خانه > عباس معروفی > این سو و آن سوی متن > و بهناگاه قلب میایستد، فکر کردن، بودن... | |||
و بهناگاه قلب میایستد، فکر کردن، بودن...عباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comشهرام شیدایی همیشه برای من جوان محجوب و کمحرفی است که دنبال فضایی میگردد تا بتواند با معاصران خود کلمه را به چالش بکشد. میخواهد زبان شعر و نقاشی و داستان و موسیقی و فیلم را به هم نزدیک کند و شعر تازهاش را برای دوستانش بخواند. شهرام شیدایی بانی و مسبب جلسههای شاعران سهشنبهی گردون است. روزی به دفترم آمد؛ با همان حجب و حیای ذاتی؛ با همان روی گریزش گفت: «ما احتیاج به فضایی داریم که بتوانیم با هم بحث و جدل کنیم. تمرین و مشق کنیم. دور هم جمع بشویم. همدیگر را بشناسیم. کارهای یکدیگر را بخوانیم و نقد کنیم، کافه نادری امن نیست. جای دیگری هم وجود ندارد. میشود اجازه بدهید، در یکی از اتاقهای اینجا...» و ساکت ماند و سرش را زیر انداخت. گفتم معلوم است که میشود. من این نشریه را بهخاطر آدمهایی مثل تو راه انداختم، برای بر خوردن نسلها و از همین هفته میتوانید کارتان را شروع کنید. پرسید: کجا؟ کدام اتاق؟ سالن بزرگ تحریریه را نشانش دادم، اینجا. چشمهایش از خوشحالی میدرخشید و هر هفته سهشنبهها، کامپیوترها و وسایل را به اتاقی دیگر میبردیم.
دورتادور اتاق صندلی میچیدیم و فضا را آرام میکردیم تا بر و بچهها از راه برسند و کارشان را شروع کنند. هر هفته چای و بستنی و گاه میوهای هم تدارک میدیدیم که فضا خشک و خالی نگذرد. سهشنبهها هر هفته حدود ۱۰۰ ناشر و نوسندهی جوان از تهران و شهرهای اطراف خودشان را میرساندند تا از جمع شاعران سهشنبه عقب نمانند. حلقهی وصل، شهرام شیدایی بود و کار دعوت را خودش به عهده گرفت. سهشنبهها آن اتاق پر میشد، پر از جوانهایی که شور و شوقی در چشمهایشان میدرخشید. عدهای دورتادور بر صندلیها مهربان مینشستند، بقیه هم وسط، روی زمین. یک روز که دنبال صندلی میگشتم مادرم یک قالی بزرگ بیستمتری نشانم داد. گفت این را ببر وسط سالن پهن کن. بهتر جا میگیرند این بچهها. و من انتظار میکشیدم تا سهشنبه از راه برسد و بچهها از راه برسند. از رشت، قزوین، زنجان، سمنان، بابل، چالوس، کرج و شهرهای اطراف... شهرام شیدایی، بی آنکه داعیهای داشته باشد، بی آنکه خودی نشان دهد کمک میکرد و خودش را میزبان میدانست. یک روز فقط همان بار اول برای خوشامد گفتن به محفلشان رفتم. گفتم اینجا با هم دیالوگ برقرار کنید، دعوا کنید حتی پیرهنهای همدیگر را پاره کنید ولی بیرون از اینجا با هم دوست باشید، هوای همدیگر را داشته باشید و مابقی را به شهرام شیدایی سپردم. حدود دو سالی محفل سهشنبهها بهطور مطلوبی پیشرفت و چراغش روشن بود تا اینکه بازجویم زنگ زد و با لحن خشن و سردی گفت: «ببند در آن طویله را.» بعد از آن بچههای سهشنبهی من متفرق شدند. آن روز شهرام شیدایی، گوشهی دیوار مثل رنگ شره کرد و فرو نشست. سرش را توی دستهاش پنهان کرد و گریست. انگار یتیم شده، انگار بیخانمان شده. سالها گذشت و من مدام رد شهرام شیدایی را داشتم. کتابهاش که یکییکی در میآمد را میدیدم. شعرها، داستانها، ترجمهها و این تلاشش برای ساختن حلقهای ولو کوچک. خوشحال بودم که این جوان لاغر و محجوب، با ادب و ادبیات و گفتوگو همچنان میانهی دلپذیری دارد. سال گذشته شهرام شیدایی به سرطان حنجره دچار شد. تلاشهای پزشکان و دوستان و خانوادهاش نتیجهای نداد و جوان ادیب ما در ۴۲ سالگی تسلیم مرگ، همهی آن تلاشها و حلقهها و بساطش را واگذاشت. حالا نامهایی در ذهن من میچرخند. نامهای نویسندگان و شاعران معاصر که هریک برای خودشان جاپایی محکم کردهاند، بالیدهاند و کتابهاشان را راهی خانهها کردهاند. همانها که در جادهی ادبیات مقاومت ایران پا کوبیدهاند. شهرام شیدایی انگار بداند که عمرش کوتاه است، عجله داشت و بهجای نق زدن و گلایه کار میکرد. ساماندهی و سازماندهی میکرد و خودش گوشهای از آن حلقه میایستاد، بیحرف، آرام و چشمهای مهربانش از خوشحالی برق میزد. شهرام شیدایی مرگآگاه بود. گواه من از این مرگآگاهی، شعری است که بهتازگی از لابهلای دستنوشتههایش پیدا شده است. شعری از سالهای قدیم، از همان وقتها که او حلقهای، دیالوگی، شبی، روزی، بساطی راه بیندازد. از همسرش خواهش کردم شعر را برای زمانه بخواند، با هم این شعر را میخوانیم و میشنویم: میدیدم که میمیرم، کوشیدم با کلمهها به جهان برگردم آنقدر که بتوانم پشت آن بخزم و بگریم، بیهوده
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
بهل کاین آسمان پاک
-- نسیم ، Jun 12, 2010چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من
هرگز ندانند و ندانستند
کان خوبان
پدرشان کیست
ویا سود وثمرشان چیست؟
زندنده یاد اخوان ثالث.
آقای معروفی عزیز شما اندکی پیش تر به میل ها پاسخ می دادید ولی اکنون چنین بر می آید که ما ارزش خویش را ز کف داده ایم که قلمی چند و نا چیز هم ز بهر ما روا نمی دارید
-- کورش ، Jun 13, 2010-------------------------------
سلام کورش عزيز
مدتی دسترسی نداشتم. و لطفا اينجور فکر نکنيد. به احترام خواننده هاست که می نويسيم
وگرنه در سرزمين بی آدم همه چيز بی معناست.
سلام آقای معروفی بزرگوار دل بریدن از مهر شما سخت دل گیر کننده است.
-- کورش ، Jun 16, 2010ما همچنان چشم به راه پاسخ هایتان به میل ها هستیم.