خانه > عباس معروفی > کارگاه داستان > «همسایهی غریب» | |||
«همسایهی غریب»عباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comهمیشه موشک بارون که میشد، جیغ خانهشان را برمیداشت. صدای جیغش، همنوا با صدای آژیر قرمز شروع میشد و تا آخر موشکباران ادامه داشت. انگار برای خانوادهشان شده بود یکجور اعلام رسمی. از آوارههایی بود که وقتی خرمشهر افتاد دست عراقیها، آمده بودند پیش فامیلهایشان تو تهران که میشدند همسایهی ما و بعدش هم که آنجا آزاد شد هنوز برنگشته بودند و ماندگار شده بودند. روزهایی بود که من کلاس اول بودم و کل نگرانی مامان این بود که من و بچهها از بغل دیوار جدا نشویم. ما از کنار دیوارها میرفتیم مدرسه و حبوبات میبردیم برای رزمندهها، تو اون آخرهای جنگ و موشکها میآمدند و او هنوز جیغ میزد. از بزرگترها شنیده بودیم یک روز که خرمشهر را میکوبیدند یکی از بچههایی را که حامله بوده سقط کرده و آن یکی هم توی یک انفجار بهخاطر پرت شدن از پلهها دیگه هیچوقت بچه نشده. به ما توی آن عالم بچگی میگفتند: بچههه موجی شده و مادره هم بهدلیل همین بلاهایی که سرش اومده موهاش یهباره سفید شده و صورتش رو چروک برداشته و به این خاطر نباید نزدیکشون شد. اما آدمه دیگه، هر چی را که بگذاری جلویش باید حتماً ببیند پشتش چی میگذرد، وگرنه نمیتواند نفس بکشد. تو یکی از همان روزها برای کشف راز آن پشت با کوروش که بچههای محل بهش میگفتن کوکو، بازی همیشگی را ترتیب دادیم. بازیای که معمولاً تشکیل میشد از یک چراغ قوهی معمولاً خراب مشکی و چندتا از بچههای کوچه. چراغ قوه را میگذاشتیم روی لبهی پلهی یکی از خانهها و شروع میکردیم به بازی نقشهایی که توی کارتونها میدیدیم و دوست داشتیم. چراغ قوه برای ما حکم آپارات سالن سینما را داشت؛ آپاراتی که تا آن موقع هیچوقت، هیچکدام از ماها ندیده بودیمش. برای من توی آن روزها آپارات باریکهی نوری بود که انگار تو آن همه جمعیت ساکت و خمار تو سینما، فقط این آن بود که زورش به هجمهی تاریکی میرسید. آن را میشکافت و اقتدار خودش را روی پردهی سفید به رخ همه میکشید. آن روزها فکر میکردم تنها آن است که میتواند از پس تاریکی بربیاد و دوستش داشتم. احساسی که بعدها وقتی بزرگتر شدم و مثل بقیه به بازی بزرگترها دعوت شدم، از دست رفته بود. آپارات رفت روی پله و کوکو از بس چاق بود شد آپاراتچی. بسته به تعداد بچهها یکی رلی را که دوست داشت بازی میکرد و بقیه مینشستند جلوی پای آپاراتچی تا نوبت بهشان برسد. نوبتی که آپاراتچی تعیین میکرد. آن روز جمع ما سه نفر بیشتر نبود. من بودم و کوکو و پسرخالهاش. فقط توانسته بودم آنها را رازی به این کار کنم. کوکو نشست روی پله و مشغول تنظیم آپارات شد. پسرخالهاش هم چون کوچکتر از ماها بود نشست پیشش. «نه اینجا نشین، بشین اون پایین، اینجا آپاراتچی میشینه.» - کوکو شروع کنم؟ «پرندهی اعجاب انگیز... کوکو آهنگش را میزنی؟ من نمیتونم.» و کوکو با دهنش شروع کرد به زدن آهنگ؛ آهنگی که آن روزها با صدای موشکها میومد، اما فرقشان توی این بود که آن از تلویزیون میآمد و موشکها از آسمان. فرقشان توی این بود که با آمدن آهنگ، سر و کلهی پرندهای پیدا میشد که برای کمک کردن به آدمها میشد هزارتا، ولی موشک برای کشتن آدمها میشد هزار تیکه. نقشهی ما معلوم بود. آنقدر باید طول میدادیم تا بیاید بیرون و بهمان اعتراض کند و بتوانیم ببینیمش. ببینیم همانی است که بزرگترها میگویند یا نه. بنابراین تا جایی که میشد نقشم را طول دادم. آنقدر که کوکو خسته شد و گفت: «بسه دیگه، بیفایدهس.» گفتم: «نه تورو خدا کوکو، میاد، حتماً میاد، میدونم میاد. اصلاً میخوای سر و صداش رو بیشتر کنیم؟» و چرخی زدم و از نو رل پرنده را بازی کردم. اینبار اما آهنگ را خودم شروع کردم. «کوکو درست میزنم؟ کوکو.» حالا روبهروی کوکو وایستاده بودم، اما او رویش به من نبود، آپارات را ول کرده بود و خیره شده بود به بالاسرش. چیزی که میدیدم توی تصورم نبود. برای لحظهای میخواستم هر چه درتوان دارم، بدهم به پاهایم و بدوم. اما چیزی من را منصرف کرد. همان چیزی که نگاه مات و مبهوت کوکو را به خودش جذب کرده بود. چشمهای زنی که صورتی صاف و آرام داشت. کوکو حالا کاملاً ایستاده بود، همانطوری که به زن خیره مانده بود، عقبتر آمد تا با پشت خورد به من. حالا هر دو با دهانی بسته و چشمانی باز به او خیره شده بودیم. «بچهها میشه برین یه خورده اونورتر بازی کنین؟» او لای در ایستاده بود و ما خیره که این صدای گرم و مهربان که از صورتی تیره برمیخاست به چه کسی میخواست آسیب بزند؟ اون به کسی آسیب نمیزد و هیچوقت هم نزد، اما لحظهای بعد صدای آژیر موج نگرانیای را به چشمهایش هدیه کرد تا به آسمان نگاه کند و بعد به ما و ما همچنان به او. صدای در خانهی ما که آمد خودش را پشت در کشید و رفت که به صدای جیغ برسد، قبل از اینکه موشکها بیایند. «همسایهی غریبه»، داستانی بود از نیما قاسمی. داستان همنقل قول خود نیما قاسمی، مایکروفیکشن. بههر حال فرق چندانی هم ندارد. او داستانهایش را با عنوان فلش فیکشن یا مایکروفیکشن یا هر چیز دیگری بخواند، برای ماندن در ادبیات داستانی چارهای ندارد جز اینکه چند داستان خوب از خودش به یادگار بگذارد. داستانهایی که نمونهسازی شده باشند. یعنی جوری نوشته شوند که کسی نتواند بهتر از آن را بنویسد. آنگاه با چنین دقتی میتوان در ادبیات داستانی جهان در متن ایستاد و نه در حاشیه. داستان «همسایهی غریبه»، همچنان پسلرزهی جنگ است. گرچه بیست سالی از جنگ گذشته، یک نسل کاملاً از آن عبور کرده، یک نسل پیر شده و یک نسل در آن به ویرانی رسیده، اما هنوز دقایق جنگ دندان مرگش را بر جگر زندگان میفشارد و هنوز خون تازه بر سفرههای مردم میریزد. معمولاً سیاستمداران در میدان گفتوشنود هستند و میایستند که جنگی در نگیرد، حقی ضایع نشود و رابطهی شهریاری و شهروندی و همسایگی عادلانه برقرار بماند. اما آنگاه که سیاستمداران زبان و ادبیات دیپلماسی را نشناسند و تفنگ و آتش جنگ، حرف اول را بین آدمها و ملتها و کشورها و همسایهها بزند، نسلهای بعد همیشه و هنوز از دندانهای خوفناک جنگ مینویسند. ادبیات و سینما، بوی جنگ و دود و باروت میگیرد و شهر زیر لایهای از غبار جنگزدگی نفس میکشد. داستان «همسایهی غریبه»، از خاطرههای خرمشهر است. از زمانی که خرمشهر افتاد دست عراقیها. از آوارههایی است که ناچار زندگیشان را رها کرده و به جاهای دیگری رفتند تا در شهرها و کوچههای دیگر، بچهها با هم بر بخورند و زبان و فرهنگ، رنگ و بویی دیگر بگیرند. ادبیات و زبان جنگ اما زبان و ادبیاتی دیگر است. ترکیب و مجموعهای است از خشونت و گریز و تنهایی و دروغ و نفرت و انتقام و از هم گسیختگی، که در جوار کودکی و زندگی و مهر و ماندن و خانواده و راستی و عشق و سامان گرفتن، باید شانه به شانه نفس بکشد و این خود ادبیاتی بهجا میگذارد که خاطره و حاصلش بر کاغد نویسندگان، ادبیات خلاقهی نسل و نسلهایی را رقم میزند. بازیهای کودکانه و بلایای جنگ. نه، جنگ هدایا ندارد، بلایا دارد. با اینهمه در میان خرت و پرتهای جنگزدگی و جنگ دیده، چراغ قوهی رنگخوردهای هم هست که نقش آپارات سینما را بازی کند. آن روزها آپارات باریکهی نوری بود که انگار توی آنهمه جمعیت ساکت و خمار توی سینما، فقط این، او بود که زورش به هجمهی تاریکی میرسید و سایهها بر دیوار نقش بازی میکنند که اقتدار خودشان را روی پردهای سفید به رخ دیگران بکشند. البته اگر دیوار تمیز و سفیدی باقی مانده باشد. ایفای نقش در کوچه و بر دیوار خود زندگی است. خود کودکی است. اما این خوشی و شادمانی پایدار نیست. آنها دارند با باری کودکانه، تلاش میکنند کسی را از پشت دیوار بیرون بکشند تا تصویرش را در روشنایی ببینند. آنها میخواهند بر شایعات و افواه خط بطلان بکشند. کسی بر دیوار جان بگیرد، کسی، کسی دیگر شود. بچههای کوچه در فاصلهی نور و سایه میتوانند یکی از چهرههای مهم سینما باشند. یکی از آدمها محبوب. پیش از آن که صدای مهیبی همه چیز را به پایان برد، پیش از آنکه از ترکش این انفجار هولناک، کسی از پلهها پرت شود و دیگر هیچوقت بچه نشود و به او بگویند موجی. حالا در این داستان بچهها دارند همهچیز را مرور میکنند، میخواهند بدانند پشت این تصویرها چیست، چه میگذرد، وگرنه نمیتوانند نفس بکشند. نیما قاسمی به سلاح دوربین به میدان نوشتن آمده و همه چیز را از دریچهی دوربین روایت و تصویر میکند، اما باید یادش باشد که تصویرهایش تکراری و کلیشهای نباشند و یادش باشد که میتواند تصویرها و داستانهایی بهجا گذارد که کسی بهتر از آن را تاکنون ننوشته است. تا داستانی دیگر و برنامهای دیگر، خدانگهدار.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقای معروفی من تازه شروع به خوندن این داستان ها کردم..چطوری میتونم داستان هامو براتون بفرستم؟
-- َآرش ، May 23, 2010جملههای بالا را عباس معروفی در یادداشتی بر داستانم برایم به یادگار گذاشته است. از او ممنونم. هم به خاطر خواندن و یادداشتش بر داستانم و هم به خاطر کارگاههای داستاننویسیاش که نوشتن به سبکهای ادبیام (اگر بشود به کارهایم گفت ادبی!) را تا حدودی مدیون آنها هستم. با دیدن و خواندن جملههای بالا احساس کردم کمی با خود غریبهام، یا وجهی درون من است که ممکن است تا به حال از دیدم پنهان مانده باشد. این شد که گفتم خودم را در تعریفِ نوشتنم لااقل برای خودم بهروز کنم.
نوشتن برای من بسیار شخصی است. تا همین امروز من دو جور نوشته دارم: یکی آن است که وقتی که شروع میکنم به نوشتن، نه راهِ نوشته برایم مشخص است و نه اتفاقی که قرار است برای شخصیت داستانم بیفتد (ممکن است شخصیت یا شخصیتپردازی هم در کار نباشد!) اگر اقراق نباشد، میتوانم بگویم تا حدی آنها به من میگویند که چه کنم. قلم در دستانم بسیار سیال است. چرا، ابتدا که هر کسی شروع میکند به نوشتن، نوشتن با خاطرات و از روزانهها آغاز میشود. انگار چارهی دیگری نباشد. اما به مرور که جلو میروی، به مرور که دستانت قویتر از مغزت میشود، به مرور که خاطراتت ته میکشد، به مرور که با نوشتن رنج بیشتری میکشی و رنج و اندوه قدرت آفرینندگیاش را به تو هدیه میکند به نظرم آن وقت است که نوشتن واقعی سرباز میکند. اینجور نوشتهها را نمیشود تعیین کرد. اینجور نوشتهها را به نظرم نمیشود «نمونهسازی» کرد. نمونهسازی خرابشان میکند. نمونهسازی «اورجینالیته»شان را نابود میکند. نمیشود جوری نوشت که کسی بهتر از آن ننویسد. چون اصلن به نظرم مسابقهای در کار نیست که من بخواهم بهتر بنویسم یا دیگری. این نوشته به من چسبیده است. و شاید راهی در خلاصیاش به جز فراموش کردنش با نوشتن نمیشناسم یا فعلا نمیشناسم. مسئله در این نوع نوشتهها ماندن در «حاشیه» یا «متن» جهان ادبیات نیست. مسئله، خود نوشتن است.
نوشتههای دیگرم آن است که با فکر کردنم نسبت به رویدادی اجتماعی، سیاسی، فلسفی و... ممکن است ساختار نوشتهای در من شکل میگیرد. این نوشته میتواند ساختار یک مقاله یا تحلیلی انتقادی را پیدا کند یا وقتی وجههی ادبیاش برایم غالب شد، به جهان ادبیات من راه پیدا کند. آنگاه به سبکهای ادبی مورد علاقهام فکر میکنم. میاندیشم که دوربینم را کجا بگذارم بهتر است. من در این مسیر در ابتدای راهم و تجربه. در مسیری که عدهای مانند ولف اعتقاد دارند (با آنکه ولف مرده، اما حس میکنم فقط جسمش اینجا نباشد!) جهان ادبی هرچهقدر هم که نویسنده تلاش کند برای چسباندنش به دنیای واقعی ما آدمها، باز هم با آن فاصلهی بسیار دارد، و عدهای خلاف آن. در اینگونه نوشتهها شاید بشود آنطور که معروفی میگوید نمونهسازی کرد ولی من باز هم هنگام نوشتن به این موضوع فکر نمیکنم. چه خود نوشته سخن خواهد گفت و جایگاهاش را نزد خوانندهاش (شاید هم خوانندهای نداشته باشد!) خواهد یافت. اینگونه نوشتنها مسلمن مورد ویرایش قرار میگیرند حتی به طول روزها، شاید به مسیر نمونهسازی برسند.
به توصیه معروفی خواهم اندیشید و بازهم تجربه خواهم کرد تا هرچهقدر که پهنای بیکران جهان ادبیات و دستانم اجازه دهند. سوالی که برای من باقی میماند این است که چرا آقای معروفی آهنگ داستان را به ادبیات نوشتاری تغییر دادهاند. آهنگ داستانم با ادبیات نوشتاری بههم ریخته است. من سعی کردم داستانم را در دهان راویام بگذارم و با زبان روایی نزدیک به مردم و خودم آنرا بیان کنم. به نظرم هرچه فاصله کمتر باشد بهتر است. مانند کارهای براتیگان.
-- نیما قاسمی ، May 26, 2010