوف غلبه میکند و او را بر آن میدارد که دست به خودکشی زند در حقیقت چیزی جز عشق نیست و از نظر کیرلوف این کار- خودکشی- برای نجات بشریت بسیار ضروری است. و ایوان کارامازوف هم که سخت پای بند عقل و درکِ ذهنیت «اقلیدسی» خود است، که با بهره گیری از همین تعقل متکی به درک «ابعاد سه گانه» و شیوهی تفکری که سخت او را شیفته و والای خود ساخته است، دارد آرام آرام حکم قتل پدرش را صادر میکند؛ این آدم نیز انسان را دوست دارد و سخت پای بند عشق اوست. در واقع هر چه بر سر او میآید به خاطر رستگاری بشر و نیک بختی اوست. راسکالنیکف نیز از آنچنان شفقتی برخوردار است که ظلم یک گاریچی به اسبش کافی است تا خواب از چشم او برباید و شکنجه حیوان چون کابوسی دایماً باعث رنج او باشد. پایان یک حشرهی کثیف نباید مانع پیروزی باشد اما ببینیم آن کس که این چنین سرشار از شفقت و عشق نسبت به انسان است چگونه و بر اصل چه اندیشهای قادر است، انسان دیگری را تباه سازد. منطق راسکالنیکف نسبتا سرراست مینماید. او که به گوشهگیری و انزوا خوگرفته و مانند آدمهای «زیرزمینی» تاری پولادین به دور خود تنیده است تا صدمه نبیند، تمام توان بشری را در خود انبار میکند تا ثابت کند که او، راسکالنیکف، دانشجوی تهیدستِ رانده و درمانده، بیش از آنچه مینماید هست. یعنی میتواند از«من» بگذرد و به مقامی برتر و والا برسد. او هم دلایل فردی و خصوصیاش را دارد و هم دلایل کلی که بسط مییابد و کل بشریت را در بر میگیرد. راسکالنیکف چنین استدلال میکند که پس از کشتن پیرهزن رباخوار، با پول او بزرگترین نیکیها را در حق مادرش روا داشته که این چنین زیر بار تحمل مخارج زندگی او رنج میکشد و نیز در حق خواهرش که سعادت او بستگی کامل به این اقدام دارد. از طرفی، خود او میتواند آزدادنه و سرافراز به دانشگاه بازگردد و مقدمات زندگی خود را فراهم سازد. همه جا سخن از «من» و «خود» میرود و به پاس این کشف جدید درباره فردیت شکوهمند انسانی، راسکالنیکف در پهنهی خیال به سیر و سیاحت میپردازد، دایماً فرا میرود و برای پرواز حدی نمیشناسد. او بسیار ساده بشریت را به دو دسته تقسیم میکند. نخست تودهی آدمهای متوسط و عادی هستند که چون خیل گوسفندان به چرا مشغولاند، دایماً راضی و دایماً سر به راه. دوم، گروه برگزیدگاناند که تعدادشان بسیار اندک است. اینان پیوسته خواستار دگرگونی جهان هستند و انهدام وضع موجود را به نام وضعی که باید برقرار شود طالباند. افراد دسته دوم چون تاریخ سازند، حق خود میدانند از هر مانعی که سر راهشان قرار میگیرد درگذرند. پس برخلاف دسته اول که تنها به فکر حفظ و حراست خود هستند، دسته دوم آزادند و قانونی جلودارشان نیست. آنها میتوانند به هرگونه جنایت و تبهکاری دست زنند، و جهان را به سوی مقصد خود هدایت کنند. راسکالنبکف بدینسان به تعمق میپردازد و نتیجهای که از مقدمات استدلال او به دست میآید حقانیت او را برای کشتن ثابت کرده است: از کجا معلوم که من «راسکالنیکف» متعلق به دسته دوم نباشم؟ و شور و شوقی که از کشف این حقیقت به دست میآورد بیدرنگ او را بر آن میدارد تا تبر به دست گیرد و سراغ پیرزن رباخوار رود؛ و آن چنان شتاب زده است و شور عمل سراپایش را به آتش کشیده که یک لحظه تامل نمیکند تا از خود بپرسد-آن چه بعدا «پروفیر» از او پرسید- چگونه و بر پایه چه اصلی میتوان این افراد برگزیده را از مردمان عادی تمیز داد؟ راسکالنیکف فعلا به این پرسش کاری ندارد. او منحصراً در صدد است ثابت کند نه تنها یک «حشره کثیف» نیست بلکه انسان برتری است که میخواهد و میتواند تقدیر خود را به دست خود تغییر دهد. آن چه مورد توجه اوست کشف حد و حدود توانایی های انسانی خودش است برای فرارفتن و دگرگون ساختن. اگر پیروز شود ثابت کرده است که از برگزیدگان است ونابودی یک حشره کثیف نباید مانع پیروزی باشد. فراگذشتن از اصول پایان کار راسکالنیکف را میدانیم: او پیرزن رباخوار را به قتل میرساند و در دلهرهای عذاب دهنده در میغلتد. همه چیز از نظر استدلال عقلانی او درست درآمده ولی اینک به جای ییروزی و نیکبختی در برزخی شکنجه آور سقوط کرده است. او میبیند که فشار وجدان و درد حاصل از کلافگی جسم وجان، بیش از آن است که بتواند به پیروزی خود بیاندیشد و یک آن در آرامش به سر برد، پس خود را به پلیس معرفی مینماید تا از طریق زندان و شکنجه خود را «بازخرید» کرده باشد. اعترافی که راسکالنیکف در پایان کتاب به سونیا میکند، در واقع، مبین همان نتایجی است که داستایوسکی به آنها رسیده است: «من یک انسان را نکشتهام، بلکه اصلی را معدوم ساختم، من آن اصل را معدوم ساختم اما نتوانستم از آن بگذرم»: و مسئله مهم، بدینسان، طغیان علیه «اصول» نیست بلکه فراگذاشتن از آنان است. و همین فراگذاشتن است که دارد داستایوسکی را خفه میکند. بدین ترتیب در«جنایت و مکافات» داستایوسکی گامهای نخستین را برای رسیدن به مقام والای «مفتش بزرگ» هموار میکند. راسکالنیکف یک مفتش بزرگ حقیری است که به علت همین حقارت شکست میخورد و نه چیز دیگر. حقارت او از آنجا سرچشمه میگیرد که خود به رغم دلایل موجه برای کشتن دیگری، و به رغم حقانیت خود در اثبات برتریاش و برگزیده بودنش، هنوز به آن اصلی که در صدد نابودی آن برآمده پای بند است: اخلاق. «رازومیخیین» به او میگوید: «ولی این اجازه اخلاقی برای کشتن از اجازه قانونی و رسمی وحشت آورتر است» و حق با اوست. زیرا چیزی جز هرج و مرج و آدمکشی به بار نمیآورد. با کشتن یک نفر اصلی معدوم نمیگردد. راسکالنیکف میگوید: مهم این است که «من پس از تفکرات عمیق دست به این کار زدم و همین مرا نابود ساخت.» یک مرد جسور از خودش نمیپرسد که حشرهی کثیفی است یا خیر، او راه خودش را میرود و قانون خودش را وضع میکند. «خواستم بدون توجه به حالات وجدانی و به خاطر خودم، به خاطر خودم تنها، جنایت کنم. حتا در چنان موضوعی نخواستم با وجدانم حیله بازی کنم.» و «...در انجام مقصودم آن قدر که ممکن بود با عدالت رفتار کردم: ما بین حشرات پلید، مضرترین آنها را انتخاب کردم.» توجه به عدالت و وجدان بسیار نکوست اما به کار «مردان جسور» نمیآید، آن ها در عمق عملند و با حرکت خود به راحتی از عدالت و وجدان و اصول اخلاقی میگذرند...بنابراین راسکالنیکف از آن روی شکست میخورد که طغیانش تام و تمام نیست. چون عمیقاً خداپرست است، به دستگاه آفرینش و موجودیت باریتعالی کاری ندارد. چشم انداز او منحصراً اصول اخلاقی و قوانین و نظام اجتماعی است. در واقع برای مفتش بزرگ شدن و برای اقتدار و حقانیت قیصرها غریوکشیدن، به خصلت دیگر نیاز است که در راسکالنیکف موجود نیست، باید نخست تکلیف خود را با خدا روشن کند و از راز انسان-خداها پرده بردارد عادت مضحک زندگی کردن از راه کیرلوف، داستایوسکی یک «منزلگاه» دیگر به شخصیت مفتش بزرگ نزدیک میشود. برای مفتش بزرگ شدن و چون او مسیح را مجدداً نابود کردن علاوه بر نفی خدا خصلت دیگری هم ضروری است و آن ارادهای است که انسان برای خدا شدن لازم دارد تا بتواند به قدرت مطلق و لایزال «او» دست یابد و کیرلوف راه را برای اراده مطلق انسان میگشاید و خود میشود اولین «انسان- خدا» اما بهایی که از بابت نیل به این مقصود میپردازد بسی گران است: او خود را میکشد تا نشان دهد خدا شده است. بدیهی است که از طریق کردار کیرلوف و اندیشهای که در پس آن نهفته است اینک در قلمرو Absurd قرار گرفتهایم. یعنی با ذکاوتی طرفیم که به علت درک آن Absurdite بزرگ، خود به عملی به همان نسبتAbsurd و بیمعنا دست مییازید تا Absurdite دیگری را ثابت کرده باشد. بنا به رأی کامو Absurd عبارت از تقابل و برخوردِ تمنای بشر است برای شناخت این جهان با آن عنصر غیر عقلانی و بیمعنای جهان هستی. «من میخواهم همه چیز برای من توضیح داده شود یا هیچ. ذهنی که چنین اصرار میورزد، در تکاپوی خود چیزی جز تناقضات و امور غیر عقلانی نمییابد. ولی آنچه را که نمیتوانم درک کنم همین امور غیر عقلانی است. جهان آکنده از امور غیر عقلانی است. خود جهان نیز که کوچکترین معنای آن را نمیفهمم چیزی نیست جز یک امر بسیط غیرعقلانی. اگر تنها یکبار میتوانستم بگویم: این امر واضح و روشن است؛ نجات مییافتم.»4 فعلا کاری به این مسأله نداریم که آیا احساس Absurd الزاماً به مرگ منتهی میشود یا خیر. ولی این را میدانیم که خودکشی اغلب از یک انگیزه ثابت برخوردار بوده که همان تهی بودن و بیمعنا بودن زندگی است. انسان ناگهان به خود میآید و در مییابد که آن «عادت» مضحک زندگی کردن و دائماً اعمال بیهودهای را تکرار کردن به هیچ نمیارزد و هرچه تلاش میکند علتی قانع کننده برای ادامهی زندگی نمییابد؛ میبینید آن چه هست رنج بیهودهای است و دیگر هیچ. پس زندگی را نفی میکند و به استقبال مرگ میشتابد. ادامه دارد.. پانویس: ۱- انسان طاغی نوشتهی آلبرکامو ۲- همان ۳- آلبرکامو: افسانه سیزیف و مقالات دیگر
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|